شاسی زنگ را فشار دادم، بعد از کمی دختربچه ای 4 یا 5 ساله که خیلی زیبا و محجبه بود در را باز کرد و سلام کرد. گفتم: اسمت چیه کوچولو؟ گفت: فاطمه. گفتم: دختر آقای پرهیز هستی؟ گفت: بله. گفتم: حاج آقا تشریف دارند؟ گفت: آره، دارند وضو می گیرند. شما آقای مهندس هستید؟ گفتم: بله. گفت: بفرمائید داخل تا بابام حاضر میشن. هنوز جواب فاطمه را نداده بودم که آقای پرهیز خودشان آمدند جلوی در. عمامه به سر نداشتند ودشداشه ای سفید به تن داشتند و داشت دستهای خیس خودش را به ریشهای نسبتاً بلندش می کشید. احوالپرسی گرمی کرد و دست مرا کشید و خیلی دوستانه به داخل منزل برد. طوری عمل کرد که فرصت هیچ تعارفی وجود نداشت.
مرا به اتاق پذیرائی راهنمایی کرد. بعد از نشستن مشغول تماشای این اتاق شدم. اتاق بسیار قدیمی بود که ظاهراً تازه رنگ شده بود. سقف اتاق را با پلاستیک آبی رنگ استتار کرده بودند. یک طرف اتاق طاقچه ای بزرگ پر از کتابهای مذهبی و طرف دیگر چند پشتی بزرگ و دور تا دور اتاق را نیز با پتو فرش کره بودند. کف اتاق نیز یک فرش 9 متری ماشینی قرار داشت.
فاطمه یک ظرف شیرینی آورد جلوی من گذاشت و رفت بیرون و دوباره با 2 لیوان پر از چای برگشت. حاج آقا تعارف کرد و گفت هرچی اینجا پیدا میشه متعلق به حضرت زهرا(س) و از لطف ایشان است پس تعارف نکن و شیرینی بخور. من هم بدون تعارف چند شیرینی با چای خوردم و حاج آقا هم لباس پوشیدند و عمامه به سرگذاشتند و آماده رفتن شدیم.
یک حس عجیبی در وجودم پیدا شده بود. گوئی بزرگی روح آقای پرهیز تمام وجودم را تحت تأثیر قرار داده است. خیلی مجذوب این خانة قدیمی و با صفا شده بودم. آقای پرهیز هم از درون ماشین به تمام کسانی که در کوچه و خیابان بودند سلام می کرد و برایشان دعا می نمود. گهگاهی هم ذکرهایی می خواند و برای سلامتی من هم دعا می کرد. خیلی زود به مقصد رسیدیم. جلوی زندان یک پارکینگ درست کرده بودند که ماشین را در آنجا پارک کردیم و به دفتر زندان رفتیم. با ورود ما به دفتر زندان همه از جا بلند شدند و با خوشحالی به آقای پرهیز خوش آمد گفتند و بهمراه افسر نگهبان زندان بطرف محل نگهداری زندانیان حرکت کردیم. آقای پرهیز خیلی صمیمی مرا به افسر نگهبان معرفی نمود و خیلی از من تمجید کرد.
با ورود ما به محوطه زندان، همة سربازان با خوشحالی از آقای پرهیز استقبال کردند و چند زندانی هم که مشغول نظافت بودند با شادی زایدالوصفی بطرف ما دویدند و آقای پرهیز را در آغوش می گرفتند. همة پرسنل زندان و زندانیان آقای پرهیز را می شناختند و خیلی او را دوست می داشتند. از طریق بلندگو به زندانیان اطلاع دادند که جهت شنیدن سخنان آقای پرهیز به نمازخانه بروند و بسرعت نمازخانه زندان توسط زندانیان پر شد.
یک صندلی هم برای حاج آقا آوردند و حاج آقا هم در حالی که دست به سینه احوالپرسی می کرد بطرف صندلی رفت و زندانیان هم آرام گرفتند. آقای پرهیز چند آیه قرآن قرائت کرد و درخصوص پاکی و توسل به ائمه حدود 20 دقیقه صحبت کردند و هنوز صلوات پایانی را تمام نکرده بودند که زندانیان به دورش حلقه زدند. در یک آن حدود 50 یا 60 نامه به دستش دادند و هر کسی سعی می کرد بگونه ای با ایشان درددل کند و مشکلات خود را بگوید. زندانیان یکدیگر را هل می دادند و بعضی ها هم از دور داد می زدند و مطالب خود را می گفتند. ... ادامه دارد