خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

کربلا

کربلا 

 

بالاخره سال ۶۷  فرا رسید و ایران قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل را پذیرفت و امید به آزادی و بازگشت به وطن خیلی زیاد شد. عدة زیادی از اسرا از اتمام جنگ به این شکل یعنی صلح با عراق ناراحت بودند و بعضی ها گریه می کردند و عده ای نیز خوشحال و معتقد بودند که حداقل افراد بیشتری در جنگ از بین نمی روند و منافع دو کشور مسلمان نابود نمی شود. با قبول قطعنامه عراقی ها حملة همه جانبه ای را به ایران شروع کردند و تعداد بسیار زیادی اسیر گرفتند و به اردوگاه ها انتقال دادند. این اسرا از همه لحاظ با اسرای قدیمی فرق داشتند که در داستان دیگری تحت عنوان اسرای سال ۶۷ به توصیف آنها خواهم پرداخت. فقط این را بگویم که تعداد این اسرا با تعداد کل اسرای جنگ از ابتدا تا سال ۶۷ یعنی یک ماه پایان جنگ برابری می کرد.

با برقراری آتش بس، رفتار وحشیانه عراقی ها هم تا حد زیادی کاهش یافت و رفتار بهتری را با اسرا در پیش گرفتند. دیگر کتک کاری های بدون دلیل وجود نداشت و اوقات استفاده از دستشویی، حمام و ورزش بیشتر و راحت تر شده بود. عراقی ها برنامه ای را برای زیارت اسرا از کربلا تهیه کردند و اعلام کردند هر کس می خواهد به کربلا برود باید ثبت نام کند و با این اعلام انقلابی عجیب در اسرا شروع شد.

همة اسرا اشتیاق بسیار زیادی داشتند که هرچه زودتر به زیارت کربلا و دیگر اماکن متبرکه عراق بروند و برنامة عراقی ها هم شامل زیارت کلیة اماکن متبرکه شیعیان در تمام شهرهای عراق می شد.

ولی تنها پس از ثبت نام اولین گروه از ارودوگاه مجاور، رهبران گروه زیرزمینی جلسه مخفیانه ای تشکیل دادند و درخصوص این برنامة عراقی ها تصمیم گیری تندی نموده و از طریق بعضی از اسرا که بعضی از آنها ارشد آسایشگاه بودند، در تمام آسایشگاه ها اعلام کردند که رفتن به کربلا زیر پرچم صدام حرام است و برای توجیه آن هم گفتند:

-        چون هنگام نماز صبح در یکی از روزهای مسافرت در قطار خواهیم بود و نمازمان قضا خواهد شد، این سفر حرام می باشد.

در مدت کوتاهی وضعیت شور و شعف اسرا برای زیارت کربلا تبدیل به یأس و ناامیدی شد. عدة بسیار کمی جرأت کردند برخلاف تصمیم، رهبران گروه زیرزمینی، نزد عراقی ها رفته و ثبت نام کنند که این افراد هم که بعضی از آنها از نزدیکان فکری گروه زیرزمینی و افراد با سابقه مقاومت بسیار زیادی بودند بشدت مورد انتقاد قرار گرفته و با نصب برچسب های مختلف طرد شدند.

از طرف دیگر عراقی ها هم بیکار ننشستند و این امتناع از رفتن به کربلا را مخالفت با دستور صدام حسین قلمداد کرده و فشارهای مختلفی را به اسرا وارد کردند. دوباره اردوگاه حالت تنش و اضطراب به خود گرفت، دوباره کابل ها بیرون آمدند. کتک کاری و ایرادهای بی مورد شروع شد. آب حمام و دستشویی قطع شد، سهمیة غذا به نصف کاهش پیدا کرد ولی اسرا مقاومت کرده و کسی حاضر نشد به کربلا برود.

عراقی ها در اردوگاه های دیگر مشکل خاصی نداشتند، حتی خود حاج آقا ابوترابی که از قول او گفته بودند این سفر حرام است به کربلا رفته بود، بنابراین عراقی ها تصمیم گرفتند به این وضعیت خاتمه دهند. اسرا را به چند دسته تقسیم کردند و هر دسته را در یک اردوگاه قرار دادند و این کمپ را تخلیه نموده و اسرای جدید و خیلی قدیمی که تمایلات سیاسی ضد ایران را داشتند و بیشتر آنها کُردهای مناطق مرزی که با جریانهای ضد انقلاب در ارتباط بودند را جایگزین کردند. اواخر سال ۶۷ که اسارت هم رو به اتمام بود، عراقی ها تصمیم گرفتند یک تغییر اساسی در وضعیت اسرا و کمپ ها بدهند. اطلاعات خوبی در زمینه گروه زیرزمینی و افراد مؤثر در آن داشتند. البته افراد دیگری هم که نقشی در این گروه نداشتند را انتخاب کرده و ناگهان کل اسرای قاطع ۲ که ۸ آسایشگاه ۶۵ نفری بودند را به چندین قسمت تقسیم کرده و آنها را در تمام کمپ های اسرا در عراق متفرق کردند.

عراقی ها عده ای از اسرا از جمله من را برای بازجوئی و پی بردن به مسائل درون اردوگاه به ساواک بغداد منتقل کردند. این دومین باری بود که به ساواک بغداد می رفتم یک بار در اوایل اسارت و هم اکنون. این هم یک امتیازی بود که در حین این انتقال سری هم به سلولهای ساواک بغداد بزنیم. هنگام ورود که طبق معمول تونل مرگ و ضربات کابل و باطوم اجازة هرگونه تفکر یا مشاهده ای را از انسان می گرفت. ولی پس از مدتی که به سلولها فرستاده شدیم در کمال تعجب قدمعلی را دیدیم که مشغول تقسیم غذا بین اسرای این زندان است. به محض اینکه در سلول باز شد با چهره ای خندان ظرف غذا را به داخل آورد و با دیدن من با تعجب پرسید:

-        «تو اینجا چکار می کنی؟»

و پس از احوالپرسی کوتاهی قول داد هنگام عصر به سلول ما بیاید و جریان خودش را برایمان تعریف کند. هنگام بستن در سلول با صدای بلند گفت:

-        «راستی ستار روباه کمپ ۷ هم اینجاست.»

با شنیدن اسم ستار ترسیدم که دوباره باید وحشیگری او را تحمل کنم، هنوز در همین فکر بودم که قدمعلی ادامه داد:

-        «البته او هم مثل من زندانی است.»

از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم، چطور سربازی با آن همه وفاداری و وظیفه شناسی در این مکان به زندان افتاده است. چاره ای نبود، باید این کنجکاوی سرسام آور را تا عصر همانروز سرکوب می کردم و اجازه می دادم حدس و گمان بهترین دلایل را برایم به تصویر بکشند، سرانجام انتظارم به پایان رسید و بعدازظهر قدمعلی به سلول آمد و قصة روباه کمپ ۷ را اینگونه تعریف کرد:

بعد از انتقال من از سلول انفرادی کمپ ۷ به ساواک عراق، مدتی مرا در سلول انفرادی و تحت بازجوئی نگه داشتند و سعی می کردند ارتباط دیگران را با این مقاله پیدا کنند. عراقی ها به سیاسی بودن مقاله حساسیت داشتند ولی بیشتر هم و غم خود را روی آخرین جمله مقاله گذاشته بودند که نوشته بود «برای نابودی صدام صلوات» و این جمله را حکم اعدام من می دانستند و بهمین دلیل از طریق مختلف مرا تحت فشار قرار می دادند تا اگر افراد دیگری در این جریان دخالت داشته اند نیز شناسائی شوند. وقتی به این نتیجه رسیدند که فرد دیگری در این قضیه دخالت ندارد، تصمیم به محاکمة من گرفتند. نمایندة صلیب سرخ نیز در سلول بغداد با من ملاقات کرد و قضیة دادگاه و محاکمه را عنوان نمود. بالاخره روز دادگاه فرا رسید و مرا به محکمه بردند. دادگاه از قاضی تا منشی همه نظامی بودند و نماینده صلیب سرخ نیز در جلسه دادگاه حضور داشت.

عراقی ها اعتقاد داشتند که این کار کاملاً قانونی انجام می گیرد و از نظر بین المللی آنرا موجه می دانستند، به همین دلیل اجازه داده بودند نماینده صلیب سرخ در دادگاه حاضر و شاهد محاکمه باشد. دادگاه ساده و کوتاه بود و اعتراف من به نوشتن مقاله کار را راحت کرده بود و قاضی مرا به حبس ابد محکوم کرد و به زندان بغداد انتقال دادند.

اوایل شرایط سخت بود ولی الان بعد از چند سال بهتر شده است. البته من شانس آوردم که به اعدام محکوم نشدم چون هر روز عده ای از نظامیان و غیرنظامیان عراقی را به این زندان می آورند و حکم اعدام را سریع اعلام و اجرا می کنند. در حالیکه جرم آنها از نظر مقام های عراقی کوچکتر از جرم من است. حدود یکسال قبل ستار را هم به اینجا آوردند. ابتدا خیلی او را شکنجه کرده بودند و سپس به سلول انتقال دادند. جرم ستار فقط گزارش یکی از افسران بعثی مبنی بر اهمال و سهل انگاری او در امور اسرا بوده است ولی او به 15 سال زندان محکوم شده است. روزی که او را آوردند من اینجا بودم و مسئول توزیع غذای زندان بودم و وقتی برای اولین بار او را در لباس زندانی دیدم که اینچنین بدبخت و بیچاره به دستهای من برای گرفتن غذا خیره شده است، دلم برایش سوخت. البته تمام آن اذیت ها و کتک ها و سلول انفرادی کمپ 7 را به یاد آوردم ولی احساس کردم ستار تمام این ماجراها را در چشمان من می خواند و نیازی به بازگوئی آنها نیست. البته این ستار دیگر آن ستار قبلی نیست و تمام خصوصیات بد از او جدا شده و خصوصیات خوبی را به دست آورده است. او حالا نماز و قرآن می خواند و معتقد است تاوان شکنجه هایی را که به اسرای ایرانی داده است پس می دهد و باید همة آنها را جبران کند.

از قدمعلی پرسیدم:

-        نظرت در مورد حبس ابد چیست؟

قدمعلی دستی به ریش کم پشت خودش کشید و گفت:

-        «نمی دانم، هرچه خدا بخواهد. فعلاً خان اول که اعدام بوده است را رد کرده ام، ان شاء ا... بقیه هم حل خواهد شد.»

-        با وجود آتش بس احتمال آزاد شدن اسرا وجود دارد!

قدمعلی گفت:

-        «زیاد مطمئن نباش!! ما باید برای ۲۰ سال برنامه ریزی کنیم.»

-        اینجا هم درس می خوانی؟

-        بعد از محاکمه صلیب سرخ چند کتاب صرف و نحو عربی و چند کتاب انگلیسی برایم آورده است که مشغول مطالعه آنها هستم.

ناگهان کسی او را با لهجه غلیظ عربی صدا کرد «قدم علی، قدم علی» و او هم آهسته خداحافظی کرد و از سلول خارج شد.

هنگام گرفتن شام ستار هم همراه با قدمعلی مشغول توزیع آبگوشت و نان بودند. ابتدا او را نشناختم ولی وقتی نزدیکتر شد او را شناختم و به او گفتم:

-        «اشلونک ستار؟»

ناگهان گوئی تمام کارهای گذشته خود در کمپ ۷ را بخاطر آورد، با شرم و خجالت گفت:

-        «الحمدالله زین»

-        «اتعرفنی؟» آیا مرا می شناسی؟

-        «نعم انت من شیراز» «بله تو اهل شیراز هستی»

واقعاً حافظه خوبی داشت و درحالیکه از من دور می شد به فارسی روان گفت:

-        «گهی زین به پشت و گهی پشت به زین».

من هم بلافاصله شعر معروف خود او را که همیشه در کمپ ۷ شعارش بود را با صدای بلند فریاد زدم:

-        « دگین البسامیر فی الهوا» یعنی ما میخ ها را در هوا می کوبیم.

با دیدن این مکافات عمل با این سرعت آرامش عجیبی پیدا کردم و اطمینان حاصل کردم که بقیه جنایتکاران حزب بعث نیز بزودی تاوان اعمال وحشیانه خود را پس خواهند داد.

البته شما می دانید که این تاوان چقدر سخت بود و هنوز هم ادامه دارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد