اکابر- زخم عشق
با ورود اولین گروه از نمایندگان صلیب سرخ جهانی و ثبت نام اسرا در کمپ 9 کمی از سختگیری و شکنجه کاهش یافت و این امر فرصتی را برای برنامه ریزی فعالیتهای اسرا بوجود آورد. عراقی ها با مسائل معنوی و مذهبی و سیاسی بشدت مخالف بودند و بر عکس به مسائل اضافی و لهو و لعب خیلی علاقه داشته و سعی می کردند اسرا به را این وادی هدایت کنند. این تضاد افکار همیشه بین اسرای ایرانی و نظامیان عراقی وجود داشت و هر دو طرف همیشه در صدد غلبه بر حریف بودند. البته عراقی ها توان نظامی و ابزارهای مختلفی داشتند که ما از آن بی بهره بودیم ولی ما هم ابزارهای معنوی بسیار کارآئی داشتیم که در بیشتر اوقات کار سازتر از حربه های دشمن بود. همواره از وجود صلیب سرخ حداکثر استفاده تبلیغاتی و غیره را می بردند و به آنها توصیه می کردند لوازمی مانند ابزارآلات قمار را در بین اسرا توزیع نمایند. ولی ما همیشه از آنها می خواستیم کتاب، مجله، مسواک، توپ، خمیردندان و از این قبیل وسایل برایمان بیاورد. از طرف دیگر ارتباط با صلیب سرخ مستلزم دانستن یک زبان خارجی مثل انگلیسی، فرانسه یا آلمانی بود که انگیزه ای بسیار قوی برای اسرا در جهت فراگیری زبانهای مختلف بشمار می رفت.
امکانات فراگیری علم و دانش در ابتدای اسارت صفر بود و هیچ نوع امکاناتی در این زمینه وجود نداشت. از نظر عراقی ها قلم و کاغذ ممنوع بود و با شدت با آن برخورد می کردند ولی با آمدن صلیب سرخ به هر اسیر یک دفتر 40 برگی و یک خودکار بیک تعلق گرفت. عراقی ها توصیه کردند که مطالب سیاسی و یا نظامی در دفاتر نوشته نشود و در مراجعه بعدی صلیب سرخ که دفتر و خودکار جدید می آورند دفاتر و خودکارهای قبلی را جمع آوری می کردند و گاهی هم آنها را بررسی و مطالعه می کردند و اگر مطلبی که توجه شان را جلب می کرد پیدا می کردند با صاحب آن دفتر به شدت برخورد می کردند.
اسرا هم سعی می کردند حداکثر استفاده را از این دفاتر ببرند و برگه های سفید آنرا طوری که عراقی ها متوجه نشوند می کندند و ذخیره می کردند و یا برای نوشتن مقالات سیاسی، اخبار و حتی ادعیه استفاده می کردند. داشتن این دفترچه ها و کاغذها از دید عراقی ها خلافی بزرگ محسوب میشد و ما مجبور بودیم به شیوه های گوناگون این مطالب را از دید آنها پنهان کنیم. گاهی اوقات بعضی از این وسایل ممنوع بطور اتفاقی و یا در تفتیش های آسایشگاه لو می رفت و بدست عراقی ها می افتاد. آنها هم پس از شناسائی صاحب آن او را بشدت تنبیه می کردند. در آسایشگاه جایی برای پنهان کردن اینگونه وسایل وجود نداشت. فقط پشت پنجره هایی که با بلوک سیمانی آنها را مسدود کرده بودند و تنها 20 سانتیمتر آن باز بود. بعضی از وسایل را با نخ پنهان می کردیم و پس از سفید شدن وضعیت نخ را می کشیدیم و وسایل را بیرون می آوردیم. یک روز در آسایشگاه 2 کمپ 7 من چند دفترچه ادعیه و چند مطلب سیاسی را به همین شیوه در پشت بلوکهای سیمان پنهان کرده بودم که عراقی ها آمدند برای بازرسی آسایشگاه. همه اسرا را از آسایشگاه بیرون کردند و به تفتیش کوله های انفرادی، پتوها و متکاها پرداختند ولی چیزی نیافتند. اسرا هم از محوطه مشغول تماشای این صحنه بودند. فقط ارشد آسایشگاه به همراه سربازان عراقی در آسایشگاه حضور داشت. ناگهان یکی از بچه های اسیر با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- «ای وای خدا رحم کند بدبخت شدیم.»
از او پرسیدم:
- چرا؟ مگه چیزی در وسایلت داری؟
- نه، ولی ببین ستار دارد با آینه پشت بلوکها را نگاه می کند.
وقتی دقت کردم، دیدم درست می گوید سرباز عراقی که ستار و یا همان روباه نام داشت مشغول نگاه گردن پشت بلوکها با استفاده از آینه بود.
خیلی تعجب کردم ولی مطمئن بودم که عراقی ها از یک طریقی این موضوع را فهمیده اند. آنروز حدود 30 یا 40 دفترچه دعا و دیگر مطالب در اندازه و سایزهای مختلف جمع آوری شد. بعضی ها خاطرات خود را نوشته بودند، عده ای مطالب سیاسی و علیه حزب بعث داشتند و تعداد زیادی هم دفترچه های ادعیه و زیارت داشتند. عراقی ها کشف بسیار بزرگی کرده بودند و از چهره هایشان معلوم بود که گویی گنج پیدا کرده باشند. همة دفترچه را در یک لگن پلاستیکی که اسرا در آن لباس می شستند ریخته و به اتاق خود بردند. تعداد این وسایل ممنوعه آنقدر زیاد بود که عراقی ها نمی توانستند تک تک صاحبان آنها را پیدا کنند و تصمیم گرفتند تمام آسایشگاه را تنبیه کنند. همه را درون آسایشگاه کرده و پس از آمارگیری شروع به کتک زدن اسرا با کابل و باطوم کردند و درها را قفل کردند و اجازه ندادند کسی برای هواخوری بیرون برود. حدود یک هفته عراقی ها رفتار وحشیانه ای با ما داشتند و هر نوبت آمار به همراه کتک کاری و توهین بود. ولی این وضعیت بهتر از سلول انفرادی و دیگر روشهای عراقی ها برای تنبیه اسرا بود.
حالا باید راه جدیدی پیدا می کردیم. پس از بحث و مذاکره فراوان تصمیم گرفتیم در گوشه ای از حیاط محوطه اردوگاه زمین را کنده و یک سطل پلاستیکی را در آن قرار داده و وسائل ممنوعه را در آن گذاشته و روی آنرا با خاک شنی آنجا بپوشانیم. چند نفر هم مسئول انتقال این وسایل به درون آسایشگاه و برگرداندن آنها به داخل سطل بودند. در گوشه ای از محوطه هواخوری مکانی را انتخاب کردیم که عراقی ها بویژه نگهبانهای برجکها کمترین دید را داشته باشند و با یک تجمع ساختگی کوچک خیلی سریع مأموریت بنحو احسن انجام شد و بدین ترتیب تا حدودی از شر بازرسی های عراقی ها خلاص شدیم. از طرف دیگر ما مقدار زیادی از کاغذهایمان را از دست داده بودیم و نیاز به کاغذ جدید کاملاً محسوس بود. در این خصوص هم تعدادی از اسرا که برای بیگاری یا نظافت به محوطه های پشت اردوگاه می رفتند چند کیسه خالی سیمان را با خود آوردند و بچه ها این کیسه ها را شسته و خشک کردند و بعنوان کاغذ استفاده می کردند. بعضی از بچه ها دفترچه های خیلی قشنگی را از این کاغذها ساخته بودند و دیگر اسرائی که خوش خط بودند دعاهایی مانند کمیل، توسل، ندبه، عهد، فرج و زیارت عاشورا و وراث را در این دفترچه ها می نوشتند و در مراسم دسته جمعی از آنها استفاده می کردیم.
یک روز صبح که بیدار شدیم باران همه جا را خیس کرده و محوطه پر از آب و گل شده بود. با دیدن باران و آب بیاد سطل ممنوعات افتادیم و پس از آمار چند نفر اسرا سراغ سطل رفتند ولی با کمال ناباوری متوجه شدند که سطل پر از آب شده و تمامی وسایل خیس شده اند. تمام دفترچه ها را بیرون آورده و در جائی دیگر که فکر کنم زیر پله ها بود مخفی کردند و شب هنگام بعد از رفتن عراقی ها نخ وسط دفترچه ها را باز کردیم و برگه ها را با نخ هایی که از جوراب تهیه کرده بودیم آویزان کردیم تا سریعتر خشک شوند. کاغذهای سیمانی مقاومت خیلی خوبی داشتند و اصلاً متلاشی نمی شدند. حتی رنگ نوشته ها هم از بین نرفته بود. آن شب دو نفر نگهبان بودند که در ابتدا و انتهای آسایشگاه مشغول دیده بانی بودند و به محض دیدن سربازان عراقی که معمولاً برای سرکشی می آمدند فریاد می زدند «وضعیت قرمز» و بچه ها هم وضعیت را به حال عادی تبدیل می کردند. ولی آن شب یکی از نگهبانها که مسئولیت دیده بانی قسمت ورودی آسایشگاه را داشت خوابش برده بود و متوجه حضور سربازان عراقی نشده بود. ناگهان عده ای متوجه شدند که دو سرباز عراقی مشغول نگاه کردن به درون آسایشگاه هستند. آنها تمامی صفحات دفترچه ها را که روی طناب آویزان کرده بودیم دیدند و با عصبانیت گفتند:
- « فردا پدرتان را درمی آوریم.»
و رفتند. بعد از رفتن عراقی ها زلزله ای بپا شد و بعضی از اسرا به سرزنش نادر که نگهبان بود پرداختند ولی نگرانی اصلی همه فردا صبح و حضور عراقی ها بود. ناگهان یکی از اسرا پیشنهادی داد که بجا و سازنده بود. او قوطی شیر خشک را که هنوز استفاده نشده بود را آورده و با سائیدن کف آن روی موزائیک های کف آسایشگاه از ته آنرا باز کردیم و محتوای آنرا خالی کردیم و تمامی دفترچه ها را در آن جای دادیم و دوباره به حالت اول درآورده و سرجایش گذاشتیم و با خیال راحت خوابیدیم.
فردای آنروز عراقی ها با تعداد بیشتری برای آمار وارد آسایشگاه شدند و بعد از آن، همه را روی زمین نشاندند و گفتند:
- « سرها پائین».
چند نفری را هم با کابل زدند و تفتیش شروع شد. آنها مطمئن بودند که شکار خیلی خوبی خواهند داشت ولی با تفتیش وسایل انفرادی و پشت بلوکهای سیمانی آرام آرام آثار عصبانیت و ناامیدی در چهرة آنها پیدا شد. بالاخره سراغ آن قوطی شیر خشک آمدند و با چاقوی درب آنرا باز کردند با دیدن پلمپ آلومینیومی روی قوطی مطمئن شدند که این قوطی هنوز باز نشده و چیزی جز پودر شیر در آن نیست. دوباره سر قوطی را بستند و دوباره از اول تفتیش آغاز شد ولی چیزی پیدا نکردند. حسابی کلافه شده بودند و از عصبانیت گهگاهی بچه ها را به باد کتک می گرفتند.
بالاخره ارشد را صدا کردند و گفتند:
- « دیشب اینجا چه خبر بوده است؟»
- « هیچ خبر خاصی نبوده است.»
هرچه اصرار کردند نتیجه ای نگرفتند و سربازی که آن شب تمام آن برگه ها را با چشم خود دیده بود هنگام خروج از آسایشگاه با صدای غمگینی گفت:
- « وا... انتم ساحر ساحر» بخدا شما جادوگرید جادوگرید!!.»
اختراع تخته سیاه هم گام مهمی برای یادگیری علم و دانش بود. این هنر حتی تا اواخر اسارت مورد استفاده قرار می گرفت و کمک زیادی به تدریس و آموزش اسرا می نمود. طریقة ساخت این تخته سیاه خیلی ساده بود. یک تکه مقوای ضخیم که معمولاً هنگام تحویل لباس جدید درون بسته بندی لباسها بود و به آسانی در دسترس قرار داشت را تهیه می کردیم و روی آنرا با تکه پارچه ای تیره رنگ که از دشداش عربی و با لباسهای یکدست سوره ای (بلک سوت) تهیه می شد روی مقوا می کشیدیم و پشت آنرا می دوختیم. سپس مقداری چربی از غذا می گرفتیم و با پودر صابون مخلوط کرده و روی پارچه می مالیدیم. بعد از آن یک تکه نایلون پلاستیکی براق روی پارچه قرار داده و یک تکه طناب که از عرض مقوا عبور می کرد نیز زیر نایلون قرار می گرفت. سپس با تکه ای چوب یا مداد روی این تخته سیاه هرچه می خواستیم می نوشتیم و با کشیدن طناب به راحتی نوشته ها پاک می شد. از این تخته سیاه ها در کلاسهای درس استفاده زیادی می شد و عراقی ها هم نمی توانستند ایرادی بگیرند.
عراقی ها با تجمع مخالف بودند و همیشه در هراس بوده و اجازه نمی دادند بیشتر از سه نفر دور هم جمع شوند و این حساسیت عراقی ها امکان ایجاد کلاسها را خیلی محدود نموده بود. ولی بچه ها هم به این آسانی دست بردار نبود و همیشه راه حلهایی پیدا می کردند. معمولاًاز دیگر اسرا بعنوان نگهبان استفاده می کردیم و به محض اطلاع از حضور سربازان عراقی وضعیت قرمز می شد و بچه ها پراکنده می شدند.
به مرور که اسارت طولانی تر میشد، برنامه ریزیهای اسرا نیز برای یک اقامت طولانی طراحی می شد. یکی از این برنامه ریزیها در این مورد، درس خواندن و بویژه یادگیری زبانهای خارجی بود که عدة زیادی از اسرا به آن علاقمند بودند. شکل کلاسها خیلی ساده و به چند نفر و حتی گاهی 2 نفر محدود میشد. البته کلاسهای آموزش قرآن شامل حفظ، تجوید، قرائت، صوت و لحن از جایگاه ویژه ای برخوردار بود و به جرأت می توان گفت که 80% بچه های کمپ 7 رمادیه قرائت و ترجمه قرآن را یاد گرفته بودند و عده ای هم مشغول حفظ تمام سوره های قرآن کریم بودند.
با شروع این کلاسها جو کلی اردوگاه هم کمی آرام تر شد و اسرا از صلیب سرخ تقاضای کتاب و مطالب آموزشی کردند. صلیب سرخ هم هر نوبت که به اردوگاه می آمدند تعدادی کتاب که بعضی از آنها طبق درخواست اسرا بود با خود می آورد و کم کم تبدیل به یک کتابخانه شد که کتابهای مختلفی را در خود جای داده بود. عمدة این کتابها به زبانهای خارجی مانند انگلیسی، فرانسه، آلمانی و یا عربی بودند. البته کتابهائی به زبانهای ایتالیائی و اسپانیائی هم پیدا می شد.
اولین کلاسی که خودم شروع کردم، کلاس تجوید قرآن کریم بود که توسط یکی از طلاب تدریس می شد و بدین ترتیب روخوانی قرآن را بطور صحیح یاد گرفتم، سپس به سراغ زبان انگلیسی رفتم. یکی از دوستان بنام حبیب ا... کمی زبان انگلیسی را بلد بود و با پیشنهاد من پذیرفت که هر روز صبح بعد از آمار کلاس زبان داشته باشیم. وی خیلی وقت شناس بود و به کلاسش خیلی اهمیت می داد. دو نفر دیگر از دوستان هم متقاضی شرکت در کلاس ما شدند و بالاخره یک کلاس 3 نفری تشکیل شد. از قواعد دستوری شروع کردیم و آرام آرام جلو می رفتیم. همکلاسیهای من خیلی زود تصمیم گرفتند این کلاس را ادامه ندهند و بهانه هایی برای خودشان تراشیدند و کلاس را ترک کردند. ولی من مصمم به یادگیری زبان انگلیسی بودم و کلاس را هر طور بود ادامه دادم. این کلاس حدود سه ماه طول کشید و طی این مدت من توانستم چیزهای زیادی یاد بگیرم. یک روز صبح که برای کلاس نزد حبیب ا... رفتم، گفت: که این آخرین جلسة کلاس بصورت استاد و شاگردی میباشد. وقتی موضوع را پرسیدم، گفت:« من هرچه بلد بودم یاد شما دادم و شما هم خیلی خوب تمرین کردید و همه مطالب را یاد گرفتید. حالا ما هر دو اندازة هم انگلیسی بلد هستیم.» خیلی خوشحال شده بودم و از حرفهای امیدوارکنندة استادم لذت می بردم. سپس گفت:« اگر دوست داشته باشید می توانیم یک کلاس مکالمه تشکیل بدهیم و هر دو با هم کار کنیم و معلومات انگلیسی خود را بالا ببریم.» پیشنهادش را پذیرفتم و بدین ترتیب کلاس مکالمه هم شروع شد. هر روز مطلبی را انتخاب می کردیم و کلمات و جملاتی را گردآوری می کردیم و روز بعد در خصوص همان موضوع مکالمه می کردیم. کلاس مکالمه حدود 45 روز طول کشید و من احساس می کردم که می توانم به راحتی انگلیسی صحبت کنم و منظور خودم را برسانم. بهترین آزمایش این توانائی صحبت کردن با نمایندگان صلیب سرخ بود که اروپائی بودند و میزان یادگیری ما را خوب تشخیص می دادند. وقتی نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه آمدند با یکی از آنها انگلیسی صحبت کردم و از او خواهش کردم نظرش را درخصوص انگلیسی من بگوید. او خیلی خوشحال شد و به من تبریک گفت: و توصیه کرد که تلفظ کلمات را بیشتر جدی بگیرم.
