بیمارستان تموز بخش دوم
چند اسیر دیگر که همسنگر غلامرضا بودند خیلی نسبت به او احساس مسئولیت می کردند، خیلی آهسته و با احتیاط به او غذا می دادند و با پارچه ای مرطوب صورت نیمه سوختة او را تمیز می کردند. تکة ابری تهیه کرده و برای نظافت او از آن استفاده می کردند. هنگامی که عراقی ها می خواستند بچه ها را با کابل و باطوم بزنند همه به انتهای آسایشگاه جمع می شدند و گاهی اوقات روی هم انباشته میشدند ولی در همه حال مواظب بودند که به غلامرضا آسیبی نرسد. دکتر عراقی هم گوئی به غلامرضا علاقه پیدا کرده بود و بطور مرتب گاز استریل و کپسول آمپی سیلین به او می داد ولی تحمل این وضع برای غلامرضا خیلی وحشتناک بود. به هرحال بچه ها و بویژه چند همرزمان غلامرضا تمام سعی و تلاش خود را بکار گرفتند و بالاخره پس از حدود یک سال غلامرضا توانست روی پاهایش بایستد و آرام آرام به کمک عصا راه برود .همیشه احساس میکنم رهائی از بیماری ها و جراحات جنگی در آن وضعیت اسفناک و غیر بهداشتی اسراء نمیتواند چیزی جز عنایت های خداوند بزرگ و توجه ائمه معصومین به آنها باشد.
من از ناحیه صورت مجروح شده بودم. این زخم در اثر دو ترکش مین والمر بود که قسمتی از گونه، بینی و چشم چپ را زخمی کرده بود. آثار عفونت بخوبی آشکار بود و همیشه بینی و دهانم خونریزی می کرد. گاهی اوقات به سختی نفس می کشیدم. یک روز که برای اولین بار نماینده صلیب سرخ به اردوگاه ما آمده بود و بچه ها را ثبت نام می کرد نزد یکی از آنها که خانم آنا نام داشت و مهربان به نظر می رسید رفتم و خواستم در مورد عفونت زخم خود با او صحبت کنم. ولی من زبان انگلیسی بلد نبودم و نتوانستم منظورم را به او بفهمانم. خانم آنا هم فقط توانست اسم و فامیلی مرا یادداشت کند. بعد از ظهر همانروز عراقی ها مرا صدا زدند و من با تصور اینکه دوباره بازجوئی در کار است و یا عراقی ها بخاطر صحبت کردن با نمایندگان صلیب سرخ می خواهند مرا تنبیه کنند، بسوی دفتر عراقی ها بهمراه ارشد راه افتادم. معمولا"وقتی عراقی ها کسی را صدا می زدند برای تنبیه و یا بازجوئی بود و ما هم به این موضوع عادت کرده بودیم و کتک خوردن را امری عادی بحساب می آوردیم. وقتی به اتاق عراقی ها رسیدم، دیدم که همان خانم آنا بهمراه یک مرد خارجی دیگر در اتاق عراقی ها منتظر من بودند و یک مترجم هم آورده بودند و بالاخره توانستم راحت مشکلم را بیان کنم. آنها همه چیز را نوشتند و کمی هم به زخم صورتم نگاه کردند و گفتند که بزودی به بیمارستان اعزام خواهم شد.
در باورم نمی گنجید که به این راحتی بتوانم به بیمارستان رفته و مداوا شوم ولی در کمال ناباوری چند روز بعد یک آمبولانس وارد اردوگاه شد و من و یک اسیر دیگر را صدا زدند و پس از ثبت نام، تفتیش و غیره ما را سوار آمبولانس کردند. از دروازه اول که رد شدیم آمبولانس ایستاد و یک سرباز عراقی داخل آمبولانس آمد و ابتدا دستهایمان و سپس چشم هایمان را بسختی بست. دیگر جائی را ندیدیم. فقط صدای باز و بسته شدن درها را می شنیدم تا اینکه آمبولانس حرکت کرد. درست نمی دانم چقدر در راه بودیم ولی احساس می کردم دو یا سه ساعت در راه بودیم تا به بیمارستان رسیدیم.