خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

در آینده می خواهم پرستار شوم

در آینده می خواهم پرستار شوم
روایتی از برنامه های آینده یک فرزند جانباز

نویسنده: جانباز و آزاده؛ سرفراز عبدالهی

خانم معلم مشغول کنترل دفترهای انشاء بود و بچه ها هم از فرصت استفاده کرده و به سروصدا می پرداختند. گاهگاهی خانم معلم سرش را از روی میز بلند می کرد و می گفت: ساکت! ساکت!! و کمی سکوت حکمفرما می شد ولی بلافاصله دوباره سر و صدا شروع می شد. بچه ها گروه گروه سرشان را توی هم کرده بودند و پچ پچ می کردند. چندتایی در خصوص بافتنی حرف می زدند و بقیه هم در مورد خانواده، درس و این جور چیزها صحبت می کردند. معلم یکی یکی اسمها را می خواند و دفترهای انشاء امضا شده را تحویلشان می داد. بعضی ها را تحسین می کرد و به عده ای دیگر هم تذکر می داد و اشکالاتشان را گوشزد می کرد. پس از اتمام کنترل دفترهای انشاء معلم از جا برخاست و آرام آرام بین نیمکت ها شروع به قدم زدن کرد. بچه ها با چشم و دست به هم اشاره می کردند و کلاس نسبتا آرام شد ولی سه تا از دخترها هنوز متوجه حضور خانم معلم بالای سرشان نشده بودند و همچنان مشغول پچ پچ بودند، همه بچه ها منتظر عکس العمل خانم معلم بودند و خانم معلم هم به دقت به حرفهای آنها گوش می داد و بالاخره گفت خوب!! بعدش چی شد؟ هر سه دانش آموز ناگهان سرشان را بلند کردند و با دیدن خانم معلم که درست بالای سرشان بود و سکوت کلاس شرمنده و سرخ شدند. معلم با دیدن چهره های هراسان آنها دیگر چیزی نگفت و به سوی تخته سیاه رفت، یک قطعه گچ قرمز رنگ برداشت و نوشت: موضوع انشاء “در آینده می خواهید چکاره شوید؟” سپس به بچه ها گفت: هفته آینده درباره این موضوع انشاء بنویسید، سعی کنید نکات دستوری و بقیه چیزهایی را که یاد گرفته اید رعایت کنید. همه دانش آموزان شروع به نوشتن عنوان انشاء کردند و دوباره سر و صدا بالا گرفت ولی این بار همه از هم می پرسیدند تو می خوای چکاره بشی؟ تو چی می نویسی و غیره.
    صدای زنگ غوغایی به پا کرد و دانش آموزان مانند پرنده هایی که قصد فرار از قفس را داشته باشند به بیرون می دویدند. انگار همگی عجله ای خاص داشتند و تنها در مدت چند دقیقه آن کلاس های شلوغ مدرسه تبدیل به محیطی آرام، ساکت و بی روح شدند.
    مریم به همراه دوستش با عجله کلاس را ترک کردند و به سوی خانه روانه شدند.
    جلو مدرسه غوغایی دیگر به پا شده بود. حدود 10 دستگاه مینی بوس به ردیف ایستاده بودند و دختران با عجله سوار می شدند و به محض نشستن روی صندلی ها سرو صدا شروع می شد. عرض نسبتا بزرگ خیابان پر بود از دانش آموزان با مانتوهای سبز و آبی. تعدادی سواری و تاکسی نیز در کنار خیابان به انتظار دانش آموزان ایستاده بودند. مریم و زهرا نیز سوار مینی بوس زرد رنگی شدند و در صندلیهای وسط مینی بوس جای گرفتند. از سروصدای زیاد انسان سرسام می گرفت. جیغ دختر بچه ها که همدیگر را هل می دادند اعصاب انسان را آزار می داد. بیچاره راننده هر چه التماس می کرد کسی گوش نمی داد. مریم سرش را به شیشه مینی بوس تکیه داده بود و چیزی نمی گفت به نظر می رسید در حال تماشای خیابان و تردد ماشین ها می باشد. زهرا که تازه متوجه سکوت مریم شده بود، به مریم گفت: چیه؟ چرا تو خودتی؟ مریم گفت: نمی دونم تو فکر انشاء هستم. زهرا گفت: از حالا فکر هفته آینده هستی؟ من که حالا حالا به این موضوعات فکر نمی کنم. شب قبل از انشاء یه چیزهایی سر هم می کنم و تحویل خانم معلم می دهم. مریم گفت: ولی من فکر می کنم که موضوع خیلی جدی است، یعنی تو الان می دونی می خوای چیکاره بشی؟ زهرا زد زیر خنده و گفت: برو بابا حال داری؟ تا وقتی که ما قرار باشد یه کاره ای بشیم کی مرده و کی زنده است؟ مریم سکوت کرد و چیزی نگفت و کم کم مینی بوس به مقصد نزدیک شد و مریم آماده خداحافظی از دوستش شد و با زحمت توانست خودش را از میان دانش آموزانی که وسط مینی بوس ایستاده بودند به درب مینی بوس برساند و پیاده شود. فاصله خیابان تا منزل را که خیلی هم دور نبود پیمود و به در خانه رسید و با بی حوصلگی زنگ را به صدا درآورد. مادرش مثل همیشه سریع در را باز کرد و مریم سلام کرد و داخل شد. مادرش پرسید مدرسه چطور بود؟ مریم سرش را تکان داد و گفت: بد نبود. راستی مامان یه موضوع جدید برای انشاء بهمون داده اند، می دونی چیه؟ مادر لبخندی زد و گفت: نمی دونم خودت بگو، مریم گفت: می خواهید در آینده چیکاره شوید؟ مادر گفت: خیلی خوبه حالا واقعا می خوای چیکاره بشی؟ مریم گفت: نمی دونم شاید دکتر شدم یا شایدم معلم. مادرش گفت خیلی خوبه حالا برو لباسهاتو عوض کن بیا تا نهارو بکشیم. مریم گفت: راستی مامان بابا چطوره؟ مادر گفت: خوبه عزیزم تو اتاقشه. مریم: پس من اول برم بابارو ببوسم بعد بیام کمک شما. مادر گفت باشه برو عزیزم.
    مریم به طرف اتاق پدرش رفت و به آرامی دستگیره در را چرخاند و وارد اتاق شد. سلام بابا حالت خوبه؟ پدرش چشمانش را حرکت داد و لبخندی زد، صدایش خیلی آهسته و گرفته بود و به سختی گفت: سلام دخترم. از مدرسه میای؟ مریم کنار تخت پدرش نشست و دست پدرش را در دستش گرفت و نوازش می کرد و آهسته جواب می داد. پدر گفت. خوب دخترم مدرسه چطور بود، دوستات هم خوب بودند؟ مریم گفت: آره بابا همه خوب هستند. مریم به آرامی بلند شد پیشانی پدر را بوسید و گفت من میرم کمک مامان نهار بکشیم. پدر لبخندی زد و مریم بیرون رفت. بعد از چند دقیقه سفره آماده شد و مادر مریم صندلی کوچکی را کنار تخت پدر گذاشت و یک متکای نسبتا بزرگ را هم طوری زیر سر پدر قرار داد که بتواند غذا بخورد. بعد از آن مقداری برنج را در بشقاب ریخت و مقداری هم خورش قیمه روی آن ریخت و آرام آرام شروع به غذا دادن به شوهرش نمود. پدر مریم در عملیات بدر قطع نخاع شده بود و از گردن به پائین فلج بود وهیچ حرکتی نمی کرد. پس از صرف غذای پدر، مریم و مادرش هم سر سفره نشستند و نهارشان را خوردند. پدر مریم تقاضای آب کرد و مریم لیوان را با دقت به دهان پدر نزدیک کرد و به آرامی چند جرعه آب به او داد. مریم پرستاری مادرش را هر روز می دید. همیشه شاهد کارهای مادرش بود. او تمام برنامه های مادرش را از سالها قبل نظاره گرد بود و در ذهنش حک کرده بود. او همیشه می دید که مادرش چگونه به نظافت و دیگر کارهای پدرش می پردازد و تمام این کارها را با لبخند انجام می دهد. او دعاهای مادرش را در نیمه های شب می شنید که با اشک از خداوند طلب صبر و استقامت می کرد. او پیوسته می دید که مادرش هیچ گاه به خوبی نمی خوابید و همیشه آماده پرستاری از پدر جانبازش بود. او صحنه های دردل مادرش را با خدای خود به نظاره نشسته بود و آرزوهای مادرش را از حفظ می دانست.
    او می دانست که مادرش هیچ گاه شکوه و شکایت نمی کند، او می دانست که مادرش با وجود تمام مشکلات هرگز اجازه نمی داد پدرش ذره ای دل نگران شود. او می دید مادرش ساعتها مشغول تر و خشک کردن پدرش بود ولی هیچ گاه چیزی جز لبخند در چهره او دیده نمی شد.
    ولی آن روز این صحنه ها برای مریم معنی دیگری پیدا کرده بود. او هم اکنون با دید دیگری به خانه داری مادرش نگاه می کرد. او الان درک کرده بود که چرا مادرش به همسرش به چشم یک گنج بسیار با ارزش نگاه می کند. احساس می کرد در وجودش انقلابی بوجود آمده که به او آگاهی دیگری می داد، دیدش را نسبت به تمام دنیا عوض می کرد. دیگر مادرش را با دیگر مادران یکسان نمی دید.چند روز گذشت و این دگرگونی همچنان در وجودش شعله می کشید. وقتی که پدرش با اشاره چشم نماز می خواند دیگر تفسیر رکوع و سجده آن برایش مبهم و سخت نبود. نیمه شب که صدای مادرش را می شنید گوئی او هم در این ضیافت شریک است و می تواند معنی همه چیز را به وضوح درک کند. حالا دیگر موضوع انشاء برایش گنگ و نامفهوم نبود. سراغ دفتر انشاء رفت و شروع به نوشتن کرد.
    زنگ انشاء دوباره بچه ها مشغول سرو صدا بودند و از شغل آینده یکدیگر می پرسیدند. گاهی اوقات یکی از بچه ها داد می زد: خانم ها توجه کنند: زهره قراره دکتر بشه و عده ای بلندبلند می خندیدند. زهرا از مریم پرسید: راستی تو می خوای چکاره بشی؟ مریم گفت: فکر کنم پرستار بشم. زهرا گفت: من می خوام معلم بشم. بالاخره خانم معلم وارد کلاس شد و بچه ها ساکت شدند.
    خانم معلم پس از وارسی کلاس و نگاه کردن به چهره های دانش آموزان به طرف میز خود رفت و لیست حضور و غیاب را از داخل پوشه ای که همیشه در دست داشت بیرون آورد و یکی یکی اسمها را خواند. کسی غایب نبود. خانم معلم گفت: خوب کی دوست دارد انشایش را بخواند؟ بیش از نیمی از بچه ها با خوشحالی دستهایشان را بلند کردند. معلم از جا برخاست و به وسط نیمکت ها آمد و پس از وارسی همه دانش آموزان مریم را که دستش را تا نیمه بلند کرده بود انتخاب کرد و گفت: مریم تو بیا انشایت را بخوان. با انتخاب مریم بچه ها شروع به سرو صدا کردند و به محضی که مریم جلو تخته سیاه ایستاد و قبل از خواندن انشاء همه ساکت شدند، مریم اینطور شروع کرد:
    به نام خداوند بخشنده مهربان
    موضوع انشاء: می خواهید در آینده چکاره شوید؟
    من قبلا به این موضوع به شکل جدی نگاه نکرده بودم و تصمیمی برای آینده نداشتم، هرگز فکر نکرده بودم که چگونه می توانم برای دیگران و جامعه مفید باشم ولی با این موضوع انشاء مجبور شدم بیشتر فکر کنم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که من دوست دارم در آینده پرستار شوم. چون مادرم پرستار است و همیشه از پدرم که در جبهه ترکش خورده و قطع نخاع گردیده پرستاری می کند. من دوست دارم روزی پرستار شوم و بتوانم به مادرم کمک کنم. می خواهم از پدرم پرستاری کنم، می خواهم سر ساعت داروهایش را به او بدهم. می خواهم به او غذا بدهم و همه کارهایش را انجام دهم. می خواهم زمانی که من به پرستاری از پدرم می پردازم، مادر فرصتی پیدا کند کمی استراحت نماید و یا به خاطر پا دردش به دکتر مراجعه کند. می خواهم مادرم شبها زودتر بخوابد و همیشه خسته نباشد. می خواهم نگاه پر از عشق و محبت پدرم را هنگامی که به مادرم نگاه می کند و از او به خاطر پرستاریش تشکر می کند را با تمام وجودم درک کنم.
    آری من حتما پرستار می شوم.