حالا دیگر باورم شده بود که انگلیسی را یاد گرفته ام و شروع کردم به مطالعة کتابهای داستان و هرگونه مطلبی که به انگلیسی وجود داشت. بعد از مدتی متوجه شدم که تمام کتابهای موجود در اردوگاه را که انگلیسی بودند خوانده ام و تصمیم گرفتم کتابهائی که حاوی دستور و قواعد زبان انگلیسی بودند را دوباره دوره کنم و نقاط ضعفم را برطرف نمایم.
یکی دیگر از دوستانم که از ابتدای اسارت با هم بودیم آقای بیژن جهانگیری بود، ایشان گروهبان ارتش و فردی خلاق و باهوش و هنرمند بود. نقاشی های قشنگی می کشید و همیشه جلد دفترش را با گلهای خیلی زیبا، درختان تنومند و کلبه های جنگلی تزئین می کرد. خط بسیار زیبائی داشت، کاریکاتورهایش هم خیلی خوب و دلنشین بودند. یک روز کاریکاتور سیف ا... یکی از دوستان مشترکمان را روی جلد دفترش کشید. کاریکاتور خیلی قشنگ و بامزه از آب درآمد و سیف ا... با دیدن آن نتوانست جلو خنده خودش را بگیرد. بچه ها این کاریکاتور را به یکدیگر نشان می دادند و لذت می بردند ولی ارشد آسایشگاه گفت که این کاریکاتور سبیلش مثل سبیل صدام است و اگر عراقی ها آنرا ببینند حتما" همه را تنبیه می کنند، بیچاره سیف ا... حسابی ترسید و مجبور شد تمام کاریکاتور را با خودکار سیاه خط خطی کند طوری که اصلاً معلوم نبود چه چیزی نوشته شده بود. من و بیژن خیلی صمیمی بودیم و شمارة اسارتمان هم پشت سر هم بود و جایمان هم کنار یکدیگر قرار داشت. رقم شمارة صلیب من 10280 و مال بیژن 10281 بود. بیژن هم علاقه زیادی به زبان انگلیسی داشت و معمولاً به مطالعة کتابهای انگلیسی می پرداخت ولی زیاد مثل من گرد و خاک نمی کرد. کارهایش را خیلی آرام و بدون جلب توجه انجام می داد. یک روز پیشنهاد کرد که با هم کلاس مکالمه داشته باشیم. من پیشنهادش را بدون معطلی قبول کردم و مقرر شد هر روز بعد از صبحانه کلاس مکالمه شروع شود و هر هفته روی یک موضوع کار کنیم. از فردای همانروز کلاس شروع شد و محل کلاس هم روزهای عادی کنار سیمهای خاردار پشت قاطع (ساختمان) یک تعیین گردید و روزهایی که هوا بارانی بود و یا عراقی ها اجازه هواخوری نمی دادند در آسایشگاه قرار داشت. شروع این کلاس باعث شد فکرهای جدیدی در زمینه مکالمه زبان انگلیسی به ذهنمان خطور کند، مثلاً از روش نقش بازی کردن زیاد استفاده می کردیم. من خریدار می شدم و بیژن فروشنده و در یک سوپرمارکت جریان یک خرید معمولی را مکالمه می گذاشتیم. گاهی نقش اسیر و صلیب سرخ را بازی می کردیم و بعضی مواقع هم نقش سربازان عراقی و اسرا را موضوع مکالمه قرار می دادیم. این کلاس مکالمه تبدیل به طولانی ترین کلاس در کمپ 7 شد. کلاسی که بیش از 3 سال طول کشید و ما از آن خسته نشدیم. البته گاهی کلاسهایمان تعطیل می شد ولی این تعطیلی موقت بود. گاهی در اثر فشار عراقی ها قادر به تشکیل کلاس نبودیم و بعضی مواقع هم از شدت گرسنگی و یا تشنگی کلاس تشکیل نمی شد. ولی در روزهایی که شرایط عادی داشتیم همیشه این کلاس وجود داشت. حتی زمانی که یکی از ما به آسایشگاه دیگری هم منتقل شد و مجبور بودیم از یکدیگر جدا باشیم، باز این کلاس در اوقات هواخوری ادامه پیدا می کرد.
بعضی مواقع هم به خودمان مرخصی می دادیم و توافق می کردیم کلاس برای یک یا چند روز تعطیل باشد. اینگونه موارد معمولاً در ایام 22 بهمن، ماه مبارک رمضان و ایام عاشورای حسینی اتفاق می افتاد.
در کنار کلاس مکالمه من شروع به یادگیری زبان عربی هم نمودم. بخاطر رفتار وحشیانه عراقی ها از زبان عربی خوشم نمی آمد، ولی برای یادگیری و ترجمه قرآن، ادعیه و نهج البلاغه که تأثیر بسیار زیادی بر زندگی من و همة اسرا داشت، سراغ صرف و نحو عربی رفتم. یکی از دوستان طلبه کلاس صرف و نحو داشت، من هم خواهش کردم به کلاس آنها اضافه شوم، خیلی زود صرف و نحو را فراگرفتم و سراغ کتابهای قواعد و دستور عربی مانند نحوالواضح، نحوالوافی، جامع الدروس العربیه و غیره رفتم و آرام آرام با زبان عربی مأنوس شدم. کلاس ترجمه نهج البلاغه هم از کلاسهای بسیار مفید و دوست داشتنی در اسارت بود که توفیق شرکت در آنرا داشتم. کلاسهای عربی به لحاظ وجود اسرائی که طلبه بودند و همچنین کتابهای مفیدی که داشتیم دارای نظم و برنامه بهتری و دارای سلسله مراتب خوبی در یادگیری بود و کلاسهای منظم تری هم داشتند. یکی از درسهای عربی تدریس شرح بن عقیل بود که هزار شعر درخصوص قواعد زبان عربی می باشد. کتابی بسیار جالب و مفید بود و من توانستم علاوه بر تکمیل مطالعة این کتاب حدود 200 بیت شعر آنرا هم حفظ نمایم.
یکی دیگر از کلاسهای زبان عربی آموزش تجوید و روخوانی قرآن کریم بود که این مرحله را خیلی سریع پشت سرگذاشتم و بعد از مدتی آنرا فرا گرفتم و حتی می توانستم آیات قرآن را ترجمه نمایم و با قرائت آیات قرآن معنی آنها را می فهمیدم. درسهای عربی انگیزه بسیار زیادی را برایم ایجاد نمود بنحوی که ناخودآگاه بسراغ مکالمة زبان عربی رفتم. از طریق تلویزیون عراقی ها امکان یادگیری مکالمه عربی خیلی آسان شده بود و با مطالعة روزنامه های عراقی بهتر می توانستم به اهدافم برسم.
وقتی احساس کردم عربی را بخوبی یاد گرفته ام و می توانم متون عربی را بخوانم و معنی آنها زا بخوبی بفهمم و حتی می توانستم مکالمه کنم، احساس غرور و امیدواری در وجودم افزایش می یافت و با خودم می گفتم وقتم در اسارت بیهوده تلف نشده است و می توانم در آینده برای کشورم مفید باشم. بیشتر اسرا روزانه حداقل یک حزب و یا یک جزء قرآن مطالعه می کردند. 7 تا 10 عدد قرآن در هر آسایشگاه وجود داشت که هیچگاه در قفسه قرار نداشتند و بچه ها بعضی مواقع برای خواندن قرآن نوبت می گرفتند. البته میزان مأنوس بودن اسرا با قرآن متفاوت بود ولی بی شک همة اسرای کمپ 7 روزانه یک یا چند نوبت به قرائت قرآن می پرداختند و این امر یکی از اصول اثبات شده در اسارت بود. عده ای دیگر نیز به حفظ آیات آسمانی روی آورده بودند و هنگامی که یکی از اسرا از حاج آقا ابوترابی خبر آورد که اگر کسی تمام قرآن را حفظ کند او را به ملاقات حضرت امام خمینی می برم، تعداد مشتاقان حفظ کلام ا... مجید بیش از 10 برابر است. من نیز از جزء 30 شروع کردم و تا پایان اسارت سه جزء قرآن کریم را حفظ کردم ولی متأسفانه پس از اسارت و با غوطه ور شدن در مشکلات دنیوی نتوانستم این اندوختة ارزشمندد را حفظ نمایم.
وقتی احساس کردم عربی را بخوبی یاد گرفته ام و مشکلی ندارم، تصمیم گرفتم زبان فرانسوی را هم یاد بگیرم. ولی مشکل این زبان عدم وجود معلمی بود که بتوانم با او شروع کنم. خودم کتابهای فرانسوی را برمی داشتم و با استفاده از دیکشنری انگلیسی فرانسه سعی می کردم چیزهایی را یاد بگیرم. ولی هنوز اول راه بودم و نیاز به یک استاد توانا در این زمینه داشتم. بعد از مدتی عراقی ها چند نفر از اسرای عملیات خیبر را به اردوگاه ما آوردند که یکی از آنها به زبان فرانسوی تسلط داشت و با خواهش من قبول کرد برایم کلاس بگذارد و به این ترتیب فراگیری زبان فرانسه هم شروع شد. معلم فرانسوی من که اسمش احمد و از اهالی آذربایجان بود لهجة آذری داشت و فارسی را خیلی خوب بلد نبود و بعضی از کلمات فرانسوی را با همان لهجة ترکی تلفظ می کرد ولی خیلی خوب تدریس می کرد و من توانستم دو کتاب معروف «موژه» را در اسارت با تدریس ایشان بطور کامل یاد بگیرم. بعد از اتمام کلاس خودم شروع به مطالعة بیشتر کردم و تا «موژه 5» را مطالعه کردم و در تلفظ ها از نمایندگان صلیب سرخ کمک می گرفتم. تعدادی کتاب داستان به زبان فرانسوی داشتیم که من همة آنها را مطالعه کردم و روزانه چندین صفحه تمرین فرانسوی انجام می دادم. از تمامی فرصت ها برای یادگیری استفاده می کردم و بجز اوقات نماز و دعا و خواب و اموری که باید درگیر آنها می شدیم مانند درگیری، کتک کاری و یا مراسم درونی خود اسرا، بقیه وقتم را صرف یادگیری و مطالعه می کردم.
