ورزش در اسارت - زخم عشق
ورزش یکی از مسائلی بود که از بدو اسارت تا زمان آزادی فکر اسرا را بخود مشغول می کرد. ورزش برای حفظ سلامتی جسم و حتی برای تقویت روحیه جهت فراموشی درد و رنج راهکار مناسبی بود. در اوایل اسارت عراقی ها ستخگیری های زیادی داشتند و اجازه ورزش کردن را نمی دادند. دویدن و نرمش کردن در اردوگاه ممنوع بود. اجازه هیچگونه حرکت ورزشی برای اسرا صادر نمی شد. اما همیشه این عراقی ها نبودند که تصمیم نهایی را می گرفتند. اسرا همیشه راههایی برای رهائی از قوانین غیر انسانی عراقی ها پیدا می کردند.
هنگامیکه اسرای کمپ 9 رمادیه کم کم داشتند جراحت ناشی از ترکش ها و گلوله ها را به فراموشی می سپردند برای حفظ سلامتی و شادابی خود رو به ورزش آوردند. ورزش راه خوبی برای گذران دوران اسارت، حفظ سلامتی و روحیه اسرا بود. برای این منظور، با چند نفر از بچه ها تصمیم به ورزش کردن گرفتیم. تنها جا و فضایی که عراقی ها از بیرون آسایشگاه روی آن دید نداشتند، پشت در ورودی بود که فضایی حدود 3 متر مربع را پوشش می داد. امتیاز دیگر این مکان عدم استفاده آن توسط اسرا برای خواب بود که بعلت قرار گرفتن پشت در تقریباً بلا استفاده مانده بود. یکی از دوستان رزمنده اهل تبریز بنام رحیم فتحی به ورزش کشتی آشنایی و تسلط داشت و مقرر گردید وی بهمراه من و اسیری دیگری بنام محمد تقی زاده که از رزمندگان بسیجی اصفهان بود و یکی از خوشنویسان اردوگاه هم بشمار میرفت به ورزش کشتی بپردازیم.
صبح ها بعد از اقامه نماز صبح به نرمش و ورزش کشتی می پرداختیم. این اولین کلاس ورزشی بصورت مخفیانه در کمپ 9 قاطع 2 بود که توسط ما در مرداد ماه 1366 آغاز شد و حدود 4 ماه ادامه داشت.
در دومین دیدار صلیب سرخ از کمپ 9 چند توپ فوتبال، والیبال و بسکتبال بهمراه راکت بدمینتون و تنیس به اردوگاه تحویل دادند و این وسایل شروعی برای انجام ورزش های دیگر در حیاط اردوگاه بود.
سه طرف اردوگاهی که ما در آن اسیر بودیم سیم های خاردار و طرف چهارم ساختمان دو طبقه ای قرار داشت. توپ ها و دیگر وسایل ورزشی تحویل ارشد آسایشگاه شده و با هماهنگی عراقی ها مقرر گردید پس از اتمام آمارگیری و آمدن اسرا به حیاط جهت هوا خوری کمی امکان بازی و ورزش داشته باشند.
بالاخره انتظار تعدادی از بچه ها از جمله من به پایان رسید و عراقی ها دروازه فوتبال کوچکی در دو طرف حیاط درست کردند و چند تیم برای بازی فوتبال تشکیل دادیم. تیم ما تیم دوم بود و با ورود تیم ما به زمین و شروع بازی وقتی خواستم توپ را پاس بدهم، آنرا به وسط سیم های خاردار انداختم. همه با تعجب به من نگاه می کردند، ولی کسی جرأت نزدیک شدن به سیمهای خاردار را نداشت. سرباز عراقی هم تمایلی به خارج کردن توپ از لا به لای سیمهای خاردار نداشت. قرار بر این شد فردای آنروز توپ جدیدی برای بازی در اختیار اسرا قرار دهند.
فردای آنروز توانستیم دو ساعت فوتبال بازی کنیم که این بازی موجب شد من درد شدیدی در ناحیه کمر خود احساس کنم بطوری که تا حداقل یک هفته به سختی راه می رفتم و توان بازی کردن را نداشتم. بدیهی بود که دلیل آن ضعف ناشی از نبود غذا، آب، میوه و دیگر ویتامینهای مناسب بود که بدن را در مقابل ورزشهای سخت و ورزش فوتبال که مدام در حال دویدن است مقاوم می کنند. بدین ترتیب با هر پاس یا شوت بالاخره توپ دوم هم در روز چهارم در میان سیم خاردار گیر کرد. حالا دیگر عراقی ها هم متوجه شده بودند که باید برای حل مشکل فکری بکنند. به همین منظور دو قطعه لوله بزرگ را به هم جوش دادند و بوسیله آن توپ ها را از لا به لای سیم خادار بیرون می آوردیم. هر چند چندین توپ که در عمق بیشتری قرار داشتند و امکان دسترسی به آنها در میان سیم های خاردار وجود نداشت، همانجا می ماندند و کم کم می پوسیدند.
برای بازی والیبال نیاز به تور داشتیم که ابتدا با ساختن یک طناب از نخ جوراب مشکل را حل می کردیم و سپس یک تور هم نصب کردند که دقیق به خاطر ندارم صلیب سرخ آورده و یا عراقی ها ولخرجی کرده بودند.
مشکل افتادن توپ در میان سیم های خاردار همچنان وجود داشت. عراقی ها هم برای حل مشکل از خود اسرا خواستند که سیم های خاردار که در انبار داشتند را به حیاط اردوگاه آورده و با دست خارهای فلزی آنرا جدا کرده و تبدیل به سیم های معمولی و عاری از خار نمایند. بدین ترتیب این پروژه هم با همت اسرا در حدود 3 ماه به پایان رسید. هر روز در ساعات هواخوری بچه ها کنار دیوار کریدور آسایشگاه می نشستند و با انگشتان خون آلود خود سیم های خاردار را از هم باز می کردند و تبدیل به تور فلزی برای نصب روی سیم های خاردار و دیواری و حلقوی می کردند. سرانجام پروژه به پایان رسید که حدود 3 ماه بطول انجامیده بود. اکنون یک تور بزرگ به ابعاد 4×20 تهیه شده بود. اکنون درصد توپ هایی که درون سیم های خاردار می افتادند بسیار کم بود. ولی این امر دیری نپائید و با تقسیم اسرای کمپ 9 به سایر اردوگاه ها مجبور به ترک آن اردوگاه که با زحمت در حال پیشرفت بود پایان یافت. مقصد بعدی ما اردوگاه کمپ 7 بود که ترکیبی از اسرای سالهای 62 الی 64 بودند. عمده اسرا در عملیتهای خیبر، بدر، قدس، قادر و چند عملیات کوچک دیگر اسیر شده بودند و بیشتر آنها را بسیجیان تشکیل می دادند ضمن اینکه تعداد سربازان ارتشی اسیر شده در آن عملیاتها کمتر از تعداد بسیجیان بودند.
در کمپ 7 بحث ورزش فقط به توپ ، فوتبال و والیبال ختم نمی شد. عده ای از بچه ها بودند که آشنایی با انواع فنون رزمی که روزی در ایران فرا گرفته بودند. مانند: کونگ فو، کاراته، تکواندو و ...
زمان تمرین و مسابقات ورزشهای رزمی به طور معمول غروب و شب هنگام بود. زمانی که عراقی ها آخرین آمار را می گرفتند و از آسایشگاه بیرون می رفتند ما شروع به تمرینات ورزشی می کردیم. غروب که می شد با همت بچه ها همه پتوها جمع می شد و فضای مناسبی را برای انجام ورزش رزمی اختصاص می دادیم و دو نفر یکی در ابتدا و دیگری در انتهای آسایشگاه نگهبانی می دادند. نگهبان ها هر کدام چوب کوچکی که سر آن یک تکه آینه وصل کرده بودند و می توانستند رفت و آمد سربازان و نگهبان های عراقی را کنترل کنند و هر وقت سربازی نزدیک می شد می گفتند:
- وضعیت قرمز است...
و ما سریع پتوها را مجددا پهن می کردیم و آسایشگاه را به حالت اول در می آوردیم. هدف عمده از ورزش رزمی آمادگی جسمانی اسرا و یا احیاناً استفاده از آن هنگام فرار بود. از نظر عراقی ها ورزش های رزمی ممنوع بود و اگر موضوع را می فهمیدند به شدت برخورد می کردند. البته عراقی ها آنقدر ساده نبودند و توسط جاسوس ها و یا حوادث غیر منتظره می فهمیدند و بچه ها را تنبیه می کردند.
ورزش های رزمی 3 الی 4 ماه در کمپ 7 رمادیه ادامه داشت. تا اینکه با ورود توپ و دیگر وسایل ورزشی جای خود را به فوتبال و بسکتبال و دیگر ورزشها دادند.
