خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

وبلاگ جدید

سلام دوستان

برای بهره برداری از امکانات بیشتر و نمایش تصاویر و غیره که در این وبلاگ کمی سخت ئ غیرعملی بود ُ از شما عزیزان دعوت میکنم نوشته های جدید را در ادرس زیر ببینید.

http://zakhmeshgh.blogspot.com/


فدای قدم مهربانانه تان


ممنون

اکابر بخش چهارم

یک روز صبح که بیدار شدیم باران همه جا را خیس کرده و محوطه پر از آب و گل شده بود. با دیدن باران و آب بیاد سطل ممنوعات افتادیم و پس از آمار چند نفر اسراء سراغ سطل رفتند ولی با کمال ناباوری متوجه شدند که سطل پر از آب شده و تمامی وسایل خیس شده اند. تمام دفترچه ها را بیرون آورده و در جائی دیگر که فکر کنم زیر پله ها بود مخفی کردند و شب هنگام بعد از رفتن عراقی ها نخ وسط دفترچه ها را باز کردیم و برگه ها را با نخ هایی که از جوراب تهیه کرده بودیم آویزان کردیم تا سریعتر خشک شوند. کاغذهای سیمانی مقاومت خیلی خوبی داشتند و اصلا" متلاشی نمی شدند. حتی رنگ نوشته ها هم از بین نرفته بود. آن شب دو نفر نگهبان بودند که در ابتدا و انتهای آسایشگاه مشغول دیده بانی بودند و به محض دیدن سربازان عراقی که معمولا" برای سرکشی می آمدند فریاد می زدند «وضعیت قرمز» و بچه ها هم وضعیت را به حال عادی تبدیل می کردند. ولی آن شب یکی از نگهبانها که مسئولیت دیده بانی قسمت ورودی آسایشگاه را داشت خوابش برده بود و متوجه حضور سربازان عراقی نشده بود. ناگهان عده ای متوجه شدند که دو سرباز عراقی مشغول نگاه کردن به درون آسایشگاه هستند. آنها تمامی صفحات دفترچه ها را که روی طناب آویزان کرده بودیم دیدند و با عصبانیت گفتند:

-        « فردا پدرتان را درمی آوریم.»

و رفتند. بعد از رفتن عراقی ها زلزله ای بپا شد و بعضی از اسراء به سرزنش نادر که نگهبان بود پرداختند ولی نگرانی اصلی همه فردا صبح و حضور عراقی ها بود. ناگهان یکی از اسراء پیشنهادی داد که بجا و سازنده بود. او قوطی شیر خشک را که هنوز استفاده نشده بود را آورده و با سائیدن کف آن روی موزائیک های کف آسایشگاه از ته آنرا باز کردیم و محتوای آنرا خالی کردیم و تمامی دفترچه ها را در آن جای دادیم و دوباره به حالت اول درآورده و سرجایش گذاشتیم و با خیال راحت خوابیدیم.

اکابر بخش سوم

خیلی تعجب کردم ولی مطمئن بودم که عراقی ها از یک طریقی این موضوع را فهمیده اند. آنروز حدود 30 یا 40 دفترچه دعا و دیگر مطالب در اندازه و سایزهای مختلف جمع آوری شد. بعضی ها خاطرات خود را نوشته بودند، عده ای مطالب سیاسی و علیه حزب بعث داشتند و تعداد زیادی هم دفترچه های ادعیه و زیارت داشتند. عراقی ها کشف بسیار بزرگی کرده بودند و از چهره هایشان معلوم بود که گویی گنج پیدا کرده باشند. همة دفترچه را در یک لگن پلاستیکی که اسراء در آن لباس می شستند ریخته و به اتاق خود بردند. تعداد این وسایل ممنوعه آنقدر زیاد بود که عراقی ها نمی توانستند تک تک صاحبان آنها را پیدا کنند و تصمیم گرفتند تمام آسایشگاه را تنبیه کنند. همه را درون آسایشگاه کرده و پس از آمارگیری شروع به کتک زدن اسراء با کابل و باطوم کردند و درها را قفل کردند و اجازه ندادند کسی برای هواخوری بیرون برود. حدود یک هفته عراقی ها رفتار وحشیانه ای با ما داشتند و هر نوبت آمار به همراه کتک کاری و توهین بود. ولی این وضعیت بهتر از سلول انفرادی و دیگر روشهای عراقی ها برای تنبیه اسراء بود.

حالا باید راه جدیدی پیدا می کردیم. پس از بحث و مذاکره فراوان تصمیم گرفتیم در گوشه ای از حیاط محوطه اردوگاه زمین را کنده و یک سطل پلاستیکی را در آن قرار داده و وسائل ممنوعه را در آن گذاشته و روی آنرا با خاک شنی آنجا بپوشانیم. چند نفر هم مسئول انتقال این وسایل به درون آسایشگاه و برگرداندن آنها به داخل سطل بودند. در گوشه ای از محوطه هواخوری مکانی را انتخاب کردیم که عراقی ها بویژه نگهبانهای برجکها کمترین دید را داشته باشند و با یک تجمع ساختگی کوچک خیلی سریع مأموریت بنحو احسن انجام شد و بدین ترتیب تا حدودی از شر بازرسی های عراقی ها خلاص شدیم. از طرف دیگر ما مقدار زیادی از کاغذهایمان را از دست داده بودیم و نیاز به کاغذ جدید کاملا" محسوس بود. در این خصوص هم تعدادی از اسراء که برای بیگاری یا نظافت به محوطه های پشت اردوگاه می رفتند چند کیسه خالی سیمان را با خود آوردند و بچه ها این کیسه ها را شسته و خشک کردند و بعنوان کاغذ استفاده می کردند. بعضی از بچه ها دفترچه های خیلی قشنگی را از این کاغذها ساخته بودند و دیگر اسرائی که خوش خط بودند دعاهایی مانند کمیل، توسل، ندبه، عهد، فرج و زیارت عاشورا و وراث را در این دفترچه ها می نوشتند و در مراسم دسته جمعی از آنها استفاده می کردیم.