ولی بعضی مواقع هم اصلاً حوصلة مطالعه را نداشتم و حتی چند روز سراغ کتاب و دفترم نمی رفتم. این موارد به زمانی مربوط می شد که صلیب سرخ به اردوگاه می آمد و نامه های خانواده مان را تحویل می داد. اگر نامه ای داشتیم و از خانواده اطلاعی کسب می کردیم که مدتها در فکر خانواده بودیم و اگر هم نامه ای نداشتیم دوباره به فکر خانواده و والدین می افتادم و برای چند روز به هیچ عنوان قادر نبودم به مطالعه بپردازم. همیشه با ورود صلیب سرخ خاطره های ایران و خانواده اسرا تازه می شد و در مدت اقامت صلیب سرخ که فقط 3 روز بیشتر نبود فضای داخل اردوگاه اسرا خیلی گرفته و اندهبار میشد. گاهی اوقات هم در اثر کتک کاری عراقی ها و یا بیماری نمی توانستم درس بخوانم.
کم کم خیلی از دوستان به توانائی من در یادگیری زبانهای خارجی پی بردند و تقاضای تدریس به دیگر اسرا زیاد شد. من هم یکی از راههای حفظ مطالب درسی را تدریس می دانستم و بدین ترتیب تدریس را شروع کردم. در کلاسهایم 1 تا 5 دانش آموز حضور داشتند و بسته به شرایط کلاس شب و یا روز تشکیل می گردید.
عمدة کلاسهای من درخصوص تدریس زبان انگلیسی بود ولی چند کلاس عربی و فرانسوی هم داشتم. آرام آرام تبدیل به یک معلم موفق شدم و تعدادی از دانش آموزانم خودشان تبدیل به معلم های جدید شدند و روز به روز تعداد و کیفیت کلاسهایم بیشتر می شد. با وجودیکه بجز دفتر و چند کتاب خاص هیچ امکاناتی برای تدریس وجود نداشت، سعی می کردم مطالب را طوری تدریس کنم که بچه ها به آسانی یاد بگیرند و با انگیزه آنرا پیگیری کنند و تا حدود زیادی هم موفق بودم.
کلاسهایم آنقدر زیاد شدند که هیچ وقت اضافه ای نداشتم و به سختی می توانستم به کارهای شخصی خودم بپردازم ولی از وجود کلاسها خیلی راضی بودم و سعی می کردم آنها را به اتمام برسانم.
حدود سه ماه پس از رحلت حضرت امام(ره) عراقی ها کمپ 7 را تخلیه کردند و اسرای آنرا به دیگر اردوگاه ها انتقال دادند. عده ای از اسرای کمپ 7 را بعنوان فعالان مذهبی و مخالف رژیم بعث به اردوگاه تکریت کمپ 17 منتقل کردند. این اردوگاه تازه تأسیس بود و کتابی در آن وجود نداشت و سربازان عراقی با وجودیکه آتش بس شده بود رفتار وحشیانه ای با ما داشتند ولی با حضور حاج آقا ابوترابی وضعیت آرام تر شد و دوباره به فکر درس و مطالعه افتادیم. ولی این بار وضعیت خیلی فرق می کرد، چند ماه بعد از آتش بس بود و سران دو کشور با هم نامه نگاری می کردند و روزنه هایی از امید به بازگشت بوجود آمده بود و اسرا هم تصمیم گرفتند خودشان را برای بازگشت به وطن آماده نمایند. به همین دلیل در اولین ملاقات نماینده صلیب سرخ از اردوگاه کمپ 17 تکریت از آنها تقاضا کردیم کتابهای دبیرستان را برایمان بیاورند و صلیب سرخ هم با توجه به اتمام جنگ و امید به پایان اسارت کتابهای خواسته شده را برایمان آورد. بیشتر کتابهای دورة دبیرستان را داشتیم و دوباره کلاسها شروع شد ولی با هدف یادگیری مطالب درسی دبیرستان که برای اخذ دیپلم آمادگی پیدا کنیم. مدت این کلاسها حدود 8 ماه طول کشید و در این مدت من توانستم جبر و مثلثات، ادبیات فارسی، فیزیک و هندسه دورة دبیرستان را مطالعه کنم. در این زمینه نیز از دوستانی که در این رشته ها تبحر داشتند استفاده نمودم و توانستم این دروس را خیلی خوب یاد بگیرم.
در کنار مطالعة کتب دبیرستانی تصمیم گرفتم زبان آلمانی را هم یاد بگیرم. از یکی از دوستان بنام ضرغام خواهش کردم که برایم کلاس بگذارد و ایشان هم قبول کردند و حدود 40 روز آلمانی خواندم که آزادسازی اسرا شروع شد و دیگر هرگز نتوانستم زبان آلمانی را یاد بگیرم.
نامه های اسارت- زخم عشق
زمانی که اسیر شدم هرگز در باورم نمی گنجید که روزی بتوانم برای خانوداه ام نامه بنوسیم. ولی وقتی صلیب سرخ برای اولین بار حدود 40 روز بعد از اسارت به اردوگاه کمپ 9 آمدند و برگه های زرد رنگی را به ما داده و گفتند:
- شما می توانید برای خانواده خود نامه بنویسید.
خیلی خوشحال و در عین حال متعجب شدیم. به هر نفر دو برگه دادند که در روی آن جاهایی برای نوشتن نامه و مشخصات اسیر، شماره اردوگاه، شماره صلیب سرخ و آدرس گیرنده مشخص شده بود. روی طرف دیگر کاغد به دو قسمت تقسیم می شد که قسمت بالای آن توسط اسرا تکمیل می شد و در واقع پیام خود را می نوشتند و در قسمت پائین آن جوابیه از ایران ارسال می گردید. چند نفری که انگلیسی می دانستند با اشتیاق خاصی چگونگی نگارش و ارسال این نامه های سرگشاده که فاقد پاکت بودند را از نمایندگان صلیب سرخ پرسیده و برای ما ترجمه می کردند.
نمایندگان صلیب سرخ اصرار داشتند در متن پیام دقت لازم را بعمل آوریم و برای ارسال موفق نامه ها از ذکر مسائل سیاسی، نظامی و موضوعاتی که از طریق عراقی ها ممنوع اعلام شده بود امتناع کرده و بیشتر خبر سلامتی خود را به اطلاع خانواده برسانیم.
نحوه ارسال این نامه ها خیلی جالب بود. صلیب سرخی ها نامه های نگارش شده را جمع آموری می کردند و سپس تحویل استخبارات عراق می دادند. آنها نیز نامه ها بازنگری می کردند و اگر مشکلی نداشت دوباره تحویل صلیب سرخ می شد و آنها نامه ها را ژنو پایتخت سوئیس برده و از آنجا به تهران ارسال می کردند. هلال احمر ایران هم نامه ها را بازبینی می کرد و اگر مشکلی نداشت آنرا تحویل خانواده اسرا می داد. خانواده ها نیز پایان همان نامه ها پاسخ را می نوشتند و این مراحل دوباره طی می شد تا نامه به دست ما برسد.
مراحل ارسال و دریافت نامه های اسارت بطور متوسط 5 الی 6 ماه بطول می انجامید و ما همیشه دو فصل از رخدادهای ایران و خانواده عقب بودیم. اگر عراقی ها متوجه پیام و یا موردی که به عقیده آنها خلاف بود می شدند. ابتدا از ارسال نامه خودداری نموده سپس اسم آن اسیر را در لیست سیاه وارد می کردند، سپس مراتب را به فرمانده اردوگاه گزارش می دادند و عراقی ها هم حسابی از خجالت صاحب نامه در می آمدند. که آن تنبیهی شامل یک کتک کاری مفصل تا 10 روز سلول انفرادی متغیر بود.
بزرگترین شکنجه همانا عدم ارسال نامه بود که برای من به مدت 18 ماه این اتفاق افتاد که جریان خودش را دارد.
بچه ها پیام های خود را در قالب جمله های ایهام و کنایه که عراقی ها قادر به تشخیص و ترجمه آن نبودند ارسال می کردند. بیشتر بچه ها نامه های خود را با آیاتی از قرآن کریم و سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب آغاز می کردند و برای رساندن پیام خود از عبارت هایی از قبیل: پدربزرگ برای امام خمینی(ره)، عمو حسین برای صدام حسین، مزرعه برای جبهه و غیره استفاده می کردند. بطور مثال در نامه می نوشتیم:
- حال عمو حسین خراب است به بچه ها بگوئید مزرعه را بخوبی آبیاری کنند و سلام به پدر بزرگ برسانید و نصایح او را با جان و دل بشنوید.
