والفجر8- آنسوی سکه
بعد از سپری شدن روزهای اول اسارت که بطور عمده در سلولهای ساواک بغداد و یا اتاقهای بازجوئی بعثی های عراق می گذشت، اسرای عملیات قدس 3 را بهمراه تعدادی از اسرای ارتش که در منطقه سومار اسیر شده بودند و یک گروه 46 نفره را تشکیل میدادیم به اردوگاهی در رمادیه غرب عراق که کمپ 9 نام داشت انتقال دادند. روزهای اولیه اقامت در این اردوگاه بسیار سخت بود و عراقی ها مدام اسراء را زیر شکنجه های مختلف روحی و جسمی قرار میدادند. اوقات هواخوری بسیار کم بود و بیشتر بچه ها مجروح بودند و هیچ داروئی وجود نداشت. ولی آرام آرام به زندگی در اسارت عادت میکردیم و کتک کاری سربازان را چیزی عادی و معمول میدانستیم. عراقی ها هم پس از بازدید نمایندگان صلیب سرخ از اردوگاه ما کمی رفتارشان را تغیر دادند و مانند روزهای اول چند وعده بچه ها را با کابل و باطوم نمی زدند و فقط به اوقات آمار گیری بسنده میکردند. کم کم تعداد اسرای این اردوگاه افزایش یافت و تمامی آسایشگاه های آن که شامل 8 آسایشگاه در 2 طبقه بود، پر شدند. آن روزها تمامی مناطق جنگی شاهد عملیاتهای ایضائی زیادی بود که معمولا" هر شب یک یا دو حمله انجام میگرفت و تعدادی از رزمندگان نیز به اسارت گرفته می شدند که بیشتر از آنها مجروح بودند.
اسرائی که در اردوگاه های عراقی و بویژه اسرای کمپ 9 که کمتر از یکسال از اسارت آنها می گذشت و اوایل دوران اسارت خود را سپری می کردند از مدتها قبل انتظار یک عملیات سراسری و بسیار بزرگ را می کشیدند. همة بچه ها بعد از مشاهدة عملیات های ایضائی پس از عملیات بدر اطمینان داشتند که عملیاتی بزرگ در راه است و این می تواند سرنوشت جنگ را تعیین نماید. این انتظار برای اسراء به منزلة پایان درد و غم اسارت و پیروزی شیرین و زودرسی بود که به شیوه های مختلف آن را به تصویر می کشیدند. بعضی از اسراء خواب این عملیات را می دیدند و صبح هنگام برای دیگران تعریف می کردند و عدة زیادی اینگونه خوابها را تعبیر می کردند. عده ای نیز به تفأل با قرآن کریم دل می بستند و از مشاهدة آیات پیروزی و فتح در این تفأهل ها اظهار خشنودی و امیدواری می کردند، حتی عده ای هم به فال 40 نخود متوسل شده و انتظار خود را اینگونه به نمایش می گذاشتند، عدة زیادی از اسراء نیز معتقد بودند 22 بهمن زمان دقیق عملیات خواهد بود. به هر حال این این افکار مدتها در اردوگاه های رمادیه، موصل و تکریت وجود داشت.
شروع عملیات والفجر 8 و عبور از آبهای خروشان اروند این امید را در دل اسراء زنده کرد و نوید پیروزی بزرگی را به ارمغان آورد. بهمن 64 جان دوباره ای به اسرای اردوگاه کمپ 9 رمادیه بخشید و امیدها را تازه کرد.
عراقی ها عادت داشتند همة شکستها را پیروزی جلوه دهند و اگر در عملیاتها اسیر می گرفتند با تبلیغات زیادی به بزرگنمایی آن می پرداختند ولی در عملیات والفجر 8 اوضاع بگونه ای دیگر بود. اکنون که پس از 18 سال به آنروزها می نگرم بوضوح می بینم که عظمت این عملیات در عراق بیشتر از ایران قابل لمس بود و اتفاقات عجیبی در این مدت در عراق افتاد که جای تأمل دارد و هرگز به زوایای عملیات والفجر 8 توجهی نشده است.
هرگاه در جبهه های جنگ عملیاتی توسط نیروهای خودی انجام می گرفت، عراقی ها عقدة خود را بر سر ما اسرای دست و پا بسته خالی می کردند. آنها همیشه اسراء را زیر شکنجه های روحی و جسمی قرار می دادند و در این مواقع به وحشیگری خود می افزودند و کار را به جائی می کشاندند که عده ای از اسراء شهید شده و یا دچار نقص عضو می شدند. این شیوة عراقی ها بحدی معمول بود که با شنیدن شروع هر عملیات ما خودمان را آمادة مقابله با هرگونه شکنجه و آزار و اذیت عراقی ها می کردیم. ولی در عملیات والفجر 8 ورق بگونه ای دیگر رقم خورد که هرگز هم تکرار نشد. در مدت زمان اجرای این عملیات رفتار عراقی ها برعکس شد. آنها نه تنها اسراء را شکنجه نمی کردند بلکه احترام هم می گذاشتند. شاید تنها دوره ای که ما در عراق مورد ضرب و شتم قرار نگرفتیم همین 40 یا 50 روز این عملیات بود.
بیمارستان تموز بخش چهارم
بین دروازة اول که فقط طنابی جهت ممانعت از ورود بود و دروازة دوم حدود 100 متر فاصله بود. دروازة سوم که آخرین دروازة ورود به اردوگاه بود نیز حدود 20 متر یا بیشتر با دروازة سوم فاصله داشت که با احاطة سیمهای خاردار مانند یک گذرگاه غیرقابل نفوذ توجه انسان را بخود جلب می کرد. دروازة سوم دارای دو نگهبان بود که فاقد اسلحة گرم بودند و تنها مجهز به سوت و باطوم بودند و همیشه مشغول گشت زنی جلو این دروازه بودند. هنگامی که یک خودرو قصد ورود به اردوگاه را داشت ابتدا در دروازة اول مورد بازدید قرار می گرفت و مدارکش کنترل می شد و به دروازة دوم می رسید. دوباره تفتیش و بازدید انجام می شد و پشت دروازة اول دوباره متوقف می شد. بیشترین جستجو و کنترل در این قسمت انجام می شد و گاهی اوقات حتی ماشین غذا بیش از یک ساعت در این مکان متوقف می ماند تا دستور حرکت داده شود. آمبولانس ما هم از دروازة اول گذشت و ما نفهمیدیم چه اتفاقی افتاد چون چشمهایمان بسته بود فقط توقف آمبولانس و گفتگوی عراقی ها را متوجه می شدیم ولی پشت دروازة سوم در آمبولانس باز شد و یک افسر عراقی دستور داد چشمهایمان را باز کردند. آنها ما را پیاده کردند و به دقت تفتیش کردند و پس از ثبت اسامی و کنترل مدارک دروازة سوم باز شد و ما داخل اردوگاه شدیم. با دیدن دوستانمان دوباره حال و هوای اسارت به سراغمان آمد و آن استرس بسته بودن چشمها و تفتیش های عراقی ها به پایان رسید.
پس از چند روز دکتر عراقی به اردوگاه آمد و ارشد آسایشگاه مرا صدا زد و بهمراه او نزد دکتر عراقی رفتیم. اول نگاهی به قیافه ام کرد و بعد با حالتی تاسف بار گفت:
- " انت طفل!" تو بچه هستی!
سپس چند فیلم رادیولوژی را نشانم داد و با کمک حسن زاهدی که مترجم عراقی ها و از اهالی خوزستان بود توضیح داد که ترکش در صورتم نمانده است و مشکل اصلی چشم چپم و عفونتهای زخم روی صورتم میباشد. یک بسته کپسول آمپی سیلین به من داد و گفت که تا شش هفته باید از این دارو استفاده کنم. ولی این بسته کپسول اولین و آخرین داروئی بود که در آن اردوگاه به من دادند. من از حرفه پزشکی چیزی نمی دانم ولی اطمینان دارم که خوب شدن این زخمها در اسارت و فقط خواست خدا بود و گرنه بهیچ وجه از نظر عقل و علم پزشکی قابل توجیه نمیباشد.
بیمارستان تموز بخش سوم
اسم بیمارستان « تموز» و یک بیمارستان کاملا" نظامی بود. وقتی از آمبولانس پیاده شدیم چشمهایمان را باز کردند. با دیدن چند نفر با لباس شخصی و زن و کودکانی که در حال عبور از کنار ما بودند احساس دلتنگی به ما دست می داد. گاهی با دیدن کودک 8-7 ساله به یاد برادرم می افتادم و به سختی می توانستم دلتنگی ام را پنهان کنم. عراقی ها ما را به یک راهرو طولانی بردند و دستهایمان را هم باز کردند و بهمراه هر کدام از ما 2 سرباز عراقی در دو طرفمان حرکت می کردند. بعد از پیچیدن در چند راهرو و نوشتن اسامی ما عراقی ها ما را جدا کردند و مرا به یک اتاق که بنظر اتاق معاینه بود بردند. قبل از رفتن به آن اتاق باید در نوبت می ماندیم تا بتوانیم وارد شویم. چند نظامی دیگر هم در صف بودند و با تعجب مرا نگاه می کردند ولی هیچکس جرأت نمی کرد با ما حرفی بزند. البته من هم آن موقع عربی بلد نبودم. بالاخره نوبت من شد و با راهنمایی یک خانم بی حجاب که لباس نظامی به تن داشت، وارد اتاق شدم و تازه فهمیدم که می خواهند عکسبرداری کنند. ترس و دلهره عجیبی داشتم و مطمئن نبودم که معالجه ای در کار باشد. بیشتر می ترسیدم بخواهند رویم آزمایش کنند چون این موضوع را از چند اسیر قدیمی شنیده بودم. مرا به پشت روی میز رادیوگرافی خواباندند و چند عکس گرفتند. سپس از نیم رخ صورتم هم چند عکس گرفتند و بالاخره اجازه دادند از اتاق بیرون بروم. وقتی دو سرباز محافظ خودم را که بی صبرانه منتظر بازگشت من بودند دیدم خیلی خوشحال شدم و پس از گرفتن چند کاغذ زرد و قرمز به راه افتادیم. از آن اسیری که همراه من بود هیچ اطلاعی نداشتم و این دو سرباز که یکی از آنها شیعه بود خیلی با من مهربان بودند و برخلاف سربازان اردوگاه وحشی نبود و بی جهت مرا نمی زد. این دو سرباز مرا به همان آمبولانسی که قبلا" گفتم بردند و یکی از آنها رفت و سرباز دیگر نزد من ماند. بعد از حدود نیم ساعت با یک ظرف پر از برنج و خورش که روی آن ریخته شده بود برگشت و از من هم دعوت کردند که با آنها غذا بخورم. آنها خیلی راحت با دست غذا می خوردند ولی من بلد نبودم و کمی هم خجالت می کشیدم ولی خیلی گرسنه بودم و با تعارف عراقی ها شروع به خوردن غذا کردم و تلاش می کردم درست مانند آنها لقمه بگیرم و غذا بخورم تا مسخره ام نکنند.
پس از صرف غذا، چای هم آوردند در لیوانهای چدنی که خیلی شیرین و داغ بود. تا آنروز چای شیرین در عراق نخورده بودم. در اردوگاه هم اوایل چای نمی دادند و این اواخر هم فقط چای تلخ و سرد می دادند که من اصلا" نمی خوردم ولی این چای واقعا"چسبید تازه بموقع هم بود.
بعد از کمی دو سرباز دیگر هم با آن اسیر آمدند و در کمال تعجب دیم که دستهایش را بسته بودند و از ظاهرش معلوم بود که نه تنها چیزی نخورده بود بلکه خیلی هم اذیتش کرده بودند.
خیلی اعصابش خرد بود و سربازان عراقی هم رفتار خشنی با او داشتند. هر دوی ما را ته آمبولانس قرار دادند و دو سرباز که همراه من بودند در آمبولانس ماندند و دو نفر دیگر رفتند. یکی از سربازان دستهایمان را بست و با دو تکه باند سفید رنگ چشمهایمان را هم بستند و دوباره در تاریکی فرو رفتیم. بعد از کمی مکث، آمبولانس بطرف اردوگاه حرکت کرد. هنگامی که سرعت آمبولانس زیاد شد و توقف های پیاپی را نداشت فهمیدم که از شهر خارج شده ایم. در افکار خودم غوطه ور بودم که یکی از سربازان چشمهایم را باز کرد و اشاره کرد که به بیرون نگاه کنم. اسیری که همراه من بود هم چشمهایش باز بود و از یکی از پنجره های آمبولانس به بیرون نگاه می کرد. صحنه خاصی جز صحرا و علفهای بیابانی دیده نمی شد ولی احساس خیلی خوبی داشتم. یکی از سربازها با اشاره به ما فهماند که اگر افسر مافوقش که جلو آمبولانس نشسته بود این موضوع را بداند بشدت تنبیه خواهند شد و سعی کرد باندهای روی چشمهایمان را طوری روی پیشانی ما قرار دهد که به نظر برسد چشمهایمان بسته هستند. بعد از مدتی وارد یک شهر کوچک شدیم. دیدن بچه های کوچولو که در حال بازی بودند و یا همراه مادرشان در خیابان بودند احساس عجیبی به من می داد و مرا به یاد خانواده ام و خواهر و برادر کوچکم می انداخت. هرچه به اردوگاه نزدیکتر می شدیم احساس بدتری به ما دست می داد بخصوص زمانی که سربازان دوباره چشمهایمان را بستند و پنجره آمبولانس هم بسته شد. ورود به اردوگاه خیلی واضح بود چون دارای سه دروازه بود که از خارج از اردوگاه ابتدا چند مانع خیابانی و یک سنگر تیربار بهمراه 10 یا 12 سرباز عراقی که همگی مسلح بودند دروازه اول را تشکیل می داد. دروازه دوم پوشیده از سیمهای خاردار حلقوی و دیواری بود که بسیار حجیم و عریض بودند. این سیمهای خاردار ارتفاعی بالغ بر چهار متر داشتند و بسیار منظم و مهندسی احداث شده بودند. یک دروازة فلزی بزرگ که از میله های قطوری تشکیل شده بود نیز در وسط این گذرگاه قرار داشت و همیشه دو سرباز مسلح در حال نگهبانی و محافظت از آن بودند.