بیمارستان تموز بخش سوم
اسم بیمارستان « تموز» و یک بیمارستان کاملا" نظامی بود. وقتی از آمبولانس پیاده شدیم چشمهایمان را باز کردند. با دیدن چند نفر با لباس شخصی و زن و کودکانی که در حال عبور از کنار ما بودند احساس دلتنگی به ما دست می داد. گاهی با دیدن کودک 8-7 ساله به یاد برادرم می افتادم و به سختی می توانستم دلتنگی ام را پنهان کنم. عراقی ها ما را به یک راهرو طولانی بردند و دستهایمان را هم باز کردند و بهمراه هر کدام از ما 2 سرباز عراقی در دو طرفمان حرکت می کردند. بعد از پیچیدن در چند راهرو و نوشتن اسامی ما عراقی ها ما را جدا کردند و مرا به یک اتاق که بنظر اتاق معاینه بود بردند. قبل از رفتن به آن اتاق باید در نوبت می ماندیم تا بتوانیم وارد شویم. چند نظامی دیگر هم در صف بودند و با تعجب مرا نگاه می کردند ولی هیچکس جرأت نمی کرد با ما حرفی بزند. البته من هم آن موقع عربی بلد نبودم. بالاخره نوبت من شد و با راهنمایی یک خانم بی حجاب که لباس نظامی به تن داشت، وارد اتاق شدم و تازه فهمیدم که می خواهند عکسبرداری کنند. ترس و دلهره عجیبی داشتم و مطمئن نبودم که معالجه ای در کار باشد. بیشتر می ترسیدم بخواهند رویم آزمایش کنند چون این موضوع را از چند اسیر قدیمی شنیده بودم. مرا به پشت روی میز رادیوگرافی خواباندند و چند عکس گرفتند. سپس از نیم رخ صورتم هم چند عکس گرفتند و بالاخره اجازه دادند از اتاق بیرون بروم. وقتی دو سرباز محافظ خودم را که بی صبرانه منتظر بازگشت من بودند دیدم خیلی خوشحال شدم و پس از گرفتن چند کاغذ زرد و قرمز به راه افتادیم. از آن اسیری که همراه من بود هیچ اطلاعی نداشتم و این دو سرباز که یکی از آنها شیعه بود خیلی با من مهربان بودند و برخلاف سربازان اردوگاه وحشی نبود و بی جهت مرا نمی زد. این دو سرباز مرا به همان آمبولانسی که قبلا" گفتم بردند و یکی از آنها رفت و سرباز دیگر نزد من ماند. بعد از حدود نیم ساعت با یک ظرف پر از برنج و خورش که روی آن ریخته شده بود برگشت و از من هم دعوت کردند که با آنها غذا بخورم. آنها خیلی راحت با دست غذا می خوردند ولی من بلد نبودم و کمی هم خجالت می کشیدم ولی خیلی گرسنه بودم و با تعارف عراقی ها شروع به خوردن غذا کردم و تلاش می کردم درست مانند آنها لقمه بگیرم و غذا بخورم تا مسخره ام نکنند.
پس از صرف غذا، چای هم آوردند در لیوانهای چدنی که خیلی شیرین و داغ بود. تا آنروز چای شیرین در عراق نخورده بودم. در اردوگاه هم اوایل چای نمی دادند و این اواخر هم فقط چای تلخ و سرد می دادند که من اصلا" نمی خوردم ولی این چای واقعا"چسبید تازه بموقع هم بود.
بعد از کمی دو سرباز دیگر هم با آن اسیر آمدند و در کمال تعجب دیم که دستهایش را بسته بودند و از ظاهرش معلوم بود که نه تنها چیزی نخورده بود بلکه خیلی هم اذیتش کرده بودند.
خیلی اعصابش خرد بود و سربازان عراقی هم رفتار خشنی با او داشتند. هر دوی ما را ته آمبولانس قرار دادند و دو سرباز که همراه من بودند در آمبولانس ماندند و دو نفر دیگر رفتند. یکی از سربازان دستهایمان را بست و با دو تکه باند سفید رنگ چشمهایمان را هم بستند و دوباره در تاریکی فرو رفتیم. بعد از کمی مکث، آمبولانس بطرف اردوگاه حرکت کرد. هنگامی که سرعت آمبولانس زیاد شد و توقف های پیاپی را نداشت فهمیدم که از شهر خارج شده ایم. در افکار خودم غوطه ور بودم که یکی از سربازان چشمهایم را باز کرد و اشاره کرد که به بیرون نگاه کنم. اسیری که همراه من بود هم چشمهایش باز بود و از یکی از پنجره های آمبولانس به بیرون نگاه می کرد. صحنه خاصی جز صحرا و علفهای بیابانی دیده نمی شد ولی احساس خیلی خوبی داشتم. یکی از سربازها با اشاره به ما فهماند که اگر افسر مافوقش که جلو آمبولانس نشسته بود این موضوع را بداند بشدت تنبیه خواهند شد و سعی کرد باندهای روی چشمهایمان را طوری روی پیشانی ما قرار دهد که به نظر برسد چشمهایمان بسته هستند. بعد از مدتی وارد یک شهر کوچک شدیم. دیدن بچه های کوچولو که در حال بازی بودند و یا همراه مادرشان در خیابان بودند احساس عجیبی به من می داد و مرا به یاد خانواده ام و خواهر و برادر کوچکم می انداخت. هرچه به اردوگاه نزدیکتر می شدیم احساس بدتری به ما دست می داد بخصوص زمانی که سربازان دوباره چشمهایمان را بستند و پنجره آمبولانس هم بسته شد. ورود به اردوگاه خیلی واضح بود چون دارای سه دروازه بود که از خارج از اردوگاه ابتدا چند مانع خیابانی و یک سنگر تیربار بهمراه 10 یا 12 سرباز عراقی که همگی مسلح بودند دروازه اول را تشکیل می داد. دروازه دوم پوشیده از سیمهای خاردار حلقوی و دیواری بود که بسیار حجیم و عریض بودند. این سیمهای خاردار ارتفاعی بالغ بر چهار متر داشتند و بسیار منظم و مهندسی احداث شده بودند. یک دروازة فلزی بزرگ که از میله های قطوری تشکیل شده بود نیز در وسط این گذرگاه قرار داشت و همیشه دو سرباز مسلح در حال نگهبانی و محافظت از آن بودند.