با پیوستن منافقین به ارتش بعث و آغاز فعالیتهای این گروه کثیف، جاسوس و خائن، در استخبارات و دسترسی به نامه های اسرا و پی بردن به برخی از پیام های بچه ها و موج جدید بازبینی نامه آغاز شد.
جریان نوشتن نامه من از این قرار است که، نامه ای را خطاب به برادرم نوشته بودم و در آن آرزوی سلامتی امام عصر و طول عمر رهبر کبیر انقلاب را از خداوند خواسته بودم. همان باعث شد که منافقین اسم مرا در لیست سیاه خود قرار دهند و حدود 18 ماه نامه های من نه به دست خانواده ام می رسید و نه جوابیه آنها به دست من. برای رهایی از توقف در ارسال نامه ها فرمهای وکالت را از صلیب سرخ گرفته و تنظیم کرده و به ایران فرستادم. در ابندا خانواده ام تعجب کرده بودند، زیرا من هیچ مال و یا ملکی نداشتم که بتوانم وکالت آنها را به کسی بسپارم. بعد از مدتی که متوجه شدند نامه ها نمی رسد موضوع را فهمیده بودند. یکبار هم برای دور زدن عراقی ها و ارسال خبر سلامتی به خانواده فرم تقاضای عینک مطالعه برای خانواده فرستادم که این بار متوجه منظور من نشده و یک عینک آفتابی خریداری کرده بودند و جعبه چوبی هم برایش تهیه دیده بودند و تحویل هلال احمر ایران داده بودند تا به عراق ارسال گردد ولی این عینک هرگز به اردوگاه و دست من نرسید.
تعدادی از بچه ها نامه هایی را برای امام نوشته بودند که در کمال ناباوری جوابیه این نامه ها به دست بچه ها در اردوگاه رسید. تأثیر این نامه ها آنقدر زیاد بود که تا مدتی بچه ها آن نامه ها را دست به دست می کردند و برای تبرک مدتی نزد خود نگه می داشتند. شاید اگر منافقین در امر بازنگری و تغییر در نامه ها با عراقی ها همکاری نمی کرد و یا به عبارت بهتر دخالت نمی کردند، عراقی ها هرگز توان دسترسی به اسرار اسرا را نداشتند و قادر به رمز گشایی نامه های اسارت نبودند. نمونه هایی از نامه های اسرا به شرح ذیل می باشد:
فرستنده :قاسمی قباد مهدی
محل اسارت: عراق
گیرنده: سرهنگ سرداری آدرس: خوزستان ـ شوشتر ـ بخش گتوند ـ برادر عزیز سرهنگ سرداری
متن نامه: «خدمت برادر عزیزم سرهنگ سرداری، سلام علیکم. امیدوارم تحت توجهات ولی عصر امام زمان(عج) حالتان خوب باشد. برادر جان، از شما میخواهم سلام مرا خدمت همان کسی که، برایش چوب(سلاح) به دست میگیرید، برسانید. از قول من، به ایشان بگو، تقاضایی دارم و آن این است که این نامه را خدمت پدرم حاج نایب(نایب امام زمان ـ (امام خمینی«ره»))، ببری، و هر طور شده به او برسانی. پدر جان! سلام علیکم. از خداوند تبارک و تعالی طول عمر، صحت و سلامت، عافیت و تندرستی را برای شما مسئلت دارم. خداوند یک بار دیگر چشمان مرا به دیدن شما منور کند. پدر جان! هر وقت نهج البلاغه میخوانم، بلافاصله خصوصیات و صفات شما به ذهنم میآید. دیشب هم مثل گذشته، نزدیک غروب در گوشه زندان اسارت، نهج البلاغه خواندم و بیاد شما افتادم و بیاختیار اشکهایم سرازیر شد و تا میتوانستم گریه کردم؛ آن هم، تنها به خاطر دوری از شما. پدر جان! اسارت را، با تمام جوانبش میگذرانیم و به یاری خداوند تا هر وقت قضا و قدر الهی حکم کند، مقاوم و پابرجا ایستادهایم و تنها مشکل، دوری شماست. آرزو میکنیم؛ یک بار دیگر چهره نورانی [شما را] ببینم. پدر جان! اگر ممکن است چند کلمهای برایم بنویسید. امیدوارم لیاقت آن را داشته باشم تا در آن دنیا، شفاعت مرا بکنید. (فرزند شما مهدی قاسمی 30/7/65)»
فرستنده :برقبانی مختار
محل اسارت: عراق ـ اردوگاه شماره 2
گیرنده: آدرس : ایران ـ تهران ـ سپاه مرکزی برسد بدست آقای م ـ زحمت کشیده داده به پدرم
متن نامه: بسم الله الرحمن الرحیم. حضور پدر بزرگوار و قلب تپنده امت، سلام علیکم. درود خدا و فرشتگان و انبیاء و صالحان و سلام گرم برخاسته از ژرفای فرزندان آزاده شما، در کنج اسارتگاههای دشمنان دون مایه بر شما باد. مفتخرم و بس خرسند از اینکه بتوانم در این کوتاه فرصت، اندکی از احساسات وصفناپذیر این خیل اسیران پیرو وفادار معظم له را، به حضورتان ابلاغ کنم و کوتاه پیامی؛ پیام صبر، پیام استقامت. تزول الجبال ولاتزل را، برسانم. در میان انبوه دسایس و توطئههای بیحد و مرز دنیای کفر و الحاد، هر چند که شدت و حدّت بیشتر یابد، استقامت پیشه کنید و راست قامت بایستید که، در طریق جاودانگی به سرمنزل مقصود نائل شوید. کشتی عظیم رستاخیز این خلق را، سکانداری همچون آن رهبر والا سزاوار است تا، در میان امواج خروشان و طوفانی دهر، هرگز تزلزلی درحرکت آن، ایجاد نشود. در هر حال ما اسیران یاد گرفتیم که بر روی زمان سرمایهگذاری نکنیم. بلکه باور یافتیم که این سیری است که لاجرم باید پیمود و هر چند که زمان به طول انجامد «ربنا افرغ علینا صبراً». لذیذ مناجات ما گردد. هر که در این راه پرفراز و نشیب توکل را پیشه و رضا و تسلیم را توشه راه قرار دهد به یقین، ابواب رحمت و برکت حق نصیبش خواهد شد. دگر عرضی نیست به جز التماس عاجزانه و دعای خیر، برای این جمع شیدا. والسلام.
فرستنده :حسینی میرعلی
محل اسارت: عراق ـ عنبر
گیرنده: سید حجت حسینی آدرس : ایران ـ تهران ـ خ فردوس بانک ملی ایران ـ چاپخانه آقای سیدحجت حسینی لطفاً برسانید به پدر بزرگوار و گرامی
متن نامه: «شکر خدایی را که منت نهاد بر این حقیر که سلامی بر پدر بزرگوار و عزیزم، که عاجز ماندهاند تمام اشیاء، از ناطق و صامت، از وصف کمالش. و شکر خدای عزّ و جلّ که چنین پدری بر ما عطا کرد که فرشتگان در سراسر آسمان درود و رحمت بر آن نثار میکنند. ماهیها در کف دریا لحظه به لحظه، سلام نثارش میکنند. نگاه کردن به صورتش از عبادات افضل است. وقتی کسی به چهرهاش مینگرد، حجابهای چندین سالهاش میشکافد. باور بفرمایید اصلاً نمیدانم چه بنویسم و چه بگویم! از اعماق کدام قلب، محبتهایم را به شما ابراز کنم؛ قلب تمام ما برای دیدنتان میتپد. آه! آه! شوقاً الی رؤیتک. فقط میگویم صدای هل من ناصر شاه دین را، به شما پدر گرامیمان لبیک میگویم. معذرت میخواهم که به خودم اجازه دادم و وقت گرانبهای شما را گرفتم. من شایسته آن نیستم که خواسته باشم حتی سلامی به شما عرض نمایم و قطرهای نیستم در مقابل اقیانوس. به امید آن که از این حقیر، بپذیرید و مطمئنم در آن صورت، خدا هم میپذیرد. (والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته دعا گوی شما الحقیر علی.»
زمان: آبان 1364/ صفر 1406
مکان: تهران، جماران
موضوع: پاسخ نامه یک اسیر
مخاطب: ابوالقاسمی (خدا مانده)، علی (اسیر در عراق، اردوگاه عنبر)
«بسمالله الرحمنالرحیم. خدمت سرور گرام و عزیزم روحی جان 2 سلام عرض میکنم و انشاءالله که در پناه ایزد منان و در پناه امام زمان در سلامتی کامل به سر برید. اگر از احوال این حقیر جویا باشید بحمدالله سلامتی برقرار و تنها غم و اندوه جانگداز ما دوری از شما عزیز است که خداوند تبارک را به مقربانش قسم میدهم که هر چه زودتر نعمت دستبوسی شما را نصیب ما بکند.
به هر حال، روحی جان! روحم برایت در حال پرواز است. حدود دو سال است که هیچ خبری از شما ندارم و شما خوب میدانید که احتیاج به پند و اندرزهای شما دارم و شما ما را از این نعمت بیبهره نفرمایید. امیدوارم در نامههایتان از "میهن" بنویسید که چه کار میکند و با کی رابطه برقرار کرده و زمینها را چه میکارد و کارش با "حسین خرکچی"3 به کجا رسید. شنیدم یه بار حسابی داغونش کردی. 4 به هر حال منتظر دعاهای خیر شما هستیم و امیدوارم که ما را در دعاهای شب جمعه و شب چهارشنبه در جمکران 5 و محافل فراموش نکنید
از قول اینجانب به "عمو حسین وزیری" 6 و "اکبر مجلسی"7 و "حسینعلی"8 و "مشهدی احمد"9 و برادر بسیار عزیزم "سیدعلی"10 و خانواده و "اکبر آقا"11 و خانواده (شنیدم که چند وقت پیش به گردشی به خارج رفته بود، چه سوغاتی آورده؟)12 سلام خیلی خیلی برسانید. و حتما منتظر جواب نامههای شما هستیم. از راه دور صورتت را غرق بوسه میکنم . 27/7/64- فرزند کوچک شما- علی خدامانده»
متن پاسخ حضرت امام به نامه فوق:
بسمهتعالی
«برادر عزیزم!از سلامت شما خوشحال و از خداوند تعالی خواستارم بزودی به وطن خود مراجعت نمایید. قلم من قاصر است که از دلاوری و بزرگواری شما عزیزان قدردانی نمایم. امید است از دعای خیر برای همهء شماها غفلت نکنم. والسلام علیکم.
عبد درگاه خدا (ح)»
1. متن نامه بسیار جالب این آزاده حاوی رمزها و اشاراتی است که ضمن بیان مقصود خود، امکان کشف آن را به حداقل رسانده است. در قسمت مربوط به مشخصات فرستنده و گیرنده نامه، بر روی فرمهای "صلیب سرخ جهانی" مرقوم گردیده: "علی ابوالقاسمی، فرزند عبدالحسین، عراق، اردوگاه عنبر، اطاق 23گیرنده: یزدی – قم، خیابان حضرتی، خیابان حجت، منزل آقای یزدی، آقای روحی جان ملاحظه فرمایید".
2. اسیر دربند رژیم بعث عراق، امام خمینی را با عنوان "روحی" مورد خطاب قرار داده است که به معنای "روح من" است و مستفاد از شعار معروف: "روح منی خمینی - بتشکنی خمینی".
3. صدام حسین
4. اسرا از پیروزیهای لشکر اسلام در جبههها به نحوی مطلع میشدند.
5. منظور، جماران است.
6. آقای میرحسین موسوی، نخستوزیر وقت.
7. . آقای اکبر هاشمی رفسنجانی، رئیس وقت مجلس شورای اسلامی.
8. . آقای حسینعلی منتظری، قائم مقام رهبری در آن زمان.
9. . آقای سیداحمد خمینی.
10. آقای سیدعلی خامنهای، رئیسجمهور وقت.
11. آقای علی آکبر ولایتی، وزیر امور خارجه.
12. اشاره به یکی از مسافرتهای آقای ولایتی به خارج از کشور.
آسایشگاه اطفال - زخم عشق
در زمان جنگ، عراقی ها به تبلیغات اهمیت زیادی می دادند و سعی داشتند از وجود اسرا در این زمینه بیشترین بهره را ببرند. وقتی عراقی ها عده ای از رزمندگان را به اسارت می گرفتند با گرفتن عکسها و فیلم های فراوان در رسانه های خود به تبلیغ می پرداختند. بعد از انتقال ما به خط سوم عراقی ها این برنامه ها شروع شد و از زوایای مختلف از ما عکسبرداری و فیلم برداری می کردند. یک روز که ما را به سلول بغداد انتقال داده بودند و هنگام آمار همه را به ستون پنج به صف کرده بودند یکی از سربازان عراقی بنام احمد به سمت من آمد و یک روزنامه را نشانم داد. این روزنامه به فارسی منتشر می شد و بعدها در اردوگاه بیشتر با آن آشنا شدیم. وقتی سرباز عراقی صفحة اول روزنامه را به من نشان داد، تعجب کردم. آنها عکس صورت زخمی مرا با موهای پر از خاک و خون روی صفحه اول و خیلی بزرگ که نیمی از صفحه را پر کرده بود چاپ کرده بودند و در صفحات بعدی هم چند عکس دیگر را از من چاپ شده بود. ابتدا متوجه منظور عراقی ها نشدم ولی بعد که در اردوگاه توانستم یک نسخه از آن روزنامه را بدست بیاورم متوجه متن بالای عکس خودم شدم که عراقی ها نوشته بودند :
« ایرانیها اطفال را به جنگ اعراب و... فرستاده اند.»
بعد از ورود به اردوگاه کمپ 7 عراقی ها تصمیم گرفتند افرادی که کمتر از 18 سال داشتند را از بقیه جدا کنند و در یک آسایشگاه مجزا قرار دهند. آنها زیاد هم به سال تولد که در بازجوئی ها ثبت کرده بودند اعتنا نمی کردند و بیشتر به قیافه اسرا اهمیت می دادند. اگر یک اسیر ریش و سبیل نداشت جزء اطفال محسوب می شد. من هم آن موقع 17 ساله بودم و ناچار در این مجموعه قرار گرفتم. حدود 55 الی 60 نفر از اسرا را تحت عنوان اسرای اطفال در آسایشگاه 1 جای دادند. عراقی ها سعی می کردند ارتباط ما را با دیگر اسرا به حداقل برسانند به همین دلیل اوقات هواخوری ما را تغییر داده و هنگامی که ما درون آسایشگاه بودیم بقیه اردوگاه در هواخوری بودند و یا برعکس. ابتدا این کار عراقی ها خیلی برایمان سخت بود. دوستان صمیمی ما در دیگر آسایشگاه ها بودند و هیچکس این وضعیت را دوست نداشت. البته از بعضی لحاظ دیگر این موضوع به نفع ما بود. بطور مثال، دیگر مجبور نبودیم هنگام باز شدن در آسایشگاه ها بسرعت بطرف توالت ها بدویم و نوبت بگیریم و یا برای حمام و لباس شستن در صف بایستیم هر چند حاضر بودیم این سختیها چند برابر شوند ولی از بقیه جدا نباشیم.
معمولاً اسرائی که با هم اسیر شده بودند بیشتر با هم صمیمی بودند و همیشه هوای یکدیگر را هم داشتند ولی بعضی از اسرا هم دوستان خاص خود را داشتند که جدا شدن از آنها خیلی سخت بود. با این جداسازی این موضوع خیلی برجسته شده بود و گاهی می دیدیم که بعضی از اسرا بخاطر جدا شدن از دوستان خود حتی گریه می کنند و به طریق مختلف از جمله نامه و ... سعی می کنند با دوستان خود ارتباط برقرار کنند. از طرف دیگر عراقی ها هم روی این موضوع حساسیت نشان می دادند و سعی می کردند به هر ترتیب شده جلو این ارتباط ها را بگیرند و تنبیه های سلول انفرادی را برای افراد متخلف در نظر می گرفتند. همچنین عراقی ها سعی داشتند که در آسایشگاه اطفال تبلیغات بیشتری داشته باشند و در تلاش بودند بچه ها را از مسائل معنوی و مذهبی که بخوبی بین اسرا جا افتاده بود جدا کرده و به مسائل دیگری مانند تماشای برنامه های تلویزیونی، بازی های مورد علاقه عراقی ها مانند شطرنج، پاسور، تخته نرد و غیره مشغول نمایند. از آنجا که همة این اسرای به اصطلاح اطفال بسیجی بودند و از پشتوانه عظیم مذهبی و معنوی برخوردار بودند، به مقابله با این ترفند پرداخته و نه تنها به برنامه های مورد علاقه عراقی ها پشت کردند بلکه در جهت اشاعه و تقویت مسائل معنوی مانند ادعیه و نماز شب و روزه های مستحبی و ذکرهای یومیه تلاش مضاعفی نمودند. در این آسایشگاه هیچکدام از اسرا برنامه های تلویزیون عراق را تماشا نمی کردند و هنگام اخبار نیز یک حوله روی تلویزیون می انداختند تا چهرة بی حجاب گوینده خبر پوشیده شود. عراقی ها وانمود می کردند که به آسایشگاه اطفال توجه بیشتری دارند و هنگام هواخوری توپ های فوتبال و بسکتبال نو را به محوطه اردوگاه می آوردند و خودشان هم سعی می کردند با بچه ها بازی کنند، این ترفند عراقی ها تأثیر بدی روی دیگر اسرا داشت و ما می بایست در این مورد هم اقدام مناسبی انجام می دادیم. با مشورت و مذاکره اسرای آسایشگاه بالاخره به این نتیجه رسیدیم که هیچکس نباید هیچگونه ارتباطی با عراقی ها داشته باشد و همة اسرا ملزم شدند که با عراقی ها حرف هم نزنند و فقط ارشد آسایشگاه می توانست با عراقی ها حرف بزند. این سیاست خیلی مؤثر بود و تمام آرزوهای عراقی ها را از بین برد. عراقی ها آنقدر از این اقدام ما عصبانی شده بودند که بی دلیل بچه ها را با کابل و باطوم می زدند. هنگام آمار اذیت می کردند و گاهی ما را مجبور می کردند بیش از یک ساعت سرپا بایستیم و یا مجبور بودیم در محوطه کلاغ پر برویم. گاهی هم آنقدر بشین و پاشو می دادند که تا چند روز پاهایمان درد می کردند و نمی توانستیم راه برویم. کم کم این رفتار عراقی ها بدتر و خشن تر می شد و معلوم بود که از نتیجه کارشان خیلی ناراضی هستند.
عراقی ها هنگام زمستان به هر آسایشگاه یک چراغ نفتی برای گرم شدن می دادند ولی نفت به اندازة کافی وجود نداشت. نفتی که برای یک هفته می دادند فقط دو یا سه ساعت قابل استفاده بود و مابقی اوقات باید سرما را تحمل می کردیم. ولی وجود این چراغهای علاء الدین بهانه ای بود برای سرپوش گذاشتن به روشهایی که ما برای گرما از آن استفاده می کردیم و از نظر عراقی ها بشدت ممنوع بود.
پریزهای برق را قطع کرده بودند و جای آنها را با سیمان پوشانده بودند ولی ما با استفاده از تکه های سیم خاردار سوراخهایی خیلی کوچک که به سیمهای برق منتهی می شد را ایجاد کرده بودیم و با استفاده از سیم های برقی که از سقف کریدور اردوگاه تهیه کرده بودیم یک نوع المنت قوی درست می کردیم و آنرا درون سطل آب قرار می دادیم و آب داغ و چای تهیه می کردیم. اگر عراقی ها هنگام تفتیش آسایشگاه «المنت» پیدا می کردند صاحب المنت و ارشد آسایشگاه به 10 روز حبس در سلول انفرادی محکوم می شدند که سلول انفرادی نیز مستلزم سه نوبت کتک کاری روزانه و نصف شدن جیره غذائی و گاهی حتی یک لیوان آب و یک عدد سمون (نان عراقی) می شد.
تمام آسایشگاه ها شبانه روز روشن بودند، تعداد زیادی لامپ مهتابی در سقف ها وجود داشت و به محض سوختن یکی از آنها سریع تعویض می شد. عراقی ها از طریق پنجره های آسایشگاه ها همیشه درون آسایشگاه ها را زیر نظر داشتند و فقط دو نقطه ابتدا و انتهای آسایشگاه ها از دید عراقی ها در امان بود و ما مجبور بودیم عملیات استفاده از المنت را در گوشة آخر آسایشگاه انجام دهیم و صبح زود نیز قبل از آمار و به محض باز شدن درها ارشد آسایشگاه المنت را در جیب بلوز قرار می داد و روی طناب می انداخت. عراقی ها وجود آب گرم را در حمام و گاهی مواقع در آسایشگاه حس می کردند ولی نمی توانستند این موضوع را اثبات کنند و همیشه بدنبال یافتن مدرکی در این زمینه بودند. همانطور که قبلا" گفتم در آسایشگاه دستشوئی وجود نداشت و این امر خیلی از اسرا بویژه افراد بیمار و سالمند را آزار می داد. بناچار با اخذ مجوز از عراقی ها در گوشه ای از آسایشگاه با استفاده از چند تکه تخته و یک پتوی سبزرنگ اتاقکی درست کردیم و یک سطل هم در آن قرار دادیم تا برای دستشویی مورد استفاده قرار گیرد. این نوع دستشویی در تمام اردوگاههای رمادیه و تکریت وجود داشتند و هر روز دو نفر مسئول تخلیه و تمیز کردن سطلها می شدند و اوقات هواخوری نیز آنها را در معرض نور خورشید قرار می دادند تا ضدعفونی شود. سطلها شبیه سطلهایی بود که برای آب استفاده می کردیم و فرصت مناسبی بود تا در پوشش سطل دستشویی آب گرم را به حمام انتقال داده و برای شستشو و غسل استفاده نمائیم. عراقی ها به این موضوع پی برده بودند و می خواستند مچ ما را بگیرند. یک روز صبح که من و دوستم بنام صدرا... مسئول تخلیه سطل دستشویی بودیم، بعد از اتمام آمار دو طرف سطل را گرفته و از آسایشگاه خارج شدیم. یکی از سربازان عراقی بنام کریم جلو ورودی سرویس بهداشتی روی صندلی نشسته بود و به ما نگاه می کرد. وقتی خواستیم از او رد شویم پرسید:
- «این چیه؟»
- «سطل ادرار»
- «دروغ می گوئی!»
- «نه دروغ نیست».
دستور داد سطل را به زمین گذاشتیم و دوباره گفت :که سطل را جلوتر بیاوریم تا او مجبور نباشد از روی صندلی بلند شود. ناچار سطل را نزدیک صندلی و تقریبا" وسط هر دو پایش قرار دادیم. نگاهی به ما دو نفر کرد و گفت:
- « سرش را بردار»
ما هم نگاهی به هم کردیم و کمی صبر کردیم. انگار مطمئن شده بود که مچ ما را گرفته با خنده گفت:
- «یاا... بردار».
به ناچار سرسطل را برداشتم. گاز و بوی ادرار چنان بلند شد که کریم بلند شد و فرار کرد. ما هم سطل را بردیم تخلیه و نظافت کردیم و برگشتیم. حدود 15 دقیقه بعد که در محوطه راه می رفتم کریم با آن کابلش که همیشه سیم هایش را به طول 5 یا 10 سانتی متر لخت کرده بود و حالتی افشان داشت به سراغم آمد و گفت:
- « تو و دوستت بیائید دفتر من»
من هم صدرا... را صدا زدم و به اتفاق به اتاق عراقی ها رفتیم. کریم هم منتظرمان بود. ابتدا چند فحش و ناسزا بارمان کرد و سپس تا می توانست با کابل ما را زد به حدی که چند جای پشت مان زخمی شد و بلوز زرد رنگ اسارت خون آلود شد.
- «مگر ما چکار کرده ایم که می زنی!؟»
- « خودت نمی دانی؟ تو آبروی ما را بردی. چرا نگفتی سطل ادرار است؟»
- من که گفتم! خودت اصرار کردی که اینطور نیست.
کریم گوشش بدهکار این حرفها نبود و تا می توانست تلافی کرد و سپس ما را از اتاق با سیلی و لگد بیرون انداخت. ولی از آنروز به بعد هیچ سرباز عراقی جرأت نکرد در جستجوی آب گرم باشد.
یکی دیگر از مزیت های المنت گرم کردن غذا آن هم در ماه مبارک رمضان بود. معمولاً المنت را در سطل آب قرار می دادیم و ظرف غذا را روی سطل می گذاشتیم و با بخار آب غذا را گرم می کردیم. جائی که من و صدرا... در آسایشگاه می خوابیدیم درست کنار المنت و سطل آب قرار داشت.هفدهمین شب ماه مبارک رمضان بود. مسئول المنت برای گرم کردن غذا از دو المنت استفاده کرده بود ولی سطلها را روی هم قرار داده بود و در نهایت بالای آن ظرف غذا را گذاشته بود.
بعد از نیمه شب تعدادی از بچه ها مشغول خواندن نماز شب و یا قرآن و ادعیه می شدند و هیچ موقعی در آسایشگاه همه خواب نبودند. آن شب من و صدرا... کنار هم خواب بودیم. صدرا... اهل یزد و عادت داشت پتویش را روی سرش می کشید و می خوابید ولی من هرگز نمی توانستم مثل او بخوابم. نمی دانم ساعت چند بود که ناگهان احساس سوزش عجیبی در سر و صورتم کردم. از جا پریدم ولی کنترل خودم را نداشتم جائی را اصلاًنمی دیدم. نمی دانستم چه خبر شده است و علت این درد و سوزش چیست؟ داد و فریادی می کردم که دست خودم نبود. چند نفر از بچه ها مرا گرفتند و روی زمین خواباندند. حرفهایشان را می شنیدم ولی نمی توانستم حرف بزنم هرچه سئوال می کردند نمی توانستم جواب بدهم. اراده ای از خودم نداشتم و فقط ناله می کردم. احساس می کردم بین مرگ و زندگی قرار دارم. کوچکترین صدای بچه ها را می شنیدم و بدون اینکه جائی را ببینم رفتارشان را تماشا می کردم. دو نفر از بچه ها از طریق پنجره فریاد می زدند و از عراقی ها کمک می خواستند. یکی از آنها می گفت:
- « حرس واحد نفر مریض»
و دیگری هم به فارسی ناسزا می گفت و صدا می زد. یکی از بچه ها مقداری ماست آورد و روی سر و صورتم مالیدند. وقتی ماست روی پیشانیم می گذاشتند احساس خنکی و آرامش می کردم ولی اثر مالیدن انگشتانش خیلی زجرآور بود. بچه ها دورم را احاطه کرده بودند و هرکسی چیزی می گفت. یکی می گفت:
- احتمالا" دیوانه می شود!
دیگری می گفت:
- هر چه زبان انگلیسی و فرانسه یاد گرفته بود از یاد می برد!
یکی می گفت:
- روانی می شود!
و بعضی ها هم برایم حمد شفا می خواندند و چند نفری هم گریه می کردند. بعضی ها هم پیشنهاد می دادند که مقداری آب سرد روی سرم بریزند تا دردم کمتر شود. بالاخره عراقی ها آمدند و از طریق پنجره وضعیت را دیدند و درب را باز کردند و دو یا سه نفر مرا به بهداری اردوگاه انتقال دادند. من هنوز نمی توانستم حرفی بزنم و جائی را ببینم.
یکی از اسرا بنام دهقان در بهداری کار می کرد و به محض دیدن من چند مایع سرم را آورد و به کمک دو نفر دیگر از اسرا شروع به شستشوی سرم کردند. هنگامی که مایع سرم روی سرم می ریخت درد و سوزش قطع می شد ولی به محض اتمام آن دوباره درد و سوزش شروع می شد. سرم را بعد از شستشو پانسمان کردند و کمی از دردم کاسته شد ولی هنوز ناله می کردم. آرام آرام و با توصیه دهقان چشمهایم را باز کردم و اطراف را دیدم. آقای دهقان می گفت:
- خدا را شکر فقط پلکهایت سوخته و چشمهایت آسیب ندیده است.
یک آمپول به من تزریق و چند قرص هم دادند و مرا روی یک تخت خواباندند. احساس می کردم سرم در حال انفجار است و پوست سرم بشدت تنگ شده است و نمی تواند جمجمه سرم را نگهدارد. ضربان قلبم را در مغزم احساس می کردم و صدایش را مانند ضربه های یک چکش آهنی در مغزم احساس می کردم. این ضربه ها به مرور زمان آرامتر می شد تا اینکه کاملا" بخواب رفتم.
وقتی بیدار شدم ساعت 10/9 دقیقه صبح بود و دو یا سه اسیر دیگر هم روی تخت ها بستری بودند. هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است؟ آرام آرام شب قبل را به خاطر آوردم. آقای دهقان با دیدن من که حالا بیدار شده بودم بطرفم آمد و بعد از احوالپرسی گرمی گفت:
- خیلی عجیبه تو باید تا شب بیدار نمی شدی؟!
- چرا؟
- داروهای خواب آور و مسکنی که به تو داده بودیم حداقل باید 20 ساعت کاملا" می خوابیدی!
نگاهی به سر و صورتم کرد ولی پانسمان را دست نزد. از او پرسیدم:
- چی شده؟ چه اتفاقی برای من افتاده؟
- دیشب وقتی خواب بودی آب جوش ریخته روی سرت. ولی خدا رحم کرده که ختم به خیر شد و فعلا" حالت خوب است.
ناخدآگاه یاد المنت و سطلهای کنارم افتادم و فهمیدم که یکی از سطلها به هر علتی افتاده و آب جوش روی سرم ریخته است. به توصیه آقای دهقان از تخت خارج نشدم و هرگاه عراقی ها به بهداری می آمدند خودم را به خواب می زدم و وانمود کردم که هنوز حالم بد است. چند افسر عراقی هم آمدند و اسم و مشخصات مرا از دهقان پرسیدند و چیزهائی نوشتند و رفتند. آن شب دیگر احساس درد خیلی کمی داشتم و می توانستم راه بروم و با بچه ها حرف بزنم. ولی دهقان همیشه می گفت:
- عراقی ها بدنبال المنت هستند و می خواهند از تو بازجوئی کنند و تو باید وانمود کنی که حالت خیلی بد است».
ولی بالاخره روز دوم یک افسر بعثی که تازه به اردوگاه آمده بود سراغم آمد، این افسر خیلی زیرک و اندام کوچکی داشت و بچه ها به او می گفتند: «حسن موش». یک مترجم همراه خودش آورده بود و سئوالاتی از من کرد که چه اتفاقاتی افتاده و من هم گفتم:
- هیچ چیز یادم نمی آید فقط وقتی بیدار شدم در بهداری بودم.
حسن موش می خواست مرا متقاعد کند که اسرا عمدی مرا سوزانده اند و می گفت چه کسی با تو دشمنی دارد و یا مگر در آسایشگاه اطفال چه خبر است؟ و از این سئوالات. من هم همیشه به کلمه «لا ادری» نمی دانم بسنده می کردم. جلسه دوم بازجوئی به موضوع چگونگی وجود آب داغ آن هم با این شدت اختصاص یافت. من که از ابتدا گفته بودم چیزی یادم نمی آید و حافظه ام آسیب دیده است ولی عراقی ها صد در صد به این نتیجه رسیده بودند که با آن چراغ نفتی نمی توان این همه آب داغ تهیه نمود.
آنها آدرس دقیق جائی که من سوخته بودم را می خواستند و من هم ترجیح دادم بگویم وسط آسایشگاه و کنار چراغ نفتی خوابیده بودم. آنها توضیح مرا قبول نکردند و ارشد آسایشگاه و مسئول چراغ نفتی را آوردند ولی از قرار معلوم آنها هم درست وسط آسایشگاه و کنار چراغ نفتی را به عراقی ها گفته بودند. آنها بالاخره دست از سر من برداشتند و گفتند:
- اگر از کسی شاکی هستی می توانی به ما معرفی کنی تا مجازاتش کنیم.!
حتی پیشنهاد دادند اگر می ترسی تو را به اردوگاه دیگری منتقل می کنیم. ولی من از کسی شاکی نبودم و بعد از چهار روز مقرر شد از بهداری مرخص شوم. روز آخر وقتی خواستم از جلو اتاق سربازان عراقی رد شوم با کمال تعجب دیدم که حسن موش در حال فارسی صحبت کردن است و خیلی هم خوب و راحت فارسی حرف می زد. نتوانستم بفهمم با چه کسی حرف می زد ولی به محض رسیدن به آسایشگاه همه را در جریان گذاشتم که حسن موش فارسی بلد است و مواظب باشید چیزی نگوئید. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و حسن موش بخوبی هزاران بار کلمه موش را مستقیما"از اسرا شنیده بود و منتظر فرصت بود تا عقده اش را خالی کند. تا لحظة ورود به آسایشگاه صورت خودم را در آئینه ندیده بودم. یکی از دوستان بنام محمودرضا که خیلی با هم صمیمی بودیم نزد من آمد و درخصوص سوختن سرم سئوال کرد و من هم خواستم اثر سوختگی را به او نشان دهم. لذا باند روی پیشانیم را به آرامی برداشتم. با دیدن پیشانی من محمود یکه ای خورد و بطرف دستشویی دوید و شروع کرده به قی کردن، بیچاره روزه اش باطل شد و من که کنجکاو شده بودم در به در بدنبال یک آینه می گشتم. بالاخره یک آینه کوچک از بچه ها قرض گرفتم و صورتم را نگاه کردم. خیلی وحشتناک بود. تمام پوست پیشانیم کنده شده بود و پوست زیرین آن که خیلی سفید بود نمایان شده بود. خیلی ترسیدم و احساس کردم اثر این سوختگی برای همیشه می ماند. در اولین فرصت از عراقی ها خواستم که توسط پزشک معاینه شوم و از شانس خوب آن روز دکتری که معمولاً هفته ای یک بار به اردوگاه می آمد در بهداری بود، یکی از سربازان عراقی مرا به بهداری برد. می دانستم که بیشتر پزشکان انگلیسی را خوب می دانند و به همین دلیل با او انگلیسی صحبت کردم و در مورد مشکلم برایش توضیح دادم. خیلی خوشحال شده بود و سعی کرد کمکم نماید. او در مورد نگرانی من گفت:
- « این سوختگی درجه دو می باشد و به موهایت آسیب نمی رساند ولی اثر سوختگی در پیشانیت می ماند.»
و سفارش نمود که موهایم را از ته بتراشم. من هم با هزار مشکل و به هر زحمتی که بود یک تیغ نو بدست آوردم و از یکی از دوستان خواهش کردم موهایم را با تیغ بتراشد. همراه با تراشیدن موهایم یک لایه از پوست سرم هم تراشیده شد و پوست جدید آن فوق العاده سفید و نو بنظر می رسید. بچه ها با دیدن کلة نورانی من مرا روشن سر صدا می کردند و تا رشد دوبارة موهایم باعث خنده و شادی برایشان می شدم.
بعد از اتمام ماه مبارک رمضان عراقی ها هم به این نتیجه رسیدند که جداسازی اسرای نوجوان دردی را دوا نمی کند و حتی به ضررشان هم هست، لذا اجازه دادند اوقات هواخوری برای همة اسرا در یک زمان باشد و انتقال اسرای آسایشگاه اطفال نیز به دیگر آسایشگاه ها آزاد شد و پروندة آسایشگاه اطفال نیز مسدود گردید.