خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

ساواک بغداد

ساواک بغداد - زخم عشق

فقط دو نفر از بچه هائی که با ما اسیر شده بودند پاسدار بوده که آنها هم خودشان را بسیجی معرفی کرده بودند، کم کم داشتیم یکدیگر را بیشتر می شناختیم و از احوال همدیگر بیشتر آشنا می شدیم، مراد نیکنام معاون گروهان ما بود که تیر به ساعد دستش خورده و روی آنرا با باندی پوشانیده بود. آقای احمد دیلی بچّه آبادان و همسرش در بمباران شهید شده بود، انگلیسی را بطور کامل بلد و چند سالی در انگلستان زندگی کرده بود. محمود نعمت الهی پیک گردان بود که همیشه سوار موتور تریل می شد و با لباس استتاری که می پوشید توجه همه را بخود جلب میکرد. ضرغام صادقی همکلاسی محمود بود و با هم از دبیرستان آب باریک آمده اند. غلامعباس قادرآبادی بچه قادرآباد بود و سید علی اکبر حسینی بچه ده بید بود و ما دو تا با هم اسیر شده بودیم. جعفرقلی رازهش با آن سینه های عجیبش اهل یاسوج بود. هدایت استادزاده پایش ترکش خورده و از اهالی شیراز بود. نصرالله دهقانی که پاسدار بود ظاهرا" زخمی نشده بود. او اهل کازرون و همیشه با قرآن مانوس بود و اکنون پس از 17- 18 سال از آن زمان خیلی از اسم ها را فراموش کرده ام و بعضی از رخدادها به کلی از ذهنم محو شده است. با پنج نفر از بچه های هوابرد شیراز نیز آشنا شدیم که یکی از آنها علی نورآئین بچه اهواز و کشتی گیر استان بود که سرنوشت بسیار جالبی در اسارت داشت که در قسمتهای بعد یا داستانهای بعد به او اشاره خواهم نمود. چهار نفر دیگر که یکی از آنها بچه تهران بود و بقیه را متأسفانه بخوبی بخاطر نمی آورم.

شب دوم اسارت همدیگر را در دستشویی دیدیم. ابتدا از ترس اینکه جاسوس باشند با آنها حرف نمی زدیم ولی یواش یواش فهمیدیم که اینطور نیست. در شروع اسارت رفتار عراقی ها با اسرای ارتش خیلی فرق می کرد اما بعدها در اردوگاه این مسئله مربوط به نوع برخورد و ایدئولوژی هراسیر می شد، آشنا شدن با این پنج نفر کمی در شناخت مسائل به ما کمک کرد و موجب شد به مسئله اسارت از دید دیگری نگاه کنیم. صبح روز بعد همه ما را از سلول بیرون آوردند و در یک محوطه باز نشاندن فقط دستهایمان بسته بود و با فاصله دو الی سه متر از یکدیگر نشانده و عکاسی و فیلم برداری کردند. حدود دو ساعت در حالتهای مختلف از ما فیلم گرفتند. دوربین ها را روی مجروحان و اجزاء ترکش خورده آنها زوم می کردند و از هر زاویه ای فیلم می گرفتند. اسرا را جابجا کرده و دوباره فیلم می گرفتند. این کار حدود دو الی سه ساعت طول کشید و تنها حسنش این بود که عراقی ها کتک نمی زدند فقط گرمای هوا آرام آرام بیشتر می شد و توان مقاومت را از کف ما می ربود. بالاخره یک اتوبوس آمد و ما را سوار کردند، در انتهای اتوبوس قرمز رنگ چهار سرباز مسلح و در جلو اتوبوس نیز 5 الی 6 نفر حضور داشتند و گاهگاهی در وسط اتوبوس تردد می کردند. اتوبوس از شهر خارج شد و دو خودروی نظامی دیگر اتوبوس ما را اسکورت میکردند. در اتوبوس خبری از غذا نبود و فقط یکبار با آفتابه چند جرعه آب به حلق ما ریختند و آرام آرام بیشتر بچه ها بخواب رفتند. پرده های اتوبوس را کامل کشیده بودند و نمی توانستیم بیرون را ببینیم.

عراقی ها عادت داشتند بلند حرف بزنند و دائم‌ فریاد می زدند. یک نگهبان از انتهای اتوبوس با صدای گوش خراشش به راننده امر و نهی می کرد و گاهی نیز شروع به هلهله و شادی میکردند و در بعضی اوقات نیز یک اسیر را دست انداخته و به آزار و اذیت او می پرداختند. هوا کم کم داشت تاریک می شد که راننده کولر اتوبوس را روشن کرد. بزودی هوای داخل اتوبوس بحدی سرد شد که انداممان شروع به لرزیدن کرد. چاره ای نداشتیم کز کرده بودیم روی صندلی و از شدت سرما توان هیچ حرکتی را نداشتیم. بین خواب و بیداری بودیم که عراقی ها تعدادی پارچه در دست گرفتند و چشمهایمان را بستند. فهمیدم که به مقصد نزدیک شده و بزودی باید پیاده شویم. بعد از مدتی اتوبوس ایستاد و یکی یکی اسم ها را خوانده و پیاده کردند. بعضی از مجرومان توان حرکت نداشتند و عراقی ها آنها را کف اتوبوس می کشیدند و صدای آه و ناله دائم بگوش میرسید. اسم مرا که با آن تلفظ عجیب و غریب خواندند از جا بلند شدم چیزی را نمیدیدم، سر و صدای زیادی در اتوبوس پیچیده بود. ناگهان کسی دستم را گرفت و چنان از صندلی اتوبوس بیرون کشید که بین صندلی ها گیر کردم و با راهنمایی مشت و لگد سربازان به بیرون از اتوبوس هدایت شدم. پایم که به زمین رسید ضربات کابل و باطوم از هر کرانه مثل باران می بارید. تازه متوجه شدم که این تونل مرگ است و باید هرچه سریعتر از آن بگذرم. دیوانه وار شروع به دویدن کرده و سرم را با دستهایم محکم نگه داشتم. زخم صورتم دوباره خونریزی کرد و چشم و گونه هایم دوباره میزبان خونی گرم شدند. بسختی می توانستم جایی را ببینم. ناخواسته به سربازان عراقی می خوردم آنها سهم خودشان را می زدند و به دیگری تعارف می کردند. نمی دانم این تونل چقدر طول داشت ولی برای من گوئی 2 یا 3 کیلومتر طول داشت. بهرحال با آخرین ضربات سربازان عراقی به داخل یک خودروی دیگری منتقل شدم که متوجه نوع آن نشدم. فقط می دانم هوای داخلش خیلی کم بود و دیواره های بسیار محکمی داشت و صدای ما راهی به بیرون نداشت. هوا بسیار گرم شد. عرق از همه جای بدنمان سرازیر شده بود. با چشم و دست بسته هیچ چیز قابل رؤیت یا لمس نبود. بچّه ها را روی هم بصورت فلّه ای داخل خودرو ریخته بودند. افرادی که در زیر قرار داشتند، بویژه مجروحها از هوش می رفتند.

خودرو مدّتی بی حرکت ایستاد و سپس حرکت کرد. با حرکت خودرو کمی هوای تازه ازطریق سقف کوتاه آن که دارای منفذی بود داخل شد. پس از چند بار پیچیدن به چپ و راست عقب عقب به محلی رسید و ایستاد. به خوبی می دانستیم چه خبر است دوباره باید از تونل مرگ عبور می کردیم. در خودرو باز شد و طبق عادت همه را مانند کیسه به زمین ریختند و پس از ضرب و شتم چشم هایمان را باز کردند. یک حیات بسیار بزرگ که کف آن آسفالت بود و اطراف آن را راهروهایی احاطه کرده بود جلوی چشمهایمان ظاهر شد. سربازان عراقی از دیدن ما خوشحال شده بودند. نگهبان ها از داخل برج نگهبانی نیز برایمان کلاهشان را تکان می دادند. در گوشه ای از حیاط تعداد زیادی هندوانه قرار داده بودند. پس از شمارش و خواندن اسامی، ما را به دسته های ده نفری تقسیم کردند. انگار تعدادمان زیاد شده بود و چهره های جدیدی را می دیدم که جزء ما نبودند. تعدادمان به حدود 50 نفر می رسید. به هیچ عنوان نفهمیدم بقیه کی و کجا به ما ملحق شده بودند. من و 9 نفر دیگر جزء دسته 10 نفری سوم بودیم و توسط چند سرباز به سلولی راهنمایی شدیم. سلول خیلی کوچک بود به طوریکه اگر همگی پاهایمان را نیز جمع می کردیم نمی توانستیم دراز بکشیم و باید پاهایمان را بصورت ضربدر روی هم قرار میدادیم و یا فقط کنار دیوارهای می نشستیم و پاهایمان را دراز می کردیم. دیواره های سلول پوشش سیمانی داشتند و سقف آنها را ایرانت تشکیل میداد. درب سلول دارای یک روزنه کوچک گرد بود که عراقی ها از بیرون آنرا باز و بسته و به داخل سلول نگاه میکردند. چند سرباز ارتشی تازه وارد نیز در سلول ما بودند که یکی از آنها غلام نام داشت در حالیکه بشدّت حالش بد بود و ناله میکرد. بچّه ها از او پرسیدند که چه مشکلی دارد و او پاسخ داد؛ احتیاج به سیگار دارد. چیزی می خواست که ما تا آن موقع ندیده بودیم. در گوشه ای از سلول یک پارچ آب بود که ته آن مقداری تفاله چای چسبیده بود و یک تکه روزنامه کثیف نیز زیر پای یکی ار بچه ها پیدا شد و مقدمات یک اختراع بوجود آمد. یکی از سربازان ارتش نیز گفت من به 2 نخ کبریت دارم اگر می توانید آنرا روشن کنید. بلافاصله سیگار روشن شد و بوی بد و عجیبی داخل سلول پیچید و آرام آرام به بیرون از سلول سرایت کرد که ناگهان سر و صدای عراقی ها بلند شد و با داد و بیداد شروع به بازرسی سلولها کردند. به محض اینکه یکی از سربازان عراقی درون سلول ما را نگاه کرد فریاد زد و دیگران را جمع کرد و درب سلول ما باز شد و همگی را به حیاط انتقال دادند و تا آماده کردن مترجم با کابل به پذیرائی از ما پرداختند.

بالاخره مترجم آمد و به او گفتیم:

-       این اسیر مریض است و احتیاج به سیگار دارد.

عراقی ها مدّتی خندیدند و غلام را نیز به تمسخر گرفتند در نهایت به هر نفر سه نخ سیگار دادند و ما را به سلول برگرداندند. یکی دیگر از اسرا که اهل مشهد مقدس و محمد نام داشت دارای یک دشداشه عربی سفید رنگ و کمرش دو ترکش خمپاره خورده بود. او می گفت بعد از اسیر شدن عراقی ها او را به یک بیمارستان انتقال داده و پس از چند روز با این لباس به اینجا فرستاده اند. از 10 نفر درون سلول من، محمد و سید علی اکبر مجروح بودیم و بقیه سالم بودند، حدود دو ساعت بعد عراقی ها مجروحین را از سلولها را خارج کرده و به همان حیاط منتقل کردند و یک سرباز با جعبه ای که حاوی مقداری باند، گاز، پماد و غیره بود با یک گالن مایع ساولن در انتظار مجروح ها نشسته بود. بدترین زخم را من داشتم که از ناحیه صورت بود و سرباز عراقی کمی با آن ور رفت و یک تکه باند بزرگ بهمراه چسب روی آن زد بطوریکه جلو دید چشم چپ را گرفته بود. سپس به سراغ دیگران رفت و در آخر نوبت به محمد رسید. تا آن روز دشداش عربی نپوشیده بودیم ولی خیلی آزاد بنظر میرسید. محمد هم جز این دشداش لباس دیگری در تن نداشت نه لباس زیر و نه چیز دیگری، دشداش هم که یک تکه است و تمام بدن را می پوشاند. لذا برای پانسمان زخم کمر محمد عراقی ها گفتند:

-       دشداش را بیرون بیاور.