با آمدن ما به کمپ 7 وضعیت ورزش تغییر کرد. اسرا با مدیریت خوبی که داشتند با همکاری گروه زیرزمینی که فعالیت های بیشتری را داشتند ورزش را جزء کارهای اساسی در اسارت قرار دادند. همانطور که پیش از این بیان شد در روزهای اول اسارت ورزش ممنوع بود. اردوگاه ما دارای زمین کوچکی بود که فاصله بین دو ساختمان را بعنوان یک حیاط برای هواخوری و ورزش در اختیار ما قرار داده بود این حیاط حدودا 200 متر مربع از محوطه اردوگاه را تشکیل می داد. یک قسمت از آنرا برای زمین فوتبال و در گوشه ی دیگر حلقه ای برای بازی بسکتبال را به دیوار متصل کرده بودن که بیاد ندارم آیا این حلقه را قبل از آمدن ما نصب کرده بودند و یا بعد از آمدن ما. زمانی که صلیب سرخی ها آمدند تعدادی توپ بسکتبال و فوتبال برایمان آوردند. بچه ها در هر آسایشگاه که علاقه مند بودند در قالب تیم های مختلف تقسیم بندی شدند و برای هر آسایشگاه مسئول ورزش و برای کل اردوگاه هم یک نفر مسئول ورزش تعیین شد. تیم والیبال 1و 2 و تیم های فوتبال 1و2و3 تشکیل گردید که تیم فوتبال گروه 1 از افراد زرنگ و آنهایی که مهارت خوبی داشتن تشکیل می شد و بقیه در گروههای متوسط و ضعیف قرار داشتند. در تیم والیبال هم تیم 1 از بچه های زرنگ و ماهر و تیم 2 از اسرای متوسطی بودند که علاقه مند به ورزش بودند. بدین ترتیب تیم های فوتبال و والیبال تشکیل شد. مسابقات منظمی در هر آسایشگاه و قاطع که 8 آسایشگاه داشت برگزار شد. در هر اردوگاه 3 تا 4 قاطع بود. ساختمان از دو طبقه تشکیل شده بود و هر طبقه 4 آسایشگاه داشت. در کمپ 7 چهار قاطع بود. در هر آسایشگاه حدود 60 الی 70 نفر اسیر زندگی می کردند. اما در زمان آتش بس اسرای بیشتری به این اردوگاه آوردند و هر آسایشگاه حدود 100 حتی 110 نفر را تشکیل می دادند که جا برای خوابیدن هم نبود.
مربی ورزشی هم داشتیم. از صلیب سرخ تقاضای سوت هم کردیم. مسابقات مختلف ورزشی برپا می کردیم و تیم ها با یکدیگر در قاطع ها مسابقه می گذاشتند. بچه ها با استفاده از جلد مقوایی دفتر ها و یا احیاناً اگر می توانستند چیزهائی را از عراقی ها تک میزدند و با استفاده از اسرایی که از استعداد خوشنویسی و نقاشی برخوردار بودند کارت جایزه هم می ساختیم. به هرتیمی که برنده مسابقات می شد کارت های جایزه می دادیم که من هم یکی از این کارتها را در یکی از بازیها که دوم شده بودیم گرفتم و هنوز آنرا در خانه نگه داشته ام.
سربازان عراقی افرادی حسود بودند. خیلی دلشان می خواست که با اسرا قاطی شوند. علاقه مند بودند که با بچه ها در این مسابقات شرکت کنند. همین که سوت آزاد زده می شد بچه هایی که اهل فوتبال و بسکتبال بودند، سریع می پریدند وسط و شروع به تیم گرفتن و بازی می کردند. گاهی اوقات که سوت آزاد زده می شد یکی از سربازان عراقی توپ نویی به دست می گرفت و می پرید وسط تا مگر بتواند با بچه ها بازی کند اما بچه ها علاقه ای به بازی با آنها نداشتند. بیشتر بدلیل جاسوس پروری و یا سوء استفاده از ارتباط با بچه ها بود. توپی که ما در اختیار داشتیم کهنه و فرسوده بود. زمانی که سوت آزاد زده می شد یک سرباز عراقی با توپ نو می آمد وسط حیاط و اسرا چون علاقه ای به بازی با آنها را نداشتند دور زمین می ایستادند. وقتی که عراقی ها آن وضعیت را می دیدند، با نارحتی و عصبانیت توپ را به سمت سیم های خاردار و یا به بیرون از محوطه اردوگاه پرتاب می کردند. به محض اینکه عراقی ها از زمین شرمنده و ناامید خارج می شدند، بچه ها به سمت زمین می دویدند و شروع به بازی می کردند.
در مناسبت های مختلف مسابقات ورزشی برگزار می کردیم، مانند دهه فجر، عید نوروز و هفته دفاع مقدس و... مسابقه می گذاشتیم. یادم هست در 22 بهمن سال 66 مسابقه فوتبال گذاشتیم. با همت بچه ها از خمیر نان و سهمیه شکری که داشتیم شیرینی درست کردیم و از عراقی ها هم دعوت کردیم که تماشاچی ما در این مسابقات باشند. عراقی ها صندلیهای خود را دور تا دور زمین چیدند و به تماشای بازی ها مشغول شدند. ما هم با شیرینی از آنها پذیرایی کردیم. حتی فرمانده اردوگاه را هم دعوت کردیم که نظاره گر مسابقات ما باشد.
بعد از چند روز هدف از تشکیل آن مسابقه توسط جاسو ها لو رفت و آنها به عراقی ها گفتند:
- شما گول خوردید. آن مسابقات به مناسبت دهه فجر و 22 بهمن سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ایران برگزار شد و شما تشویق کننده آن بودید.
به هر حال آنها هم ساکت ننشستند و ارشد های آسایشگاه ها و عده ای از بچه ها که ورزشکار بودند و یا از دست اندرکاران برگزاری مسابقات بودند، تنبیه کردند اما نه به آن صورت که اتفاق خاصی برای بچه ها بیافتد.
ورزش در اردوگاه کمپ 7 که چهار سال از عمر من در آن گذشت روال خوبی داشت. ورزش باعث سلامتی، تنوع و حفظ روحیه و به نوعی مبازره با عراقی ها بود. البته عراقی ها هم سکوت نکرده و گاهی اوقات اذیت می کردند. مثلاً وقتی می دیدند بچه ها در حال ورزش کردن و بازی هستند بیخود و بی جهت گیر می دادند و می گفتند که ورزش کردن ممنوع است و به روشهای مختلف اذیت می کردند.
مدتی بدین منوال گذشت. تا اینکه بعد از آتش بس و چند ماهی بعد از رحلت امام (ره) عراقی ها تصمیم گرفتند یک سری از اسرا جدید و قدیمی که در زندانهای موصل بودند را به اردوگاه ما آوردند تا بتوانند به این وسیله بین بچه ها تفرقه بیاندازند و مقاومت بچه ها را بشکنند ولی هرگز نتوانستند به هدف خود برسند. حتی اسرای جدید نیز به جمع ما پیوستند و در مقابل عراقی ها مقاومت کردند و جاسوسان نیز هرگز نتوانستند تشکل زیر زمینی اسرا را بهم بریزند. بعد از آتش بس عراقی ها اردوگاه ما را تقسیم کردند. بچه ها را به چند اردوگاه مختلف منتقل کردند. من جزء اسیرانی بودیم که به اردوگاه تکریت کمپ 17 منتقل شدیم. تکریت یعنی همان زادگاه صدام.
در ماههای اول که آنجا بودیم از ورزش خبری نبود. روزهای اول شرایط سختی داشتیم عراقی ها بچه ها را بسیار اذیت و شکنجه می کردند و اوقات هواخوری را بشدت محدود کرده بودند. این شرایط آنقدر وحشیانه و سخت بود که همان روز ورود به این اردوگاه یکی از بچه ها به شهادت رسید.
عراقی ها تا قبل از آمدن صلیب سرخ اجازه ورزش را نمی دادند و می توان گفت که علاقه ای نداشتند. با ورود صلیبی ها و از همه مهمتر حاج آقا ابوترابی توانستیم مانند کمپ 7 ورزش را از سر بگیریم.
اردوگاه تکریت کمپ 17 فضای مناسبی برای ورزش بخصوص والیبال و فوتبال داشت. با همت آقای ابوترابی که تأثیر خوبی هم در اسرا داشت و هم در سربازان عراقی توانستیم محوطه وسیع اردوگاه را به دو قسمت فوتبال و والیبال تقسیم کنیم. حاج آقا ابوترابی با آگاهی و درایتی که داشت توانست تأثیر خوبی بر روی اسرایی که دست به مبازراتی می زدند که فایده ای هم نداشت بگذارد و از طرف دیگر افسران و سربازان عراقی را وادار به تغییر رفتار و رویه در ارتباط با اسرا نماید.
با آمدن ابوترابی به اردوگاه تکریت کمپ 17 ورزش بخصوص فوتبال و و الیبال دوباره جان گرفت.
هوا در بیابانهای تکریت طاقت فرسا و بسیار گرم بود. بطوری که اسرا طاقت ایستادن در آفتاب را نداشتند. به همین دلیل هم فرصت برای ورزش کردن محدود بود. اگر می توانستیم و گرما اجازه می داد از ساعت 3 الی 6 بعد از ظهر نهایت استفاده را برای ورزش کردن بردیم. بدیهی بود که ساعت 7 بعد از ظهر عراقی ها برای گرفتن آمار شامگاهی سوت می زند و ما را داخل آسایشگاه می فرستادند تا فردا صبح ساعت 7 که سوت آمار صبحگاهی زده می شد همچنان در آسایشگاه بسر می بردیم.
در اردوگاه تکریت کمپ 7 ورزشکارهای خوبی از جمله آقای ابوترابی داشتیم.
قصه علی درودی که روزی تیغ به گردن یک سرباز عراقی زده بود و عراقی ها او را به سلول انفرادی انتقال داده بود و کمی از لحاظ روانی دچار مشکل شده بود در قسمتهای دیگر همین کتاب آمده است. یادم هست که یک روز به آقای ابوترابی گفت:
- باید با من والیبال بازی کنی! آن هم تنهایی...
ابوترابی که در آن سالها سنی از وی گذشته و 54 ساله بود در یک طرف تور و طرف دیگر علی ایستاد و شروع به بازی والیبال کردند. تصور کنید در دمای بالای 45 درجه سانتیگراد بیابانهای تکریت در مقابل جوان 20 ساله ای که خیلی دوست داشت با ابوترابی بازی کند. ساعتها در آن هوای گرم بازی کردند تا اینکه هر دو خسته شدند بطوری که نفس نفس می زدند، هر دو روی رملهای داغ زیر تور والیبال افتادند.
ابوترابی خیلی به بچه ها اهمیت می داد و از خصوصیات بارز او این بود که برای حفظ اسرا از خود مایه می گذاشت. کم کم که به آزادی نزدیک شدیم و درصد تنبیه و شکنجه تقلیل یافت و بدیهی بود که فرصت زیادی برای ورزش کردن پیدا کردیم.
یک روز تصمیم گرفتیم یک مسابقه فوتبال بین اسرا و سربازان عراقی داشته باشیم. که در نهایت شگفتی تیم اسرا بازی را 1-2 یا 2-3 بردند. اردوگاه را به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم کرده بودند. تکریت 1 و 2 که من جزء تکریت 1 بودم و بقیه دوستان دیگر در تکریت 2 بودند. اکنون هر آسایشگاه با ورود اسرای جدید حدود 100 الی 110 نفر می بودیم. با جلب موافقت عراقی توانستیم یک مسابقه بین دو اردوگاه تکریت 1 و 2 برگزار کنیم. به هر حال از هر مناسبتی برای برگزاری مسابقات ورزشی و دادن روحیه به بچه ها استفاده می کردیم.
اکابر- زخم عشق
با ورود اولین گروه از نمایندگان صلیب سرخ جهانی و ثبت نام اسرا در کمپ 9 کمی از سختگیری و شکنجه کاهش یافت و این امر فرصتی را برای برنامه ریزی فعالیتهای اسرا بوجود آورد. عراقی ها با مسائل معنوی و مذهبی و سیاسی بشدت مخالف بودند و بر عکس به مسائل اضافی و لهو و لعب خیلی علاقه داشته و سعی می کردند اسرا به را این وادی هدایت کنند. این تضاد افکار همیشه بین اسرای ایرانی و نظامیان عراقی وجود داشت و هر دو طرف همیشه در صدد غلبه بر حریف بودند. البته عراقی ها توان نظامی و ابزارهای مختلفی داشتند که ما از آن بی بهره بودیم ولی ما هم ابزارهای معنوی بسیار کارآئی داشتیم که در بیشتر اوقات کار سازتر از حربه های دشمن بود. همواره از وجود صلیب سرخ حداکثر استفاده تبلیغاتی و غیره را می بردند و به آنها توصیه می کردند لوازمی مانند ابزارآلات قمار را در بین اسرا توزیع نمایند. ولی ما همیشه از آنها می خواستیم کتاب، مجله، مسواک، توپ، خمیردندان و از این قبیل وسایل برایمان بیاورد. از طرف دیگر ارتباط با صلیب سرخ مستلزم دانستن یک زبان خارجی مثل انگلیسی، فرانسه یا آلمانی بود که انگیزه ای بسیار قوی برای اسرا در جهت فراگیری زبانهای مختلف بشمار می رفت.
امکانات فراگیری علم و دانش در ابتدای اسارت صفر بود و هیچ نوع امکاناتی در این زمینه وجود نداشت. از نظر عراقی ها قلم و کاغذ ممنوع بود و با شدت با آن برخورد می کردند ولی با آمدن صلیب سرخ به هر اسیر یک دفتر 40 برگی و یک خودکار بیک تعلق گرفت. عراقی ها توصیه کردند که مطالب سیاسی و یا نظامی در دفاتر نوشته نشود و در مراجعه بعدی صلیب سرخ که دفتر و خودکار جدید می آورند دفاتر و خودکارهای قبلی را جمع آوری می کردند و گاهی هم آنها را بررسی و مطالعه می کردند و اگر مطلبی که توجه شان را جلب می کرد پیدا می کردند با صاحب آن دفتر به شدت برخورد می کردند.
اسرا هم سعی می کردند حداکثر استفاده را از این دفاتر ببرند و برگه های سفید آنرا طوری که عراقی ها متوجه نشوند می کندند و ذخیره می کردند و یا برای نوشتن مقالات سیاسی، اخبار و حتی ادعیه استفاده می کردند. داشتن این دفترچه ها و کاغذها از دید عراقی ها خلافی بزرگ محسوب میشد و ما مجبور بودیم به شیوه های گوناگون این مطالب را از دید آنها پنهان کنیم. گاهی اوقات بعضی از این وسایل ممنوع بطور اتفاقی و یا در تفتیش های آسایشگاه لو می رفت و بدست عراقی ها می افتاد. آنها هم پس از شناسائی صاحب آن او را بشدت تنبیه می کردند. در آسایشگاه جایی برای پنهان کردن اینگونه وسایل وجود نداشت. فقط پشت پنجره هایی که با بلوک سیمانی آنها را مسدود کرده بودند و تنها 20 سانتیمتر آن باز بود. بعضی از وسایل را با نخ پنهان می کردیم و پس از سفید شدن وضعیت نخ را می کشیدیم و وسایل را بیرون می آوردیم. یک روز در آسایشگاه 2 کمپ 7 من چند دفترچه ادعیه و چند مطلب سیاسی را به همین شیوه در پشت بلوکهای سیمان پنهان کرده بودم که عراقی ها آمدند برای بازرسی آسایشگاه. همه اسرا را از آسایشگاه بیرون کردند و به تفتیش کوله های انفرادی، پتوها و متکاها پرداختند ولی چیزی نیافتند. اسرا هم از محوطه مشغول تماشای این صحنه بودند. فقط ارشد آسایشگاه به همراه سربازان عراقی در آسایشگاه حضور داشت. ناگهان یکی از بچه های اسیر با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- «ای وای خدا رحم کند بدبخت شدیم.»
از او پرسیدم:
- چرا؟ مگه چیزی در وسایلت داری؟
- نه، ولی ببین ستار دارد با آینه پشت بلوکها را نگاه می کند.
وقتی دقت کردم، دیدم درست می گوید سرباز عراقی که ستار و یا همان روباه نام داشت مشغول نگاه گردن پشت بلوکها با استفاده از آینه بود.
خیلی تعجب کردم ولی مطمئن بودم که عراقی ها از یک طریقی این موضوع را فهمیده اند. آنروز حدود 30 یا 40 دفترچه دعا و دیگر مطالب در اندازه و سایزهای مختلف جمع آوری شد. بعضی ها خاطرات خود را نوشته بودند، عده ای مطالب سیاسی و علیه حزب بعث داشتند و تعداد زیادی هم دفترچه های ادعیه و زیارت داشتند. عراقی ها کشف بسیار بزرگی کرده بودند و از چهره هایشان معلوم بود که گویی گنج پیدا کرده باشند. همة دفترچه را در یک لگن پلاستیکی که اسرا در آن لباس می شستند ریخته و به اتاق خود بردند. تعداد این وسایل ممنوعه آنقدر زیاد بود که عراقی ها نمی توانستند تک تک صاحبان آنها را پیدا کنند و تصمیم گرفتند تمام آسایشگاه را تنبیه کنند. همه را درون آسایشگاه کرده و پس از آمارگیری شروع به کتک زدن اسرا با کابل و باطوم کردند و درها را قفل کردند و اجازه ندادند کسی برای هواخوری بیرون برود. حدود یک هفته عراقی ها رفتار وحشیانه ای با ما داشتند و هر نوبت آمار به همراه کتک کاری و توهین بود. ولی این وضعیت بهتر از سلول انفرادی و دیگر روشهای عراقی ها برای تنبیه اسرا بود.
حالا باید راه جدیدی پیدا می کردیم. پس از بحث و مذاکره فراوان تصمیم گرفتیم در گوشه ای از حیاط محوطه اردوگاه زمین را کنده و یک سطل پلاستیکی را در آن قرار داده و وسائل ممنوعه را در آن گذاشته و روی آنرا با خاک شنی آنجا بپوشانیم. چند نفر هم مسئول انتقال این وسایل به درون آسایشگاه و برگرداندن آنها به داخل سطل بودند. در گوشه ای از محوطه هواخوری مکانی را انتخاب کردیم که عراقی ها بویژه نگهبانهای برجکها کمترین دید را داشته باشند و با یک تجمع ساختگی کوچک خیلی سریع مأموریت بنحو احسن انجام شد و بدین ترتیب تا حدودی از شر بازرسی های عراقی ها خلاص شدیم. از طرف دیگر ما مقدار زیادی از کاغذهایمان را از دست داده بودیم و نیاز به کاغذ جدید کاملاً محسوس بود. در این خصوص هم تعدادی از اسرا که برای بیگاری یا نظافت به محوطه های پشت اردوگاه می رفتند چند کیسه خالی سیمان را با خود آوردند و بچه ها این کیسه ها را شسته و خشک کردند و بعنوان کاغذ استفاده می کردند. بعضی از بچه ها دفترچه های خیلی قشنگی را از این کاغذها ساخته بودند و دیگر اسرائی که خوش خط بودند دعاهایی مانند کمیل، توسل، ندبه، عهد، فرج و زیارت عاشورا و وراث را در این دفترچه ها می نوشتند و در مراسم دسته جمعی از آنها استفاده می کردیم.
یک روز صبح که بیدار شدیم باران همه جا را خیس کرده و محوطه پر از آب و گل شده بود. با دیدن باران و آب بیاد سطل ممنوعات افتادیم و پس از آمار چند نفر اسرا سراغ سطل رفتند ولی با کمال ناباوری متوجه شدند که سطل پر از آب شده و تمامی وسایل خیس شده اند. تمام دفترچه ها را بیرون آورده و در جائی دیگر که فکر کنم زیر پله ها بود مخفی کردند و شب هنگام بعد از رفتن عراقی ها نخ وسط دفترچه ها را باز کردیم و برگه ها را با نخ هایی که از جوراب تهیه کرده بودیم آویزان کردیم تا سریعتر خشک شوند. کاغذهای سیمانی مقاومت خیلی خوبی داشتند و اصلاً متلاشی نمی شدند. حتی رنگ نوشته ها هم از بین نرفته بود. آن شب دو نفر نگهبان بودند که در ابتدا و انتهای آسایشگاه مشغول دیده بانی بودند و به محض دیدن سربازان عراقی که معمولاً برای سرکشی می آمدند فریاد می زدند «وضعیت قرمز» و بچه ها هم وضعیت را به حال عادی تبدیل می کردند. ولی آن شب یکی از نگهبانها که مسئولیت دیده بانی قسمت ورودی آسایشگاه را داشت خوابش برده بود و متوجه حضور سربازان عراقی نشده بود. ناگهان عده ای متوجه شدند که دو سرباز عراقی مشغول نگاه کردن به درون آسایشگاه هستند. آنها تمامی صفحات دفترچه ها را که روی طناب آویزان کرده بودیم دیدند و با عصبانیت گفتند:
- « فردا پدرتان را درمی آوریم.»
و رفتند. بعد از رفتن عراقی ها زلزله ای بپا شد و بعضی از اسرا به سرزنش نادر که نگهبان بود پرداختند ولی نگرانی اصلی همه فردا صبح و حضور عراقی ها بود. ناگهان یکی از اسرا پیشنهادی داد که بجا و سازنده بود. او قوطی شیر خشک را که هنوز استفاده نشده بود را آورده و با سائیدن کف آن روی موزائیک های کف آسایشگاه از ته آنرا باز کردیم و محتوای آنرا خالی کردیم و تمامی دفترچه ها را در آن جای دادیم و دوباره به حالت اول درآورده و سرجایش گذاشتیم و با خیال راحت خوابیدیم.
فردای آنروز عراقی ها با تعداد بیشتری برای آمار وارد آسایشگاه شدند و بعد از آن، همه را روی زمین نشاندند و گفتند:
- « سرها پائین».
چند نفری را هم با کابل زدند و تفتیش شروع شد. آنها مطمئن بودند که شکار خیلی خوبی خواهند داشت ولی با تفتیش وسایل انفرادی و پشت بلوکهای سیمانی آرام آرام آثار عصبانیت و ناامیدی در چهرة آنها پیدا شد. بالاخره سراغ آن قوطی شیر خشک آمدند و با چاقوی درب آنرا باز کردند با دیدن پلمپ آلومینیومی روی قوطی مطمئن شدند که این قوطی هنوز باز نشده و چیزی جز پودر شیر در آن نیست. دوباره سر قوطی را بستند و دوباره از اول تفتیش آغاز شد ولی چیزی پیدا نکردند. حسابی کلافه شده بودند و از عصبانیت گهگاهی بچه ها را به باد کتک می گرفتند.
بالاخره ارشد را صدا کردند و گفتند:
- « دیشب اینجا چه خبر بوده است؟»
- « هیچ خبر خاصی نبوده است.»
هرچه اصرار کردند نتیجه ای نگرفتند و سربازی که آن شب تمام آن برگه ها را با چشم خود دیده بود هنگام خروج از آسایشگاه با صدای غمگینی گفت:
- « وا... انتم ساحر ساحر» بخدا شما جادوگرید جادوگرید!!.»
اختراع تخته سیاه هم گام مهمی برای یادگیری علم و دانش بود. این هنر حتی تا اواخر اسارت مورد استفاده قرار می گرفت و کمک زیادی به تدریس و آموزش اسرا می نمود. طریقة ساخت این تخته سیاه خیلی ساده بود. یک تکه مقوای ضخیم که معمولاً هنگام تحویل لباس جدید درون بسته بندی لباسها بود و به آسانی در دسترس قرار داشت را تهیه می کردیم و روی آنرا با تکه پارچه ای تیره رنگ که از دشداش عربی و با لباسهای یکدست سوره ای (بلک سوت) تهیه می شد روی مقوا می کشیدیم و پشت آنرا می دوختیم. سپس مقداری چربی از غذا می گرفتیم و با پودر صابون مخلوط کرده و روی پارچه می مالیدیم. بعد از آن یک تکه نایلون پلاستیکی براق روی پارچه قرار داده و یک تکه طناب که از عرض مقوا عبور می کرد نیز زیر نایلون قرار می گرفت. سپس با تکه ای چوب یا مداد روی این تخته سیاه هرچه می خواستیم می نوشتیم و با کشیدن طناب به راحتی نوشته ها پاک می شد. از این تخته سیاه ها در کلاسهای درس استفاده زیادی می شد و عراقی ها هم نمی توانستند ایرادی بگیرند.
عراقی ها با تجمع مخالف بودند و همیشه در هراس بوده و اجازه نمی دادند بیشتر از سه نفر دور هم جمع شوند و این حساسیت عراقی ها امکان ایجاد کلاسها را خیلی محدود نموده بود. ولی بچه ها هم به این آسانی دست بردار نبود و همیشه راه حلهایی پیدا می کردند. معمولاًاز دیگر اسرا بعنوان نگهبان استفاده می کردیم و به محض اطلاع از حضور سربازان عراقی وضعیت قرمز می شد و بچه ها پراکنده می شدند.
به مرور که اسارت طولانی تر میشد، برنامه ریزیهای اسرا نیز برای یک اقامت طولانی طراحی می شد. یکی از این برنامه ریزیها در این مورد، درس خواندن و بویژه یادگیری زبانهای خارجی بود که عدة زیادی از اسرا به آن علاقمند بودند. شکل کلاسها خیلی ساده و به چند نفر و حتی گاهی 2 نفر محدود میشد. البته کلاسهای آموزش قرآن شامل حفظ، تجوید، قرائت، صوت و لحن از جایگاه ویژه ای برخوردار بود و به جرأت می توان گفت که 80% بچه های کمپ 7 رمادیه قرائت و ترجمه قرآن را یاد گرفته بودند و عده ای هم مشغول حفظ تمام سوره های قرآن کریم بودند.
با شروع این کلاسها جو کلی اردوگاه هم کمی آرام تر شد و اسرا از صلیب سرخ تقاضای کتاب و مطالب آموزشی کردند. صلیب سرخ هم هر نوبت که به اردوگاه می آمدند تعدادی کتاب که بعضی از آنها طبق درخواست اسرا بود با خود می آورد و کم کم تبدیل به یک کتابخانه شد که کتابهای مختلفی را در خود جای داده بود. عمدة این کتابها به زبانهای خارجی مانند انگلیسی، فرانسه، آلمانی و یا عربی بودند. البته کتابهائی به زبانهای ایتالیائی و اسپانیائی هم پیدا می شد.
اولین کلاسی که خودم شروع کردم، کلاس تجوید قرآن کریم بود که توسط یکی از طلاب تدریس می شد و بدین ترتیب روخوانی قرآن را بطور صحیح یاد گرفتم، سپس به سراغ زبان انگلیسی رفتم. یکی از دوستان بنام حبیب ا... کمی زبان انگلیسی را بلد بود و با پیشنهاد من پذیرفت که هر روز صبح بعد از آمار کلاس زبان داشته باشیم. وی خیلی وقت شناس بود و به کلاسش خیلی اهمیت می داد. دو نفر دیگر از دوستان هم متقاضی شرکت در کلاس ما شدند و بالاخره یک کلاس 3 نفری تشکیل شد. از قواعد دستوری شروع کردیم و آرام آرام جلو می رفتیم. همکلاسیهای من خیلی زود تصمیم گرفتند این کلاس را ادامه ندهند و بهانه هایی برای خودشان تراشیدند و کلاس را ترک کردند. ولی من مصمم به یادگیری زبان انگلیسی بودم و کلاس را هر طور بود ادامه دادم. این کلاس حدود سه ماه طول کشید و طی این مدت من توانستم چیزهای زیادی یاد بگیرم. یک روز صبح که برای کلاس نزد حبیب ا... رفتم، گفت: که این آخرین جلسة کلاس بصورت استاد و شاگردی میباشد. وقتی موضوع را پرسیدم، گفت:« من هرچه بلد بودم یاد شما دادم و شما هم خیلی خوب تمرین کردید و همه مطالب را یاد گرفتید. حالا ما هر دو اندازة هم انگلیسی بلد هستیم.» خیلی خوشحال شده بودم و از حرفهای امیدوارکنندة استادم لذت می بردم. سپس گفت:« اگر دوست داشته باشید می توانیم یک کلاس مکالمه تشکیل بدهیم و هر دو با هم کار کنیم و معلومات انگلیسی خود را بالا ببریم.» پیشنهادش را پذیرفتم و بدین ترتیب کلاس مکالمه هم شروع شد. هر روز مطلبی را انتخاب می کردیم و کلمات و جملاتی را گردآوری می کردیم و روز بعد در خصوص همان موضوع مکالمه می کردیم. کلاس مکالمه حدود 45 روز طول کشید و من احساس می کردم که می توانم به راحتی انگلیسی صحبت کنم و منظور خودم را برسانم. بهترین آزمایش این توانائی صحبت کردن با نمایندگان صلیب سرخ بود که اروپائی بودند و میزان یادگیری ما را خوب تشخیص می دادند. وقتی نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه آمدند با یکی از آنها انگلیسی صحبت کردم و از او خواهش کردم نظرش را درخصوص انگلیسی من بگوید. او خیلی خوشحال شد و به من تبریک گفت: و توصیه کرد که تلفظ کلمات را بیشتر جدی بگیرم.
حالا دیگر باورم شده بود که انگلیسی را یاد گرفته ام و شروع کردم به مطالعة کتابهای داستان و هرگونه مطلبی که به انگلیسی وجود داشت. بعد از مدتی متوجه شدم که تمام کتابهای موجود در اردوگاه را که انگلیسی بودند خوانده ام و تصمیم گرفتم کتابهائی که حاوی دستور و قواعد زبان انگلیسی بودند را دوباره دوره کنم و نقاط ضعفم را برطرف نمایم.
یکی دیگر از دوستانم که از ابتدای اسارت با هم بودیم آقای بیژن جهانگیری بود، ایشان گروهبان ارتش و فردی خلاق و باهوش و هنرمند بود. نقاشی های قشنگی می کشید و همیشه جلد دفترش را با گلهای خیلی زیبا، درختان تنومند و کلبه های جنگلی تزئین می کرد. خط بسیار زیبائی داشت، کاریکاتورهایش هم خیلی خوب و دلنشین بودند. یک روز کاریکاتور سیف ا... یکی از دوستان مشترکمان را روی جلد دفترش کشید. کاریکاتور خیلی قشنگ و بامزه از آب درآمد و سیف ا... با دیدن آن نتوانست جلو خنده خودش را بگیرد. بچه ها این کاریکاتور را به یکدیگر نشان می دادند و لذت می بردند ولی ارشد آسایشگاه گفت که این کاریکاتور سبیلش مثل سبیل صدام است و اگر عراقی ها آنرا ببینند حتما" همه را تنبیه می کنند، بیچاره سیف ا... حسابی ترسید و مجبور شد تمام کاریکاتور را با خودکار سیاه خط خطی کند طوری که اصلاً معلوم نبود چه چیزی نوشته شده بود. من و بیژن خیلی صمیمی بودیم و شمارة اسارتمان هم پشت سر هم بود و جایمان هم کنار یکدیگر قرار داشت. رقم شمارة صلیب من 10280 و مال بیژن 10281 بود. بیژن هم علاقه زیادی به زبان انگلیسی داشت و معمولاً به مطالعة کتابهای انگلیسی می پرداخت ولی زیاد مثل من گرد و خاک نمی کرد. کارهایش را خیلی آرام و بدون جلب توجه انجام می داد. یک روز پیشنهاد کرد که با هم کلاس مکالمه داشته باشیم. من پیشنهادش را بدون معطلی قبول کردم و مقرر شد هر روز بعد از صبحانه کلاس مکالمه شروع شود و هر هفته روی یک موضوع کار کنیم. از فردای همانروز کلاس شروع شد و محل کلاس هم روزهای عادی کنار سیمهای خاردار پشت قاطع (ساختمان) یک تعیین گردید و روزهایی که هوا بارانی بود و یا عراقی ها اجازه هواخوری نمی دادند در آسایشگاه قرار داشت. شروع این کلاس باعث شد فکرهای جدیدی در زمینه مکالمه زبان انگلیسی به ذهنمان خطور کند، مثلاً از روش نقش بازی کردن زیاد استفاده می کردیم. من خریدار می شدم و بیژن فروشنده و در یک سوپرمارکت جریان یک خرید معمولی را مکالمه می گذاشتیم. گاهی نقش اسیر و صلیب سرخ را بازی می کردیم و بعضی مواقع هم نقش سربازان عراقی و اسرا را موضوع مکالمه قرار می دادیم. این کلاس مکالمه تبدیل به طولانی ترین کلاس در کمپ 7 شد. کلاسی که بیش از 3 سال طول کشید و ما از آن خسته نشدیم. البته گاهی کلاسهایمان تعطیل می شد ولی این تعطیلی موقت بود. گاهی در اثر فشار عراقی ها قادر به تشکیل کلاس نبودیم و بعضی مواقع هم از شدت گرسنگی و یا تشنگی کلاس تشکیل نمی شد. ولی در روزهایی که شرایط عادی داشتیم همیشه این کلاس وجود داشت. حتی زمانی که یکی از ما به آسایشگاه دیگری هم منتقل شد و مجبور بودیم از یکدیگر جدا باشیم، باز این کلاس در اوقات هواخوری ادامه پیدا می کرد.
بعضی مواقع هم به خودمان مرخصی می دادیم و توافق می کردیم کلاس برای یک یا چند روز تعطیل باشد. اینگونه موارد معمولاً در ایام 22 بهمن، ماه مبارک رمضان و ایام عاشورای حسینی اتفاق می افتاد.
در کنار کلاس مکالمه من شروع به یادگیری زبان عربی هم نمودم. بخاطر رفتار وحشیانه عراقی ها از زبان عربی خوشم نمی آمد، ولی برای یادگیری و ترجمه قرآن، ادعیه و نهج البلاغه که تأثیر بسیار زیادی بر زندگی من و همة اسرا داشت، سراغ صرف و نحو عربی رفتم. یکی از دوستان طلبه کلاس صرف و نحو داشت، من هم خواهش کردم به کلاس آنها اضافه شوم، خیلی زود صرف و نحو را فراگرفتم و سراغ کتابهای قواعد و دستور عربی مانند نحوالواضح، نحوالوافی، جامع الدروس العربیه و غیره رفتم و آرام آرام با زبان عربی مأنوس شدم. کلاس ترجمه نهج البلاغه هم از کلاسهای بسیار مفید و دوست داشتنی در اسارت بود که توفیق شرکت در آنرا داشتم. کلاسهای عربی به لحاظ وجود اسرائی که طلبه بودند و همچنین کتابهای مفیدی که داشتیم دارای نظم و برنامه بهتری و دارای سلسله مراتب خوبی در یادگیری بود و کلاسهای منظم تری هم داشتند. یکی از درسهای عربی تدریس شرح بن عقیل بود که هزار شعر درخصوص قواعد زبان عربی می باشد. کتابی بسیار جالب و مفید بود و من توانستم علاوه بر تکمیل مطالعة این کتاب حدود 200 بیت شعر آنرا هم حفظ نمایم.
یکی دیگر از کلاسهای زبان عربی آموزش تجوید و روخوانی قرآن کریم بود که این مرحله را خیلی سریع پشت سرگذاشتم و بعد از مدتی آنرا فرا گرفتم و حتی می توانستم آیات قرآن را ترجمه نمایم و با قرائت آیات قرآن معنی آنها را می فهمیدم. درسهای عربی انگیزه بسیار زیادی را برایم ایجاد نمود بنحوی که ناخودآگاه بسراغ مکالمة زبان عربی رفتم. از طریق تلویزیون عراقی ها امکان یادگیری مکالمه عربی خیلی آسان شده بود و با مطالعة روزنامه های عراقی بهتر می توانستم به اهدافم برسم.
وقتی احساس کردم عربی را بخوبی یاد گرفته ام و می توانم متون عربی را بخوانم و معنی آنها زا بخوبی بفهمم و حتی می توانستم مکالمه کنم، احساس غرور و امیدواری در وجودم افزایش می یافت و با خودم می گفتم وقتم در اسارت بیهوده تلف نشده است و می توانم در آینده برای کشورم مفید باشم. بیشتر اسرا روزانه حداقل یک حزب و یا یک جزء قرآن مطالعه می کردند. 7 تا 10 عدد قرآن در هر آسایشگاه وجود داشت که هیچگاه در قفسه قرار نداشتند و بچه ها بعضی مواقع برای خواندن قرآن نوبت می گرفتند. البته میزان مأنوس بودن اسرا با قرآن متفاوت بود ولی بی شک همة اسرای کمپ 7 روزانه یک یا چند نوبت به قرائت قرآن می پرداختند و این امر یکی از اصول اثبات شده در اسارت بود. عده ای دیگر نیز به حفظ آیات آسمانی روی آورده بودند و هنگامی که یکی از اسرا از حاج آقا ابوترابی خبر آورد که اگر کسی تمام قرآن را حفظ کند او را به ملاقات حضرت امام خمینی می برم، تعداد مشتاقان حفظ کلام ا... مجید بیش از 10 برابر است. من نیز از جزء 30 شروع کردم و تا پایان اسارت سه جزء قرآن کریم را حفظ کردم ولی متأسفانه پس از اسارت و با غوطه ور شدن در مشکلات دنیوی نتوانستم این اندوختة ارزشمندد را حفظ نمایم.
وقتی احساس کردم عربی را بخوبی یاد گرفته ام و مشکلی ندارم، تصمیم گرفتم زبان فرانسوی را هم یاد بگیرم. ولی مشکل این زبان عدم وجود معلمی بود که بتوانم با او شروع کنم. خودم کتابهای فرانسوی را برمی داشتم و با استفاده از دیکشنری انگلیسی فرانسه سعی می کردم چیزهایی را یاد بگیرم. ولی هنوز اول راه بودم و نیاز به یک استاد توانا در این زمینه داشتم. بعد از مدتی عراقی ها چند نفر از اسرای عملیات خیبر را به اردوگاه ما آوردند که یکی از آنها به زبان فرانسوی تسلط داشت و با خواهش من قبول کرد برایم کلاس بگذارد و به این ترتیب فراگیری زبان فرانسه هم شروع شد. معلم فرانسوی من که اسمش احمد و از اهالی آذربایجان بود لهجة آذری داشت و فارسی را خیلی خوب بلد نبود و بعضی از کلمات فرانسوی را با همان لهجة ترکی تلفظ می کرد ولی خیلی خوب تدریس می کرد و من توانستم دو کتاب معروف «موژه» را در اسارت با تدریس ایشان بطور کامل یاد بگیرم. بعد از اتمام کلاس خودم شروع به مطالعة بیشتر کردم و تا «موژه 5» را مطالعه کردم و در تلفظ ها از نمایندگان صلیب سرخ کمک می گرفتم. تعدادی کتاب داستان به زبان فرانسوی داشتیم که من همة آنها را مطالعه کردم و روزانه چندین صفحه تمرین فرانسوی انجام می دادم. از تمامی فرصت ها برای یادگیری استفاده می کردم و بجز اوقات نماز و دعا و خواب و اموری که باید درگیر آنها می شدیم مانند درگیری، کتک کاری و یا مراسم درونی خود اسرا، بقیه وقتم را صرف یادگیری و مطالعه می کردم.
ولی بعضی مواقع هم اصلاً حوصلة مطالعه را نداشتم و حتی چند روز سراغ کتاب و دفترم نمی رفتم. این موارد به زمانی مربوط می شد که صلیب سرخ به اردوگاه می آمد و نامه های خانواده مان را تحویل می داد. اگر نامه ای داشتیم و از خانواده اطلاعی کسب می کردیم که مدتها در فکر خانواده بودیم و اگر هم نامه ای نداشتیم دوباره به فکر خانواده و والدین می افتادم و برای چند روز به هیچ عنوان قادر نبودم به مطالعه بپردازم. همیشه با ورود صلیب سرخ خاطره های ایران و خانواده اسرا تازه می شد و در مدت اقامت صلیب سرخ که فقط 3 روز بیشتر نبود فضای داخل اردوگاه اسرا خیلی گرفته و اندهبار میشد. گاهی اوقات هم در اثر کتک کاری عراقی ها و یا بیماری نمی توانستم درس بخوانم.
کم کم خیلی از دوستان به توانائی من در یادگیری زبانهای خارجی پی بردند و تقاضای تدریس به دیگر اسرا زیاد شد. من هم یکی از راههای حفظ مطالب درسی را تدریس می دانستم و بدین ترتیب تدریس را شروع کردم. در کلاسهایم 1 تا 5 دانش آموز حضور داشتند و بسته به شرایط کلاس شب و یا روز تشکیل می گردید.
عمدة کلاسهای من درخصوص تدریس زبان انگلیسی بود ولی چند کلاس عربی و فرانسوی هم داشتم. آرام آرام تبدیل به یک معلم موفق شدم و تعدادی از دانش آموزانم خودشان تبدیل به معلم های جدید شدند و روز به روز تعداد و کیفیت کلاسهایم بیشتر می شد. با وجودیکه بجز دفتر و چند کتاب خاص هیچ امکاناتی برای تدریس وجود نداشت، سعی می کردم مطالب را طوری تدریس کنم که بچه ها به آسانی یاد بگیرند و با انگیزه آنرا پیگیری کنند و تا حدود زیادی هم موفق بودم.
کلاسهایم آنقدر زیاد شدند که هیچ وقت اضافه ای نداشتم و به سختی می توانستم به کارهای شخصی خودم بپردازم ولی از وجود کلاسها خیلی راضی بودم و سعی می کردم آنها را به اتمام برسانم.
حدود سه ماه پس از رحلت حضرت امام(ره) عراقی ها کمپ 7 را تخلیه کردند و اسرای آنرا به دیگر اردوگاه ها انتقال دادند. عده ای از اسرای کمپ 7 را بعنوان فعالان مذهبی و مخالف رژیم بعث به اردوگاه تکریت کمپ 17 منتقل کردند. این اردوگاه تازه تأسیس بود و کتابی در آن وجود نداشت و سربازان عراقی با وجودیکه آتش بس شده بود رفتار وحشیانه ای با ما داشتند ولی با حضور حاج آقا ابوترابی وضعیت آرام تر شد و دوباره به فکر درس و مطالعه افتادیم. ولی این بار وضعیت خیلی فرق می کرد، چند ماه بعد از آتش بس بود و سران دو کشور با هم نامه نگاری می کردند و روزنه هایی از امید به بازگشت بوجود آمده بود و اسرا هم تصمیم گرفتند خودشان را برای بازگشت به وطن آماده نمایند. به همین دلیل در اولین ملاقات نماینده صلیب سرخ از اردوگاه کمپ 17 تکریت از آنها تقاضا کردیم کتابهای دبیرستان را برایمان بیاورند و صلیب سرخ هم با توجه به اتمام جنگ و امید به پایان اسارت کتابهای خواسته شده را برایمان آورد. بیشتر کتابهای دورة دبیرستان را داشتیم و دوباره کلاسها شروع شد ولی با هدف یادگیری مطالب درسی دبیرستان که برای اخذ دیپلم آمادگی پیدا کنیم. مدت این کلاسها حدود 8 ماه طول کشید و در این مدت من توانستم جبر و مثلثات، ادبیات فارسی، فیزیک و هندسه دورة دبیرستان را مطالعه کنم. در این زمینه نیز از دوستانی که در این رشته ها تبحر داشتند استفاده نمودم و توانستم این دروس را خیلی خوب یاد بگیرم.
در کنار مطالعة کتب دبیرستانی تصمیم گرفتم زبان آلمانی را هم یاد بگیرم. از یکی از دوستان بنام ضرغام خواهش کردم که برایم کلاس بگذارد و ایشان هم قبول کردند و حدود 40 روز آلمانی خواندم که آزادسازی اسرا شروع شد و دیگر هرگز نتوانستم زبان آلمانی را یاد بگیرم.
نامه های اسارت- زخم عشق
زمانی که اسیر شدم هرگز در باورم نمی گنجید که روزی بتوانم برای خانوداه ام نامه بنوسیم. ولی وقتی صلیب سرخ برای اولین بار حدود 40 روز بعد از اسارت به اردوگاه کمپ 9 آمدند و برگه های زرد رنگی را به ما داده و گفتند:
- شما می توانید برای خانواده خود نامه بنویسید.
خیلی خوشحال و در عین حال متعجب شدیم. به هر نفر دو برگه دادند که در روی آن جاهایی برای نوشتن نامه و مشخصات اسیر، شماره اردوگاه، شماره صلیب سرخ و آدرس گیرنده مشخص شده بود. روی طرف دیگر کاغد به دو قسمت تقسیم می شد که قسمت بالای آن توسط اسرا تکمیل می شد و در واقع پیام خود را می نوشتند و در قسمت پائین آن جوابیه از ایران ارسال می گردید. چند نفری که انگلیسی می دانستند با اشتیاق خاصی چگونگی نگارش و ارسال این نامه های سرگشاده که فاقد پاکت بودند را از نمایندگان صلیب سرخ پرسیده و برای ما ترجمه می کردند.
نمایندگان صلیب سرخ اصرار داشتند در متن پیام دقت لازم را بعمل آوریم و برای ارسال موفق نامه ها از ذکر مسائل سیاسی، نظامی و موضوعاتی که از طریق عراقی ها ممنوع اعلام شده بود امتناع کرده و بیشتر خبر سلامتی خود را به اطلاع خانواده برسانیم.
نحوه ارسال این نامه ها خیلی جالب بود. صلیب سرخی ها نامه های نگارش شده را جمع آموری می کردند و سپس تحویل استخبارات عراق می دادند. آنها نیز نامه ها بازنگری می کردند و اگر مشکلی نداشت دوباره تحویل صلیب سرخ می شد و آنها نامه ها را ژنو پایتخت سوئیس برده و از آنجا به تهران ارسال می کردند. هلال احمر ایران هم نامه ها را بازبینی می کرد و اگر مشکلی نداشت آنرا تحویل خانواده اسرا می داد. خانواده ها نیز پایان همان نامه ها پاسخ را می نوشتند و این مراحل دوباره طی می شد تا نامه به دست ما برسد.
مراحل ارسال و دریافت نامه های اسارت بطور متوسط 5 الی 6 ماه بطول می انجامید و ما همیشه دو فصل از رخدادهای ایران و خانواده عقب بودیم. اگر عراقی ها متوجه پیام و یا موردی که به عقیده آنها خلاف بود می شدند. ابتدا از ارسال نامه خودداری نموده سپس اسم آن اسیر را در لیست سیاه وارد می کردند، سپس مراتب را به فرمانده اردوگاه گزارش می دادند و عراقی ها هم حسابی از خجالت صاحب نامه در می آمدند. که آن تنبیهی شامل یک کتک کاری مفصل تا 10 روز سلول انفرادی متغیر بود.
بزرگترین شکنجه همانا عدم ارسال نامه بود که برای من به مدت 18 ماه این اتفاق افتاد که جریان خودش را دارد.
بچه ها پیام های خود را در قالب جمله های ایهام و کنایه که عراقی ها قادر به تشخیص و ترجمه آن نبودند ارسال می کردند. بیشتر بچه ها نامه های خود را با آیاتی از قرآن کریم و سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب آغاز می کردند و برای رساندن پیام خود از عبارت هایی از قبیل: پدربزرگ برای امام خمینی(ره)، عمو حسین برای صدام حسین، مزرعه برای جبهه و غیره استفاده می کردند. بطور مثال در نامه می نوشتیم:
- حال عمو حسین خراب است به بچه ها بگوئید مزرعه را بخوبی آبیاری کنند و سلام به پدر بزرگ برسانید و نصایح او را با جان و دل بشنوید.
با پیوستن منافقین به ارتش بعث و آغاز فعالیتهای این گروه کثیف، جاسوس و خائن، در استخبارات و دسترسی به نامه های اسرا و پی بردن به برخی از پیام های بچه ها و موج جدید بازبینی نامه آغاز شد.
جریان نوشتن نامه من از این قرار است که، نامه ای را خطاب به برادرم نوشته بودم و در آن آرزوی سلامتی امام عصر و طول عمر رهبر کبیر انقلاب را از خداوند خواسته بودم. همان باعث شد که منافقین اسم مرا در لیست سیاه خود قرار دهند و حدود 18 ماه نامه های من نه به دست خانواده ام می رسید و نه جوابیه آنها به دست من. برای رهایی از توقف در ارسال نامه ها فرمهای وکالت را از صلیب سرخ گرفته و تنظیم کرده و به ایران فرستادم. در ابندا خانواده ام تعجب کرده بودند، زیرا من هیچ مال و یا ملکی نداشتم که بتوانم وکالت آنها را به کسی بسپارم. بعد از مدتی که متوجه شدند نامه ها نمی رسد موضوع را فهمیده بودند. یکبار هم برای دور زدن عراقی ها و ارسال خبر سلامتی به خانواده فرم تقاضای عینک مطالعه برای خانواده فرستادم که این بار متوجه منظور من نشده و یک عینک آفتابی خریداری کرده بودند و جعبه چوبی هم برایش تهیه دیده بودند و تحویل هلال احمر ایران داده بودند تا به عراق ارسال گردد ولی این عینک هرگز به اردوگاه و دست من نرسید.
تعدادی از بچه ها نامه هایی را برای امام نوشته بودند که در کمال ناباوری جوابیه این نامه ها به دست بچه ها در اردوگاه رسید. تأثیر این نامه ها آنقدر زیاد بود که تا مدتی بچه ها آن نامه ها را دست به دست می کردند و برای تبرک مدتی نزد خود نگه می داشتند. شاید اگر منافقین در امر بازنگری و تغییر در نامه ها با عراقی ها همکاری نمی کرد و یا به عبارت بهتر دخالت نمی کردند، عراقی ها هرگز توان دسترسی به اسرار اسرا را نداشتند و قادر به رمز گشایی نامه های اسارت نبودند. نمونه هایی از نامه های اسرا به شرح ذیل می باشد:
فرستنده :قاسمی قباد مهدی
محل اسارت: عراق
گیرنده: سرهنگ سرداری آدرس: خوزستان ـ شوشتر ـ بخش گتوند ـ برادر عزیز سرهنگ سرداری
متن نامه: «خدمت برادر عزیزم سرهنگ سرداری، سلام علیکم. امیدوارم تحت توجهات ولی عصر امام زمان(عج) حالتان خوب باشد. برادر جان، از شما میخواهم سلام مرا خدمت همان کسی که، برایش چوب(سلاح) به دست میگیرید، برسانید. از قول من، به ایشان بگو، تقاضایی دارم و آن این است که این نامه را خدمت پدرم حاج نایب(نایب امام زمان ـ (امام خمینی«ره»))، ببری، و هر طور شده به او برسانی. پدر جان! سلام علیکم. از خداوند تبارک و تعالی طول عمر، صحت و سلامت، عافیت و تندرستی را برای شما مسئلت دارم. خداوند یک بار دیگر چشمان مرا به دیدن شما منور کند. پدر جان! هر وقت نهج البلاغه میخوانم، بلافاصله خصوصیات و صفات شما به ذهنم میآید. دیشب هم مثل گذشته، نزدیک غروب در گوشه زندان اسارت، نهج البلاغه خواندم و بیاد شما افتادم و بیاختیار اشکهایم سرازیر شد و تا میتوانستم گریه کردم؛ آن هم، تنها به خاطر دوری از شما. پدر جان! اسارت را، با تمام جوانبش میگذرانیم و به یاری خداوند تا هر وقت قضا و قدر الهی حکم کند، مقاوم و پابرجا ایستادهایم و تنها مشکل، دوری شماست. آرزو میکنیم؛ یک بار دیگر چهره نورانی [شما را] ببینم. پدر جان! اگر ممکن است چند کلمهای برایم بنویسید. امیدوارم لیاقت آن را داشته باشم تا در آن دنیا، شفاعت مرا بکنید. (فرزند شما مهدی قاسمی 30/7/65)»
فرستنده :برقبانی مختار
محل اسارت: عراق ـ اردوگاه شماره 2
گیرنده: آدرس : ایران ـ تهران ـ سپاه مرکزی برسد بدست آقای م ـ زحمت کشیده داده به پدرم
متن نامه: بسم الله الرحمن الرحیم. حضور پدر بزرگوار و قلب تپنده امت، سلام علیکم. درود خدا و فرشتگان و انبیاء و صالحان و سلام گرم برخاسته از ژرفای فرزندان آزاده شما، در کنج اسارتگاههای دشمنان دون مایه بر شما باد. مفتخرم و بس خرسند از اینکه بتوانم در این کوتاه فرصت، اندکی از احساسات وصفناپذیر این خیل اسیران پیرو وفادار معظم له را، به حضورتان ابلاغ کنم و کوتاه پیامی؛ پیام صبر، پیام استقامت. تزول الجبال ولاتزل را، برسانم. در میان انبوه دسایس و توطئههای بیحد و مرز دنیای کفر و الحاد، هر چند که شدت و حدّت بیشتر یابد، استقامت پیشه کنید و راست قامت بایستید که، در طریق جاودانگی به سرمنزل مقصود نائل شوید. کشتی عظیم رستاخیز این خلق را، سکانداری همچون آن رهبر والا سزاوار است تا، در میان امواج خروشان و طوفانی دهر، هرگز تزلزلی درحرکت آن، ایجاد نشود. در هر حال ما اسیران یاد گرفتیم که بر روی زمان سرمایهگذاری نکنیم. بلکه باور یافتیم که این سیری است که لاجرم باید پیمود و هر چند که زمان به طول انجامد «ربنا افرغ علینا صبراً». لذیذ مناجات ما گردد. هر که در این راه پرفراز و نشیب توکل را پیشه و رضا و تسلیم را توشه راه قرار دهد به یقین، ابواب رحمت و برکت حق نصیبش خواهد شد. دگر عرضی نیست به جز التماس عاجزانه و دعای خیر، برای این جمع شیدا. والسلام.
فرستنده :حسینی میرعلی
محل اسارت: عراق ـ عنبر
گیرنده: سید حجت حسینی آدرس : ایران ـ تهران ـ خ فردوس بانک ملی ایران ـ چاپخانه آقای سیدحجت حسینی لطفاً برسانید به پدر بزرگوار و گرامی
متن نامه: «شکر خدایی را که منت نهاد بر این حقیر که سلامی بر پدر بزرگوار و عزیزم، که عاجز ماندهاند تمام اشیاء، از ناطق و صامت، از وصف کمالش. و شکر خدای عزّ و جلّ که چنین پدری بر ما عطا کرد که فرشتگان در سراسر آسمان درود و رحمت بر آن نثار میکنند. ماهیها در کف دریا لحظه به لحظه، سلام نثارش میکنند. نگاه کردن به صورتش از عبادات افضل است. وقتی کسی به چهرهاش مینگرد، حجابهای چندین سالهاش میشکافد. باور بفرمایید اصلاً نمیدانم چه بنویسم و چه بگویم! از اعماق کدام قلب، محبتهایم را به شما ابراز کنم؛ قلب تمام ما برای دیدنتان میتپد. آه! آه! شوقاً الی رؤیتک. فقط میگویم صدای هل من ناصر شاه دین را، به شما پدر گرامیمان لبیک میگویم. معذرت میخواهم که به خودم اجازه دادم و وقت گرانبهای شما را گرفتم. من شایسته آن نیستم که خواسته باشم حتی سلامی به شما عرض نمایم و قطرهای نیستم در مقابل اقیانوس. به امید آن که از این حقیر، بپذیرید و مطمئنم در آن صورت، خدا هم میپذیرد. (والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته دعا گوی شما الحقیر علی.»
زمان: آبان 1364/ صفر 1406
مکان: تهران، جماران
موضوع: پاسخ نامه یک اسیر
مخاطب: ابوالقاسمی (خدا مانده)، علی (اسیر در عراق، اردوگاه عنبر)
«بسمالله الرحمنالرحیم. خدمت سرور گرام و عزیزم روحی جان 2 سلام عرض میکنم و انشاءالله که در پناه ایزد منان و در پناه امام زمان در سلامتی کامل به سر برید. اگر از احوال این حقیر جویا باشید بحمدالله سلامتی برقرار و تنها غم و اندوه جانگداز ما دوری از شما عزیز است که خداوند تبارک را به مقربانش قسم میدهم که هر چه زودتر نعمت دستبوسی شما را نصیب ما بکند.
به هر حال، روحی جان! روحم برایت در حال پرواز است. حدود دو سال است که هیچ خبری از شما ندارم و شما خوب میدانید که احتیاج به پند و اندرزهای شما دارم و شما ما را از این نعمت بیبهره نفرمایید. امیدوارم در نامههایتان از "میهن" بنویسید که چه کار میکند و با کی رابطه برقرار کرده و زمینها را چه میکارد و کارش با "حسین خرکچی"3 به کجا رسید. شنیدم یه بار حسابی داغونش کردی. 4 به هر حال منتظر دعاهای خیر شما هستیم و امیدوارم که ما را در دعاهای شب جمعه و شب چهارشنبه در جمکران 5 و محافل فراموش نکنید
از قول اینجانب به "عمو حسین وزیری" 6 و "اکبر مجلسی"7 و "حسینعلی"8 و "مشهدی احمد"9 و برادر بسیار عزیزم "سیدعلی"10 و خانواده و "اکبر آقا"11 و خانواده (شنیدم که چند وقت پیش به گردشی به خارج رفته بود، چه سوغاتی آورده؟)12 سلام خیلی خیلی برسانید. و حتما منتظر جواب نامههای شما هستیم. از راه دور صورتت را غرق بوسه میکنم . 27/7/64- فرزند کوچک شما- علی خدامانده»
متن پاسخ حضرت امام به نامه فوق:
بسمهتعالی
«برادر عزیزم!از سلامت شما خوشحال و از خداوند تعالی خواستارم بزودی به وطن خود مراجعت نمایید. قلم من قاصر است که از دلاوری و بزرگواری شما عزیزان قدردانی نمایم. امید است از دعای خیر برای همهء شماها غفلت نکنم. والسلام علیکم.
عبد درگاه خدا (ح)»
1. متن نامه بسیار جالب این آزاده حاوی رمزها و اشاراتی است که ضمن بیان مقصود خود، امکان کشف آن را به حداقل رسانده است. در قسمت مربوط به مشخصات فرستنده و گیرنده نامه، بر روی فرمهای "صلیب سرخ جهانی" مرقوم گردیده: "علی ابوالقاسمی، فرزند عبدالحسین، عراق، اردوگاه عنبر، اطاق 23گیرنده: یزدی – قم، خیابان حضرتی، خیابان حجت، منزل آقای یزدی، آقای روحی جان ملاحظه فرمایید".
2. اسیر دربند رژیم بعث عراق، امام خمینی را با عنوان "روحی" مورد خطاب قرار داده است که به معنای "روح من" است و مستفاد از شعار معروف: "روح منی خمینی - بتشکنی خمینی".
3. صدام حسین
4. اسرا از پیروزیهای لشکر اسلام در جبههها به نحوی مطلع میشدند.
5. منظور، جماران است.
6. آقای میرحسین موسوی، نخستوزیر وقت.
7. . آقای اکبر هاشمی رفسنجانی، رئیس وقت مجلس شورای اسلامی.
8. . آقای حسینعلی منتظری، قائم مقام رهبری در آن زمان.
9. . آقای سیداحمد خمینی.
10. آقای سیدعلی خامنهای، رئیسجمهور وقت.
11. آقای علی آکبر ولایتی، وزیر امور خارجه.
12. اشاره به یکی از مسافرتهای آقای ولایتی به خارج از کشور.