- خوب دقت کن!. اگر جواب درست بدهی که سالم برمی گردی سلول ولی اگر بخواهی قهرمان بازی در بیاوری کمتر از یکساعت به جهنم میروی. اینجا کسی شوخی نمی کند، تا حالا هزاران آدم مثل تو را اینجا کشته اند ولی چون تو طفل هستی دلم برایت می سوزد.
من هم سرم را به علامت تصدیق تکان دادم و پس از گفتن اسم،اسم پدر،اسم پدر بزرگ،رسته و درجه و… افسر عراقی یک لول تریاک از داخل کشور بیرون آورد و گفت:
- این چیست؟
- نمی دانم.
- این تریاک است، می دانی تریاک چیست؟
- بله می دانم مواد مخدر است.
- در ایران چه کسانی تریاک مصرف می کنند.
- بعضی ها.
- نه!! همه سران مملکت از امام تا سربازان جبهه معتاد به مواد مخدر هستند.
- خیر! تریاک در ایران ممنوع است و اگر از کسی بگیرند اعدام می شود.
که با ضربات کابل مجبور به پذیرفتن ایده آنها شدم. سپس گفت:
- چرا آمدی جبهه، تو باید سر کلاس درس باشی! تو هنوز بچه هستی؟
- بر اثر تبلیغات و دفاع از کشور آمده ام.
- اوضاع سیاسی ایران چگونه است؟
- نمی دانم من که سیاستمدار نیستم!
- پدرت چه کاره است ؟
- کارگر.
- آخوند است؟
- نه.
- چرا در ایران فساد زیاد است؟
- من تا بحال فساد ندیده ام .
- یعنی از مدرسه مستقیم آمده ای اینجا و نگاهی به اطرافت نیانداختی؟
- بله همینطور است. من هیچ چیز نمی دانم.
از ادوات جنگی، آموزش و دیگر مسائل نظامی پرسید و من هم جواب دادم و بالاخره پرسید:
- فرمانده شما چه کسی بوده است؟
- شهید نوری.
نگاهی به دیگر افراد حاضر در اتاق کرد و یک پرونده را بیرون آورد و عکس شهید مجید رشیدی بهمراه عکس شهید نوری را بیرون آورد و گفت:
- اینها را می شناسی؟
- فقط نوری را می شناسم که فرمانده گردان بوده و شهید شده ولی دیگری را نمی شناسم.
می ترسیدم مجید هم اسیر شده باشد و عراقی ها او را شناسایی کنند.
- چرا پیراهن نداری؟
- خیلی کثیف و خون آلود بود آنرا بیرون انداختم.
- لباس می خواهی؟
- بله.
- در اردوگاه گیرت می آید.
سپس کمی با هم مشورت کردند و گفت:
- این سوال آخر است.
- بپرسید.
- باید به امام خمینی توهین کنی!
- نمی توانم!.
- چرا؟
- شما رهبرتان را دوست ندارید؟ من هم دوست دارم...
که سیمهای برق را به گوشهایم وصل کردند و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی بهوش آمدم دوباره در همان سلول انفرادی روی پاهای بچه ها افتاده بودم.پرسیدم:
- الان چه وقت است؟
- هنوز ظهر نشده.
- من چطور آمدم اینجا؟
- عراقی ها تو را حدود دو ساعت قبل آوردند. معلوم نبود خواب هستی یا بی هوش!.
کم کم مسائل گذشته در ذهنم آمد و از اینکه از اتاق بازجوئی بیرون آمده بودم خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم. یکی از بچه ها گفت: حال اگه حالت خوب شده اجازه بده پاهایم را جمع کنم، بدجوری خواب رفته اند و با کمی جنبیدن به اطراف بین بچه ها محو شدم. امروز عراقی ها ولخرجی کردند و برای نهار برنج دادند البته مقدار آن فقط برای 4 نفر کافی بود هرچه بود در عراق غنیمت بزرگی بحساب می آمد. نماز را شکسته خواندم و بخواب رفتم. در رؤیاهای شیرین غرق بودم که درب سلول باز شد و سرباز عراقی کابل بدست به زبان عربی گفت:
- یاا... بیائید بیرون برای آمار.
سلام دوست عزیز . از وبلاگ خیلی خیلی خوبتون تشکر می کنم.از وبلاگتون خیلی خوشم اومد. من هم برای اینکه سهم کوچکی در قدرتمند کردن و زیباتر شدن وبلاگ شما داشته باشم به شما توصیه می کنم سرچ باکس این موتور جستجوگر قدرتمند را که قادر به جستجو به همه زبانها است به سایت خود اضافه کنید.نمونه و کد این سرچ باکس را می توانید در سایت اصلی موتور جستجوگر ببینید.
www.glseek.com/box.html
سلام و خسته نباشی