بیچاره محمد خجالت می کشید و نمی خواست لخت شود. ولی عراقی ها عصبانی شده و بزور او را مجبور کردند دشداش را بیرون بیاورد. به محض لخت شدن محمد بقیه سربازان عراقی نیز تجمع کردند و شروع به هلهله کردن و تمسخر اسرا کردند و هر کدام بخوبی در این آزار و اذیت سهیم شدند. بچه ها را دیدم که هیچکدام تحمل دیدن این صحنه ها را ندارند و اشک آرام آرام از گوشه چشمهایمان جاری شده بود. پس از مدتی اجازه دادند محمد دشداشه اش را بپوشد و ما را با کابل و فحش و ناسزا تا ورودی سلول ها همراهی کردند. حدود ساعت دو یا سه بعد از ظهر یکی یکی درها باز شد و غذائی بنام آش بهمراه 5 یا 6 نان ساندویچی مخصوص ارتش عراق بما دادند. این آش حکایت دارد و شروع آن از 22/4/64 برای ما تا اواسط شهریور سال 69 مدام هر روز صبح این آش را نوش جان کردیم و هر روز هم یک مزه و کیفیتی داشت ولی هرگز نتوانستیم نامی برای آن انتخاب کنیم. بعضی روزها بطور کامل بی رنگ و گاهی زرد و یا قرمز رنگ بود. زمانی سفت ولی بیشتر اوقات حالتی رونده داشت. بعضی مواقع مانند آب خودمان با کمی املاح فرق نمی کرد. البته آش این سلول ها با آش اردوگاه خیلی فرق میکرد و بظاهر بهتر می نمود. نهار را نوش جان کردیم و کم کم دست و پاهایمان جان گرفت و فضولی هم شروع شد. بچه کجا هستی؟ ـ کجا اسیر شدی؟ چطور اسیر شدی؟ چند سالته و کم کم نگاهی به اطراف کردیم و اولین کسی که برای شستن و تحویل ظرف غذا که ظرفی مستطیل شکل با دو دسته فلزی به ابعاد حدود 15×45 بود از سلول بیرون برود بازگشت و گفت:

-       چند خلبان در سلول های بالاتر هستند که سالهاست اینجا نگهداری میشوند و رنگ اردوگاه را ندیده اند و چندین سرباز و افسر عراقی هم در سلولهای دیگر هستند که وضعشان خیلی بدتر از ما است. ولی پیوسته قرآن می خوانند و آماده اعدام شدن هستند.

هنگام غروب بود که چند عراقی بهمراه سربازان دیگر به سلولها وارد شده و از همه آمار گرفتند و رفتند و پس از کمی مراسم شام شروع شد. همان نان های ساندویچی را بهمراه همان ظرفهای غذا که اکنون پر از چیزی بنام آبگوشت بود آوردند و تقسیم و تحویل غذا نیز توسط اسرای ایرانی تحت نظارت سربازان عراقی انجام می گرفت. ظرف غذا یا همان قصعه را روی زمین گذاشتیم و متوجه شدیم که یک سیب زمینی کاملا" گرد به اندازه یک گردو در میان آبهای قرمز رنگ مشغول شنا کردن بود. تصور کردیم دیگر محتویات آبگوشت ته نشین شده است و با تکه نانی دقیق ته ظرف را جستجو کردیم ولی دریغ از یک ذره جسم خارجی. یکی از بچه ها گفت:

-       اجازه دهید! من دوره غواصی دیده ام الآن سیب زمینی را شکار می کنم.

و همگی حسابش را میرسیدیم.

بالاخره شام را صرف کردیم و خواستیم نماز بخوانیم ولی جای نماز خواندن بسیار کم بود و کسی پیشنهاد داد بصورت نشسته نماز بخوانیم و پس از ساعتها مذاکره و مباحثه چند نفر ایستادند و چند نفر توانستند نماز بخوانند. اولین جائی بود که دستهایمان باز بود لذا سریع بلوز بسیجی خودم که پشت آن گنبد کربلا را کشیده بودم و زیر آن نوشته بودم «مسافرکربلا» را از تن بیرون آورده و از آن لحظه به بعد نیم تنه لخت بودم. آخر هر سرباز عراقی که پشت بلوز مرا می دید بی درنگ با هرچه در دست داشت به پشتم می کوبید. آنقدر با قنداق تفنگ، ته آر.پی.جی، باطوم و کابل زده بودند که قوز کرده بودم و نمی توانستم به پشت بخوابم یا جایی تکیه دهم.کم کم تصور یک خواب شبانه را پس از چند روز شکنجه و بی خوابی در ذهن خود می پروراندم که درب سلول باز شد و سرباز عراقی اسم مرا خواند و از سلول بیرون برد.در همان حیاطی که قبلا" گفتم چشمها و دستهایم را بستند و بردند به جایی که هنوز نمی دانم کجاست. وقتی چشمهایم را باز کردند دیدم یک ساختمان آجری بزرگی جلو رویم قرار داشت و حدود 50- 40 سربازهای عراقی با لباسهای پلنگی حضور داشتند و تعدادی از اسرای عملیات خودمان را نیز آورده بودند و زیر بالکن ساختمان بحالت ایستاده نگهداشته بودند.

