خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

داستان شیمیائی بخش اول

شیمیائی

حاج آقا پرهیز امام جماعت کارخانه ای بود که من در آن مشغول بکار بودم، همیشه لبخند به لب داشت و کسی نمی توانست از سلام کردن از او پیشی بگیرد، گاهی اوقات برای صرف نهار به غذاخوری کارخانه می آمد و همیشه کنار کارگران معمولی می نشست و با خوشروئی با آنها غذا می خورد. کارگران معمولاً انواع سئوال ها را از او می پرسیدند و آقای پرهیز هم با حوصله و طمأنینه جواب می داد. گاهی اوقات جلوی ورودی نمازخانه آنقدر اطرافش شلوغ میشد که مسئولین کارخانه به کارگران تذکر می دادند و آنها را متفرق می کردند. آقای پرهیز خیلی خودمانی و خاکی بود. در صحبت هایش همیشه این حس خودمانی بودن معلوم بود و هرگز با ادا و اصول سخنرانی نمی کرد. از ضرب المثل های معمولی و پیش پا افتاده استفاده می کرد و نظرات خود را بیان می کرد.

استخاره هایش با قرآن خیلی دیدنی بود. همة کارگران کارخانه در امور خود از استخارة ایشان مدد می گرفتند. در مناسبتهای مختلف سخنرانی می کرد. سخنرانیهایش منحصر به فرد بود و همیشه 2 خصیصه را همراه داشت. همیشه کوتاه و مختصر صحبت می کرد و همیشه عشق و علاقة او به حضرت زهرا(س) نمایان بود.

ایام شهادت حضرت فاطمه (س) شور و حالی عجیب پیدا می کرد و از چند روز قبل از شروع ایام بچه های پایگاه را به نصب تابلو و پلاکارد ترغیب می کرد و در سخنرانیهایش به عظمت و محوریت حضرت زهرا(س) بسیار اشاره می کرد. هنگام خواندن دعا گرفتگی خاصی در صدایش مشاهده میشد و گاهی اوقات هم صدایش خیلی می گرفت ولی هیچگاه شکوه و شکایت نمی کرد. بعضی از بچه های کارخانه خیلی با حاج آقا خودمانی شده بودند و بعضی مواقع به منزلش می رفتند و یا برای ادای نماز مغرب و عشاء به مسجد حضرت زینب که حاج  آقا امام جماعت آنجا بود می رفتند و بعضی شب ها نیز به منزل او می رفتند. خیلی دلم می خواست ارتباط نزدیکتری با ایشان داشته باشم. این علاقه بویژه زمانی خیلی شدید شد که برای مشکلی که داشتم نزد ایشان رفتم و درحالیکه فکر نمی کردم در این زمینه بتواند کمکی کند ایشان چنان سنگ تمام گذاشتند که من واقعاً شرمنده شدم و مشکلم هم از طریق یکی از دوستان ایشان سریعاً حل شد.

            تصمیم گرفتم برای نماز مغرب و عشاء به مسجد حضرت زینب (س) بروم و از این طریق به حاج آقا هم نزدیکتر شوم. اولین شبی که به مسجد رفتم شب تولد حضرت زینب(س) بود و مسجد خیلی شلوغ بود. بین نماز مغرب و عشاء‌ با شیر داغ و کیک از همه پذیرائی کردند و من هم از نظم موجود در این مسجد و صمیمیتی که بین نمازگزاران وجود داشت لذت می بردم. بعد از اقامة نماز عشاء آقای پرهیز روی منبر رفت و درخصوص ولادت با سعادت حضرت زینب(س) سخنرانی کرد و بعد از آن هم یکی از مداحان به مداحی پرداخت. تقریباً مسجد پر شده بود و هر آن تعداد بیشتری وارد مسجد می شدند. ناگهان صدائی فریاد مانند توجه همه را بخود جلب کرد. به درب ورودی نگاه کردم و مردی را دیدم که ظاهراً دیوانه به نظر می رسید. موهائی ژولیده و پر پشتی داشت. شلوار نظامی خاکی رنگی به پاداشت و پاچه های آنرا گتر کرده بود و اورکت مشکی رنگی هم به تن داشت، یقة‌ پیراهن آبی رنگش نیمی روی یقة اورکت و نیمی زیر آن قرار داشت. با صدای بلند فریاد زد: حاج آقا پرهیز سلام علیکم، پول من را بده می خواهم بروم. آقای پرهیز از جا بلند شد و بسوی او رفته، با او دست داد و او را در آغوش خود گرفت و با لقب سرهنگ او را به داخل مسجد آورد و کنار خود نشاند. گوئی یکی از عزیزترین کسان خود را ملاقات کرده است. سپس دست در جیب کرده و یک اسکناس دویست تومانی درآورد و به سرهنگ داد. به بقیه هم سفارش کرد که در حد توان به سرهنگ کمک کنند. حالا سرهنگ واقعاً مثل یک سرهنگ نشسته و مشغول صرف شیر و کیک شده و مردم هم به نوبت اسکناسهایی را جلوی او روی فرش قرار می دهند. خیلی صحنة جالبی شده بود و سرهنگ از خوشحالی در پوستش نمی گنجید. از فردی که کنارم نشسته بود سئوال کردم این سرهنگ کیست؟ گفت: از اهالی همین خیابان است. مدتها است که روانی شده و سرپرستی هم ندارد. معمولاً هفته ای یکبار به اینجا می آید و حاج آقا برایش مقداری پول جمع می کند. البته مردم آزاری نمی کند فقط داد و فریاد زیادی دارد ولی گاهی اوقات بچه های کوچک خیلی مزاحم او می شوند و مجبورش می کنند که آنها را دنبال کند و یا حرفهای بی ربط بزند.

            کم کم جلسه داشت به انتها می رسید و من هم می خواستم هرطور شده نزد حاج آقا بروم ولی خجالت می کشیدم. عده ای از مردم مسجد را ترک کردند و عدة کمی که اکثراً دوستان حاج آقا بودند دور او حلقه زده بودند و هر کسی چیزی می گفت و اکثراً خنده ها بالا می گرفت. در این میان حاج آقا نگاهی به من کرد و با لبخندی بسیار ملیح از من خواست که کنارش بنشینم و مرا به دوستان خود معرفی کرد. معرفی او خیلی محبت آمیز و جالب بود. بنحوی از من تعریف کرد که خودم خجالت کشیدم و پس از گرفتن چند استخاره و پاسخ دادن به سئوالات بچه ها از ما خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد.

            بعد از این جریان همیشه سعی می کردم هر طور شده خودم را به مسجد حضرت زینب(س) برسانم و نماز را آنجا بخوانم. خیلی از مواقع می دیدم مردان یا زنانی به ایشان مراجعه می کنند و حاج آقا با روحی گشاده با آنها صحبت می کند و سپس مبلغی پول یا دستخطی به آنها می دهد و با احترام کامل آنها را بدرقه می کند. یک شب بعد از نماز هنگام خداحافظی حاج آقا به من گفت: کمی صبر کن با تو کار دارم. من هم جلوی درب مسجد منتظر ماندم تا حاج آقا با بقیه خداحافظی کند و بیاید. وقتی به نزدیکم رسید دستهایش را روی کتفم گذاشت و گفت: فردا چه کاره ای؟ گفتم: حاج آقا در خدمت شما. حاج آقا خندید و گفت: در خدمت حضرت زهرا(س) باشید بهتر نیست؟ یکه ای خوردم و نتوانستم جواب دهم. حاج آقا گفت: حقیقتش را بخواهی فردا جمعه هست و من برنامه دارم به زندان سری بزنم قرار است برای دو نفر از محکومین به قصاص رضایت بگیریم و سری هم به بقیه زندانیان بزنیم ولی آقای علیزاده که همیشه مزاحم شان می شویم مشکلی دارند و من گفتم شاید شما دوست داشته باشید در این راه ثوابی ببرید. با خوشحالی پذیرفتم و قرار شد صبح جمعه ساعت 9 صبح به درب منزلشان بروم و به اتفاق به زندان که در 5 کیلومتری شهر قرار داشت برویم.

            صبح روز جمعه ساعت 9 صبح به منزل حاج آقا که در کوچه بن بستی قرار داشت رفتم و با پیدا کردن پلاک 27 از دیدن این منزل تعجب کردم. منزلی بود بسیار قدیمی، سقف آنرا با چوب و خاک پوشانده بودند و پشت به آفتاب قرار داشت. مثل خانه های خیلی قدیمی بصورت سه طرف ساختمان و یک حیاط کوچک در وسط بود. دستشویی بسیار کوچکی داشت که چند مارمولک در سقف آن استراحت می کردند. آشپزخانه و حمام و دو اتاق دیگر دارای درب هائی بودند که همه آنها را به هم متصل می کرد. دیواره های بیرونی ساختمان را با پلاستر سیمان نما داده بودند و کف حیاط هم موزائیک فرش شده بود. سایه بانی از شیروانی جلوی در ورودی اصلی و آشپزخانه و اتاق نشیمن با لوله های زنگ زده ای درست شده بود و شکافهای بزرگ روی کاهگل پشت بام توجه هر بیننده ای را جلب می کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد