شیمیائی
حاج آقا پرهیز امام جماعت کارخانه ای بود که من در آن مشغول بکار بودم، همیشه لبخند به لب داشت و کسی نمی توانست از سلام کردن از او پیشی بگیرد، گاهی اوقات برای صرف نهار به غذاخوری کارخانه می آمد و همیشه کنار کارگران معمولی می نشست و با خوشروئی با آنها غذا می خورد. کارگران معمولاً انواع سئوال ها را از او می پرسیدند و آقای پرهیز هم با حوصله و طمأنینه جواب می داد. گاهی اوقات جلوی ورودی نمازخانه آنقدر اطرافش شلوغ میشد که مسئولین کارخانه به کارگران تذکر می دادند و آنها را متفرق می کردند. آقای پرهیز خیلی خودمانی و خاکی بود. در صحبت هایش همیشه این حس خودمانی بودن معلوم بود و هرگز با ادا و اصول سخنرانی نمی کرد. از ضرب المثل های معمولی و پیش پا افتاده استفاده می کرد و نظرات خود را بیان می کرد.
استخاره هایش با قرآن خیلی دیدنی بود. همة کارگران کارخانه در امور خود از استخارة ایشان مدد می گرفتند. در مناسبتهای مختلف سخنرانی می کرد. سخنرانیهایش منحصر به فرد بود و همیشه 2 خصیصه را همراه داشت. همیشه کوتاه و مختصر صحبت می کرد و همیشه عشق و علاقة او به حضرت زهرا(س) نمایان بود.
ایام شهادت حضرت فاطمه (س) شور و حالی عجیب پیدا می کرد و از چند روز قبل از شروع ایام بچه های پایگاه را به نصب تابلو و پلاکارد ترغیب می کرد و در سخنرانیهایش به عظمت و محوریت حضرت زهرا(س) بسیار اشاره می کرد. هنگام خواندن دعا گرفتگی خاصی در صدایش مشاهده میشد و گاهی اوقات هم صدایش خیلی می گرفت ولی هیچگاه شکوه و شکایت نمی کرد. بعضی از بچه های کارخانه خیلی با حاج آقا خودمانی شده بودند و بعضی مواقع به منزلش می رفتند و یا برای ادای نماز مغرب و عشاء به مسجد حضرت زینب که حاج آقا امام جماعت آنجا بود می رفتند و بعضی شب ها نیز به منزل او می رفتند. خیلی دلم می خواست ارتباط نزدیکتری با ایشان داشته باشم. این علاقه بویژه زمانی خیلی شدید شد که برای مشکلی که داشتم نزد ایشان رفتم و درحالیکه فکر نمی کردم در این زمینه بتواند کمکی کند ایشان چنان سنگ تمام گذاشتند که من واقعاً شرمنده شدم و مشکلم هم از طریق یکی از دوستان ایشان سریعاً حل شد.
تصمیم گرفتم برای نماز مغرب و عشاء به مسجد حضرت زینب (س) بروم و از این طریق به حاج آقا هم نزدیکتر شوم. اولین شبی که به مسجد رفتم شب تولد حضرت زینب(س) بود و مسجد خیلی شلوغ بود. بین نماز مغرب و عشاء با شیر داغ و کیک از همه پذیرائی کردند و من هم از نظم موجود در این مسجد و صمیمیتی که بین نمازگزاران وجود داشت لذت می بردم. بعد از اقامة نماز عشاء آقای پرهیز روی منبر رفت و درخصوص ولادت با سعادت حضرت زینب(س) سخنرانی کرد و بعد از آن هم یکی از مداحان به مداحی پرداخت. تقریباً مسجد پر شده بود و هر آن تعداد بیشتری وارد مسجد می شدند. ناگهان صدائی فریاد مانند توجه همه را بخود جلب کرد. به درب ورودی نگاه کردم و مردی را دیدم که ظاهراً دیوانه به نظر می رسید. موهائی ژولیده و پر پشتی داشت. شلوار نظامی خاکی رنگی به پاداشت و پاچه های آنرا گتر کرده بود و اورکت مشکی رنگی هم به تن داشت، یقة پیراهن آبی رنگش نیمی روی یقة اورکت و نیمی زیر آن قرار داشت. با صدای بلند فریاد زد: حاج آقا پرهیز سلام علیکم، پول من را بده می خواهم بروم. آقای پرهیز از جا بلند شد و بسوی او رفته، با او دست داد و او را در آغوش خود گرفت و با لقب سرهنگ او را به داخل مسجد آورد و کنار خود نشاند. گوئی یکی از عزیزترین کسان خود را ملاقات کرده است. سپس دست در جیب کرده و یک اسکناس دویست تومانی درآورد و به سرهنگ داد. به بقیه هم سفارش کرد که در حد توان به سرهنگ کمک کنند. حالا سرهنگ واقعاً مثل یک سرهنگ نشسته و مشغول صرف شیر و کیک شده و مردم هم به نوبت اسکناسهایی را جلوی او روی فرش قرار می دهند. خیلی صحنة جالبی شده بود و سرهنگ از خوشحالی در پوستش نمی گنجید. از فردی که کنارم نشسته بود سئوال کردم این سرهنگ کیست؟ گفت: از اهالی همین خیابان است. مدتها است که روانی شده و سرپرستی هم ندارد. معمولاً هفته ای یکبار به اینجا می آید و حاج آقا برایش مقداری پول جمع می کند. البته مردم آزاری نمی کند فقط داد و فریاد زیادی دارد ولی گاهی اوقات بچه های کوچک خیلی مزاحم او می شوند و مجبورش می کنند که آنها را دنبال کند و یا حرفهای بی ربط بزند.
کم کم جلسه داشت به انتها می رسید و من هم می خواستم هرطور شده نزد حاج آقا بروم ولی خجالت می کشیدم. عده ای از مردم مسجد را ترک کردند و عدة کمی که اکثراً دوستان حاج آقا بودند دور او حلقه زده بودند و هر کسی چیزی می گفت و اکثراً خنده ها بالا می گرفت. در این میان حاج آقا نگاهی به من کرد و با لبخندی بسیار ملیح از من خواست که کنارش بنشینم و مرا به دوستان خود معرفی کرد. معرفی او خیلی محبت آمیز و جالب بود. بنحوی از من تعریف کرد که خودم خجالت کشیدم و پس از گرفتن چند استخاره و پاسخ دادن به سئوالات بچه ها از ما خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد.
بعد از این جریان همیشه سعی می کردم هر طور شده خودم را به مسجد حضرت زینب(س) برسانم و نماز را آنجا بخوانم. خیلی از مواقع می دیدم مردان یا زنانی به ایشان مراجعه می کنند و حاج آقا با روحی گشاده با آنها صحبت می کند و سپس مبلغی پول یا دستخطی به آنها می دهد و با احترام کامل آنها را بدرقه می کند. یک شب بعد از نماز هنگام خداحافظی حاج آقا به من گفت: کمی صبر کن با تو کار دارم. من هم جلوی درب مسجد منتظر ماندم تا حاج آقا با بقیه خداحافظی کند و بیاید. وقتی به نزدیکم رسید دستهایش را روی کتفم گذاشت و گفت: فردا چه کاره ای؟ گفتم: حاج آقا در خدمت شما. حاج آقا خندید و گفت: در خدمت حضرت زهرا(س) باشید بهتر نیست؟ یکه ای خوردم و نتوانستم جواب دهم. حاج آقا گفت: حقیقتش را بخواهی فردا جمعه هست و من برنامه دارم به زندان سری بزنم قرار است برای دو نفر از محکومین به قصاص رضایت بگیریم و سری هم به بقیه زندانیان بزنیم ولی آقای علیزاده که همیشه مزاحم شان می شویم مشکلی دارند و من گفتم شاید شما دوست داشته باشید در این راه ثوابی ببرید. با خوشحالی پذیرفتم و قرار شد صبح جمعه ساعت 9 صبح به درب منزلشان بروم و به اتفاق به زندان که در 5 کیلومتری شهر قرار داشت برویم.