یک سرگرد عراقی که هیکل بزرگ، سیه چرده و چهره عجیبی داشت همراه چند افسر دیگر آمدند و تمامی سربازان خبردار ایستادند. من را در همان جایی که بودم نگه داشتند و یکی از بچه ها بنام فخرائی که همان روز شهید شد نیز کنارم روی زمین افتاده بود، آثار ضرب و جرح در تمامی بدن او پیدا بود. تو گوئی بیهوش است و هیچ حرکتی نمی کرد. پیرمردی بنام تقوی هم که پاشنه پایش تیر خورده بود را آوردند و در صف قرار دادند. ابتدا سرگرد عراقی با عصایش بر سر همه ما کوبید و همه را برانداز کرد و سپس دوباره اول صف رفت و دقت می کرد همانجایی که تیر یا ترکش خورده بود با مشت یا لگد می زد. محمود که پایش از زیر زانو تیر خورده بود با دریافت لگد سرگرد فریاد بلندی زد و بی هوش به زمین افتاد. همه بچه ها در اثر این ضربه ها به زمین افتادند و هیچکس یارای ایستادن نداشت. پس از این پذیرایی سرگرد و همراهانش رفتند و نوبت سربازان شد که سهمی در آزار و اذیت ما داشته باشند.

چند سرباز عراقی بودند که فارسی را خیلی خوب حرف می زدند اسم یکی از آنها جاسم بود و سراغ من آمد.گفت:

-       چند سالته؟

-       17 سال.

-       حالا کربلا را گرفتی؟

-       ان شآءا می گیریم...

که شروع به لگد زدن کرد و فحش و ناسزا گویی کرد.

-       شما مسلمان نیستید چرا اینطور ما را شکنجه می کنید؟

جاسم گفت:

-       وقتی اسیر شدی گل توی دستت بود یا تفنگ؟

بحث فایده ای نداشت، ناچار سکوت کردم. سرباز فارسی زبان دیگری آمد و گفت:

-       من بچه اهوازم و اول انقلاب به ارتش عراق ملحق شده ام.

چند سوال متفرقه پرسید و دست کرد توی جیبش و پاکت سیگار را درآورد و یک نخ آنرا روشن کرد و یکی را خودش کشید و دیگری را به زور در دهانم گذاشت. دهان و بینی ام پر از خون بود و به سختی نفس می کشیدم تازه طبق فتوای حضرت امام نیز سیگار را حرام می دانستم. لذا سیگار را روی زمین انداختم. او سیگار را برداشت و علیرغم امتناع من تا نصفه در دهانم فرو کرد و من هم آنرا تف کردم که عصبانی شد و با لگد به فکم کوبید که دیگر چیزی نفهمیدم.

وقتی بهوش آمدم دیدم روی یک تخت چوبی که ورق فلزی آنرا پوشانیده بود خوابیده ام و هنوز دستهایم از پشت بسته بودند. خواستم کمی تکان بخورم که شکستگی های ورق آهنی بدنم را چنان گاز گرفت که دیگر نتوانستم حرکتی بکنم. پس از مدتی دو سرباز عراقی آمده و مرا به اتاق دیگری بردند که دو افسر و چند سرباز در آن حضور داشتند. وارد اتاق که شدم بوی بازجویی را با دیدن چند کابل و دستگاه برق احساس کردم، عجیب خوابم گرفته بود و نمی توانستم حواسم را جمع کنم. نزدیک دستگاه برق روی یک صندلی مرا نشاندند و پاهایم را به صندلی بستند و چند ضربه با کابل زدند که چون پیراهن نداشتم فوری کبود شد و جای یکی از آنها روی بازویم زخم شد. بعد مترجم شروع کرد:

-       خوب دقت کن!. اگر جواب درست بدهی که سالم برمی گردی سلول ولی اگر بخواهی قهرمان بازی در بیاوری کمتر از یکساعت به جهنم میروی. اینجا کسی شوخی نمی کند، تا حالا هزاران آدم مثل تو را اینجا کشته اند ولی چون تو طفل هستی دلم برایت می سوزد.

من هم سرم را به علامت تصدیق تکان دادم و پس از گفتن اسم،اسم پدر،اسم پدر بزرگ،رسته و درجه و افسر عراقی یک لول تریاک از داخل کشو بیرون آورد و گفت:

-       این چیست؟

-       نمی دانم!

-       این تریاک است، می دانی تریاک چیست؟

-       بله می دانم مواد مخدر است.

-       در ایران چه کسانی تریاک مصرف می کنند؟

-       بعضی ها.

-       نه!! همه سران مملکت از امام تا سربازان جبهه معتاد به مواد مخدر هستند.

-       خیر! تریاک در ایران ممنوع است و اگر از کسی بگیرند اعدام می شود.

که با ضربات کابل مجبور به پذیرفتن ایده آنها شدم. سپس گفت:

-       چرا آمدی جبهه، تو باید سر کلاس درس باشی! تو هنوز بچه هستی؟

-       بر اثر تبلیغات و دفاع از کشور آمده ام.

-       اوضاع سیاسی ایران چگونه است؟

-       نمی دانم من که سیاستمدار نیستم!

-       پدرت چه کاره است؟

-       کارگر.

-       آخوند است؟

-       نه.

-       چرا در ایران فساد زیاد است؟

-       من تا بحال فساد ندیده ام.

-       یعنی از مدرسه مستقیم آمده ای اینجا و نگاهی به اطرافت نیانداختی؟

-       بله همینطور است. من هیچ چیز نمی دانم.

از ادوات جنگی، آموزش و دیگر مسائل نظامی پرسید و من هم جواب دادم و بالاخره پرسید:

-       فرمانده شما چه کسی بوده است؟

-       شهید نوری.

نگاهی به دیگر افراد حاضر در اتاق کرد و یک پرونده را بیرون آورد و عکس شهید مجید رشیدی بهمراه عکس شهید نوری را بیرون آورد و گفت:

-       اینها را می شناسی؟

-       فقط نوری را می شناسم که فرمانده گردان بوده و شهید شده ولی دیگری را نمی شناسم.

می ترسیدم مجید هم اسیر شده باشد و عراقی ها او را شناسایی کنند.

-       چرا پیراهن نداری؟

-       خیلی کثیف و خون آلود بود آنرا بیرون انداختم.

-       لباس می خواهی؟

-       بله.

-       در اردوگاه گیرت می آید.

سپس کمی با هم مشورت کردند و گفت:

-       این سوال آخر است.

-       بپرسید.

-       باید به امام خمینی توهین کنی!

-       نمی توانم!.

-       چرا؟

-       شما رهبرتان را دوست ندارید؟ من هم دوست دارم...

که سیمهای برق را به گوشهایم وصل کردند و دیگر چیزی نفهمیدم.

وقتی بهوش آمدم دوباره در همان سلول انفرادی روی پاهای بچه ها افتاده بودم.پرسیدم:

-       الان چه وقت است؟

-       هنوز ظهر نشده.

-       من چطور آمدم اینجا؟

-       عراقی ها تو را حدود دو ساعت قبل آوردند. معلوم نبود خواب هستی یا بی هوش!.

کم کم مسائل گذشته در ذهنم آمد و از اینکه از اتاق بازجوئی بیرون آمده بودم خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم. یکی از بچه ها گفت:

-       حالا اگر حالت خوب شده اجازه بده پاهایم را جمع کنم، بدجوری خواب رفته اند...

و با کمی جنبیدن به اطراف بین بچه ها محو شدم. امروز عراقی ها ولخرجی کردند و برای نهار برنج دادند البته مقدار آن فقط برای 4 نفر کافی بود هرچه بود در عراق غنیمت بزرگی بحساب می آمد. نماز را شکسته خواندم و بخواب رفتم. در رؤیاهای شیرین غرق بودم که در سلول باز شد و سرباز عراقی کابل بدست به زبان عربی گفت:

-       یاا... بیائید بیرون برای آمار.

همه را آوردند بیرون و به ستون پنج ردیف کردند. حدود 50 نفر می شدیم و بعد از شمارش دوباره اسم همه را نوشتند و اجازه دادند بمدت نیم ساعت از دستشوئی استفاده کنیم. همه به طرف دستشوئی ها که 6 یا 7 مورد بودند هجوم آوردیم و بسرعت جهت شست و شوی دست و صورت که مدتها بود آب بخود ندیده بودند رفتیم. یک آینه متوسط روی دیوار چسبیده بود وقتی درون آن نگاه کردم ترسیدم. زخم روی صورتم خیلی وحشتناک بود و اطراف آن قرمز شده و معلوم بود عفونت کرده است. صورتم ترکیبی از خاک و خون حالتی عجیب بخود گرفته بودند. این اولین باری بود که خودم را در آینه دیده بودم. سعی کردم خون های روی صورتم را بشویم که سربازان عراقی با کتک همه را داخل سلولها کردند.

  صبح روز بعد با آمار و صرف صبحانه شروع شد و سپس دوباره اسم مرا خواندند. از ترس خشکم زد. فکر بازجوئی موهای سرم را سیخ می کرد. با ترس و دلهره بیرون رفتم و طبق معمول به حیاط منتقل شدم. منتظر دست بند و چشم بند بودم ولی یک سرباز دراز یک جاروی دسته دار را به من تقدیم کرد و اشاره کرد دنبالش بروم. از خوشحالی پر درآورده بودم. حاضر بودم تمام عمر را جاروکشی کنم ولی رنگ اطاق بازجوئی را نبینم. مرا به راهروی دیگری برد که حدود 10 اطاق داشت و 2 تای آنها خالی بودند و در دیوارشان آثار خون دیده می شد. به فارسی گفت:

-       باید این راهرو را تا آخر مثل آینه تمیز کنی!

و رفت روی صندلی نزدیک ورودی راهرو نشست. چقدر از جارو زدن لذت می بردم. هنوز کمتر از نصف راه را جارو نکرده بودم که یک زن جوان بی حجاب و بنظر دکتر، روپوش سفید و گوشی داشت همراه چندین افسر با خنده و قهقهه وارد راهرو شدند. سرباز خبردار ایستاد و من هم جاروفنگ کردم. بدون هیچ اعتنایی به من در یکی از سلولها را باز کردند. صحنه بسیار عجیبی را دیدم که فکر نمی کنم هرگز آن را دوباره ببینم. این سلول پر بود از مردان عراقی که کاملا" برهنه بودند شاید 40 یا 50 نفر مانند کرم لول می خوردند و خیلی از آنها دست یا پایشان شکسته بود که بعضی ها را گچ گرفته بودند. خانم دکتر با همان لبخند ابتدائی شروع به معاینه کردن آنها می کرد و این بیچاره ها بصورت دکتر نگاه نمی کردند فقط قرآن می خواندند و می گفتند:«الفحشا و المنکرات».

