خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

سیامک - بخش دوم

سیامک  

 

بخش دوم  

 

یک روز بعد از اتمام آمار، جلو آسایشگاه مشغول تکاندن کفشهایم که پر از خاک و شن بودند بودم و متوجه نبودم که در گوشة دیگر تراس جلو آسایشگاه «عامر» ایستاده است. همگی گرد و غبار حاصله از تکاندن کفشهای کتانی من توسط وزش ملایم باد بسوی «عامر» رفتند و او هم با مشاهدة گرد و غبار بسوی من آمد و گفت:

-       تو عمدی این کار را کرده ای!

توجیه فایده ای نداشت و او حاضر نبود به حرفهای من گوش دهد، چند سرباز دیگر را صدا زد و مرا به کنار یک منبع سیمانی آب بردند و چند حلب آب روی من ریختند. اواسط زمستان بود و من فکر کردم با خیس کردن در این سرما تنبیه پایان می یابد ولی غافل از آنکه در اشتباه بودم، چون سربازان مرا به زمین فوتبال بردند و ابتدا حسابی با کابل و باطوم زدند و سپس مرا مجبور کردند که روی زمین غلط بزنم. آنقدر مرا روی زمین غلطاندند که قی کرده و از حال رفتم، بعد مرا در همان مکان رها کردند و رفتند. تمام بدنم و لباسهایم پر از گل و شن شده بودند. نه دسترسی به آب داشتم و نه لباسی برای تعویض، هوا هم خیلی سرد بود. با این وضعیت داخل آسایشگاه هم نمی توانستم بروم. ولی دوستان دیگر به سرعت به فریادم رسیدند، آنها مرا که حسابی گیج شده بودم به حمام بردند و یک دست لباس تمیز نیز برایم آوردند و با آب سرد توانستم خودم را بشویم و به آسایشگاه برگردم. در آسایشگاه وسایل گرمایشی وجود نداشت و من هم سرمای بدی خورده بودم.

«عامر» یک مزاحم تمام عیار بحساب می آمد و همه بچه ها آرزو داشتند که از این اردوگاه منتقل شود و یا به مرخصی برود.

یک روز سیامک در حال خروج از آسایشگاه بود و من متوجه شدم که عامر هم روی تراس جلو آسایشگاه ایستاده و دستهایش را به کمرش تکیه داده و به اصطلاح قیافه گرفته است و قدم زدن بچه ها در محوطه هواخوری را زیر نظر دارد. ناگهان فکری به ذهنم رسید، سیامک را صدا زدم و به او گفتم:

-       «سراغ عامر برو و او را ببوس.»

سیامک بدون هیچ عکس العملی گفت:

-       «به چشم»!!

و رفت. وقتی پشت سر عامر که پشت به آسایشگاه ایستاده بود، رسید دستش را از پشت بدور گردن عامر انداخت و او را به عقب خم کرد و یک بوسه آبدار تحویلش داد. عامر با عصبانیت غیر قابل وصف برگشت و با چهره خندان سیامک روبرو شد سیامک در مقابل تعجب عامر گفت:

-       "دیگه جنگ تمام شده ما با هم دوست شده ایم!".

و با صدای بلند می خندید. همه عراقی ها می دانستند سیامک روانی است و نمی توانستند او را تنبیه کنند. ولی عامر نتوانست خودش را کنترل کند چند لگد به سیامک زد و با فحش و ناسزای عربی از روی تراس با عجله دور شد. آنروز «عامر» از اتاق سربازان عراقی بیرون نیامد و از فردای آنروز به بعد کسی او را هرگز در اردوگاه اسرا ندید و خیلی ساده و با کمک سیامک از شرّ او خلاص شدیم.

سیامک وقتی حالش خوب بود خیلی دوست داشتنی و مودب می شد و با لهجة دلنشین شیرازی صحبت می کرد. بچه ها را خوب می شناخت و با بچه های استان فارس بیشتر الفت داشت. سراغ من هم می آمد و می گفت:

-       تو خیلی شبیه برادر کوچک من هستی.

و دوست داشت ساعتها با هم قدم بزنیم و صحبت کنیم.

بچه هایی که هم سلولی سیامک بودند می گفتند:

-       سیامک در سه سال اول اسارت هیچ مشکلی نداشته و مشغول درس خواندن بوده است. او حتی زبان انگلیسی و فرانسه را خوانده بود و می توانست کمی آنها را صحبت کند ولی در اثر شکنجه های وحشیانه عراقی ها و همچنین علاقه ی شدیدش به خانواده و دلتنگی آنها، دچار بیماری اعصاب و روان شده است. عراقی ها ابتدا فکر می کردند او تمارض میکند و بسختی او را تنبیه و شکنجه می کردند و حتی به بغداد و ساواک حزب بعث منتقل می کردند و چند بار نیز او را به بیمارستان تموز برده اند و آزمایش های مختلفی روی او انجام دادند و بالاخره متقاعد شدندکه سیامک بیمار است و قصد فریب دادند عراقی ها را ندارد.

یک روز که سیامک سرحال بود قصه یک روز اقامتش در بیمارستان تموز را خودش برایم اینگونه تعریف کرد:

"خیلی علاقه داشتم که شیشه ها را بشکنم، از شنیدن صدای شکستن شیشه ها احساس لذت و آرامش می کردم. هرچه شیشه بزرگتر و صدای شکستنش بیشتر باشد، برایم لذت بخش تر است. لذا وقتی مرا با دستهای بسته از یک بخش به بخش دیگری می بردند، متوجه شدم که دربهای بخش بطور کامل شیشه ای هستند تصمیم گرفتم یکی از آنها را بشکنم. وقتی سربازان محافظ من حواسشان نبود و داشتیم از یک راهرو به راهرو دیگر وارد میشدیم، چنان با لگد به درب شیشه ای کوبیدم که ذره ذره شده و فرو ریخت، دیگرنمی دانستم اطرافم چه خبر است فقط احساس آرامش داشتم، صدای شکستن شیشه ها مانند یک باد خنک روحم را نوازش میداد و لذت می بردم. ضربات چوب و کابل عراقی ها را بر بدنم می دیدم ولی هیچ دردی احساس نمی کردم اصلاً در برایم معنا نداشت و از آن روز به بعد دیگر نمیتوانم درد را حس کنم. الان هم که دستهایم را به سیمهای خاردار می کشم، دردش خیلی خوشمزه است و آنرا دوست دارم یعنی درد نیست یک نوع لذت است..."

سیامک در مدت اقامت در کمپ 17 حالش بهتر شد و با آزادی اسرا به آغوش گرم خانواده اش بازگشت و سپس بهبود نسبی پیدا کرد، ازدواج نموده و دارای یک دختر زیبا نیز می باشد. سیامک هنوز هم به زبانهای خارجی علاقه دارد و مشغول تحصیل در دانشگاه شیراز و کارمند یکی از ادارات دولتی میباشد.

یا ضامن آهو

 

 

 

ولادت ثامن الائمه حضرت امام رضا (ع) بر همه شیعیان مبارک.

سیامک

سیامک 

 

بخش اول  

 

عراقی ها چند اسیر روانی را نیز به این کمپ آورده بودند که یکی از آنها جالب بود و کارهای بسیار عجیبی انجام می داد و لازم دانستم شرح او را برایتان بگویم، سیامک اهل شیراز بود در عملیات رمضان در تانک یا نفربر مورد هدف قرار گرفته و دچار سوختگی خیلی شدیدی شده بود و سپس عراقی ها او را اسیر کرده و به اردوگاه انتقال داده بودند. شبی که او را شناختم حدود 7 سال از اسارت او می گذشت. ابتدا کسی او را نمی شناخت و نمی دانست مریض است و هنگام خواب یکی از بچه ها به او گفت: «کمی برو آنطرف» که ناگهان فریاد سیامک بلند شد. «چرا گفتی برو آنطرف» او این جمله را با بلندترین صدایی که می توانست بگوید فریاد زد و ادامه داد. ابتدا چند نفر به او اعتراض کردند که ساکت شو ! ولی یکی از بچه ها گفت که او روانی است و اگر چیزی بگوئید بدتر می شود. او مرتب فریاد می زد و همان جمله را تکرار می کرد. صدای او در آسایشگاه می پیچید و همه را آزار می داد. بالاخره عراقی ها هم متوجه شدند و از پشت پنجره خواستند او را ساکت کنند ولی تهدیدها و ضربات کابل ها بر نرده های پنجره هیچ اثری نداشت و سیامک همچنان فریاد می زد. یکی از اسرا به عراقی ها گفت که او مریض است و سربازان عراقی با خنده دور شدند. هرچه انتظار کشیدیم فریادهای سیامک تمام نمی شد.

ساعت از دو هم گذشت ولی او ساکت نمی شد. چند نفر سعی کردند او را ساکت کنند ولی هیچ نتیجه ای نداشت. بله! سیامک تا 4 صبح فریاد زد و بارها همان یک جمله را تکرار کرد تا اینکه دیگر صدایش بیرون نمی آمد و حنجره های او نمی توانستند صدایی را تولید کنند و سپس آهسته پس از چند تکرار خیلی آهسته بخواب رفت. صبح زود عراقی ها برای آمار آمدند و همه پتوهای خود را جمع کردند و با صورتهای خواب آلود به ستون پنج ایستادند. ولی یک نفر هنوز زیر پتو بود و گوئی خیال نداشت از جایش بلند شود. سرباز عراقی به سراغ او رفت و با پوتین به او کوبید و سیامک با عصبانیت بلند شد و نگاهی به سرباز عراقی نمود و با بی اعتنائی از کنار او رفت و بسوی لنگة پنجره ای که باز بود رفت، سرباز عراقی مات و مبهوت مانده بود و بی اختیار بدنبال سیامک به راه افتاد. ناگهان سیامک چنان محکم با مشت به شیشه پنجره کوبید که همه عراقی ها از آسایشگاه به بیرون فرار کردند و تصور کردند سیامک می خواهد آنها را با شیشه بکشد. ارشد آسایشگاه به چند نفر از اسرا گفت که سیامک را محکم بگیرند و اجازه ندهند بقیه شیشه ها را بشکند و به سراغ سربازان عراقی که در جلو درب آسایشگاه ایستاده بودند رفت و جریان را برای آنها توضیح داد و نگذاشت سیامک را تنبیه کنند. اینطور سیامک خودش را معرفی نمود و تبدیل به شخصیتی مهم در اردوگاه شد. از خصوصیات سیامک چند نکته خیلی مهم سریع جلب توجه می کرد. اولین نکته این بود که دردی را در وجودش احساس نمی کرد. روزها می رفت کنار سیمهای خاردار و دست های خود را به سیمهای خاردار می مالید و آنها را زخم می کرد، همیشه روی دستهایش زخمهای بزرگی و شیارهایی وجود داشت که در اثر زخم سیمهای خاردار بوجود آمده بود. پاهایش هم هرگز در امان نبودند و همانطوریکه دستهایش را به سیمهای خاردار می مالید پاهایش هم که همیشه برهنه بودند را روی زمین می کشید و زخمی میکرد. روی انگشتان و قوزک پاهایش همیشه آثار زخم و خون ریزی پیدا بود. سیامک چای را داغ داغ بدون هیچ هراسی تا آخر سر می کشید و هیچ احساس درد یا سوزش نمی کرد. از دیگر خصوصیت سیامک، فرمانبرداری او بود، همیشه آخرین فرمان محول شده را اطاعت می کرد البته این خصوصیت فقط زمانی کارآئی داشت که حالش وخیم نبود. به طور مثال یکی به او می گفت برو آب بیاور و سیامک حرکت می کرد، دیگری می گفت در را باز کن و سیامک بدنبال دستور دوم می رفت دیگری می گفت همین جا بخواب و او راحت و بدون هیچ اعتراضی می خوابید. البته بعضی از این کارهای سیامک گاهی خیلی مفید و کارساز بود که یک مورد آنرا ذکر می کنم:

در کمپ 17 یک سرباز عراقی بود بنام «عامر» که از نظر خصوصیات ظاهری با عراقی ها خیلی فرق داشت. بیشتر سربازان و درجه داران عراقی معمولاً سیه چرده، زشت و بدقواره بودند یا بیش از حد چاق و شکم گنده بودند که به آنها می گفتیم «کم چون تانک» و یا دراز و لاغر که به شتر یا زرافه معروف می شدند، هر سربازی با توجه به رفتارش و قیافه اش لقبی در بین اسرا داشت که شامل گاو، فیل، نردبان، فرغون، روباه، سلطان و... می شد. این «عامر» خیلی خوش تیپ بود و شاید 19 یا 20 ساله بود.

قدش بلند و موهایی قهوه ای با چشمهای سبز داشت، بیشتر به اروپائی ها می ماند تا عراقی ها. «عامر» همچنین خیلی «حرامزاده» بود. بدون دلیل به بچه ها گیر می داد و آنها را کتک می زد. اخلاق خیلی زشت و بدی داشت و حتی به اسرای پیرمرد هم رحم نمی کرد و آنها را وحشیانه می زد، همیشه عادت داشت اسرا را تحقیر کند و از هر حربه ای برای این کار استفاده میکرد. گاهی اوقات اسرایی که بیمار بودند و توان حرکت کردن را نداشتند شکنجه میکرد و یا کتابهای بچه ها را پاره مینمود و یا با کلمات رکیک خون اسرا را بجوش می آورد. فکر میکرد یک قهرمان است و در جنگ نقش کلیدی دارد، خیلی مغرور و متکبر بود. تا اینکه ...

                                                                                                    ادامه دارد...