خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

شهید باکری (برگرفته از سایت: http://www.aviny.com/

تولد و کودکی
به سال 1333 ه.ش در شهرستان میاندوآب در یک خانواده مذهبی و باایمان متولد شد. در دوران کودکی، مادرش را – که بانویی باایمان بود – از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان (همزمان با شهادت برادرش علی باکری به دست دژخیمان ساواک) وارد جریانات سیاسی شد.

فعالیتهای سیاسی – مذهبی
پس از اخذ دیپلم با وجود آنکه از شهادت برادرش بسیار متاثر و متالم بود، به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یکی از افراد مبارز این دانشگاه بود. او برادرش حمید را نیز به همراه خود به این شهر آورد.
شهید باکری در طول فعالیتهای سیاسی خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنیت آذربایجان شرقی (ساواک) تحت کنترل و مراقبت بود.
پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان، به خارج از کشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم برای مبارزین داخل کشور فعال شود.
شهید مهدی باکری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمینی(ره) – در حالی که در تهران افسر وظیفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفیانه زندگی کرد و فعالیتهای گوناگونی را در جهت پیروزی انقلاب اسلامی نیز انجام داد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی
بعد از پیروزی انقلاب و به دنبال تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در آمد و در سازماندهی و استحکام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا کرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزنده‌ای را از خود به یادگار گذاشت.
ازدواج شهید مهدی باکری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت جهاد سازندگی استان، خدمات ارزنده‌ای برای مردم انجام داد.
شهید باکری در مدت مسئولیتش به عنوان فرمانده عملیات سپاه ارومیه تلاشهای گسترده‌ای را در برقراری امنیت و پاکسازی منطقه از لوث وجود وابستگاه و مزدوران شرق و غرب انجام داد و به‌رغم فعالیتهای شبانه‌روزی در مسئولیتهای مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی، تکلیف خویش را در جهاد با کفار بعثی و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی جبهه‌ها شد.

نقش شهید در دفاع مقدس
شهید باکری با استعداد و دلسوزی فراوان خود توانست در عملیات فتح‌المبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف در کسب پیروزیها موثر باشد. در این عملیات یکی از گردانها در محاصره قرار گرفته بود، که ایشان به همراه تعدادی نیرو، با شجاعت و تدبیر بی‌نظیر آنان را از محاصره بیرون آورد. در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله کمتر از یک ماه در عملیات بیت‌المقدس (با همان عنوان) شرکت کرد و شاهد پیروزی لشکریان اسلام بر متجاوزین بعثی بود.
در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس از ناحیه کمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی که داشت در مرحله سوم عملیات، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بی‌سیم هدایت کند.
در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بی‌امان در داخل خاک عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصممتر از پیش در جبهه‌ها حضور می‌یافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی،‌ هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانه‌روز تلاش می‌کرد.
در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی او بر لشکر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش عظیمی از خاک گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیک آزاد شد.
شهید باکری در عملیات والفجرمقدماتی و والفجر یک، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشکر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداکار، در انجام تکلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همه‌جانبه‌ای را از خود نشان داد.
در عملیات خیبر زمانی که برادرش حمید، به درجه رفیع شهات نایل آمد، با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانواده‌اش تماس گرفت و چنین گفت: شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است. و در نامه‌ای خطاب به خانواده‌اش نوشت:
من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلا می‌باشد همچنان در جبهه‌ها می‌مانم و به خواست و راه شهید ادامه می‌دهم تا اسلام پیروز شود.
تلاش فراوان در میادین نبرد و شرایط حساس جبهه‌ها، را از حضور در تشییع پیکر پاک برادر و همرزمش که سالها در کنار بود بازداشت. برادری که در روزهای سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سیاسی و در جبهه‌ها، پا به پای مهدی، جانفشانی کرد.
نقش شهید باکری و لشکر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی که آنان در دفاع پاتکهای توانفرسای دشمن از خود نشان دادند بر کسی پوشیده نیست.
در مرحله آماده‌سازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به کندی می‌گذشت اما مهدی با جدیت، همه نیروها را برای نبردی مردانه و عارفانه تهییج و ترغیب کرد و چونان مرشدی کامل و عارفی واصل، آنچه را که مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت باید بدانند و در مرحله نبرد بکار بندند، با نیروهایش درمیان گذاشت.

بیانات شهید قبل از شروع عملیات بدر


همه برادران تصمیم خود را گرفته‌اند، ولی من به خاطر سختی عملیات تاکید می‌کنم. شما باید مثل حضرت ابراهیم(ع) باشید که رحمت خدا شامل حالش شد، مثل او در آتش بروید. خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید کرد. باید در حد نهایی از سلاح مقاومت استفاده کینم.
هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شالم حال ما می‌گرداند. اگر از یک دسته بیست و دو نفری، یک نفر بماند باید همان یک نفر مقاومت کند و اگر فرمانده شما شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم که این وسوسه شیطان است. فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان(عج) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اصاعت از فرماندهی است.
تا موقعی که دستور حمله داده نشده کسی تیراندازی نکند. حتی اگر مجروح شد سکوت را رعایت کند، دندانها را به هم بفشارد و فریاد نکند.
با هر رگبار سبحان‌الله بگویید. در عملیات خسته نشوید. بعد از هر درگیری و عملیات، شهدا و مجروحین را تخلیه کرده و با سازماندهی مجدد کار را ادامه دهید.
حداکثر استفاده از وسایل را بکنید. اگر این پارو بشکند، به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد. با همین قایقها باید عملیات بکنیم. لباسهای غواصی را خوب نگهداری کنید. یک سال است دنبال این امکانات هستیم.
مهدی در شب عملیات وضو می‌گیرد و همه گردانها را یک یک از زیر قرآن عبور می‌دهد. مداوم توصیه می‌کند:
برادران! خدا را از یاد نبرید نام امام زمان(عج) را زمزمه کنید. دعا کنید که کار ما برای خدا باشد.
از پشت بی‌سیم نیز همه را به ذکر «لاحول و لاقوه الا بالله» تحریض و تشویق می‌کند.
لشکر عاشورا در کنار سایر یگانهای عمل کننده نیروی زمینی سپاه، در اولین شب عملیات بدر، موفق به شکستن خط دشمن می‌شود و روز بعد به تثبیت مواضع در ساحل رود می‌پردازد.
در مرحله دوم عملیات، از سوی لشکر عاشورا حمله‌ای نفس‌گیر به واحدهایی از دشمن که عالم فشار برای جناح چپ بودند، آغاز می‌شود. حمله‌ای که قلع و قمع دشمن و گرفتن انتقام و قطع کامل دست دشمن از تعرض به نیروها در جناح چپ ثمره آن بود.

ویژگیهای اخلاقی
شهید باکری، پاسدار نمونه، فرماندهی فداکار و ایثارگر، خدمتگزاری صادق، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی بود. با تمام وجود خود را پیرو خط امام می‌دانست و سعی می‌کرد زندگی‌اش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم نماید، با دقت به سخنان حضرت امام(ره) گوش می‌داد، آنها را می‌نوشت و در معرض دید خود قرار می‌داد و آنقدر به این امر حساسیت داشت که به خانواده‌اش سفارش کرده بود که سخنرانی آن حضرت را ضبط کنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه بدست آورند.
او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است،‌باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم.
شهید باکری از انسانهای وارسته و خودساخته‌ای بود که با فراهم بودن زمینه‌های مساعد، به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود.
زندگی ساده و بی‌ریای او زبانزد همه آشنایان بود. با تواناییهایی که داشت می‌توانست مرفه‌ترین زندگی را داشته باشد؛ اما همواره مثل یک بسیجی زندگی می‌کرد. از امکاناتی که حق طبیعی‌اش نیز بود چشم می‌پوشید. تواضع و فروتنی‌اش باعث می‌شد که اغلب او را نشناسند. او محبوب دلها بود. همه دوستش می‌داشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نیز بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق می‌ورزید. می‌گفت:
وقتی با بسیجیها راه می‌روم، حال و هوای دیگری پیدا می‌کنم، هرگاه خسته می‌شوم پیش بسیجیها می‌روم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگی‌ام برطرف شود.
همه ما در برابر جان این بسیجی‌ها مسئولیم، برای حفظ جان آنها اگر متحمل یک میلیون تومان هزینه – برای ساختن یک سنگر که حافظ جان آنها باشد – بشویم، یک موی بسیجی،‌ صد برابرش ارزش دارد.
با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژی پولادین و تسخیرناپذیر بود و با دوستان خدا، سیمایی جذاب و مهربان داشت.
با وجود اندوه دائمش، همیشه خندان می‌نمود و بشاش. انسانی بود همیشه آماده به خدمت و پرتوان.
حجت‌الاسلام والمسلمین شهید محلاتی در مورد شهید باکری اظهار می‌دارند:
وی نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط برای دشمنان بود و به عنوان فرمانده و باتقوا، الگوی رافت و محبت در برخورد با زیردستان بود.
همسر شهید باکری در مورد اخلاق او در خانه می‌گوید:
باوجود همه خستگی‌ها، بی‌خوابی‌ها و دویدن‌ها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد می‌شد و اگر مقدور بود در کارهای خانه به من کمک می کرد؛ لباس می‌شست، ظرف می‌شست و خودش کارهای خودش را انجام می‌داد.
اگر از مسلئله‌ای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی می‌کرد با خونسردی و با دلایل مکتبی مرا قانع کند.
دوستان و همسنگرانش نقل می‌کنند:
به همان میزان که به انجا فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شد، با خدای خود خلوت می کرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه می‌خواند. خواندن قرآن از کارهای واجب روزمره‌اش بود و دیگران را نیز به این کار سفارش می‌نمود.
شهید باکری در حفظ بیت‌المال و اهیمت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر می‌داشت و از نوشتن با خودکار بیت‌المال – حتی به اندازه چند کلمه – منع می‌کرد. وقتی همرزمانش او را به عنوان فرماندهی که مندرسترین لباس بسیجی را مدتهای طولانی استفاده می‌کرد مورد اعتراض قرار می‌دادند، می‌گفت: تا وقتی که می‌شود استفاده کرد، استفاده می‌کنم.
همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاکید می‌کرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولین لشکر بعد از هر عملیات به منزلشان می‌رفت و از آنان دلجویی می‌کرد و در رفع مشکلات آنها اقدام می‌کرد.
او می‌گفت:
امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلت‌ترین زندگی‌هاست.
 

نحوه شهادت



بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در کالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود که به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلی‌بن موسی‌الرضا(ع) خواسته بود که خداوند توفیق شهدت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست کرد که برای شهادتش دعا کنند.
این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25/11/63، به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناکترین صحنه‌های کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت می کرد، تلاش می‌نمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتکهای دشمن تثبیت نماید، که در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق نایل گردید.
هنگامی که پیکر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال می‌دادند، قایق حامل پیکر وی، مورد هدف آرپی‌جی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.
او با حبی عمیق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقی آتشین به اباعبدالله‌الحسین(ع) و کوله‌باری از تقوی و یک عمر مجاهدت فی سبیل‌الله، از همرزمانش سبقت گرفت و به دیار دوست شتافت و در جنات عدن الهی به نعمات بیکران و غیرقابل احصاء دست یافت. شهید باکری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده می‌دانست و تنها به لطف و کرم عمیم خداوند تبارک و تعالی امیدوار بود. در وصیتنامه‌اش اشاره کرده است که: چه کنم که تهیدستم، خدایا قبولم کن.
شهید محلاتی از بین تمام خصلتهای والای شهید به معرف او اشاره می‌کند و در مراسم شهادت ایشان، راز و نیاز عاشقانه وی را با معبود بیان می‌کند و از زبان شهید می گوید:
خدایا تو چقدر دوست‌داشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خون باید می‌شدی و در رگهایم جریان می‌یافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب می‌گفت.
این بیان عارفانه بیانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهید والامقام است که تنها در سایه خودسازی و سیر و سلوک معنوی به آن دست یافته بود.

خاطرات

خاطره ۱
در بیت امام‌، مهدی را دیدم و گفتم‌: "آقا مهدی‌! خوابهای خوشی برایت دیده‌اند ...‌مثل اینکه شما هم ... بله ..." تبسمی کرد و با تعجب پرسید: "چه خبر شده است‌؟" گفتم‌: همه خبرها که پیش شماست‌. یکی از فرماندهان گردان که یک ماه پیش شهید شد، خواب دیده بود، در بهشت منزلی زیبا می‌سازند‌. پرسیده بود: "این خانه را برای چه کسی آماده می‌کنید؟" گفتند: "قرار است شخصی به جمع بهشتیان بپیوندد‌." باز پرسیده بود: "او کیست‌؟" بعد سکوت کردم‌. مهدی مشتاقانه سر تکان داد و گفت‌: "خوب ...‌ادامه بده‌." گفتم‌: "پاسخ دادند: قرار است مهدی باکری به اینجا بیاید‌. خلاصه آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداختی‌." سرش را پایین انداخت و رنگ رخسارش به سرخی گرایید و به آرامی گفت‌: "بنده خدا! با این کارهایی که ما انجام می‌دهیم‌، مگر بسیجیها اجازه دهند که به بهشت برویم‌! جلو در بهشت می‌ایستند و راهمان نمی‌دهند‌." سپس فرو رفت و از من دور شد‌. دیگر مطمئن بودم که مهدی آخرین روزهای فراغ از یار را سپری می‌کند‌.

خاطره ۲
روزی از مدرسه به خانه می‌آید، در حالی که گونه‌ها و دستهای سرخ و کبودش ، حکایت از عمق سرمایی می‌کند که در جانش رسوخ کرده است‌. پدرش همان شب تصمیم می‌گیرد که پالتویی برایش تهیه کند‌. دو روز بعد با پالتویی نو و زیبا به مدرسه می‌رود‌. غروب که از مدرسه برمی‌گردد با شدت ناراحتی‌، پالتو را به گوشه اطاق می‌افکند‌. همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او می‌نگرند، و مهدی در حالی که اشک از دیدگانش جاری است‌، می‌گوید: "چگونه راضی می‌شوید من پالتو بپوشم در حالی‌که دوست بغل‌دستی من در کنارم از سرما بلرزد.

وصیتنامه
  عزیزانم‌! اگر شبانه‌روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به بما عنایت فرموده‌، باز هم کم است‌. آگاه باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل‌، تنها چاره‌ساز ماست‌. ...‌بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست‌.
... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید‌. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید‌. اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (ع‌) و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است‌. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید‌. و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (ع‌) برای اسلام بار بیایند‌.

 

آسایشگاه اطفال

آسایشگاه اطفال - زخم عشق

در زمان جنگ، عراقی ها به تبلیغات اهمیت زیادی می دادند و سعی داشتند از وجود اسرا در این زمینه بیشترین بهره را ببرند. وقتی عراقی ها عده ای از رزمندگان را به اسارت می گرفتند با گرفتن عکسها و فیلم های فراوان در رسانه های خود به تبلیغ می پرداختند. بعد از انتقال ما به خط سوم عراقی ها این برنامه ها شروع شد و از زوایای مختلف از ما عکسبرداری و فیلم برداری می کردند. یک روز که ما را به سلول بغداد انتقال داده بودند و هنگام آمار همه را به ستون پنج به صف کرده بودند یکی از سربازان عراقی بنام احمد به سمت من آمد و یک روزنامه را نشانم داد. این روزنامه به فارسی منتشر می شد و بعدها در اردوگاه بیشتر با آن آشنا شدیم. وقتی سرباز عراقی صفحة اول روزنامه را به من نشان داد، تعجب کردم. آنها عکس صورت زخمی مرا با موهای پر از خاک و خون روی صفحه اول و خیلی بزرگ که نیمی از صفحه را پر کرده بود چاپ کرده بودند و در صفحات بعدی هم چند عکس دیگر را از من چاپ شده بود. ابتدا متوجه منظور عراقی ها نشدم ولی بعد که در اردوگاه توانستم یک نسخه از آن روزنامه را بدست بیاورم متوجه متن بالای عکس خودم شدم که عراقی ها نوشته بودند :

« ایرانیها اطفال را به جنگ اعراب و... فرستاده اند.»

بعد از ورود به اردوگاه کمپ 7 عراقی ها تصمیم گرفتند افرادی که کمتر از 18 سال داشتند را از بقیه جدا کنند و در یک آسایشگاه مجزا قرار دهند. آنها زیاد هم به سال تولد که در بازجوئی ها ثبت کرده بودند اعتنا نمی کردند و بیشتر به قیافه اسرا اهمیت می دادند. اگر یک اسیر ریش و سبیل نداشت جزء اطفال محسوب می شد. من هم آن موقع 17 ساله بودم و ناچار در این مجموعه قرار گرفتم. حدود 55 الی 60 نفر از اسرا را تحت عنوان اسرای اطفال در آسایشگاه 1 جای دادند. عراقی ها سعی می کردند ارتباط ما را با دیگر اسرا به حداقل برسانند به همین دلیل اوقات هواخوری ما را تغییر داده و هنگامی که ما درون آسایشگاه بودیم بقیه اردوگاه در هواخوری بودند و یا برعکس. ابتدا این کار عراقی ها خیلی برایمان سخت بود. دوستان صمیمی ما در دیگر آسایشگاه ها بودند و هیچکس این وضعیت را دوست نداشت. البته از بعضی لحاظ دیگر این موضوع به نفع ما بود. بطور مثال، دیگر مجبور نبودیم هنگام باز شدن در آسایشگاه ها بسرعت بطرف توالت ها بدویم و نوبت بگیریم و یا برای حمام و لباس شستن در صف بایستیم هر چند حاضر بودیم این سختیها چند برابر شوند ولی از بقیه جدا نباشیم.

معمولاً اسرائی که با هم اسیر شده بودند بیشتر با هم صمیمی بودند و همیشه هوای یکدیگر را هم داشتند ولی بعضی از اسرا هم دوستان خاص خود را داشتند که جدا شدن از آنها خیلی سخت بود. با این جداسازی این موضوع خیلی برجسته شده بود و گاهی می دیدیم که بعضی از اسرا بخاطر جدا شدن از دوستان خود حتی گریه می کنند و به طریق مختلف از جمله نامه و ... سعی می کنند با دوستان خود ارتباط برقرار کنند. از طرف دیگر عراقی ها هم روی این موضوع حساسیت نشان می دادند و سعی می کردند به هر ترتیب شده جلو این ارتباط ها را بگیرند و تنبیه های سلول انفرادی را برای افراد متخلف در نظر می گرفتند. همچنین عراقی ها سعی داشتند که در آسایشگاه اطفال تبلیغات بیشتری داشته باشند و در تلاش بودند بچه ها را از مسائل معنوی و مذهبی که بخوبی بین اسرا جا افتاده بود جدا کرده و به مسائل دیگری مانند تماشای برنامه های تلویزیونی، بازی های مورد علاقه عراقی ها مانند شطرنج، پاسور، تخته نرد و غیره مشغول نمایند. از آنجا که همة این اسرای به اصطلاح اطفال بسیجی بودند و از پشتوانه عظیم مذهبی و معنوی برخوردار بودند، به مقابله با این ترفند پرداخته و نه تنها به برنامه های مورد علاقه عراقی ها پشت کردند بلکه در جهت اشاعه و تقویت مسائل معنوی مانند ادعیه و نماز شب و روزه های مستحبی و ذکرهای یومیه تلاش مضاعفی نمودند. در این آسایشگاه هیچکدام از اسرا برنامه های تلویزیون عراق را تماشا نمی کردند و هنگام اخبار نیز یک حوله روی تلویزیون می انداختند تا چهرة بی حجاب گوینده خبر پوشیده شود. عراقی ها وانمود می کردند که به آسایشگاه اطفال توجه بیشتری دارند و هنگام هواخوری توپ های فوتبال و بسکتبال نو را به محوطه اردوگاه می آوردند و خودشان هم سعی می کردند با بچه ها بازی کنند، این ترفند عراقی ها تأثیر بدی روی دیگر اسرا داشت و ما می بایست در این مورد هم اقدام مناسبی انجام می دادیم. با مشورت و مذاکره اسرای آسایشگاه بالاخره به این نتیجه رسیدیم که هیچکس نباید هیچگونه ارتباطی با عراقی ها داشته باشد و همة اسرا ملزم شدند که با عراقی ها حرف هم نزنند و فقط ارشد آسایشگاه می توانست با عراقی ها حرف بزند. این سیاست خیلی مؤثر بود و تمام آرزوهای عراقی ها را از بین برد. عراقی ها آنقدر از این اقدام ما عصبانی شده بودند که بی دلیل بچه ها را با کابل و باطوم می زدند. هنگام آمار اذیت می کردند و گاهی ما را مجبور می کردند بیش از یک ساعت سرپا بایستیم و یا مجبور بودیم در محوطه کلاغ پر برویم. گاهی هم آنقدر بشین و پاشو می دادند که تا چند روز پاهایمان درد می کردند و نمی توانستیم راه برویم. کم کم این رفتار عراقی ها بدتر و خشن تر می شد و معلوم بود که از نتیجه کارشان خیلی ناراضی هستند.

       عراقی ها هنگام زمستان به هر آسایشگاه یک چراغ نفتی برای گرم شدن می دادند ولی نفت به اندازة کافی وجود نداشت. نفتی که برای یک هفته می دادند فقط دو یا سه ساعت قابل استفاده بود و مابقی اوقات باید سرما را تحمل می کردیم. ولی وجود این چراغهای علاء الدین بهانه ای بود برای سرپوش گذاشتن به روشهایی که ما برای گرما از آن استفاده می کردیم و از نظر عراقی ها بشدت ممنوع بود.

پریزهای برق را قطع کرده بودند و جای آنها را با سیمان پوشانده بودند ولی ما با استفاده از تکه های سیم خاردار سوراخهایی خیلی کوچک که به سیمهای برق منتهی می شد را ایجاد کرده بودیم و با استفاده از سیم های برقی که از سقف کریدور اردوگاه تهیه کرده بودیم یک نوع المنت قوی درست می کردیم و آنرا درون سطل آب قرار می دادیم و آب داغ و چای تهیه می کردیم. اگر عراقی ها هنگام تفتیش آسایشگاه «المنت» پیدا می کردند صاحب المنت و ارشد آسایشگاه به 10 روز حبس در سلول انفرادی محکوم می شدند که سلول انفرادی نیز مستلزم سه نوبت کتک کاری روزانه و نصف شدن جیره غذائی و گاهی حتی یک لیوان آب و یک عدد سمون (نان عراقی) می شد.

       تمام آسایشگاه ها شبانه روز روشن بودند، تعداد زیادی لامپ مهتابی در سقف ها وجود داشت و به محض سوختن یکی از آنها سریع تعویض می شد. عراقی ها از طریق پنجره های آسایشگاه ها همیشه درون آسایشگاه ها را زیر نظر داشتند و فقط دو نقطه ابتدا و انتهای آسایشگاه ها از دید عراقی ها در امان بود و ما مجبور بودیم عملیات استفاده از المنت را در گوشة آخر آسایشگاه انجام دهیم و صبح زود نیز قبل از آمار و به محض باز شدن درها ارشد آسایشگاه المنت را در جیب بلوز قرار می داد و روی طناب می انداخت. عراقی ها وجود آب گرم را در حمام و گاهی مواقع در آسایشگاه حس می کردند ولی نمی توانستند این موضوع را اثبات کنند و همیشه بدنبال یافتن مدرکی در این زمینه بودند. همانطور که قبلا" گفتم در آسایشگاه دستشوئی وجود نداشت و این امر خیلی از اسرا بویژه افراد بیمار و سالمند را آزار می داد. بناچار با اخذ مجوز از عراقی ها در گوشه ای از آسایشگاه با استفاده از چند تکه تخته و یک پتوی سبزرنگ اتاقکی درست کردیم و یک سطل هم در آن قرار دادیم تا برای دستشویی مورد استفاده قرار گیرد. این نوع دستشویی در تمام اردوگاههای رمادیه و تکریت وجود داشتند و هر روز دو نفر مسئول تخلیه و تمیز کردن سطلها می شدند و اوقات هواخوری نیز آنها را در معرض نور خورشید قرار می دادند تا ضدعفونی شود. سطلها شبیه سطلهایی بود که برای آب استفاده می کردیم و فرصت مناسبی بود تا در پوشش سطل دستشویی آب گرم را به حمام انتقال داده و برای شستشو و غسل استفاده نمائیم. عراقی ها به این موضوع پی برده بودند و می خواستند مچ ما را بگیرند. یک روز صبح که من و دوستم بنام صدرا... مسئول تخلیه سطل دستشویی بودیم، بعد از اتمام آمار دو طرف سطل را گرفته و از آسایشگاه خارج شدیم. یکی از سربازان عراقی بنام کریم جلو ورودی سرویس بهداشتی روی صندلی نشسته بود و به ما نگاه می کرد. وقتی خواستیم از او رد شویم پرسید:

-         «این چیه؟»

-         «سطل ادرار»

-         «دروغ می گوئی!»

-         «نه دروغ نیست».

دستور داد سطل را به زمین گذاشتیم و دوباره گفت :که سطل را جلوتر بیاوریم تا او مجبور نباشد از روی صندلی بلند شود. ناچار سطل را نزدیک صندلی و تقریبا" وسط هر دو پایش قرار دادیم. نگاهی به ما دو نفر کرد و گفت:

-         « سرش را بردار»

ما هم نگاهی به هم کردیم و کمی صبر کردیم. انگار مطمئن شده بود که مچ ما را گرفته با خنده گفت:

-         «یاا... بردار».

به ناچار سرسطل را برداشتم. گاز و بوی ادرار چنان بلند شد که کریم بلند شد و فرار کرد. ما هم سطل را بردیم تخلیه و نظافت کردیم و برگشتیم. حدود 15 دقیقه بعد که در محوطه راه می رفتم کریم با آن کابلش که همیشه سیم هایش را به طول 5 یا 10 سانتی متر لخت کرده بود و حالتی افشان داشت به سراغم آمد و گفت:

-         « تو و دوستت بیائید دفتر من»

من هم صدرا... را صدا زدم و به اتفاق به اتاق عراقی ها رفتیم. کریم هم منتظرمان بود. ابتدا چند فحش و ناسزا بارمان کرد و سپس تا می توانست با کابل ما را زد به حدی که چند جای پشت مان زخمی شد و بلوز زرد رنگ اسارت خون آلود شد.

-         «مگر ما چکار کرده ایم که می زنی!؟»

-         « خودت نمی دانی؟ تو آبروی ما را بردی. چرا نگفتی سطل ادرار است؟»

-         من که گفتم! خودت اصرار کردی که اینطور نیست.

کریم گوشش بدهکار این حرفها نبود و تا می توانست تلافی کرد و سپس ما را از اتاق با سیلی و لگد بیرون انداخت. ولی از آنروز به بعد هیچ سرباز عراقی جرأت نکرد در جستجوی آب گرم باشد.

یکی دیگر از مزیت های المنت گرم کردن غذا آن هم در ماه مبارک رمضان بود. معمولاً المنت را در سطل آب قرار می دادیم و ظرف غذا را روی سطل می گذاشتیم و با بخار آب غذا را گرم می کردیم. جائی که من و صدرا... در آسایشگاه می خوابیدیم درست کنار المنت و سطل آب قرار داشت.هفدهمین شب ماه مبارک رمضان بود. مسئول المنت برای گرم کردن غذا از دو المنت استفاده کرده بود ولی سطلها را روی هم قرار داده بود و در نهایت بالای آن ظرف غذا را گذاشته بود.

بعد از نیمه شب تعدادی از بچه ها مشغول خواندن نماز شب و یا قرآن و ادعیه می شدند و هیچ موقعی در آسایشگاه همه خواب نبودند. آن شب من و صدرا... کنار هم خواب بودیم. صدرا... اهل یزد و عادت داشت پتویش را روی سرش می کشید و می خوابید ولی من هرگز نمی توانستم مثل او بخوابم. نمی دانم ساعت چند بود که ناگهان احساس سوزش عجیبی در سر و صورتم کردم. از جا پریدم ولی کنترل خودم را نداشتم جائی را اصلاًنمی دیدم. نمی دانستم چه خبر شده است و علت این درد و سوزش چیست؟ داد و فریادی می کردم که دست خودم نبود. چند نفر از بچه ها مرا گرفتند و روی زمین خواباندند. حرفهایشان را می شنیدم ولی نمی توانستم حرف بزنم هرچه سئوال می کردند نمی توانستم جواب بدهم. اراده ای از خودم نداشتم و فقط ناله می کردم. احساس می کردم بین مرگ و زندگی قرار دارم. کوچکترین صدای بچه ها را می شنیدم و بدون اینکه جائی را ببینم رفتارشان را تماشا می کردم. دو نفر از بچه ها از طریق پنجره فریاد می زدند و از عراقی ها کمک می خواستند. یکی از آنها می گفت:

-         « حرس واحد نفر مریض»

و دیگری هم به فارسی ناسزا می گفت و صدا می زد. یکی از بچه ها مقداری ماست آورد و روی سر و صورتم مالیدند. وقتی ماست روی پیشانیم می گذاشتند احساس خنکی و آرامش می کردم ولی اثر مالیدن انگشتانش خیلی زجرآور بود. بچه ها دورم را احاطه کرده بودند و هرکسی چیزی می گفت. یکی می گفت:

-         احتمالا" دیوانه می شود!

دیگری می گفت:

-         هر چه زبان انگلیسی و فرانسه یاد گرفته بود از یاد می برد!

یکی می گفت:

-         روانی می شود!

و بعضی ها هم برایم حمد شفا می خواندند و چند نفری هم گریه می کردند. بعضی ها هم پیشنهاد می دادند که مقداری آب سرد روی سرم بریزند تا دردم کمتر شود. بالاخره عراقی ها آمدند و از طریق پنجره وضعیت را دیدند و درب را باز کردند و دو یا سه نفر مرا به بهداری اردوگاه انتقال دادند. من هنوز نمی توانستم حرفی بزنم و جائی را ببینم.

       یکی از اسرا بنام دهقان در بهداری کار می کرد و به محض دیدن من چند مایع سرم را آورد و به کمک دو نفر دیگر از اسرا شروع به شستشوی سرم کردند. هنگامی که مایع سرم روی سرم می ریخت درد و سوزش قطع می شد ولی به محض اتمام آن دوباره درد و سوزش شروع می شد. سرم را بعد از شستشو پانسمان کردند و کمی از دردم کاسته شد ولی هنوز ناله می کردم. آرام آرام و با توصیه دهقان چشمهایم را باز کردم و اطراف را دیدم. آقای دهقان می گفت:

-         خدا را شکر فقط پلکهایت سوخته و چشمهایت آسیب ندیده است.

یک آمپول به من تزریق و چند قرص هم دادند و مرا روی یک تخت خواباندند. احساس می کردم سرم در حال انفجار است و پوست سرم بشدت تنگ شده است و نمی تواند جمجمه سرم را نگهدارد. ضربان قلبم را در مغزم احساس می کردم و صدایش را مانند ضربه های یک چکش آهنی در مغزم احساس می کردم. این ضربه ها به مرور زمان آرامتر می شد تا اینکه کاملا" بخواب رفتم.

       وقتی بیدار شدم ساعت 10/9 دقیقه صبح بود و دو یا سه اسیر دیگر هم روی تخت ها بستری بودند. هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است؟ آرام آرام شب قبل را به خاطر آوردم. آقای دهقان با دیدن من که حالا بیدار شده بودم بطرفم آمد و بعد از احوالپرسی گرمی گفت:

-         خیلی عجیبه تو باید تا شب بیدار نمی شدی؟!

-         چرا؟

-         داروهای خواب آور و مسکنی که به تو داده بودیم حداقل باید 20 ساعت کاملا" می خوابیدی!

نگاهی به سر و صورتم کرد ولی پانسمان را دست نزد. از او پرسیدم:

-         چی شده؟ چه اتفاقی برای من افتاده؟

-         دیشب وقتی خواب بودی آب جوش ریخته روی سرت. ولی خدا رحم کرده که ختم به خیر شد و فعلا" حالت خوب است.

ناخدآگاه یاد المنت و سطلهای کنارم افتادم و فهمیدم که یکی از سطلها به هر علتی افتاده و آب جوش روی سرم ریخته است. به توصیه آقای دهقان از تخت خارج نشدم و هرگاه عراقی ها به بهداری می آمدند خودم را به خواب می زدم و وانمود کردم که هنوز حالم بد است. چند افسر عراقی هم آمدند و اسم و مشخصات مرا از دهقان پرسیدند و چیزهائی نوشتند و رفتند. آن شب دیگر احساس درد خیلی کمی داشتم و می توانستم راه بروم و با بچه ها حرف بزنم. ولی دهقان همیشه می گفت:

-         عراقی ها بدنبال المنت هستند و می خواهند از تو بازجوئی کنند و تو باید وانمود کنی که حالت خیلی بد است».

ولی بالاخره روز دوم یک افسر بعثی که تازه به اردوگاه آمده بود سراغم آمد، این افسر خیلی زیرک و اندام کوچکی داشت و بچه ها به او می گفتند: «حسن موش». یک مترجم همراه خودش آورده بود و سئوالاتی از من کرد که چه اتفاقاتی افتاده و من هم گفتم:

-         هیچ چیز یادم نمی آید فقط وقتی بیدار شدم در بهداری بودم.

حسن موش می خواست مرا متقاعد کند که اسرا عمدی مرا سوزانده اند و می گفت چه کسی با تو دشمنی دارد و یا مگر در آسایشگاه اطفال چه خبر است؟ و از این سئوالات. من هم همیشه به کلمه «لا ادری» نمی دانم بسنده می کردم. جلسه دوم بازجوئی به موضوع چگونگی وجود آب داغ آن هم با این شدت اختصاص یافت. من که از ابتدا گفته بودم چیزی یادم نمی آید و حافظه ام آسیب دیده است ولی عراقی ها صد در صد به این نتیجه رسیده بودند که با آن چراغ نفتی نمی توان این همه آب داغ تهیه نمود.

آنها آدرس دقیق جائی که من سوخته بودم را می خواستند و من هم ترجیح دادم بگویم وسط آسایشگاه و کنار چراغ نفتی خوابیده بودم. آنها توضیح مرا قبول نکردند و ارشد آسایشگاه و مسئول چراغ نفتی را آوردند ولی از قرار معلوم آنها هم درست وسط آسایشگاه و کنار چراغ نفتی را به عراقی ها گفته بودند. آنها بالاخره دست از سر من برداشتند و گفتند:

-         اگر از کسی شاکی هستی می توانی به ما معرفی کنی تا مجازاتش کنیم.!

حتی پیشنهاد دادند اگر می ترسی تو را به اردوگاه دیگری منتقل می کنیم. ولی من از کسی شاکی نبودم و بعد از چهار روز مقرر شد از بهداری مرخص شوم. روز آخر وقتی خواستم از جلو اتاق سربازان عراقی رد شوم با کمال تعجب دیدم که حسن موش در حال فارسی صحبت کردن است و خیلی هم خوب و راحت فارسی حرف می زد. نتوانستم بفهمم با چه کسی حرف می زد ولی به محض رسیدن به آسایشگاه همه را در جریان گذاشتم که حسن موش فارسی بلد است و مواظب باشید چیزی نگوئید. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و حسن موش بخوبی هزاران بار کلمه موش را مستقیما"از اسرا شنیده بود و منتظر فرصت بود تا عقده اش را خالی کند. تا لحظة ورود به آسایشگاه صورت خودم را در آئینه ندیده بودم. یکی از دوستان بنام محمودرضا که خیلی با هم صمیمی بودیم نزد من آمد و درخصوص سوختن سرم سئوال کرد و من هم خواستم اثر سوختگی را به او نشان دهم. لذا باند روی پیشانیم را به آرامی برداشتم. با دیدن پیشانی من محمود یکه ای خورد و بطرف دستشویی دوید و شروع کرده به قی کردن، بیچاره روزه اش باطل شد و من که کنجکاو شده بودم در به در بدنبال یک آینه می گشتم. بالاخره یک آینه کوچک از بچه ها قرض گرفتم و صورتم را نگاه کردم. خیلی وحشتناک بود. تمام پوست پیشانیم کنده شده بود و پوست زیرین آن که خیلی سفید بود نمایان شده بود. خیلی ترسیدم و احساس کردم اثر این سوختگی برای همیشه می ماند. در اولین فرصت از عراقی ها خواستم که توسط پزشک معاینه شوم و از شانس خوب آن روز دکتری که معمولاً هفته ای یک بار به اردوگاه می آمد در بهداری بود، یکی از سربازان عراقی مرا به بهداری برد. می دانستم که بیشتر پزشکان انگلیسی را خوب می دانند و به همین دلیل با او انگلیسی صحبت کردم و در مورد مشکلم برایش توضیح دادم. خیلی خوشحال شده بود و سعی کرد کمکم نماید. او در مورد نگرانی من گفت:

-         « این سوختگی درجه دو می باشد و به موهایت آسیب نمی رساند ولی اثر سوختگی در پیشانیت می ماند.»

و سفارش نمود که موهایم را از ته بتراشم. من هم با هزار مشکل و به هر زحمتی که بود یک تیغ نو بدست آوردم و از یکی از دوستان خواهش کردم موهایم را با تیغ بتراشد. همراه با تراشیدن موهایم یک لایه از پوست سرم هم تراشیده شد و پوست جدید آن فوق العاده سفید و نو بنظر می رسید. بچه ها با دیدن کلة نورانی من مرا روشن سر صدا می کردند و تا رشد دوبارة موهایم باعث خنده و شادی برایشان می شدم.

       بعد از اتمام ماه مبارک رمضان عراقی ها هم به این نتیجه رسیدند که جداسازی اسرای نوجوان دردی را دوا نمی کند و حتی به ضررشان هم هست، لذا اجازه دادند اوقات هواخوری برای همة اسرا در یک زمان باشد و انتقال اسرای آسایشگاه اطفال نیز به دیگر آسایشگاه ها آزاد شد و پروندة آسایشگاه اطفال نیز مسدود گردید.

گروه زیرزمینی

گروه زیرزمینی - زخم عشق

 

 عراقی ها معتقد بودند که خشن ترین و در عین حال باهوش ترین سربازان خود را در اردوگاه اسرا قرار داده اند، آنها حتی کلاسهای آموزش فارسی را برای سربازان و درجه داران اردوگاه اسرا تشکیل می دادند که معمولاً نتیجه ای هم در بر نداشت و عراقی ها کودن تر از آن بودند که زبان فارسی را یاد بگیرند و وقتی می دیدند بعضی از اسرا در زمانی کوتاه و در کمترین مدت زبانهای خارجی را به خوبی یاد می گیرند تعجب می کردند، ولی همیشه اینطور نبود و گاهی هم سربازان عراقی پیدا می شدند که باهوش بودند و فارسی را بخوبی صحبت می کردند و حتی کارهای عجیب و غریبی هم انجام می دادند که در محدودة توان و استعداد سربازان عراقی نبود.

یکی از این نوادر در عراق یک سرباز عراقی بنام ستار در اردوگاه رمادیه کمپ 7 بود که استعداد خوبی در زبان فارسی داشت و شخص باهوشی بود. ستار در به دام انداختن بچه ها تبحّری خاص داشت و علی رغم قیافة قابل تحملی که داشت انسان فوق العاده خشنی بود، ولی سعی می کرد در ملاء عام بچه ها را خیلی نزند ولی در اتاق عراقی ها مانند یک حیوان وحشی با هر چه که دستش می افتاد اسرا را به باد کتک و فحش و ناسزا می گرفت، معمولاً ماهی یک یا دو بار برنامه تفتیش را اجرا می کرد و با زیرکی خاصی در زمانهای مختلف به تفتیش آسایشگاه اسرا می پرداخت.

در کمپ 7 یک نشست سیاسی وجود داشت که هر 10 الی 15 روز یکبار تشکیل می شد و در این جلسه از هر آسایشگاه یک یا دو نفر از اسرای کاملاً مورد اطمینان شرکت می کردند و مطالب عنوان شده را در قالب مقاله، خبر و تحلیل نامه به اسرای دیگر منتقل می کردند. این مطالب بطور معمول بصورت دیکته ای نوشته می شد و به دیگر آسایشگاه ها منتقل می شد و پس از استفاده توسط همان نمایندگان معدوم می شد.

از نظر عراقی ها این قبیل کارهای سیاسی گناهی نابخشودنی بحساب می آمد و عراقی ها بدترین و سخت ترین مجازات ها را که گاهی به اعدام هم می کشید را برای آن تعیین می کردند.

جلسه سیاسی در آخرین آسایشگاه طبقه دوم (آسایشگاه 8) برگزار می شد و اکیپ نگهبانی با قاطعیت و ظرافت دقیق از جلسه مراقبت کرده و اجازه نمی دادند عراقی ها از این جلسه باخبر شوند.

یکی از روزهای تابستان 1366 من و هفت نفر دیگر که نمایندگان سیاسی هر آسایشگاه بودیم، جزوه هفتگی را نوشته و زیر لباس خود پنهان کردیم و از آسایشگاه 8 خارج شدیم، جلسه تمام شده بود و اکیپ نگهبانی نیز متفرق شده بودند. ستار مشغول گشت زدن در کریدور طبقه دوم بود چهار نفری که متعلق با آسایشگاه های طبقه بالا بودند به آسایشگاه های خود رفتند و ستار به ما چهار نفر مشکوک شد. به همگی ما دستور داد که نزد او برویم ولی سه نفر از ما از طریق راه پله وسط ساختمان فرار کردیم و نفر چهارم که اسمش قدمعلی بود به دام افتاد. ستار او را تفتیش بدنی کرد و مقاله را که لای دفترش بود را گرفت ولی چون از محتوای آن اطلاعی نداشت، اسم و شمارة صلیب او را نوشت و رفت. حدود یک ساعت بعد سربازان عراقی با دیدن آخرین جملة این مقاله : (برای نابودی صدام صلوات)، قدمعلی را احضار کردند و پس از تنبیه نسبتاً خوبی روانة سلول انفرادی کردند. فردای آنروز عراقی ها مقاله را ترجمه کرده و به ماهیت سیاسی آن پی بردند و شکنجه های قدمعلی بیشتر شد. عراقی ها پرونده ای قطور برای قدمعلی درست کرده و به بغداد فرستادند.

قدمعلی رفته رفته ساکن دائمی سلول انفرادی شد و چند روزی هم ارشد آسایشگاه را به جرم همکاری با قدمعلی بمدت 10روز به همان سلول انداختند. بچه ها از طریق غذا، آب و چای از قدمعلی حمایت می کردند ولی عراقی ها هم نسبت به قضیه حساسیت نشان میدادند و معمولاً مزاحم رساندن آب و غذا به قدمعلی می شدند. هرگز در هنگام روز او را از سلول خارج نمی کردند و فقط بعضی شبها جهت هواخوری و دستشویی همراه با کتک کاری با کابل و باطوم به بیرون از سلول می بردند و سعی می کردند توجه همة اسرا را به این موضوع جلب کنند.

بالاخره قدمعلی 46 روز در سلول انفرادی ماند و روز آخر چند افسر بعثی به اردوگاه آمده و قدمعلی را برای آخرین بار دیدیم که در اثر عدم نور آفتاب بدنش خیلی سفید شده بود و از دور برای بقیه دستی تکان داد و لبخندی را هم چاشنی آن کرد. عراقی ها آهسته او را از اردوگاه بیرون بردند و دیگر کسی او را ندید.

چند روزی اسرا نگران قدمعلی بودند ولی نتوانستند خبری از او کسب کنند و آرام آرام اوضاع به حالت قبلی برگشت و دیگر کسی عدم وجود قدمعلی را احساس نمی کرد.

از نظر عراقی ها خیلی چیزها ممنوع بود و جریمة پیدا کردن اشیاء ممنوعه نیز بسیار سنگین بود. اگر یک نصف تیغ را از اسیری می گرفتند 10 روز سلول انفرادی نصیب او می شد. سلول انفرادی نیز داستان خودش را داشت. اگر کسی به سلول انفرادی می افتاد، باید روزانه بعد از هر آمار که حداقل سه نوبت صبح، ظهر و عصر بود را با کتک کاری سربازان عراقی سپری می کرد، تازه بیشتر اوقات عراقی ها هنگام شب حوصله شان سرمی رفت به سراغ سلول انفرادی می رفتند و سلولی را به شکنجه و کتک می گرفتند و اسباب تفریح و مزاح خود را فراهم میکردند.

اسیر یا اسیرانی که در سلول انفرادی بودند از سهمیة غذا محروم بودند و روزانه تنها می توانستند یک لیوان آب و یک عدد نان ارتش عراق (سمون) را مصرف کنند، حمام که برای سلول انفرادی تعریف نشده بود و دستشویی هم بسته به میل سربازان عراقی داشت. اگر عشقشان می کشید اجازه می دادند دو یا سه روز یک بار به دستشویی بروند. سلول انفرادی فاقد هرگونه منفذی بود و اسیران نمی توانستند داخل سلول را ببینند و در مدت اقامت در سلول انفرادی خورشید را نمی دیدند. سلول انفرادی همیشه هم انفرادی نبود، گاهی تعداد زیادی از اسرا را درون این سلولها جای می دادند به نحوی که همه مانند دانه های خرما کنار قرار می گرفتند و موقع کتک کاری بچه ها چنان گوشه ای از سلول روی هم انباشته می شدند که انسان را به یاد اهرام ثلاثة مصر می انداخت.

البته اسرای ایرانی اینقدر بی دست و پا نبودند و همیشه راه حلهای خوبی برای مشکلات پیدا می کردند و تا یک جاسوس قضیه را لو نمی داد، بخوبی از آن استفاده می کردند ولی امان از روزی که قضیه لو می رفت و جشنی که عراقی ها با کتک کاری و شکنجه برپا می کردند و تمام دست اندرکاران را به بدترین شکل تنبیه می کردند و صد البته مانع بسیار جدی نیز ایجاد می کردند.

درخصوص سلول انفرادی باتوجه به علاقه و محبت شدید و روابط دوستانه ای که بین بچه ها وجود داشت و مشکلات عدیدة سلول انفرادی چند راه حل بسیار کارآمد طراحی شده بود که چندتایی از آنها بالاخره لو رفت ولی بقیه تا انتقال من از آن اردوگاه ادامه داشت.

همانطور که پیش از این ذکر شد، اسرای درون سلول انفرادی از غذا محروم بودند و بقیه اسرا سعی می کردند این مشکل را به طریقی حل کنند، اولین مشکل نگهبان ها و سربازان عراقی بودند که باید کنترل می شدند و این کار توسط پنج الی شش نفر از در سلول تا اتاق عراقی ها انجام می شد و تا متوجه می شدند که سرباز عراقی قصد خروج از اتاق خود را دارد بصورت آهسته و سینه به سینه به هم اطلاع می دادند و برای جلوگیری از اشتباه فقط لفظ قرمز را برای خطر و سفید را برای وضعیت عادی بکار می بردند و در عرض چند ثانیه وضعیت به حالت طبیعی برمی گشت و عراقی ها نمی دانستند چه اتفاقی افتاده است.

در سلول انفرادی همیشه قفل بود و هیچ منفذ دیگری هم وجود نداشت ولی اسرا هر روز آب، چای و غذا را به داخل سلول انتقال می دادند.

یک قسمتی از شیلنگ سرم که توسط اسرائی که به بیمارستان اعزام میشدند تهیه شده بود را از منفذ سوراخ کلید وارد سلول می کردند و اسیر داخل سلول از طریق این شیلنگ سرم مایع داخل ظرف بیرون را می مکید. این عملیات خیلی حساس بود، چون اگر عراقی ها متوجه وجود چای یا غذا روی کف سلول یا جلو درب سلول می شدند قضیه لو می رفت. مواد غذائی دیگر مانند برنج، خمیر نان و گاهی خرما را بین دولایه نایلون پلاستیکی قرار می دادند و توسط قوطی شیرخشک آنرا غلطک کرده و بشکل ورق کاغذ درمی آوردند و از زیر در سلول داخل می کردند و اسیر داخل سلول می توانست آنها را بخورد.

بعد از مدتی اسرا به فکر نور داخل سلول افتادند و بالاخره یکی از بچه های یزد توانست با یک تکه سیم خاردار قفل سلول را باز کند و با همان سیستم نگهبانی سینه به سینه اسرای درون سلول انفرادی می توانستند دقایقی را از سلول خارج شوند و جلو در سلول از نور استفاده کنند و جوکهای درجه اول را از دوستان خود بشنوند.

یک روز یکی از اسرای درون سلول پس از خروج از سلول برای هواخوری پیراهن خود را عوض کرده بود و هنگام آمار عراقی ها متوجه این امر شدند و او را به محاکمه کشیدند که چطور توانسته پیراهن خود را عوض کند؟ و آن اسیر هم پیوسته اصرار می کرد که آنها اشتباه می کنند و او از ابتدای ورود به سلول انفرادی این پیراهن را به تن داشته است و در نهایت عراقی ها به او گفتند:

-        « وا... انت ساحر» به خدا تو جادوگر هستی!!.

عراقی ها هرگز فکر باز شدن قفل درب سلول را به مغز خود راه نمی دادند.

در کمپ 7 اسرای ایرانی خیلی فعال بودند، البته این فعالیت ها گاهی نیز عواقب بسیار وحشتناکی را به بار می آورد، عده ای از اسرا که بیشتر در عملیات خیبر اسیر شده بودند یک گروه زیرزمینی را تشکیل داده بودند که عمده کارهای آنها مخالفت با عراقی ها و حفاظت از عقاید اسلامی و شیعی اسرا بود. در این گروه که بصورت یک هرم بود، یک یا چند نفر مهره اصلی بودند که نقش رهبری اسرا را به عهده داشتند و تصمیمات اصلی و گاهی خطرناک درخصوص مقابله با عراقی ها را می گرفتند.

از آنجائیکه عراقی ها به مسائل مذهبی بویژه مسائل گروهی و جمعی بشدت حساسیت نشان می دادند، این گروه سعی می کردند در ساعت های از شب که عراقی ها حضور چندانی نداشتند به اجرای مراسم مختلف بپردازند. این گروه زیرزمینی معمولاً دارای چند بخش در زمینه های مختلف از جمله، سیاسی، فرهنگی، ورزشی و غیره بود که من نیز بعنوان مسئول فرهنگی و تبلیغات آسایشگاه 5 مدتها فعالیت داشتم. بیشتر اسرا رهبر گروه را نمی شناختند و رهبران هم مستقیما" اظهار نظر نمی کردند و فرمان های خود را از طریق اعضاء دیگر گروه اعلام و اجراء می کردند.

یکی از فعال ترین بخشهای این گروه فرهنگی، مذهبی بود. البته در زمینه جاسوس یابی و تنبیه جاسوس ها نیز امور اطلاعاتی ویژه ای صورت می گرفت. رهبر یا رهبران این گروه مشروعیت خود را از انتصاب هم سلول بودن با حاج آقا ابوترابی می دانستند و همیشه نظرات خود را در قالب نظرات حاج آقا ابوترابی بیان می کردند که این امر خود فلسفه بسیار پیچیده ای دارد. خط و مشی کلی در این حرکت اصولا" مبارزه همه جانبه با عراقی ها بود و همیشه سعی می کردند کارهایی را که عراقی ها ممنوع کرده بودند از طریق اسرا انجام دهند. عراقی ها کلیه مراسم مذهبی از جمله نماز جماعت، دعاهای دسته جمعی، عزاداری، سرود و هرگونه تجمع بیش از سه نفر را ممنوع کرده بودند و این اسرا نیز این مراسم ممنوعه را توسط مجموعه های فعال خود در تمام آسایشگاه ها اجرا می کردند. هر شب و صبح نماز جماعت، شبهای جمعه دعای کمیل، هر روز صبح زیارت عاشورا یا وارث بهمراه دعای عهد و... مداحان از محبوبیت خاصی در بین اسرا پیدا کرده بودند. آنها یکی از اصلی ترین عوامل جذب اسرا به این برنامه ها بودند. در قسمت فرهنگی نیز برنامه های متنوعی طراحی و اجرا می گردید. به عنوان مثال ایام دهه فجر را جشن می گرفتیم، تئاتر و سرود اجرا می کردیم و گاهی هم برنامه های طنز داشتیم وجود این برنامه ها نقش بسزائی در ایجاد روحیه معنویت بین اسرا داشت.

در وضعیت این اردوگاه و شرایط خاص آن، بچه ها توجه خاصی به معنویت داشتند و جوی کاملا" مذهبی به اردوگاه حاکم شده بود. جلسه های تدریس زبان عربی و قرآن در تمام اوقات روز بصورت 3 الی 10 نفر دائر بود و جلسه های تفسیر و سخنرانی گاهی اوقات به کل آسایشگاه کشیده می شد. کلاسهای صرف و نحو عربی جایگاه ویژهای بین بچه ها پیدا کرده بود و بیشتر اسرا برای فهمیدن معانی آیات قران مجید و ادعیه ائمه معصومین سعی داشتند صرف و نحو را بخوبی یاد بگیرند..

عراقی ها روزنامه و تلویزیون را در اختیار اسرا قرار داده بودند که کاملا" بصورت ماهرانه ای توسط رهبران زیرزمینی سانسور می شد. اسرا صفحاتی که در آن زنان بی حجاب بودند، حتی اگر خیلی هم کوچک و سیاه و سفید بودند را به هم می دوختند و اجازه دیدن مطالب آن را به کسی نمی دادند. حتی گاهی اوقات مسئول روزنامه با این توجه که عکسهای مبتذل دارد، روزنامه ها را بطور کلی پنهان می کرد و در موعد مقرر تحویل عراقی ها می داد.

بیشتر اسرا این موضوع را پذیرفته بودند ولی تعداد کمی هم دوست داشتند از مطالب روزنامه ها و یا تلویزیون استفاده کنند ولی در خصوص عدم استفاده از مطالب غیر مذهبی و اخلاقی همه بچه ها نظر واحدی را داشتند.

تلویزیون عراق دارای دو کانال بود که اسرا بطور معمول فقط برنامه های خبری و ورزشی آنهم اگر زنهای بی حجاب در آن حضور نداشتند تماشا میکردند، در غیر این صورت تلویزیون خاموش می شد و یا از یک حوله برای پوشش خانمهای بی حجاب آن استفاده می کردند.

اگر عراقی ها متوجه خاموش بودن بیش از حد تلویزیون می شدند، ارشد آسایشگاه را مجبور به روشن کردن آن می کردند ولی کسی تمایلی به تماشا نداشت.

نمایندگان صلیب سرخ هر 50 روز یکبار به ملاقات اسرا می آمدند. بچه ها در خصوص نحوه ارتباط و مطالب مورد مذاکره با نمایندگان صلیب سرخ نیز برنامه های خاصی وجود داشت و مترجمین از قبل آماده می شدند و مطالب و موضوعات مورد بحث از قبل انتخاب میگردید. حتی رهبران زیر زمینی درخصوص نحوه رفتار با نمایندگان صلیب سرخ و تعیین مطالب قابل عنوان و نیازهای اسرا نظرات خود را عنوان می کردند. گاهی اوقات اسرای معمولی نمی توانستند با صلیب سرخ حرف بزنند چون بیشترآنها زبان انگلیسی را بلد نبودند.

نمایندگان صلیب سرخ گاهی اوقات وسایلی از قبیل: کتاب، دفتر، خودکار، پاسور، تخته نرد، شطرنج، توپهای فوتبال، بسکتبال، مسواک و غیره را برای اسرا می آوردند ولی اسرا از همه آنها استفاده نمیکردند. مثلاً پاسورها، مهره های تخته نرد و شطرنج را داخل توالت می ریختند و کسی از آنها استفاده نمی کرد. در کمپ 7 فقط فعالیتهائی که بار مذهبی و معنوی قابل قبولی داشت مورد توجه و احترام اسرا قرار میگرفت. حتی تفریح ها نیز از این قاعده مستثنی نبودند.

تعویض لباس خیلی جالب بود، اگر کسی می خواست پیراهن خود را در آسایشگاه عوض کند، باید یک پتو به خودش می پیچید و خودش را می پوشاند. تعویض شلوار یا لباس زیر فقط در حمام یا زیر پتو صورت می گرفت. زیرپوش یا عرق گیر به تنهایی استفاده نمی شد و لباسهای تنگ در اردوگاه وجود چندانی نداشتند.

عراقی ها طبق قوانین ارتش خود می بایست سالانه دو دست لباس که یکی تابستانی و دیگری زمستانی بود تحویل اسرا میدادند. ولی این قانون در خصوص اسرا بخوبی اجراء نمی شد و معمولاً سهمیه پوشاک اسرا ناقص بود و به همه لباس کافی نمی رسید. به همین سبب ما مجبور بودیم از روشهای مختلفی مانند وصله کردن لباسها و یا بریدن آستین ها و پارچه های لباسها استفاده کنیم. در مورد لباس زیر نیز همیشه این کمبود وجود داشت و بیشتر بچه ها از روکش بالش های خود برای تهیه لباس زیر استفاده میکردند.

رعایت طهارت آسایشگاه و خود اسرا از اهمیت بسزایی برخوردار بود. همیشه جلسه های آموزش احکام طهارت، وضو و غیره وجود داشت و افرادی که در این زمینه تبحر داشتند اظهار نظر می کردند. گاهی بین چند متخصص درخصوص یک مسئله کاملا" جزئی به عنوان مثال «چند بار هنگام وضو صورت را باید شست» و یا اندازة مهر و غیره اختلاف های فقه ی شدیدی پیش می آمد و اسرا به چند گروه مخالف و موافق تقسیم می شدند.

عراقی ها از این جریان ها هیچ اطلاعی نداشتند و هرگز فکر نمی کردند که چنین انسجام و همبستگی قوی و مؤثری وجود داشته باشد. گاهی اوقات اسرا از طریق مختلف به بعضی از فعالیت های زیرزمینی اسرا پی میبردند و بلافاصله وارد عمل شده و کسانی را که شناسائی شده بودند به سلول انفرادی انداخته و شکنجه می کردند.

یک روز صبح در آسایشگاه 5 مشغول نماز جماعت بودیم که نگهبان آنروز به نام عادل که بچة کرمانشاه بود پشت پنجره خوابش برده بود و ستار آمد پشت پنجره و تمامی مراسم نماز جماعت را دید و هیچکس نتوانست پنهان شود، سپس با کابل به شیشه ای که عادل سرش را به آن تکیه داده بود و بخواب رفته بود کوبید و عادل به هوا پرید و بشقابهای روئی داخل پنجره با صدایی بلند روی زمین ریختند و ستار با قهقهه ای پیروزمندانه از جلوی آسایشگاه دور شد. بعد از رفتن ستار سکوت همه جا را فراگرفت، دیگر کسی مانند هر روز دعای عهد یا زیارت وارث را با صدای بلند نخواند و بچه ها این ادعیه را آهسته زمزمه کردند و هر کدام به گوشه ای خزیده و منتظر عکس العمل عراقی ها بودند. همه می دانستند که عراقی ها کوتاه نخواهند آمد و نماز جماعت را از جمله جرمهای نابخشودنی بحساب می آوردند و تنبیه سختی در انتظار همه اسرا خواهد بود به همین دلیل هیچکس نمی توانست بخوابد و آرام آرام انتظار می کشیدند. بالاخره زمان آمار فرا رسید و عراقی ها در ها را باز کرده و آمارگیری کردند ولی اجازه ندادند کسی مانند هر روز از آسایشگاه خارج شود. بعد از اتمام آمارگیری کل اردوگاه، ستار به آسایشگاه آمد و همه را به حالت چمباتمه روی زمین نشاند و چند بار طول آسایشگاه را پیمود و با تنبیه «بشین و پاشو» شروع کرد. آنقدر اسرا را مجبور به نشستن و برخاستن کرد که عده ای روی زمین افتادند و بعد گفت:

-        «ولیک سرش بالا» یعنی سرها را بالا نگهدارید.

و بادقت 5 نفر را از بین بقیه جدا کرد که من هم جزء آنها بودم و به بیرون از آسایشگاه برد. دو سرباز دیگر هم او را همراهی کردند.

هر پنج نفر با نوازش کابل عراقی ها به داخل اتاق آنها رفتیم و در یک صف وسط اتاق ایستادیم، نفر اول ارشد آسایشگاه بنام یاوری بود، نفر دوم عادل همان نگهبان صبح و من نفر سوم بودم که معمولاً تعقیبات نماز را میخواندم و نفر چهارم نیز پیش نماز بود که عمران نام داشت. طالبی نفر پنجم هم وسط دو صف نماز کنار من نشسته بود. محمد گاوه (سرباز عراقی) که بخاطر هیکل گنده اش به این لقب رسیده بود، بهمراه ستار و سمیر که به فیل دریایی شهرت داشت در اتاق حضور داشتند. ابتدا هر سه ما را برانداز کردند و سپس محمد گاوه شروع به زدن ارشد و ستار شروع به زدن پیش نماز و سمیر نیز مشغول زدن عادل شدند، من و طالبی استراحت داشتیم و منتظر نوبت خودمان بودیم. بالاخره سمیر سراغ من آمد و ستار مشغول زدن آخرین نفر باقیمانده شد و محمد گاوه هم روی صندلی به استراحت پرداخت.

پس از این پذیرایی مختصر محاکمه شروع شد. محمد گاوه می پرسید و ستار ما را معرفی می کرد:

-        این ارشد آسایشگاه است که عرضة کنترل آسایشگاه را ندارد. این نگهبان اسرا بوده که می خواسته ورود سربازان را به اسرا اطلاع دهد، این هم پیش نماز و آخوند است...

و نتوانست تعریفی برای ما دو نفر پیدا کند. ناچار ساکت ماند و محمد گاوه گفت:

-        اینها چکار کرده اند؟

-        نمی دانم، فقط میدانم که این دو نفر هم همراه بقیه بوده اند. شاید دعا می خواندند. بعد با عصبانیت گفت: اینها مداح بودند و برای بقیه دعا می خواندند...

محمد گاوه به پیش نماز گفت:

-        تو آخوندی؟

پیش نماز که اهل تبریز و عمران نام داشت، فردی کوتاه قد و لاغر و نحیف بود، یک چشمش هم بر اثر ترکش بینائیش را از دست داده بود. در جواب گفت:

-        تقصیر من نبود، خود بچه ها پشت سر من ایستادند.

یک سیلی محکم به او زد و گفت:

-        تو اصلاً چرا نماز میخوانی؟

همه سکوت کردند. رو به ارشد کرد و گفت:

-        تو چرا به ما اطلاع ندادی؟

ارشد هم گفت:

-        شما که اجازه ندادید من اطلاع دهم.

و بعد محمد گاوه رو به عادل کرد و گفت:

-        حتما" توی جبهه هم همینطور نگهبانی می دادی که اسیر شدی؟ و از من پرسید:

-        تو چکار کرده ای؟

-        هیچ چیز من خواب بودم.

و طالبی هم گفت:

-        تازه از دستشویی سطلی بیرون آمده بود که ستار او را دیده است.

سپس محمد گاوه چند فحش و ناسزا نثار ما کرد و بقیه هم کابلهایشان را برداشتند و شروع به زدن کردند. ما فقط سعی می کردیم سر و صورت خودمان را بپوشانیم و بقیه جاهای بدن چندان مهم نبودند. بالاخره همگی روی زمین افتادیم و عراقی ها دست نگه داشتند و بعد از کمی ما را از اتاقشان بیرون انداختند. مطمئن شده بودیم کتک کاری به اتمام رسیده بسراغ دستشویی ها رفته و سر و صورت خود را شسته و به آسایشگاه رفتیم.

همان روز عصر در حالیکه نیمی از اسرا بیرون از آسایشگاه ها مشغول بازی فوتبال یا شستشوی لباس و یا و حمام بودند، نیمی دیگر در داخل آسایشگاه مشغول استراحت و درس بودند، عراقی ها در همه آسایشگاه ها را از بیرون قفل کردند و اضطرابی عظیم در بچه ها شروع شد. این بهترین نشانه تفتیش بود. عراقی ها به ترتیب از آسایشگاه یک شروع کردند و یکی یکی کوله، پتو و دیگر وسایل بچه ها را می گشتند. پنج یا شش سرباز بهمراه یک درجه دار مشغول تفتیش شدند و با دقت تمام سوراخ سمبه های آسایشگاه را که خیلی هم کم بودند بازرسی کردند. نگرانی عمدة بچه ها از این بود که همیشه عراقی ها با دست پر از این تفتیش ها برمی گشتند و سپس عده ای به دلایل مختلف تنبیه شده و به سلول انفرادی می رفتند.

کسانی که داخل آسایشگاه بودند را گوشه ای جمع می کردند و افراد بیرون هم با اضطراب منتظر بودند. اگر در وسایل کسی چیزهای ممنوعه از قبیل تیغ، میخ، سوزن، دفترچه های کوچک دعا، مقاله، عکس امام خمینی یا دیگر چیزها را پیدا می کردند، ابتدا او را صدا می زدند و به اتاق خودشان می بردند یا مستقیما" به سلول انفرادی می فرستادند. کار دیگر عراقی ها هم سرقت بود که اگر چیزهای جالب مانند کارهای دستی روی هستة خرما و سنگ که اشکال و ابزار بسیار زیبائی را درست می کردند و یا نقاشی های سیاه قلم که بعضی از اسرا در دفترهای خود می کشیدند را می دیدند بسرعت به سرقت می بردند.

یکی از نمایندگان صلیب سرخ می گفت که یک تسبیح سنگی اهدائی یکی از اسرا را در سوئد 10.000 دلار قیمت گذاری کرده اند ولی او حاضر به فروش آن نشده است.

از دیگر اعمال عراقی ها در زمان تفتیش بهم ریختن و خراب کردن وسایل ناچیز اسرا بود، مثلاً پودر رختشویی را با شکر یا شیرخشک مخلوط می کردند یا وسایل را با هم قاطی می کردند و از این قبیل کارها انجام می دادند.

بالاخره تفتیش به پایان رسیده و عراقی ها 10 الی 15 نفر را صدا کردند و اشیاء ممنوعة آنها را گرفتند و آنها را به سلول انفرادی بردند و وضعیت به حالت عادی برگشت. بیشتر این کشف ها را ستار به نتیجه می رساند و کم کم به یک کارشناس تبدیل شده بود. فعالیت های ویژة ستار در مدت 3 سال اقامت در قاطع 2 کمپ 7 پیوسته ادامه داشت و با وجودیکه عراقی ها سربازان اردوگاه را معمولاً هر 6 ماه تعویض می کردند، ولی ستار به مهره ای قابل اعتماد، فعال و مؤثر تبدیل شده بود، عراقی ها او را تعویض نمی کردند.

گروه زیرزمینی ما نیز کماکان به فعالیت خود ادامه می داد و گهگاهی افراد رده بالای آن توسط عراقی ها شناسائی می شدند و یا جاسوس ها به درون سازمان ما نفوذ میکردند و عراقی ها به آسانی این گروه زیرزمینی را متلاشی می کردند و یا به دیگر اردوگاه ها منتقل می شدند ولی همیشه بلافاصله افراد دیگری جای آنها را می گرفتند و این فعالیت زیرزمینی بدون وقفه ادامه می یافت.