هدف فقط شکنجه روحی بود وگرنه این زندانیان نیازی به معاینه پزشکی در آن شرایط نداشتند. خانم دکتر و همراهان با آن بی عفتی و مزاحهای قبیهانه با زندانیان به سراغ دو سلول دیگر نیز رفتند که وضعیت کاملا" مشابهی داشتند. سپس چند ظرف پر از برنج که روی آنها مقداری گوشت نیز بود آوردند و جلوی زندانیان گذاشتند. بیشتر آنها مجروح بودند و فقط یکی دو نفر سالم بودند که این افراد سالم غذا را به دهان دیگران می گذاشتند و مانند مرغی که جوجه هایش را غذا می دهد تک تک و به نوبت غذا را در دهان آنها می گذاشتند. چهره این زندانیان نشان دهنده سختی زجر و شکنجه ای بود که می کشیدند. در بین آنها افراد جوان، میانسال و پیر دیده می شد و به نظر می رسید حتی چند نفر عضو یک خانواده باشند. هر کدام به نحوی سعی در پوشاندن عورتین خود می کرد. آنهایی که دست و پایشان از کار افتاده بود دیگر چاره ای نداشتند. مات و مبهوت این زندانیان بودم و جارو زدن را از یاد برده بودم که پَس گردنی سرباز عراقی مرا به خودم آورد و دوباره شروع به جارو زدن کردم. حدود نیم ساعت در سلول عراقی ها باز بود و سپس در ها را بستند و خانم دکتر بهمراه دیگران خارج شدند. بالاخره به انتهای راهرو رسیدیم و آشغال ها را در گوشه ای جمع کردم و به سرباز عراقی اشاره کردم که تمام شد. سرباز عراقی با بی حالی از جا بلند شد و راهرو را وارسی کرد و بسمت من آمد و با دیدن آشغالهای جمع شده با زبان عربی و اشاره گفت:

-       باید آشغالها را به بشکه ای که در گوشه حیاط بود ببری.

دنبال خاک انداز گشتم ولی چیزی پیدا نکردم ناچار با دست آشغالها را برداشته و بطرف بشکه آشغالی راه افتادم. کمی که به بشکه نزدیک شدم متوجه چیز بزرگی که داخل بشکه قرار داشت شدم. ابتدا فکر کردم لباسهای نظامی خونی و پاره شده هست ولی وقتی دستی را که از بشکه بیرون بود دیدم درجا میخکوب شدم. خیلی وحشیانه بود. مرد جوانی را تقریبا" از شکم دولا کرده بودند و بزور در بشکه فرو کرده بودند. قسمتهایی از بدنش شامل یکدست قسمتی از سر و صورت و پشت او را می شد دید. گوشتهای روی صورت و دست و گردنش را کنده بودند و روی دستهایش آثار کبودی و زخمهای بسیاری دیده می شد. ظاهرا" دستش از چند قسمت شکسته شده بود که هر قسمتی در جهتی قرار داشت. بسختی می شد موهای صورتش را دید بیشتر آنها با پوست و گوشت مانند رنده کنده شده بودند. بلوزی شبیه بلوز بسیجیان به تن داشت که بیشتر قسمتهای قابل دید آن پاره پاره بود و آثار زخم و جراحت در همه جایش دیده می شد. گیج و مبهوت مانده بودم و به این جسد تکه پاره نگاه می کردم. ترس وجودم را فراگرفته بود. با خود می گفتم به احتمال قوی این یکی از بسیجیان خودمان است و بقیه ما هم به این سرنوشت دچار می شویم. بعد کم کم خودم را دلداری می دادم و می گفتم:

-       اول اینکه تا حالا هم که زنده مانده ایم خدا رحم کرده وگرنه اینها با این قساوت باید ما را در بدو ورود به خاک عراق می کشتند و دوم، مگر ما آمده ایم اینجا برای زندگی کردن، ما آمده ایم که شهید شویم و باید آماده شهادت باشیم و در این صورت است که خداوند اجر و پاداش بزرگی به ما خواهد داد.

در گیرودار افکار بودم که سرباز عراقی با لگد چنان به پشتم زد که با همان آشغالها روی بشکه و جسد آن مرد افتادم و در حالی که به شدت ترسیده بودم خودم را از جسد دور کردم و به طرف سرباز عراقی برگشتم. دیدم دیوانه وار می خندد و می گوید:

-       «اشبیک؟ انت نائم؟» چه مرگی داری؟ خوابت برده؟

و بعد گویی از ظاهر و قیافه ام فهمیده بود که می خواهم بدانم این جسد کیست؟ گفت:

-       «هو ایرانی» ایرانی نیست «عراقی» «مجاهد عراقی».

و بعد خنده بلندی سرداد و گفت:

-       «المجاهد فی سبیل الله» «شیعی».

کم کم داشتم به ماهیت این نبرد خونین پی می بردم و عمق دشمنی بعثی ها را با شیعیان درک می کردم. تازه فهمیدم که این جوان از مجاهدان جنوب عراق و از شیعیان عراقی است که اینگونه وحشیانه به شهادت رسیده است. سرباز عراقی مرا جلو انداخت و خودش هم با دسته جاروی بلندی که در دست داشت دنبال سرم حرکت کرد. با چوب جارو مرا کنترل می کرد و گاهی نیز ضربات کوچکی به سرم می زد تا به محوطه دستشوئی ها رسیدیم و اشاره کرد که به دستشوئی بروم. برخلاف معمول عجله ای نداشت و اجازه داد حسابی دست و صورت و پاهایم را بشویم و دستی هم به موهایم کشیدم و بطرف سلول خودمان حرکت کردم. در ورودی سلولها چند سرباز عراقی با آن کلاه های قرمز و مسخره شان نشسته بودند. هریک چوبی، کابل یا باطومی در دست داشتند و حسابی مشغول صحبت کردن بودند و به محض ورود ما یکی از آنها به عربی چند جمله گفت و در حالی که قسمتهای کج شده کابل را راست و صاف می کرد به طرفم آمد و گفت:

-       «اگف» «ایست»!

ولی سربازی که همراه من بود مانع شد و با صدای بلند چیزهائی به آن سرباز گفت و مانع از زدن او شد و مرا داخل سلول نمود و درب را بست و با همان لهجه عربی خودش گفت:

-       «خداحافظ».

بچه ها که فکر کرده بودند برای بازجوئی رفته بودم چندین سئوال کردند و من هم ماجرا را برایشان گفتم و سجده شکر به جا آوردم و در گوشه ای در زیر دست و پای بچه ها دراز کشیدم. تقریبا" خوب استراحت کردیم و بعد از صرف نهار که دقیقا" از همه لحاظ شبیه روز قبل بود، با بچه ها مشغول صحبت و بیان چگونگی اسارت و غیره شدیم که دوباره در سلول باز شد و باز هم اسم مرا به همراه دو نفر بسیجی دیگر خواندند و از سلول بیرون رفتیم. حدود ساعت 4 بعداز ظهر ما را بیرون آوردند و به یک راهروی دیگری که سلولهایی شبیه سلول خودمان داشت بردند و در یکی از سلولها را باز کردند و بدون هیچگونه حرفی ما را داخل سلول کردند و در سلول را بستند. هوای داخل سلول بسیار گرم و تاریک بود. به سختی میتوانستیم یکدیگر را ببینیم. کم کم به تاریکی عادت کردیم و بعد از چند لحظه صدای کوبیدن به دیوار بگوش رسید کم کم متوجه صدا شدیم و گوشهایمان را در جاهای مختلف دیواره بتنی سلول قرار دادیم و بالاخره آنرا پیدا کردیم. صدای ضربه ها منظم بنظر میرسید و یکی از بچه ها گفت:

-       این احتمالا"علامت مورس است و کسی از پشت دیوار می خواهد با ما حرف بزند.

ولی ما هیچکدام مورس بلد نبودیم. لذا مانند همان ضربه ها را به دیوار زدیم. یکی از بچه ها در سلول نگاهی به بیرون بیاندازد ولی موفق نشد. کم کم تاریکی همه جا را فرا گرفت. نماز را خواندیم و سعی کردیم دلهره و اضطراب را با صحبت کردن از خودمان دور کنیم. ناگهان صدایی از سلول کناری بگوش رسید که می گفت:

-       «شما ایرانی هستید؟»

ناخودآگاه بطرف درب سلول دویدیم و گفتیم:

-       «بله» «شما کی هستید؟»

-       امروز چندم ماه است؟

-       امروز 23/4/64 است.

کمی تأمل کرد و گفت:

-       اگر نور دیدی سریع صحبت را قطع کن و خودت را بخواب بزن!

-       شما کی هستید؟

-       من سروان خلبان فلاحی هستم. الآن چند ماه است که اینجا زندانی هستم حتی خورشید را هم ندیده ام.

-       تنها هستید؟

-       توی این سلول بله. ولی 7 الی 8 افسر دیگر در سلولهای دیگر هستند که بعضی از آنها بیشتر از 2 سال است در تاریکی هستند. تو کی هستی؟ اهل کجایی؟

-       بچه مرودشت هستم. بسیجی و تازه اسیر شدم.

-       شما را اینجا نگه نمی دادند زود می برند، راستی چند تا بازجوئی دادی؟

-       4 یا 5 تا.

-       پس چند تای دیگر جا داره! احتمال زیاد شما را برای کسب اطلاعات به اینجا آورده اند.

-       ما امروز در سلولهای کناری بودیم برق هم داشتیم غذا و دستشوئی هم بود ولی چرا اینجا اینطور است؟!

-       نمی دانم! فقط این را می دانم که اینجا ساواک عراق است و رُس آدم را می کشند فقط مواظب باش! بازجوئی قبلی است را تکرار کنی که اگر ضد و نقیض از آب درآمد حسابت پاک است.

از او تشکر کردم. سپس گفت

-       «راستی چند سالته؟»

-       17 ساله.

-       «دقیقا" نصف من سن داری» سعی کن مشخصات مرا به خاطر داشته باشی و اگر یک روز صلیب سرخ را دیدی به آنها اطلاع بدهی شاید از این جهنم خلاص شوم.

-       برایتان دعا می کنم.

ناگهان نور ضعیف چراغ قوه از روزنه در سلول به داخل تابید و ما هم بلافاصله هم زمان لال شدیم و خودمان را بخواب زدیم. نمی دانم ساعت چند بود ولی احتمالا" از نیمه شب گذشته بود. سربازان عراقی داخل راهرو شدند با سر و صدای بسیار شروع کردند به کوبیدن باطوم هایشان به در های آهنی سلولها هرضربه ای به در می زدند مانند یک بمب صدا می کرد. غوغائی شده بود. نمی دانستیم چکار کنیم باید خودمان را بخواب بزنیم یا آماده خروج از سلول شویم. بعد از مدتی سر و صدای کوبیدن به در ها تمام شد و ناگهان صدای آه و ناله کسی بلند شد. بنظر میرسید عراقی ها او را بشدت کتک می زدند پیوسته فریاد می زد:

-       یازهراء...یاحسین...یاابوالفضل و نزنید. کافران، نامسلمان چرا می زنید؟؟ آه یا خدا! یا امام زمان به دام برس و  

صحنه عجیبی بود. داشتم از عصبانیت دیوانه می شدم. بی اختیار اشک می ریختم و برایش دعا می خواندم هر لحظه فریادهایش بلندتر می شد و ترس و اضطراب بیشتر می شد. یکی از بچه ها نیز همراه با آن مرد شروع به داد و فریاد کرد که سربازان عراقی همچنان به در سلول کوبیدند و به عربی فحش و ناسزا دادند که ناچار ساکت شد. آرزو می کردم ای کاش مرا هم می زدند نمی توانستم این فریادها را تحمل کنم. نمی توانستم شکنجه یک هموطن خودم را ببینیم. ولی هیچ چاره ای جز دعا و گریه نداشتم. شاید اگر بجای آن مرد ناشناس بودم اینقدر عذاب نمی کشیدم. یادم نیست ادامه این ماجرا به کجا کشید. ناخود آگاه بخواب رفته بودم. وقتی بیدار شدم دیدم در سلول تنها هستم و آن دو نفر بسیجی نیستند. وحشت کردم، فکرم کار نمی کرد. دیوانه وار در سلول راه می رفتم. جرأت نمی کردم بلند حرف بزنم و یا با آن افسر خلبان صحبت کنم. نور خورشید از روزنه های بسیار ریز درون سقف ایرانیت شده و گوشه های درب سلول به داخل می آمد و خبر از روز می داد. ترس سراسر وجودم را فراگرفته بود و تنهایی آزارم می داد. ذکر می گفتم و ختم صلوات. دعای توسل را که حفظ بودم می خواندم و به ائمه بویژه شهدای کربلا متوسل می شدم و از آنها طلب استمداد می کردم. از زمان خبر نداشتم. دو رکعت نماز به نیت نماز صبح خواندم. پیش خودم گفتم شاید ظهر شده نماز ظهر و عصر را هم خواندم. دو رکعت نماز حاجت را هم خواندم. عصبی و بی حوصله بودم، سرم درد می کرد. جای ترکش ها خیلی آزارم می داد. بوی تعفن سلولها اذیتم می کرد. تنهایی مانند بختک توانم را به یغما برده برد. دست و پاهایم می لرزیدند، نمی دانستم چکار کنم.

نه می توانستم بنشینم نه راه بروم. حالت گیج و منگی دست داده بود. فکرم کار نمی کرد. دنبال چیزی می گشتم و منتظر چیزی بودم ولی نمی دانستم چه چیزی را می خواهم. چه اتفاقی قرار است بیافتد. سر و صدا و فریادهای آن مرد ایرانی مانند یک نوار ضبط شده در گوشم می پیچید و انگار هنوز دارند با باطوم به در سلولها می زنند. فکر می کردم اینجا آخر خط است. اشهد خودم را خواندم. توبه کردم از خدا خواستم اگر قرار است اینجا و به این شکل بمیرم از گناهانم بگذرد و مرا جزء شهداء محشور نماید. وقتی احساس کردم به آخر خط رسیدم، تو گوئی آرامشی در وجودم پیدا شد. آهسته گوشه ای چمباتمه زدم و نشستم و خودم را آماده هر اتفاقی کردم. صدای بازشدن درب سلول توجهم را جلب نمود. ناخودآگاه ایستادم و با اشاره سرباز عراقی به بیرون از سلول رفتم. سرباز عراقی مرا به همان حیاط همیشگی بود. نور خورشید چشمهایم را اذیت میداد. همان سرباز روز قبل را نیز دیدم یک روزنامه در دستش بود و می خواند. دقت کردم اسم روزنامه حقیقت بود. سرباز بطرف من آمد و روزنامه را باز کرد و به عربی چیزهایی گفت وقتی به عکسهای روزنامه نگاه کردم دیدم عکس مرا با آن صورت ترکش خورده و سر و وضع خونی با چشم و دستان بسته در صفحه اول و بزرگ چاپ کرده بودند. در صفحات بعد نیز تعدادی عکس دیگر از من و دیگر بچه های عملیات قدس 3 چاپ شده بود. سرباز عراقی با خوشحالی هرچه بیشتر عکس ها را به من نشان می داد و به عربی چیزهایی می گفت. بالاخره سربازی که مأمور من بود حوصله اش سر رفت و با لگد مرا بطرف یک راهروی دیگر برد. ابتدای ورودی راهرو تکه پارچة سبزی از جیبش بیرون آورد و چشمهایم را بست. خیلی سفت بسته بود و درد زیادی داشتم ولی هرچه به او گفتم اعتنایی نکرد. مدتی را از پله ها بالا و پائین رفتیم و از جایی گذشتم که خیس بود و بالاخره در گوشه ای ایستاد. انگار وارد اتاق یا سالنی شده بودیم. صدای موسیقی و خواننده زن عربی که خیلی بلند بود به گوش می رسید و گهگاه صدای زنگ تلفن را می شنیدم. شاید نیم ساعت منتظر ماندم و بعد از کمی به این طرف و آنطرف چرخیدن بالاخره چشمهایم را باز کردند. نور سالن خیلی زیاد بود و کولر گازی هوا را بسیار خنک کرده بود. انگار وجود من در سالن اضافی بود و کسی بمن توجهی نمی کرد. هرکس کار خودش را می کرد. یک افسر با تلفن حرف می زد. دیگری با رادیو ور می رفت و چند سرباز هم اینطرف و آنطرف می دویدند. ناگهان یک افسر که معلوم بود بلند پایه است وارد شد و همه افراد داخل سالن مانند چوب خشکشان زد. افسر نگاهی به اطراف کرد و بطرف من آمد و گفت:

-       اسمت چیست؟

-       سرافراز.

-       اسم پدر؟

-       علی.

-       جدت؟

-       باقر.

-       تو سربازی؟

-       نه. بسیجی هستم.

نگاهی به سراپایم انداخت و دستور داد مرا به داخل اتاقی که نزدیک سالن بود ببرند. سرباز عراقی بازوهایم را گرفت و داخل اتاق برد.داخل اتاق صحنه بازجوئی را دوباره زنده کرد. انواع و اقسام کابل و باطوم دیده می شد و دستگاه مخصوص برق نیز آماده بود. مرا روی صندلی نشاندند و محکم به آن بستند. همه از اتاق خارج شدند و پس از چند لحظه متوجه شدم نور اتاق در حال تغیر است و حالت بنفش داشت. از ترس می  لرزیدم و کولر گازی نیز بر آن افزوده بود. انتظار بازجوئی و شکنجه آزارم میداد. بالاخره همان افسر بهمراه چند نفر دیگر وارد شدند و پرونده ای را باز کرده و تمام مشخصات مرا بازگو کردند و نقشه بزرگی را روی میز پهن کردند و مترجم از من خواست که محل استقرار نیروهای خودی را به آنها بگویم. ناچار دست و پاهایم را از صندلی باز کردند و به نزدیک نقشه بردند. من اصلاً از نقشه هیچ اطلاعی نداشتم و به آنها گفتم:

-       از نقشه اطلاعی ندارم و فقط میدانم در مناطق اطراف اهواز مدتی مستقر بوده ایم.

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد