خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

یک روز یک عمر

سرانجام عمرکوتاه شب به پایان رسید و خورشید آرام آرام پرتوی نورش را آشکار نمود. به گمانم حوالی ساعت 5/7 صبح بود در چاله ای که بسختی جای دو نفر می شد پناه گرفته بودیم، چنان نزدیک هم بودیم که به وضوح صدای ضربان قلب سید را حس می کردم . یک...دو ... سه و... گمان می کنم دو یا سه ترکش خورده بود و چند ساعتی از بدن هردویمان خون رفته بود، دیگر امیدی به نجات نبود و با پیدا شدن سر و کله تکاوران عراقی از اسارت خود مطمئن شده بودیم. ما دو نفر با یک اسلحه کلاش و یک خشاب نصفه و دو نارنجک چهل تکه و دو بدن آش و لاش در محاصره یک گردان کماندوی تازه نفس عراقی بودیم. اطمینان داشتم که عراقی ها قصد کشتن ما را ندارند و فقط منتظر بازکردن معبر و ورود به میدان مین هستند اگر نه همان تیری را که به روی پای سید زدند می توانستند به آسانی در پیشانی من بکارند. سید حالش بدتر از من بود و هر از گاهی از حال میرفت ولی من بیشتر حواسم جمع بود و میرفتم که خودم را برای سرنوشتی بسیار مبهم و پیچیده آماده کنم.

به خودم نهیب میزدم؛ روز اول که بدون اجازه خانواده از خانه فرار کردم و به جبهه آمدم پیه همه چیز را به تنم مالیدم، اکنون نیز باید مردانه با این مشکل روبرو شوم و ذره ای کم نیاورم. غرق افکار بودم که عراقی ها سر رسیدند. یک افسرعراقی که حداقل چهار برابر من جثه داشت یقه مرا از پشت گرفت و مانند هندوانه به بیرون از چاله پرتاب کرد و بسراغ سید که کمی از من درشت تر بود رفت. سپس با کمک دو عراقی دیگر دستهایمان را از پشت با سیم تلفن و از ناحیه بازو بسته و به بیرون از میدان مین بردند. بعد از پذیرائی کوچکی به یک وانت که حامل بی سیم مادر بهمراه مجروح عراقی انتقال دادند و وانت حامل ما به حرکت درآمد. نمی دانم ولی انگار آن روز جنگ تعطیل شده بود، حتی صدای یک تیر هم بگوش نمی رسید.

 مترصد فرود آمدن خمپاره ای یا گلوله توپی بودم که راه فراری را برایمان فراهم کند. ولی انگار روزگار دست به سینه و همنوا با دوست و دشمن سکوت کرده و سر تسلیم فرود آورده بودند تا عراقی ها بی دغدغه ما را به پشت خط انتقال دهند.

از یک خاکریز گذشتیم، دهها تانک و نفربر بصورت منظم صف کشیده بودند. انگار به پیک نیک آمده اند، اصلاً عراقی ها به سنگرها عادت نداشتند. بیشترشان لباسهای اتو کشیده و پوتین های واکس زده به تن کرده بودند. مبهوت مانده بودم که اینجا چه خبر است! شب حمله به ما گفته بودند در این خط نیروهای جیش الشعبی (نیرو های مردمی ارتش عراق) هستند و توان جنگیدن ندارند ولی اکنون همه کماندو و تکاور با لباسهای پلنگی بودند. تجهیزات همه نو بودند بنظرم تازه به این منطقه آمده اند. کمی جلوتر که رفتیم دیدم هنوز عراقی ها جنازه های حمله شب گذشته را منتقل نکرده اند و قیامت آنها در خط دوم است نه اول. تازه فهمیدم که در حمله دیشب ما کلیه نیروهای این خط نابود شده اند و اینها نیروهای جدید هستند که بتازگی آمده اند. وانت در جلو یک سنگر که با سلیقه خاصی توسط گونی درست شده بود و سقف آنرا الوارهای کلفتی پوشانده بودند ایستاد و ما را مانند کیسه به داخل سنگر انداختند. یکدفعه متوجه عبدالرحیم که او هم اسیر و داخل همان وانت بوده شدم ولی من او را ندیده بودم. وسط سنگر یک ابر بزرگ سفید رنگ افتاده بود که ما را روی آن انداختند و دیری نپائید که با خون سرخ رنگی که از بدنمان میرفت یا روی لباسمان یادگاری نوشته بودند، به رنگ قرمز مبدل شد. چند دقیقه بعد چند افسر عراقی بالای سرما آمدند و یکی از آنها گفت:

-       «تکلم عربی؟»

کسی جواب نداد. فریاد زد:

-       «تکلم انکلیزی؟»

باز هم سکوت.

-       «تکلم ترکی؟»

سید که اهل ده بید فارس بود گفت:

-       ترکی بلدم.

یک افسر عراقی که حدود 200 کیلوگرم وزن داشت و برخلاف دیگر عراقی ها چهره ای سرخ و سفید و موهای بور داشت بالای سر سیّد آمد و با سرعت زیاد شروع به صحبت کردن به ترکی شد. سیّد کم آورده بود و نمی توانست جواب بدهد ناچار ساکت مانده بود و سربازان عرافی نیز با علاقه منتظر جواب دادن سیّد بودند و او همچنان سکوت کرده بود. ناگهان افسر عراقی با چوبدستی خود شروع به داد و بیداد کرد. ما که عربی بلد نبودیم ولی از لحن و برخورد آنها بوی ناسزا و تهدید بخوبی بشام میرسید. چند دقیقه بعد یک افسر دیگر عراقی که سیه چرده و جثه کوچکی داشت نیز به آنها پیوست و پس از صحبت کوتاهی بالای سرمن که از چپ نفر اول بودم آمد و گفت:

-       «چه اسمک؟»

اول نفهمیدم ولی تأکید کرد:

-       «بابا اسم»

منظورش را فهمیدم ولی نخواستم جواب بدهم. گویی او هم متوجه شده بود. نگاه غضب آلودی به من کرد و کلت کمری خود که دسته سفید آن مانند سنگ مرمر میدرخشید را درآورد و روی شقیقه ام گذاشت و با فریاد گفت:

-       «چه اسمک؟»

سریع اسم و فامیلی خود را گفتم و به سربازی که با قلم و کاغذ آماده ایستاده بود دستور داد ثبت کنند و سپس سراغ سید عبدالرحیم و بقیه رفت و آنها هم بی هیچ مقاومتی اسمهای خود را گفتند.

بجز دو نگهبان بقیه از سنگر خارج شدند. حدود نیم ساعت روی آن تکه ابر افتاده بودیم. بازوها و کتف هایم درد عجیبی داشتند و هرچه به عراقی ها اشاره کردم که لااقل مچ دستهایمان را ببندند، توجهی نمی کردند و هراز گاهی با لگد یا قنداق تفنگ به ما می زدند و می خندیدند. ناگهان هردو خبردار ایستادند و خنده در صورتشان خشک شد؛ یک افسر با عینک آفتابی وارد شد و چیزی به سربازان گفت و آنها نیز احترام گذاشتند و به همراه آن دو سرباز سراغ ما آمدند و شروع به جستجوی لباسهایمان کردند. در جیب پیراهن من یک مهر و جانماز بهمراه یک قرآن کوچک بود که عراقی ها آنها را درآوردند و مدام می گفتند: «مجوس مجوس».

بسراغ جیبهای شلوارم رفتند که تعدادی فشنگ کلاش را برای روز مبادا در آنها گذاشته بودم. با دیدن فشنگها خیلی عصبانی شدند و با مشت و لگد به جانم افتادند و کل دو جیب بغل شلوارم را با سرنیزه کندند و سپس پوتین هایم را در آوردند و یکی از آنها صاحبش شد. پلاک سینه ام را نیز بهمراه ساعت و مقداری وجه نقد و غیره را برداشتند و به سراغ دیگران رفتند و هرچه داشتیم به یغما بردند.

دنبال چیزی می گشتند که چشمهای ما را ببندند ولی چیزی پیدا نمی شد، با خشم یقه پیراهن مرا باز کردند و با تیغ زیر پیراهن مرا بریدند بطوریکه فقط یقه و آستین هایش باقی مانده بود، محکم چشمهای ما را بستند. از این لحظه ظلمات و تاریکی شروع شد. خیلی زجر آور بود. عبدالرحیم که کنار من بود مرتب می گفت:

-       می خواهند ما را تیر باران کنند!

ولی من ته دلم قرص بود و اصلاً احساس ترس و نگرانی نداشتم فقط از این چشم بند لعنتی خیلی شاکی بودم. جایی را نمی دیدم و عراقی ها با قنداق تفنگ و داد و فریاد ما را راهنمایی میکردند و به جایی میبردند. اطرافمان سر و صدای خیلی زیاد بود و نمی دانستم تنها هستم یا دیگران هم با من هستند. حدود سی یا چهل دقیقه به این منوال گذشته بود که کسی بازوی چپ من را گرفت و به یک سو کشید. بعد از هدایت من به چند مسیر چشمهایم را باز کرد. تعجب کردم در یک سنگر دیگر بودم که هیچکس نبود و فقط همان سرباز که چشمم را باز کرده بود در حال باز کردن سیم تلفن از بازوهایم بود، جلو درب سنگر را با پتویی پوشانده بودند و نور داخل سنگر خیلی کم بود. وقتی دستهایم را باز کرد احساس کردم یک کوه بزرگ را از روی کتفهایم برداشتند بی اختیار با اشاره از او تشکر کردم و سرباز عرافی به من گفت:

-       «أنت شیعی؟»

-       «نعم»

با خوشحالی گفت:

-       «أنا هم شیعی مال کربلا»

به حدی خوشحال شده بودم که تمام دردها را فراموش کردم. به گوشه ای از سنگر رفت و یک ظرف ساولن بهمراه مقداری باند و پنبه آورد و با حوصله و دقت بسیار زخمهای صورتم که از گونه تا بینی و چشم چپ ادامه داشت را شست و دو تکه چسب زخم را بصورت ضربدر روی آن زد و با یک تکه باند دوباره دستهایم را بست البته از مچ، نه از بازو و با تکه باندی دیگر چشمهایم را بست ولی باند آنقدر نازک بود که همه جا را بخوبی میدیدیم. تمام این کارها را با لبخند و نگرانی که به ظاهرمی ترسید - کسی او را ببینید- انجام داد و مرا از منگنه خارج کرد و در ستونی که اسرا در آن قرار داشتند رها و به آرامی آنجا را ترک کرد. حالا دیگر همه جا را میدیدیم ولی باید وانمود میکردم که جائی را نمی بینیم. گهگاه خودم را به دیواره سنگرهای می زدم یا به عمد پایم را روی موانع میگذاشتم. عراقی ها داشتند از اسرا عکس و فیلم برداری می کردند و چندین بار از همه جهات فیلم ـ عکس می گرفتند و دوباره ما را جابجا کرده و باز عکس می گرفتند. سپس یک پارچ آب که پر از یخ با یک لیوان شیشه ای بهمراه چند نان ساندیچی آوردند، یک سرباز لیوان آب را جلو صورت اسرا می گرفت و دیگری وانمود می کرد در حال گذاشتن نان در دهان اسرا است، فیلم و عکس می گرفتند ولی دوربین که حرکت می کرد آب را به زمین می ریختند و نان را برمی گرداندند. مجروحین را نیز به همین شیوه مورد تبلیغات قرار میدادند و آنهایی که نمی توانستند راه بروند توسط سربازان روی زمین کشیده میشدند. سپس ما را به نزدیکی یک کامیون نظامی هدایت کردند و چند سرباز قوی هیکل عراقی اسرا را مانند کیسه داخل کامیون ریختند.

بیچاره مجروحان که از شدت این فشارها داد و بیداد می کردند و گرمای هوا و تشنگی نیز مصمم تر آزارش را شروع کرده بود دو سرباز مسلح هم سوار شدند و کامیون حرکت کرد. جاده سخت ناهموار بود و کامیون با سرعت زیادی حرکت می کرد بطوریکه همه اسرا در دست اندازها به هوا پرت می شدند و این نوسان باعت تشدید درد می شد. در حالیکه با چشم و دستان بسته قادر به حفظ خود نبودند.

 از حرکت کامیون بیش از یک ساعت گذشت بطوریکه تعداد زیادی از بچه ها بی هوش شده بودند و بقیه هم از درد و خونریزی و جای تیر و ترکش ها ناله می کردند. بالاخره کامیون لعنتی در یک پادگان که بنظر می رسید قبل از آن فرودگاه بوده ایستاد و دوباره همه را مانند کیسه به پائین پرت کردند.

پس از اتمام سر و صدای تخلیه اسرا که 23 نفر بودند همه را کنار دیوار یک ساختمان که ضلع شرقی آن بطور کامل با کیسه های پر از شن و ظاهری زیبا مستحکم شده بود نشاندن و در مقابل تابش نور خورشید که حالا خیلی داغ شده بود و آدم را میسوزاند قرار دادند و بچه ها را یکی یکی برای بازجوئی به داخل ساختمان می بردند و سربازان عراقی نیز در این میان مشغول آزار و اذیت بچه ها بودند. احساس تشنگی و گرمای شدید موجب سردرد و درد بسیار شده بود و افراد زخمی دیگر تحمل این وضعیت را نداشتند. بازجوئی هر نفر حدود 20- 15 دقیقه طول می کشید و بالاخره نوبت من شد و دو سرباز قوی هیکل دو بازوی وی مرا گفتند و از زمین بلند کردند و بسوی ورودی ساختمان بردند و من هم وانمود میکردم که به هیچ وجه جایی را نمی بینیم. از یک راهرو باریک گذشتیم و در مقابل درب دو لنگه بزرگی که فقط یکی از آنها باز شده بود ایستادند و پس از اخذ اجازه مرا وارد اتاق کردند. هوای خنک و نسیم باد کولر گازی برای لحظه ای مرا میخکوب کرد و نمی دانستم احساس خوبی دارم یا بد. چشمهایم را باز کردند، حالا بهتر همه چیز را میدیدم یک اتاق بزرگ با دو عدد میز دراز در وسط آن که روی یکی از میزها حدود 20 عدد گوشی تلفن وجود داشت و کنار دیوار یک دستگاه بی سیم بزرگ بود که تا به آن موقع نمونه اش را ندیده بودم. بردیوار نقشة بزرگی وجود داشت که شاید به 15 متر مربع میرسید. حدود 10 یا 12 نفر در اتاق حضور داشتند که همگی افسر بودند و چند نفر فقط تلفن و بی سیم را جواب می دادند یک سرگرد عراقی پشت میز بزرگ نشسته بود و به سربازی که کنار من بود به عربی سئوالاتی کرد و سرباز هم که خیلی خوب فارسی بلد بود ترجمه می نمود و من به سئوالات انفرادی از قبیل اسم و گروهان و دسته و جواب دادم.

افسر عراقی پرسید:

-       چند سال داری؟

-       17 سال.

-       نه تو بچه هستی! فقط 12 سال داری!

-       لزومی ندارد دروغ بگویم! من سال دوم دبیرستان هستم.

سپس گفت:

-       اسم فرمانده شما چه بود؟

من هم اسم یکی از بچه ها که در عملیات شهید شده بود را گفتم و محل آموزش را نیز نزدیکی شهر دهلران گفتم. در نهایت افسر عراقی گفت:

-       اگر این سئوال آخر را جواب بدهی که هیچ ! ولی اگر جواب ندهی شکنجه میشوی.

من هم گفتم:

-       اگر جواب شما را درست بگویم آیا بمن آب میدهید؟

-       بله.

سپس پرسید:

-     در این عملیات که شما انجام دادید نیروهای عراقی بیشتر کشته شدند یا ایرانی؟

-     عراقی ها بیشتر کشته شدند.

-     چرا؟

-     چون ما پراکنده بودیم و یکی یکی تپه ها را می گرفتیم. ولی نیروهای شما در سنگرهای تجمعی بودند و با اصابت آر.پی.جی و نارنجک همه از بین رفتند.

افسر عراقی با عصبانیت از جا بلند و بسوی من حمله ور شد که افسر مافوق او مانع شد و دستور داد مرا از اتاق بیرون ببرند. وقتی خواستند چشمهایم را ببندند تقاضای آب کردم که هر دو سرباز چنان مرا هل دادند که با سر به درب ورودی خوردم و دوباره خونریزی از زیر چسب زخم شروع شد و آنها کشان کشان مرا به بقیه اسرا رساندند.کم کم تشنگی غلبه کرده بود و آه و ناله بچه ها در آمده بود و هر کس با زبان فارسی یا عربی تقاضای آب میکرد. بالاخره عراقی ها یک آفتابه قرمز رنگ بزرگ را آوردند و لوله آنرا توی دهان ما می کردند و اجازه می دادند چند قطره آب بخوریم. نمی دانم چه آبی بود مزه تلخ و نا‌آشنایی داشت ولی از تشنگی بهتر بود. ما را به خط کرده و سوار چند دستگاه لندکروز نموده و از پادگان خارج کردند.

     حوالی غروب به شهر نیسان رسیده و ما را به پادگان بردند و بیرون یک ساختمان پس از فیلمبرداری و آزار و اذیت نشاندند. کم کم شب شد و ما را به یک سلول فرستادند و حدود یک ساعت استراحت کردیم. چون دستها و چشمهایمان باز بود و بهتر می توانستیم با یکدیگر صحبت کنیم. به بچه ها که نگاه کردم فقط پنج الی شش نفر آنها را می شناختم که یکی از آنها معاون گروهان خودمان بود. یکی از بچه های نورآباد بنام محمد میدجانی که کمک تیربار دسته خودمان بود بدجوری ترکش خورده بود و در اثر موج انفجار و این شکنجه ها دیگر بکلی از حال رفته بود و در وسط اتاق افتاده بود. ناگهان درب سلول باز شد و سرباز عراقی اسمی را خواند. متوجه نشدم آخر عراقی ها اسم فارسی را نمی توانستند خوب تلفظ کنند و بجای سرافراز می گفتند: «سیرآزاد».

یکی بچه ها به من اشاره کرد و گفت:

-     اسم ترا می خوانند.

با تعجب از جا بلند شدم. به عربی گفت:

-     «انت سیرآزاد»

-       بله.

دو دست و چشمهایم را بست و از اتاق خارج کرد. هیچ چیز قابل روئیت نبود و شب همه جا را گرفته بود و سرباز عراقی با سر و صدا و هل دادن مرا به جلو می برد. یکبار هم پایم را داخل جوی آب گذاشتم که نزدیک بود بیافتم ولی سرباز عراقی نگهم داشت و پس از طی کردن چندین پیچ و پله روی یک صندلی مرا نشاندند. مدتی سپری شد. گاهی صدای گریه و فریاد از نزدیکی به گوش میرسید که واضح نبود. بالاخره صدای دری به گوش آمد و مرا داخل اتاقی برده و چشمهایم را باز کردند و روی صندلی نشانده و دستهایم را به همان صندلی محکم بستند.

اتاق بزرگی بود و یک میز سیاه وسط آن قرار داشت دیوارها را نمی شد دید چون نور فقط روی میز را می پوشاند. چهار الی پنج عراقی نیز در اتاق بودند که همگی اسلحه کمری داشتند و یکی از آنها یک باطوم در دستش بود که گاهی مانند فندک روشن می شد و برق می زد. از حال و هوای اتاق بوی بازجویی و شکنجه به مشام می رسید.

ترس کم کم بر تمام وجودم مستولی شد. آخر تا آن زمان من در ایران حتی با یک افسر ایرانی نیز روبرو نشده بودم و حال در آن سن و سال باید با این شرایط روبرو می شدم. بازجویی شروع شد و یک سرباز به دقت ترجمه می کرد و دیگری همه چیز را می نوشت و سه افسر نیز سوال می کردند. سوالات اول و دوم به آسانی گذشت که وارد سوالات خانوادگی شدند و از خانواده و شرایط و آدرس دقیق پرسیدند همگی را به دقت جواب دادم تا اینکه پرسید:

-       چرا به جبهه آمدی؟

نتوانستم جواب بدهم. سکوت کردم. افسر عراقی باطوم برقی را روی شانه ام گذاشت و به هوا پرت شدم به همراه صندلی به زمین خوردم و سرم شکست و خون از گونه هایم جاری شد. دو افسر دیگر در همان حالتی که افتاده بودم شروع به زدن با کابل و باطوم کردند، دیگر دردی احساس نمی کردم و فقط بالا و پایین رفتن کابلها را می دیدم انگار به یک کیسه پر از کاه می زدند. وقتی بهوش آمدم تمام بدنم خیس بود و سطل آبی کنارم خالی گذاشته شده بود. دوباره سوال کردند:

-       خمینی را دوست داری؟

-       بله من مقلد خمینی هستم.

دوباره باطوم برقی بکار افتاد و دیگر نفهمیدم چه شد.

در عالم رویا بودم که کسی صدایم زد:

-       برادر! برادر! بلند شو وقت نماز است.

فکر کردم در چادر پشت خط هستیم و موقع اذان صبح شده است، بلند شدم نشستم و صحنه سلول و بچه های لت و پار چنان ضربه ای به مغزم وارد کرد که برای چند لحظه قدرت هیچ حرکتی را نداشتم. احساس سر درد عجیبی داشتم به خودم نگاه کردم دیدم تمام بدنم پر از خون است و لباسهایم پاره پاره شده اند.صحنه بازجویی یادم افتاد از یکی از بچه ها پرسیدم:

-       من کجا هستم؟کی مرا آورده اینجا؟

-       دو سه ساعت قبل در حالی که بی هوش بودی ترا داخل سلول انداختند، برده بودند برای بازجویی؟

-       بله.

نگاهم به محمد میدجانی افتاد. ناخودآگاه به سراغش رفتم دیدم به سختی نفس می کشد. به اطراف نگاه کردم دیدم یک لیوان یکبار مصرف که کمتر از نصفش آب بود کنار دیوار بود. آنرا برداشتم و به محمد گفتم:

-       آب می خواهی؟

چشمهایش بی رمقش را تکان داد. کمی آب از بین دندانهایش که در هم قفل شده بود ریختم، هنوز آب را فرو نداده بود که تمام کرد. انگار دنیا روی سرم آوار شده بود. سرم را روی سینه اش که پر از خون بود گذاشتم و های های شروع به گریستن کردم. کم کم بچه ها متوجه شده و مرا بلندکردند و گفتند:

-       باید برایش نماز بخوانیم.

محمد را پیش رویمان گذاشتیم و همگی به نماز ایستادیم. عراقی ها در را باز کردند و با تعجب صحنه نماز میت را نگاه می کردند و می گفتند:

-       شما مجوس هستید! چرا نماز می خوانید؟

بعد از حدود نیم ساعت چند عراقی با یک پتو آمدند و محمد را لای پتوی ارتش سیاه رنگی پیچیدند و با خود بردند. انگار پاره ای از بدنم را جدا کردند و بردند. به چهره دیگران نگاه کردم همه چشمها در حال اشک ریختن بودند ولی صدایی از کسی بگوش نمی رسید و هر کس به گوشه ای خزیده و زانوی غم در بغل گرفته و گریه می کردند. بدین ترتیب اولین روز اسارت به اتمام رسید و روز دوم اسارت شروع شد و شروعی برای 62 ماه اسارت جانکاه بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد