بالاخره شام را صرف کردیم و خواستیم نماز بخوانیم ولی جای نماز خواندن بسیار کم بود و کسی پیشنهاد داد بصورت نشسته نماز بخوانیم و پس از ساعتها مذاکره و مباحثه چند نفر ایستادند و چند نفر توانستند نماز بخوانند. اولین جائی بود که دستهایمان باز بود لذا سریع بلوز بسیجی خودم که پشت آن گنبد کربلا را کشیده بودم و زیر آن نوشته بودم «مسافرکربلا» را از تن بیرون آورده و از آن لحظه به بعد نیم تنه لخت بودم. آخر هر سرباز عراقی که پشت بلوز مرا می دید بی درنگ با هرچه در دست داشت به پشتم می کوبید. آنقدر با قنداق تفنگ، ته آر.پی.جی، باطوم و کابل زده بودند که قوز کرده بودم و نمی توانستم به پشت بخوابم یا جایی تکیه دهم.کم کم تصور یک خواب شبانه را پس از چند روز شکنجه و بی خوابی در ذهن خود می پروراندم که درب سلول باز شد و سرباز عراقی اسم مرا خواند و از سلول بیرون برد.در همان حیاطی که قبلا" گفتم چشمها و دستهایم را بستند و بردند به جایی که هنوز نمی دانم کجاست. وقتی چشمهایم را باز کردند دیدم یک ساختمان آجری بزرگی جلو رویم قرار داشت و حدود 50- 40 سربازهای عراقی با لباسهای پلنگی حضور داشتند و تعدادی از اسرای عملیات خودمان را نیز آورده بودند و زیر بالکن ساختمان بحالت ایستاده نگهداشته بودند.
یک سرگرد عراقی که هیکل بزرگ، سیه چرده و چهره عجیبی داشت همراه چند افسر دیگر آمدند و تمامی سربازان خبردار ایستادند. من را در همان جایی که بودم نگه داشتند و یکی از بچه ها بنام فخرائی که همان روز شهید شد نیز کنارم روی زمین افتاده بود، آثار ضرب و جرح در تمامی بدن او پیدا بود. تو گوئی بیهوش است و هیچ حرکتی نمی کرد. پیرمردی بنام تقوی هم که پاشنه پایش تیر خورده بود را آوردند و در صف قرار دادند. ابتدا سرگرد عراقی با عصایش بر سر همه ما کوبید و همه را برانداز کرد و سپس دوباره اول صف رفت و دقت می کرد همانجایی که تیر یا ترکش خورده بود با مشت یا لگد می زد. محمود که پایش از زیر زانو تیر خورده بود با دریافت لگد سرگرد فریاد بلندی زد و بی هوش به زمین افتاد. همه بچه ها در اثر این ضربه ها به زمین افتادند و هیچکس یارای ایستادن نداشت.پس از این پذیرایی سرگرد و همراهانش رفتند و نوبت سربازان شد که سهمی در آزار و اذیت ما داشته باشند.
چند سرباز عراقی بودند که فارسی را خیلی خوب حرف می زدند اسم یکی از آنها جاسم بود و سراغ من آمد.گفت:
- چند سالته؟
- 17 سال.
- حالا کربلا را گرفتی؟
- ان شآءا… می گیریم...
که شروع به لگد زدن کرد و فحش و ناسزا گویی کرد.
- شما مسلمان نیستید چرا اینطور ما را شکنجه می کنید؟
جاسم گفت:
- وقتی اسیر شدی گل توی دستت بود یا تفنگ؟
بحث فایده ای نداشت، ناچار سکوت کردم. سرباز فارسی زبان دیگری آمد و گفت:
- من بچه اهوازم و اول انقلاب به ارتش عراق ملحق شده ام.
چند سوال متفرقه پرسید و دست کرد توی جیبش و پاکت سیگار را درآورد و یک نخ آنرا روشن کرد و یکی را خودش کشید و دیگری را به زور در دهانم گذاشت. دهان و بینی ام پر از خون بود و به سختی نفس می کشیدم تازه طبق فتوای حضرت امام نیز سیگار را حرام می دانستم. لذا سیگار را روی زمین انداختم. او سیگار را برداشت و علیرغم امتناع من تا نصفه در دهانم فرو کرد و من هم آنرا تف کردم که عصبانی شد و با لگد به فکم کوبید که دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی بهوش آمدم دیدم روی یک تخت چوبی که ورق فلزی آنرا پوشانیده بود خوابیده ام و هنوز دستهایم از پشت بسته بودند. خواستم کمی تکان بخورم که شکستگی های ورق آهنی بدنم را چنان گاز گرفت که دیگر نتوانستم حرکتی بکنم. پس از مدتی دو سرباز عراقی آمده و مرا به اتاق دیگری بردند که دو افسر و چند سرباز در آن حضور داشتند. وارد اتاق که شدم بوی بازجویی را با دیدن چند کابل و دستگاه برق احساس کردم، عجیب خوابم گرفته بود و نمی توانستم حواسم را جمع کنم. نزدیک دستگاه برق روی یک صندلی مرا نشاندند و پاهایم را به صندلی بستند و چند ضربه با کابل زدند که چون پیراهن نداشتم فوری کبود شد و جای یکی از آنها روی بازویم زخم شد. بعد مترجم شروع کرد:
خوشا به سعادتتان...التماس دعا