صبح روز جمعه ساعت 9 صبح به منزل حاج آقا که در کوچه بن بستی قرار داشت رفتم و با پیدا کردن پلاک 27 از دیدن این منزل تعجب کردم. منزلی بود بسیار قدیمی، سقف آنرا با چوب و خاک پوشانده بودند و پشت به آفتاب قرار داشت. مثل خانه های خیلی قدیمی بصورت سه طرف ساختمان و یک حیاط کوچک در وسط بود. دستشویی بسیار کوچکی داشت که چند مارمولک در سقف آن استراحت می کردند. آشپزخانه و حمام و دو اتاق دیگر دارای درب هائی بودند که همه آنها را به هم متصل می کرد. دیواره های بیرونی ساختمان را با پلاستر سیمان نما داده بودند و کف حیاط هم موزائیک فرش شده بود. سایه بانی از شیروانی جلوی در ورودی اصلی و آشپزخانه و اتاق نشیمن با لوله های زنگ زده ای درست شده بود و شکافهای بزرگ روی کاهگل پشت بام توجه هر بیننده ای را جلب می کرد.
به یاد سالروز شهادت شهید بزرگوار سردار سرلشکر محمد علی جهان آرا و جمعی از
دوستانش در ۷ تیر سال ۱۳۶۰
سردار سرلشکر پاسدار محمد علی جهان آرا
به سال 1332 در خانواده ای مستضعف، مسلمان، متعهد و درد کشیده در خرمشهر متولد شد. پایبندی خانواده او (بویژه پدرش) به اسلام عزیز باعث گردید که از همان کودکی عشق به خدا و خاندان عصمت و طهارت (ع) در جان و قلب محمد ریشه دواند. از همین ایام وی تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگیری قرآن پرداخت. فعالیتهای سیاسی – مذهبی شهید جهان آرا از شرکت در جلسات مسجد امام صادق (ع) خرمشهر شروع شد. و از همان زمان مبارزه جدی او علیه طاغوت آغاز شد. در سال 1348 - در سن 15 سالگی – تحت تأثیر جنبش اسلامی به رهبری امام خمینی همراه عده ای از دوستان فعال مسجدی اش وارد مبارزات سیاسی شد. ابتدا به برپایی جلسات تدریس و تفسیر قرآن در مساجد پرداخت؛ ضمن آنکه در مبارزات انجمن های اسلامی دانش آموزان نیز شرکتی فعال داشت. در اواخر سال 1349 همراه برادرش به عضویت گروه مخفی حزب ا... خرمشهر درآمد. افراد این گروه با هم میثاقی را نوشته و امضاء کردند و در آن متعهد شدند که تحت رهبری حضرت امام خمینی تا براندازی رژیم منفور پهلوی از هیچ کوششی دریغ نکرده و از جان و مال خویش برای تحقق این امر مضایقه نکنند. در سال 1351 این تشکل به وسیله عوامل نفوذی از سوی رژیم منحوس پهلوی شناسایی شد و شهید جهان آرا، بهمراه سایر اعضای آن دستگیر گردیدند. پس از مدتی شکنجه و بازجویی در ساواک خرمشهر، سید محمد به علت سن کم به یکسال زندان محکوم شد و به زندان اهواز منتقل گردید. مدتی که در زندن بود در مقابل شدیدترین شکنجه ها مقاومت می کرد، به همین جهت دوستانش همیشه از طرف او خاطر جمع بودند که هرگز اسرار و اطلاعات را فاش نخواهد کرد. ایشان با اخلاق و رفتار پسندیده حسن برخوردش، عده ای از زندانیان سیاسی را نیز به مسیر مبارزه و سیاست کشانده بود. پس از آزادی از زندان، پر تلاشتر از گذشته به فعالیت خود ادامه داد و ساواک او را احضار و تهدید کرد تا از فعالیتهای سیاسی و اسلامی کناره گیری کند. تهدیدی بی نتیجه، که منتهی به نیمه مخفی شدن فعالیتهای او و دوستانش گردید. پس از اخذ دیپلم (در سال 1354) برای ادامه تحصیل راهی مدرسه عالی بازرگان تبریز شد و برای شکل گیری انجمن اسلامی این مرکز دانشگاهی تلاش نمود. در این زمان در تکثیر و پخش اعلامیه های امام ملت(ره) و نیز انتشار جزوه ها و بیانیه های افشاگرانه علیه سیاستهای سرکوبگرانه رژیم فعالیت می کرد. بهار و تابستان سال 1357 محمد تصمیم می گیرد تا به منظورگذراندن آموزش و کسب تجارب نظامی بیشتر همراه با عده ای از دوستان خود به سوریه و اردوگاه های مقاومت فلسطین برود. حجت الاسلام سید علی اندرزگو مسئولیت اعزام سید محمد و دوستانش را عهده دار می شود. پس از اعزام گروهی از یاران محمد و همزمان با راهی شدن خود او، کشتار مردم تهران در میدان ژاله سابق توسط رژیم صورت می گیرد که محمد از رفتن به خارج منصرف می نماید. او تصمیم می گیرد در ایران بماند و به مبارزه در شرایط حاد آن دوران ادامه دهد. شهید جهان آرا در شکل گیری سپاه خرمشهر نقش فعال و اساسی داشت و ابتدا مدتی مسئولیت واحد عملیات را به عهده گرفت. در آن زمان با توجه به ضعف عملکرد دولت موقت در تأمین خواسته های طبیعی و اولیه مردم محروم منطقه، گروهکهای چپ و راست تلاش داشتند تا با طرح ضعفهای ناشی از حکومت شاهنشاهی، نظام و کل حاکمیت آنرا زیر سوال برده و مردم را نسبت به انقلاب و رهبری آن بدبین و به مقابله با آن بکشانند. جریان منحرف و وابسته «خلق عرب » نیز به عنوان یکی از ابزارهای استکبار جهانی، در منطقه قد علم کرده بود تا برای اشاعه اهداف استکبار، با پشتیبانی حزب بعث عراق، اعلام موجودیت نماید و عملاً با طرح اختلاف شیعه و سنی، برای تجزیه خوزستان و رویارویی همه جانبه با نظام جمهوری اسلامی ایران برخیزد. شهید جهان آرا در این شرایط به فرماندهی سپاه خرمشهر منصوب شد. در غروب روز 31 شهریور 1359 شهر خرمشهر را زیر آتش گرفتند و مطمئن بودند که با دو گردان نیرو ظرف مدت 24 ساعت خواهند توانست آن را به تصرف خود درآوردند و بعد از آن، از طریق پل ذوالفقاریه، به آبادان دسترسی پیدا کنند و در فاصله کوتاهی به اهواز رسیده و خوزستان عزیز را از کشور جمهوری اسلامی جدا نمایند. اما پیش بینی متجاوزین بعثی به هم ریخت و آنها در مقابل مقاومت دلیرانه مردم خرمشهر، مجبور شدند بخش زیادی از توان نظامی خود را (بیش از دو لشکر) در این نقطه، زمین گیر و 45 روز معطل شوند و در نهایت پس از عبور از دوپل کارون، و بهمنشیر، آبادان را به محاصره درآورند. شهید جهان آرا در مورد یکی از صحنه های این حماسه عاشورایی می گوید: «امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می دیدیم. بچه ها توسط بی سیم شهادتنامه خود را می گفتند و یک نفر پشت بی سیم یادداشت می کرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچه ها می خواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم. تانکها همه طرف را می زدند و پیش می آمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آر.پی.جی داشتیم، با بلند شدن از گودال، اولین تانک را بچه ها زدند. دومی در حال عقب نشینی بود که به دیوار یکی از منازل برخورد کرد. جیپ فرماندهی پست سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت، با مشاهده عقب نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: ا.. اکبر، ا... اکبر ... حمله کنید، که دشمن پا به فرار گذاشته بود...»
سردار غلامعلی رشید در ارتباط با این حماسه به لحاظ نامی می گوید:« مقاومت در خرمشهر نه تنها در وضعیت مناطق مجاورش مثلاً آبادان اثر مستقیم داشت، بلکه در سرنوشت کلی جنگ نیز تأثیر گذاشت و باعث تأخیر حمله عراقی ها به اهواز گردید و آنها نتوانستند در ادامه جنگ، به اهداف خود برسند. برادر عزیز شهید جهان آرا با الهام از سرور آزادگان جهان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و یارانش به ما آموخت که چگونه باید در برابر دشمن مردانه جنگید.» نحوه شهادت: در ساعت 19.30 دقیقه سه شنبه هفتم مهرماه 1360 (بعد از عملیات ثامن الائمه) یک فروند هواپیمای سی - 130 از اهواز به مقصد تهران در حرکت بود تا بدن پاک و مطهر شهدا را به خانواده هایشان و مجروحین عزیز جنگ را به بیمارستانها برساند، که در منطقه کهریزک تهران دچار سانحه شد و سقوط کرد. از جمله شهدای این سانحه تیمسار سرلشکر شهید ولی الله فلاحی (جانشنی رئیس ستاد مشترک آجا)، سرتیپ شهید موسی نامجو (وزیر دفاع)، سرتیپ خلبان شهید جواد فکوری (مشاور جانشین رئیس ستاد مشترک آجا)، سردار سرلشکر پاسدار شهید یوسف کلاهدوز (قائم مقام فرماندهی کل سپاه) و سردار سرلشکر پاسدار شهید سید محمد علی جهان آرا (فرمانده سپاه خرمشهر) بودند. شهید سید محمد علی جهان آرا پس از سالها مبارزه، تالش و فداکاری خالصانه در سخت ترین شرایط، به آرزوی دیرینه خود رسید و به شرف شهادت نائل آمد.
تجلیل مقام معظم رهبری از شهید محمد جهان آرا: «من مایلم اینجا یادی بکنم از محمد جهان آرا، شهید عزیز خرمشهر و شهدایی که در خرمشهر مظلوم آن طور مقاومت کردند. آن روزها بده در اهواز از نزدیک شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلح نداشت. نه که صد و بیست هزار (مانند بغداد) نداشت بلکه ده هزار، پنج هزار نداشت. چند تانک تعمیری از کار افتاده را مرحوم شهید اقارب پرست – که افسر ارتشی بسیار متعهدی بود – از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر کرد. (البته این مال بعد است، در خود آن قسمت اصلی خرمشهر نیروی نبود) محمد جهان آرا و دیگر جوانهای ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی – یک لشکر مجهز زرهی عراقی با یک تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ که شب و روز روی خرمشهر می بارید- سی و پنج روز مقاومت کردند. همانطور که روی بغداد موشک می زدند، خمپاره ها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانه های مردم مرتب می بارید، اما جوانان ما سی و پنج روز مقاومت کردند. بغداد سه روزه تسلیم شد. ملت ایران، به این جوانان و رزمندگانتان افتخار کنید. بعد هم که می خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویی به مراتب کمتر از نیروی عراقی رفتند خرمشهر را محاصره کردند و حدود پانزده هزار اسیر در یکی دو روز از عراقی ها گرفتند. جنگ تحمیلی هشت ساله ما، داستان عبرت آموز عجیبی است. من نمی دانم چرا بعضی ها در ارائه مسائل افتخار آمیز دوران جنگ تحمیلی کوتاهی می کنند. ( مقام معظم فرماندهی کل قوا 22/01/1382 نماز جمعه تهران. – روزنامه کیهان صفحه 6 دوشنبه 30 اردیبهشت 1387 شماره 19089
بعد از تو در آزادسازی خرمشهر همرزمانت گریان سرودند:
ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته خون یارانت پر ثمر گشته...
یادش گرامی و راهش همواره پایدار...
منافقین - زخم عشق
بخش دوم
سلول انفرادی واقعاً جای وحشتناکی بود که با وجود تعداد زیادی اسیر و هوای گرم عراق خیلی ما را آزار می داد. اما هیچکس ناراحت نبود و فقط غبطه می خوردیم که چرا نتوانستیم آن طور که شایسته بود حساب منافقان را کف دستشان بگذاریم.
شاید بتوان گفت اوقاتی که در سلولهای انفرادی سپری می شد یکی از معنوی ترین اوقات بچه های اسیر بود. حال فرقی نمی کرد که یک نفر و یا چند نفر در سلول باشد. معمولاً ابتدای ورود به سلول انفرادی که همیشه همراه با کتک کاری بود را با ذکر ائمه و با صدای بلند و یا آهسته شروع می کردیم. بعد از اینکه عراقی ها در سلول را می بستند و می رفتند، به نماز می ایستادیم و چند رکعت نماز می خواندیم. نماز در سلول انفرادی آرامش خاصی را ایجاد می کرد. بعد از نماز به سجده می افتادیم و با بدنی کوفته و در برخی اوقات خون آلود به درگاه خداوند متعال تضرع می کردیم، چنان نیروئی به ما القاء می شد که اگر عراقی ها هزاران بار فشارهای خود را مضاعف می کردند هرگز نمی توانستند نتیجه ای دلخواه بگیرند. معمولاً دعای توسل را با صدای بلند و یا در دل زمزمه می کردیم. البته اگر چند نفر در سلول بودیم گاهی اوقات نماز را به جماعت و دعاها را دسته جمعی می خواندیم که نیرویش به مراتب از حالت های انفرادی بیشتر بود. با توجه به وحشی بودن عراقی ها اندام ما پراز خون می شد و امکان طهارت و غسل هم وجود نداشت. لذا با تیمم نماز می خواندیم و گاهی اوقات با هم شوخی نیز می کردیم و می گفتیم:
- این اندازه خون روی لباس و یا بدن اشکال ندارد چون چندین برابر از یک سکه دو ریالی بیشتر است و دقیقاً اندازه یک سکه نمی باشد.
آنشب را در سلول انفرادی با هر زحمتی بود سپری کردیم و فردای آن روز هم عراقی ها بعد از گرفتن آمار و پذیرائی با کابل و باطوم ما را به محوطه آوردند و اجازه دادند به دستشوئی برویم و زیر اشعه آفتاب ما را نگه داشتند و به سراغ وسایل ما رفتند تا تفتیش کنند. منافقین به عراقی ها گفته بودند که ما با سیم خاردار سوزن و دیگر وسائل برای درگیری درست کرده ایم و عراقی ها هم تصمیم گرفته بودند وسایل ما را تفتیش کنند. از آسایشگاه یک شروع کردند و هرگاه به وسایل بچه های بسیجی می رسیدند او را صدا می زدند و در حضور خودش تفتیش را انجام می داند.
خیلی چیزها در اسارت ممنوع بود از جمله سیم، سیخ، تیغ، سوزن و بویژه دفترچه های حاوی ادعیه و زیارت ها که جرمش بسیار سنگین بود. من سه یا چهار دفترچه با خودم داشتم که حاوی بیشتر ادعیه و زیارت ها بود. این دفترچه ها را خودم از روی مفاتیح و روی کاغذ سیمان نوشته بودم وبا سوزن آن را دوخته و به شکل دفترچه درآورده بودم. این دفترچه ها را زیر رویه ی متکاء قرار داده بودم و همیشه زیر سرم بود. اگر عراقی ها این دفترچه ها را پیدا می کردند خیلی برایم بد می شد و علیرغم شکنجه های بسیار شاید کارم به استخبارات بغداد هم می رسید. بعد از حدود دو ساعت زیر اشعه خورشید و در تابستان عراق نوبت آسایشگاه ما شد و ارشد آسایشگاه اسم مرا صدا زد. برای لحظه ای در جای خودم میخکوب شدم. پیدا کردن این دفترچه ها خیلی راحت بود و من تقریباً مطمئن بودم که عراقی ها آنها را پیدا می کنند. زیر لب مشغول ذکر گفتن و توسل به ائمه اطهار بویژه امام حسن مجتبی(ع) بودم. من همیشه علاقه خاصی به امام حسن مجتبی علیه السلام این کریم اهل بیت داشتم. هرگاه در دعای توسل به نام مبارک ایشان می رسیدم بی اختیار اشکهایم سرازیر می شد. این علاقه در وجود من نا آگاهانه بود و هیچگاه نتوانستم به دلیل آن پی ببرم ولی این بهترین غنیمتی بود که در جنگ بدست آوردم. این احساس را اولین بار در پشت خط و در منطقه دشت عباس هنگام خواندن دعای توسل در نمازخانه آن جا پیدا کردم و مدت زیادی و حتی همین الان نیز ذهنم را مشغول کرده است و همیشه بدنبال یافتن راز این محبت هستم. گاهی اوقات به خودم وعده می دهم که حتماً حضرت امام حسن علیه السلام هم نظری به من دارد ولی خیلی زود و با مشاهده اعمالم آن را رد می کنم. گاهی اوقات تشابه در تاریخ تولد خودم و سن حضرت مرا بسوی تئوری دیگری می کشاند و هزاران دلیل و راه دیگر. ولی خیلی خوب این حس را درک می کنم که برای من این امام و آقا جایگاه دیگری دارد.
وقتی اسمم را خواندند ناخودآگاه به حضرت امام حسن علیه السلام متوسل شدم و همانجا نذر کردم که سه روز متوالی روزه بگیرم. وقتی به آسایشگاه رسیدم، سرباز عراقی داشت وسایلم را بهم می رخت و از من پرسید:
- اینها مال توست؟
- بله.
سراغ متکاء رفت و سریع جلدش را درآورد. من انتظار داشتم که دفترچه ها روی زمین بیافتند و داشتم خودم را آماده می کردم که جوابی به عراقی ها بدهم و همینطور خودم را برای ضربه های کابل و باطوم آماده می کردم. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد، سرباز عراقی جلد پارچه ای متکاء را وارونه هم کرد و ابر آن را نیز چند بار در دستانش پیچاند ولی اثری از دفترچه های دعا نبود. نمی توانستم این موضوع را برای خودم تجزیه و تحلیل کنم . هضم این قضیه ای که با چشم خودم دیده بودم مرا میخکوب کرده بود و زیر لب ذکر "الحمد الله یا رب العامین" را زمزمه می کردم.
عراقی ها چیزی پیدا نکردند و مرا به صف دیگر بچه ها اضافه کردند. حوالی بعد از ظهر بالاخره تفتیش تمام شد و عراقی ها اجازه دادند داخل آسایشگاه شویم . وقتی وارد آسایشگاه شدم شتابان به سراغ متکاء رفتم و بدقت آن را جستجو کردم. خیلی زود متوجه شدم که این متکاء من نیست و مال شخص دیگری می باشد. به هر حال چیزی نگفتم و به انتظار ماندم. هنگام غروب آفتاب دوباره با صدای بلند اذان گفتم و همگی نماز خواندیم. این بار آسایشگاه در سکوت مطلق فرو رفته بود و منافقین در گوشه ای از آسایشگاه کز کرده بودند و جرأت نفس کشیدن نداشتند. بعد از صرف شام یکی از اسرائی که اهل کرمانشاه و از برادران اهل تسنن بود پیش من آمد و گفت:
- فکر کنم متکا من با مال شما عوض شده است!
از او پرسیدم:
- آیا عراقی ها وسایل تو را هم تفتیش کردند؟
- اگر قرار بود مال مرا هم تفتیش کنند که متکاء مان عوض نمی شد.
این کلمات را با لهجه شیرین کُردی گفت و بعد برایم توضیح داد که او هر شب متوجه این دفترچه ها که من بعد از استفاده جاسازی می کردم بوده است و نمی خواسته است عراقی ها این دفترچه ها را پیدا کنند. خیلی زود با این اسیر دوست شدم و تا پایان اسارت نیز با هم همراه بودیم. ایشان با وجودیکه از برادران اهل تسنن بود، به ائمه اطهار علاقه خاصی داشت و همیشه به آنها احترام می گذاشت.
بعد از درگیری با منافقین، آنها دیگر حاضر نبودند با ما در یک آسایشگاه باشند و عراقی ها هم به این نتیجه رسیدند که سیاست آنها نتیجه معکوس داشت و تصمیم گرفتند دوباره ما را به آسایشگاه قبلی و بین برادران بسیجی خودمان برگردانند.
بازگشت دوباره بین دوستانمان مانند برگشت دوباره به بهشت بود. دوباره توانستیم آن فضای معنوی را پیدا کنیم و از وجود اسرا عارف بهره مند شویم. روح بلند معنوی اسرا در اردوگاه رمادی کمپ 7 را از هر جهت بین بچه های اسیر می توانستیم مشاهده کنیم. برخوردهای صمیمانه، ایثار و فداکاری، سجده های نیمه شب و طولانی بچه ها، زمزمه های ترتیل قرآن مجید در نیمه های شب و در سلولهای انفرادی، اخلاق نیکو و مقاومت دلیرانه بچه ها همه و همه سرشار از معنویت بود. در این اردوگاه تقریباً امکان گناه کردن از بین رفته بود. من تا آن موقع چیزی از مدینه فاضله نمی دانستم و اگر می دانستم شاید آن را با مدینه فاضله مقایسه می کردم. دوستیها در اسارت غیر قابل وصف بودند. هیچگاه کسی چیزی را فقط برای خودش نمی خواست. عدالت در اسارت کم کم معنایش را از دست می داد و همانطور که مستحبات مانند واجبات عینی می شدند، ایثار و از خود گذشتگی نیز جای عدالت را می گرفت. گهگاه معدود کسانی پیدا می شدند که به واسطه فشار عراقی ها می بریدند و احتمال داشت به سوی دشمن بروند. در اینگونه موارد ما بسیار دقت می کردیم و تا حد امکان اینگونه افراد را مورد راهنمائی و کمک قرار می دادیم. اگر کسی اهل سیگار کشیدن بود، جیره ناچیز خود را به او می دادیم تا بتواند سیگار و یا توتون تهیه کند و دستش به سوی دشمن دراز نشود. در سایه معنویتی که در اسارت وجود داشت، بچه ها سعی می کردند جای عزیزانشان را نیز پر کنند و همدم و یاور یکدیگر باشند.
تصور یک آسایشگاه کوچک و محیطی بسیار محدود و وجود سلیقه ها و علائق مختلف و از همه بدتر فشارها و دد منشی های دشمن زندگی کردن به مدت چندین سال کار ساده ای نیست. امکان بروز هر گونه مشکلی وجود داشت و ما باید راه حلی برای فائق آمدن با اینگونه مشکلات پیدا می کردیم. تنها وسیله ای که توانست همه این مشکلات را حل کند و همه بچه ها را با عقاید و سلیقه های مختلف حول یک محور قرار دهد بنحوی که حس حسادت عراقی ها را تحریک می کرد، معنویت بود که ابتدا در سایه نماز بوجود آمد. خیلی از بچه های اسیر مراحلی را در اسارت طی کردند و به درجاتی از خود گذشتگی و اخلاص رسیدند که توانائی توصیف آنها را ندارم. این را بگویم که گاهی اوقات این فضای معنوی حتی عراقی ها را نیز که بگفته خودشان از رذل ترین پرسنل ارتش عراق برای اردوگاه اسرا انتخاب شده بودند را تحت تاثیر قرار می داد و گاهی آنها را مجبور به همکاری و یا چشم پوشی از بسیاری از مسائل می کرد. ای کاش می شد عقربه های زمان را به عقب برد و دوباره آن خلوص را چشید.
خیلی از بچه ها ذوق هنری داشتند و باز هم معنویت خود را در این مورد به نمایش می گذاشتند. بعضی از بچه ها با نخ حوله و پارچه های دشداشه های عربی سجاده هایی بسیار زیبا درست کرده و آیات قرآن کریم را با خطی خوش روی آنها گلدوزی می کردند که با مشاهده آنها روح انسان را نوازش می داد. عده ای دیگر با هسته خرما انواع مختلف تسبیح را می ساختند و برای ذکرهای نماز شب مورد استفاده قرار می دانند. حتی چند نفر با استفاده از سنگ ریزه های محوطه اردوگاه تسبیح سنگی و شاه مقصود ساخته بودند که باور این موضوع و ساختن تسبیح سنگی بدون هیچگونه ابزاری در ذهن هر کس نمی گنجد. ساخت مهر و اشیاء سنگی و گلی که همگی به آیات قرآن کریم و یا احادیث و ادعیه آراسته شده بود نیز تجلی بخش روح معنویت در اسارت بود. مبالغه نیست اگر بگویم، معنویت در همه جا و همه حال در اسارت قابل مشاهده و لمس بود. اسارت جائی بود که هرگز نماز کسی قضا نمی شد. اسارت جائی بود که هیچگاه اعمال بچه ها با ریا و غیبت آلوده نمی شد. حتی زمانی که عراقی ها خواستند ما را به زیارت کربلا و نجف ببرند، علیرغم آرزوی دیرینه ما فقط بخاطر اینکه نماز صبح ما با توجه به برنامه عراقی ها قضا می شد از زیارت چشم پوشی کردیم و درخواست عراقی ها را رد کردیم. آری نماز رکنی برای زدودن تمام پلیدی ها و جمع شدن حول محوری بود که در تمام شرایط ما را حفظ می کرد و این امکان را به ما می داد که با وجودیکه در ظاهر هیچ سلاحی نداشتیم بتوانیم جانانه مقاومت کنیم و دشمن را از پای درآوریم.