    وقتی مریم انشایش را تمام کرد، سکوت عجیبی سراسر کلاس را فراگرفته بود. هیچ کدام از بچه ها با هم حرف نمی زدند. خانم معلم هم سرش را پائین انداخته بود. مریم گفت: ببخشید تمام شد.
    خانم!! معلم سرش را بلند کرد. قطرات اشک از چشمانش سرازیر شده بودند و گونه های او را نوازش می دادند. خانم معلم گفت: آفرین دخترم. آفرین بر تو و مادرت. بقیه بچه ها آرام آرام سرهایشان را بلند کردند. اکثرا چشمهایشان خیس بود. مریم به طرف نیمکت خودش به راه افتاد. صدای کف زدن بچه ها آرام آرام شروع شد و آهسته آهسته بلند و بلندتر شد. صدای برخورد دستهای کوچک دانش آموزان تبدیل به موزیکی عجیب شده بود که خنده و گریه را توامان به همراه داشت.
    انگار کسی نمی خواست این موزیک قطع شود و همچنان به نواختن آن ادامه می دادند.

یادی از شهید حجت الاسلام ابوترابی


    همه آزادگان شهید حجت الاسلام ابوترابی را می شناسند، چه آنهایی که در اسارت هم سلول او بوده اند و چه آنهایی که فقط رهنمودهای مدبرانه او را از طریق دیگر آزادگان می شنیدند و با توجه به عشق و علاقه یی که به او داشتند، بدون چون و چرا می پذیرفتند و به مرحله اجرا می گذاشتند.
    هرگز روزی را که شهید ابوترابی را به اردوگاه تکریت کمپ 17 آوردند فراموش نمی کنم . ایشان چنان تاثیری بر اردوگاه گذاشتند که نه تنها برادران آزاده احساس آرامشی عجیب داشتند بلکه عراقی ها نیز متقاعد شدند که وجود ایشان برای دشمن هم رحمت و برکت است .
    آزادگان معتقدند آنچه سیدالشهدا آزادگان را به عنوان شخصیتی برجسته از سایر آزادگان متمایز کرد و لقب سیدالاسرا گرفت ، راه و روش او در برخورد با اسارت و دادن روحیه به سایر اسرا برای ایجاد سازگاری با شرایط اسارت بود. ویژگی های اخلاقی او چنان همه را تحت تاثیر قرار داده بود که گاهی عراقی ها هم مخفیانه برای درد دل پیش او می آمدند. یکی از نیروهای صلیب سرخ سازمان ملل که نسبت به انقلاب ایران بدبین بود گفته بود: اگر همه رهبران ایران شبیه این شخص باشند ما کاملاص انقلاب ایران را قبول داریم . نذر کرده بود اگر از اسارت آزاد شود، از حرم امام (ره ) تا حرم حضرت ثامن الحجج را پیاده بپیماید. ایشان بعد از اسارت هم هیچ گاه سنگر را خالی نکردند و در رسیدگی به امور آزادگان و پیگیری مشکلات آنان تا آخرین لحظات عمر پربارشان از تلاش و فداکاری باز نایستاد.
    حجت الاسلام و المسلمین شهید حاج سید علی اکبر ابوترابی در سال 1318 هجری شمسی در شهرستان قم متولد شد. در سال 42 به جریانات سیاسی وارد شد و در تظاهرات مردم قم در 15 خرداد حضوری فعال داشت و در هجوم عوامل حکومت پهلوی به مدرسه فیضیه مورد ضرب و شتم قرار گرفت .
    در پی تبعید حضرت امام به نجف ، به نجف مشرف شد و در محضر امام راحل (ره ) از درس خارج فقه و اصول معظم له بهره برد. در نجف اطلاعیه های امام را منتشر و پخش و به داخل ایران نیز منتقل می کرد. وی هنگام بازگشت به ایران در مرز خسروی بازداشت و به زندان اوین منتقل شد.
    پس از آزادی از زندان فصل جدیدی در فعالیت های سیاسی ایشان و به صورت عمیق تر شروع شد و به همراه شهید سیدعلی اندرزگو، علاوه بر مبارزات سیاسی به سازماندهی مبارزات مسلحانه همت گماشتند.
    با شروع جنگ عراق علیه ایران ، با لباس رزم در جبهه ها حاضر شد و در کنار شهید چمران به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت . وی شخصاص در ماموریت ها و عملیات نظامی حضور می یافت و در یکی از همین ماموریت ها به اسارت نیروهای عراقی درآمد.
    ماجرای اسارت او بدین گونه است که در یکی از ماموریت ها برای عملیات شب بعد به همراه یک سرباز به عملیات شناسایی می روند که به طرف آنها تیراندازی می شود. از زبان مرحوم ابوترابی نقل می کنند که گفت آن سرباز مجروح شد و من فرار کردم . به اندازه یک کیلومتر آمده بودم که پشیمان شدم . برگشتم که سرباز را کول کنم و با خود بیاورم که ما را محاصره کردند...
    مهمترین ویژگی ابوترابی راه و روش ایشان در برخورد با اسارت بود. با توجه به روش زندگی که ایشان در اسارت پیاده کرد، اسرا با به کار بردن این روش توانستند زندگی بهتری در اسارت داشته باشند، ابوترابی به بچه ها توصیه می کرد شما باید طوری با اسارت برخورد کنید که انگار سالها می خواهید اینجا زندگی کنید.
    در زمان اسارت چون اسرای ما سردرگمی خاصی داشتند و راه وروش برخورد با مسائل اسارت را نمی دانستند، حضور ایشان باعث شد اسرا از سردرگمی و ندانم کاری نجات پیدا کنند. رهنمودهای ایشان در برخورد با عراقی ها طوری بود که عراقی ها از نظر اخلاقی متنبه می شدند و ما با توجه به توصیه های ایشان سعی می کردیم باعث ناراحتی عراقی ها نشویم ، ضمن اینکه پایبندی خود به اعتقاداتمان را حفظ می کردیم .
    شعار حجت الاسلام والمسلمین شهید حاج سید علی اکبر ابوترابی در اسارت این بود: حفظ سلامتی خودتان از نظر جسمی و روحی ، ضمن حفظ اعتقادات . لذا ما به دور از چشم عراقی ها برنامه ریزی کرده بودیم برای ورزش و برنامه های آموزشی و پس از آن بچه ها با اسارت عجین شدند.
    رزمندگانی که در اسارت قرار می گرفتند به دنبال منبعی بودند که اطلاعاتش را در اسارت از طریق آن به دست بیاورند. این منبع می بایست مطمئن باشد، اسرا همچون همه نسبت به هم شناخت نداشتند، لذا ایشان با توجه به جایگاه روحانی که داشتند و بخاطر اعتقاد و عملکردشان که حتی دشمن هم شیفته اخلاق وی شده بود مورد اعتماد و باعث دلگرمی اسرا قرار گرفتند.
    آزاده عبدالمجید رحمانیان در مورد ابوترابی می گوید: عراقی ها او را به عنوان یک روحانی سرشناس ایرانی می شناختند، بنابراین همیشه او را زیر نظر داشتند و برایش محدودیت ایجاد می کردند. سید، شیوه زندگی را بخوبی فرا گرفته بود و تغییر اوضاع و مکانها او را خسته نمی کرد. عراقی ها هر از چندماه ، او را از این اردوگاه به آن اردوگاه و یا به بغداد می فرستادند. تلاش می کردند تا در آرامش قرار نگیرد، اما همه این در به دری ها و فشارهای جسمی و تنگناهای به وجود آمده ، روح او را بی تاب نمی کرد و کسالت و اندوه بر وی غالب نمی شد و هیچگاه او را از انجام رسالت و مسوولیتش باز نمی داشت .
    وقتی که می خواستند سید را از اردوگاه تکریت شماره 5 به اردوگاه 17 منتقل کنند، همه بچه ها گریه کردند و من با چشمان خودم دیدم که جلو در خروجی اردوگاه ، هنگامی که با یکی از سربازان به نام «احسان » خداحافظی می کرد، آن سرباز هم به گریه افتاد و اشک ریخت . هنگامی که سید از اردوگاه خارج شد و اسرای مظلوم پشت در پوشیده از سیم خاردار قرار گرفتند، او به احترام بچه ها دست بر زمین زد و خاک آن را به چهره کشید و در اردوگاه را بوسه زد.
    محبت و جاذبه او به حدی بود که برخی از عراقی ها مخفیانه نزد او می آمدند و با او درددل می کردند و آن انسان وارسته و با مهر و محبت از آنها هم غمزدایی می کرد، بنابراین شیفته اش می شدند.