گرمای طاقت فرسای عراق آن هم در تیرماه سال 64 غیر قابل تحمل بود و بچه ها با ناله های ماء، ماء آب و یا حسین یکی یکی از حال می رفتند. سه روز می شد که آب و غذا خورده بودیم و فقط عراقی ها گهگاهی کمی آب داغ و تلخ را با آفتابه در حالیکه چشم ها و دستهایمان بسته بود در حلق مان می ریختند. وضعیت زخمی ها از همه بدتر بود. کمی که از حالت تنش و اضطراب موجود کاسته شد به اطراف نگاه کردم و به چهره های بچه ها خیره شدم تعدادی از آنها از جمله سیف ا... را می شناختم که در گردان خودمان بودند ولی تعدادی از آنها را ندیده بودم. لباسهایشان حاکی از تکاور ارتشی بودنشان داشت و چند نفر نیز با لباس معمولی ارتشی بودند. ناگهان یک نفر که وسط اتاق افتاده بود توجهم را جلب کرد. بدنش زخم های زیادی داشت و نمی شد تعداد ترکش هایش را حدس زد. قد بلندش حدود 90/1 بود و اندامش با وجود زخم ها و ترکش ها نشان از ورزیدگی و چالاکی داشت. چشمهایش سبز، موها و ریشش حالت جالبی داشت؛ بی حرکت بود. با خودم گفتم :
- چطور این مسیر را طی کرده است؟
به قیافه اش خیره بودم که ناگهان درب اتاق باز شد و عراقی ها با سر و صدای زیادی وارد شدند و ما را به عقب راندند و یک پتو پهن کردند و او را در دل آن گذاشته و از اتاق بیرون بردند. مات و مبهوت از یکی از تکاوران پرسیدم:
- کی بود؟
- سربازه. بچه تنکابن است. بیچاره فکر نمی کنم بتواند دوام نمی آورد.
بی اختیار اشکهایم سرازیر شد، بیشتر بچه ها نیز همین حالت را داشتند. گرما بی داد می کرد و چند نفر بی هوش شده بودند. ناچار چند نفر بلند شدند و به در اتاق کوبیدند و تقاضای آب کردند. ابتدا عراقی ها اعتنایی نکردند و پس از حدود ربع ساعت پنجره را باز کردند و با فحش و ناسزا گفتند:
- آب نیست «مای ماکو».
بعد از حدود یک ساعت در اتاق بازشد و عراقی ها یک قابلمه بزرگ روی را که پر از آب بود به داخل اتاق گذاشتند. یکی از بچه ها قابلمه را برداشت و سر کشید و سپس نفر بعدی تا اینکه نوبت من شد. نگاه داخل آب کردم دیدم رنگش قرمز و تیره است و بیشتر خونابه است تا آب ولی چاره ای نبود کمی رفع عطش کردم و به نفر بعدی دادم و به این ترتیب همگی کمی آب نوشیدند و در گوشه ای دراز کشیدند. نمی دانم چطور خوابم برد. از سر و صدای زیادی که بود بیدار و به اطراف نگاه کردم، چند نفر ایستاده و با پیراهن خود مشغول باد زدن دیگران هستند. گرما طاقت همه را طاق کرده بود و زیر لب به عراقی ها ناسزا می گفتند که دوباره صدای در بگوش رسید. این بار یک افسر بلند پایه عراقی بهمراه چندین افسر دیگر وارد اتاق شدند. گرمای هوا و بوی خون همه آنها را مجبور کردن دهان و بینی خود را بگیرند و از اتاق فرار کنند. بعد از کمی دو سرباز آمدند و در گوشه ای از دیوار یک تهویه هوا نصب کردند که این کار تا حدودی وضعیت را قابل تحمل کرده بود. نمی دانم ساعت چند بود فقط میدانم شب بود و بچه ها آرام آرام بخواب رفتند.
صبح که شد یکی یکی بیدار شدیم و با همان حالت تیمم کرده و نماز صبح را خواندیم. یکی از بچه های ارتش در بین ما بود که کل بدنش سوخته بود و عراقی ها تمام بدنش را باندپیچی کرده بودند. تعجب کردم چطور دیشب او را ندیده بودم. خدای من! یعنی چطور این مراحل و تونلها را طی کرده بود؟ یکی که داشت بادش می زد سئوال کردم:
- این دیشب اینجا بود؟
- دیشب برده بودنش بیمارستان و یک ساعتی هست که آوردنش اینجا ، بیچاره توی سنگر خواب بود که عراقی ها نارنجک انداختند و به این روز افتاد.
- ولخرجی کرده اند اینقدر باند مصرف کرده اند.
سرش را تکان داد و گفت:
- نمی دونی هیچ جای سالم نداره خدا کند توی این گرما عفونت نکند که دیگه دوام نمی آورد.
سیف ا...
سیف ا... بچه یکی از روستاهای خورموج در استان بوشهر بود. هیکلی کوچک و نحیف داشت خودش می گفت 43 سال دارد. قدش به زحمت به 155 سانتی متر میرسید. صورتش سبزه و در نور آفتاب سوخته بود، ریش و سبیل سیاه و کم پشتی داشت و موهای سیاهش خیلی زبر و خشن بنظر میرسید و بدون هیچگونه نظمی در هم فرورفته بود و مانند بو ته ای پرپشت انواع گرد و غبار و خاک را در خود جای داده بود. برعکس ما تیر و ترکش نخورده بود ولی لباسهای بسیجی اش خونی بود بویژه آستین ها و پاهایش خیلی آلوده بود که بعضی مواقع عراقی ها گمان می کردند زخمی است. وقتی همه ما را که حدود 45 نفر بودیم از اتوبوس که به بغداد رسیده بود تخلیه کردند و در تاریکی شب با تشکیل تونل های مرگ بسوی ماشین های ویژة حمل اسراء که بدون منفذی زیر باران کابل و مشت و لگد بردند. همه را مانند میوه روی هم چیدند کم کم صدای سیف ا... بلند شد آخ مردم، یواش، فشار ندهید و … درب ماشین را که بستند همه جا را تاریکی مطلق فراگرفت و هیچ چیز قابل رؤیت نبود. هر کس قسمتی از بدنش زیر دست و پای دیگران گیر کرده بود. آنهایی که در زیر قرار داشتند دیگر توان فریاد زدن را نداشتند و یکی یکی بی هوش می شدند، بویژه آنهایی که زخم شدید نیز داشتند.
این وضعیت یکی دو ساعت ادامه داشت تا اینکه احساس کردیم خودرو در حال دور زدن و عقب رفتن است و صدای باز شدن در ها بگوش رسید. جز بستن دست ها و چشمهای ما که حتی نوری از گوشه آن پیدا نبود. نمی دانستیم در اطراف چه می گذرد، صدای ناله بچه ها و فریاد عراقی ها و صدای ضرب و شتم بگوش میرسید. به یکباره بی خبر از همه جا نوبت من شد. بارانی از کابل و دیگر ابزار شکنجه بر بدن من فرود می آمد و نمی دانستم چه خبر است که ناگهان باند روی چشمهایم را چنان کشیدند که زخم روی صورتم که تازه خونروزی آن بند آمده بود دوباره شروع به خون ریزی کرد. نور شدید مهتابی ها و پروژکتورها برای لحظه ای مات و مبهوتم کرده بود بطوری که دیگر فریاد سربازان عراقی را نمی فهمیدم.
در زیر باران کتک یک افسر عراقی به لباسهایم اشاره کرد و گفت:«انزع» معنی انزع را نفهمیدم ولی از حالت و اشاره هایش فهمیدم می گوید لباسهایت را درآور. پوتین ها را که قبلا" گرفته بودند هم همینطور. پیراهن بسیجی که پشت آن گنبد کربلا را کشیده بودم و زیر آن نوشته بودم «یازیارت یا شهادت» را در آوردم زیر پوش را هم برای بستن دست و چشمها با تیغ اول کار بریده بودند و فقط یقه و آستین های آن باقی مانده بود. از تنم خارج کرده و جورابها را نیز درآوردم و افسر عراقی اشاره به شلوارم کرد و آنرا در آوردم و پس از مطمئن شدن از نبود هیچ ابزار یا سلاحی به داخل یک سالن با همان تونل قبلی در حالیکه لباسهایم در دستم بود بردند. تازه آنجا دیدم که بیشتر از نصف بچه ها قبل از من این مراحل را سپری نموده و به دستور عراقی ها در حالیکه لباسهایشان در دستشان بود بحالت سجده نشسته بودند و عراقی ها هم هروقت میل داشتند یکی را از روی قیافه و یا ریش بلند او انتخاب می کردند و چند نفری روی او هجوم برده و آنقدر می زدند که روی زمین بیافتد و توان هیچ حرکتی را نداشتند باشد. سیف ا... که جلو من نشسته بود با آن لهجه محلی خودش زمزمه می کرد که البته من آن موقع تمام حرفهایش را متوجه نمی شدم ولی می فهمیدم که در حال توسل به ائمه است و نگران خانواده اش می باشد. وقتی تمام اسراء این مرحله را طی کردند درب آهنی یک اتاق را باز کردند و همه را یک به یک به داخل اتاقی مربع شکل با حدود 30 متر مربع زیربنا و بدون منفذ بردند. فقط یک دریچه کوچک روی درب اصلی قرار داشت که از بیرون باز و بسته می شد و عراقی ها از طریق آن داخل اتاق را نگاه می کردند. به زحمت همگی ما در آن اتاق جا گرفتیم و چند پتوی کثیف در گوشه ای از اتاق قرار داشت که بعضی ها زیر پا انداختند.
اردوگاه رمادیه کمپ 9
بخش دوم
... و در کمال تعجب زیر پوش اضافی را در حالیکه هر دو بهم چسبیده بودند و هنوز سیف ا… متوجه نشده بود را پیدا کرد. وی را به حیاط برد و چند سرباز دیگر را هم صدا کرد و با چوب و کابل به جان سیف ا… افتادند. سیف ا… که در بد مخمصه ای گیر کرده بود نمی دانست چکار کند تازه عراقی ها هم فارسی بلد نبودند و عراقی ها آنقدر او را زدند که من فکر کردم دیگر زنده نمی ماند. وقتی بطور کامل از حال رفت به دو نفر از اسرا دستور دادند که او را داخل صف و به کنار لوازمش ببرند. بچه ها او را به کنار دیوار تکیه داده و خون از دهان و بینی او سرازیر شده بود و به سختی نفس نفس می زد. بعد از چند دقیقه حالش خوب شد و لوازمش را جمع کرد و داخل کوله انفرادی گذاشت.
حالا نوبت حمام بود. سربازان عراقی گفتند: که باید تمام لباسهای خود را درآورده و در جلو حمام بریزید و پس از گرفتن دوش لباسهای جدید را بپوشیم و برگردیم. به نوبت یکی یکی بچه ها واردحمام می شدند که در ضلع جنوبی قاطع قرار داشت. یک اتاق تقریباً 4×4 بود که چندین لوله در آن قرار داده بودند و نقش حمام را بازی می کرد. این حمام سالها در خدمت ما بود و در حالیکه تابستان و زمستان آب سرد داشتیم بچه ها خیلی دوست داشتند به حمام بروند و دقت بیشتری برای نظافت داشته باشند. مجالی برای شستشو وجود نداشت فقط خودمان را خیس کردیم و با تهدید سربازان لباس جدید را به تن کرده و به صف برمی گشتیم. هنگام بازگشت به هر نفر دو عدد پتوی ارتشی، یک حوله کوچک و صابون نیز تحویل دادند و آنهایی که ریش داشتند می بایست با تیغ ریش خود را می تراشیدند. عراقی ها حساسیت خاصی به تیغ داشتند و هرگز اجازه نمی دادند بجز در ساعات تعیین شده تیغ مصرف شده نزد کسی بماند. لذا داشتن تیغ نیز 10 روز سلول انفرادی با سه وعده کتک و نصف کردن جیره غذایی بود. اسرا بویژه بسیجیان از تراشیدن ریش خود نفرت داشتند و بیشترشان صورتهای خود را زخمی می کردند و عراقی ها هم در تحویل دادن تیغ بسیار خیس بودند و یک تیغ را به 4 الی 5 نفر می دادند که به سختی می توانستند ریش خود را بتراشند. در آن زمان من ریش نداشتم یعنی یکی از خوش شانس ترین اسرا بودم چون عراقی ها هر وقت قصد داشتند بچه ها را بزنند، اول آنهایی را که ریش داشتند جدا کرده و بیشتر می زدند و بعد به سراغ بقیه می آمدند و اجبار تراشیدن ریش نیز برای من وجود نداشت من هم سهمیه تیغ خود را به دیگران می دادم. بسرعت قیافه ها عوض شد و آن چهره های خون آلود با لباسهای کثیف و موها و ریش بلند تبدیل به افرادی تمیز و مرتب شد. ما را درون آسایشگاه یک جای دادند و افسر عراقی جهت خوش آمد گوئی وارد شد. در بدو ورود افسر عراقی سربازان همه رابه ستون 5 ردیف کردند و با ضربات کابل و باطوم نظم خاصی به صف دادند. چند نفری که جراحت شدید داشتند روی زمین دراز کشیده بودند. افسر عراقی به حسن زاهدی مترجم گفت که آماده ترجمه باشد و سخنرانی آغاز گردید.
- اینجا ایران نیست، اینجا عراق صدام حسین است، اگر کسی مخالفت کند بشدت تنبیه میشود و به سلول انفرادی می افتد، دعا، نماز جماعت و تجمع بیش از سه نفر ممنوع. تیغ، میخ، سیخ ممنوع. ریش ممنوع و …
بعد یکی از اسرای درجه دار ارتش را بعنوان ارشد آسایشگاه تعیین کرد و ضوابط آمار و طریقه نشستن و ساعت های خاموشی را به او گوش زد کرد. برای ما بسیجی ها که در جبهه و آموزش نظم و مقررات خاصی نداشتیم تحمل اینهمه نظم خشک و رسمی خیلی سخت بود. بنظر میرسید آن اردوگاه تازه تأسیس بود و عراقی ها هنوز استحکامات دلخواه خودشان را تعبیه نکرده بودند، به همین دلیل روزانه بیش از ده مورد آمارگیری اسرا را با دقت و وسواس خاصی انجام می شد و هربار حداقل 5- 4 بار می شمردند و پس از تأئید در دفتر ثبت می کردند.
چند ظرف بزرگ دسته دار بنام قُصعه جهت دریافت غذا به ما دادند و یک نفر مسئول نان و بقیه هم به دسته های 12-10 نفری تقسیم شده و هرگروه یک نفر را بعنوان مسئول غذا معرفی کردند. مسئولین نان و غذا بهمراه ارشد از آسایشگاه خارج شدند و پس از حدود یک ساعت با کیسه ای نان ساندویچی که اسمش سمون بود و ظرفهائی که حاوی برنج و خورش بود وارد شدند. برنج هرگروه حداکثر میتوانست دو نفر را سیر کند و بدون قاشق با دست به جان آنها افتادیم. خورش هم نوعی آبگوشت بود که نه کمیت داشت و نه کیفیت و گاهی اوقات فقط شامل آب گرم زرد یا قرمز رنگ میشد. به هر نفر دو نان رسید. ارشد آسایشگاه تذکر داد که این دو قرص نان برای 24 ساعت است و در مصرف آن دقت کنید. بعضی ها همان اول نانشان را خوردند و برخی دیگر آنرا تقسیم کرده و چند نفری با هم شریک شدند و گروهی غذا می خوردند. پس از چند ساعت و حوالی غروب آفتاب عراقی ها اجازه دادند که به دستشویی برویم و ظرفها را بشوئیم. یکی از بزرگترین مشکلات اسارت دستشوئی رفتن بود، صف های طولانی و عجله عراقی ها به هیچ عنوان جور در نمی آمد. معمولاً بچه ها مریض بودند و این مشکل را چند برابر میکرد. تازه تعداد ما یک سوم ظرفیت کل اردوگاه بود و در این امور خیلی راحت نبودیم. وقتی وارد آسایشگاه شدیم عراقی ها هنوز در آسایشگاه را قفل نکرده بودند که من در راهرو یک پاکت پلاستیکی دیدم که برای نگهداری نان جالب بود. به اطراف نگاه کردم هیچ سربازی نبود، آهسته حدود 10 قدم از در آسایشگاه فاصله گرفته و پاکت را برداشتم که ناگهان سرباز عراقی صدا زد:
- تعل! بیا اینجا.
سرجایم میخکوب شدم. سرباز عراقی پشت یکی از ستونهای کریدور در کمین من بود و ناچار بسویش رفتم. عربی حرف زد که فقط فهمیدم دارد تهدید می کند و بعد گفت:
- «اگف عدل» راست بایست. «لا تتحرک» حرکت نکن!!
و شروع به نواختن سیلی های پیاپی در صورتم کرد. زخم روی صورتم شکافت و خون از آن جاری شد. اگر دستم را تکان می دادم بیشتر می زد. آنقدر سیلی زد که روی زمین افتادم و با چند لگد مجبورم کرد به آسایشگاه برگردم و آن پاکت پلاستیکی را درست در همان جائی که بود قرار داد و پشت ستون مخفی شد. این سرباز عراقی اسمش عادل بود. رگه هایی از جنون در رفتارش مشاهده می شد. چند ترکش از عملیات فتح المبین در بدنش قرار داشت و برادرش هم در همان عملیات مفقود شده بود. خیلی بداخلاق بود. بیخود بین بچه ها می گشت و آنها را میزد. اگر خطائی از کسی پیدا می شد، حسابش معلوم بود. طبق دستور عراقی ها هنگام ورود به آسایشگاه لباسهای نظامی را درآورده و دشداش عربی به تن کردیم. قیافه هایمان خیلی خنده دار شده بود و آنشب ساعتها خندیدیم. مسئولین غذا را صدا زدند و بزودی غذا رسید که نوعی آبگوشت بود. تکه های بزرگ گوشت هم در آن دیده می شد. پس از صرف شام یکی یکی بخواب رفتیم. هنوز نیمه شب نشده بود که تشنگی به سراغمان آمد. گوئی بکلی آب را فراموش کرده بودیم، عده کمی آب در لیوانشان داشتند ولی بقیه تشنه بودیم. ناچار عراقی ها را صدا زدیم و طلب آب کردیم سرباز عراقی هم پس از چند ناسزای عربی گفت:
- «باچر آب هست» فردا آب هست.