خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

شقایق

انتظارم را به گلبرگ شقایق می‌نویسم؛
تا بهاران باز روید؛ باز گوید.بر تنِ خیسِ هزاران قطره قطره آبِ باران می‌نویسم؛
تا شود بَر دشت‌ها جاری و آنگه
راه جوید؛ باز گوید.بَر شمیم عِطر یاس و شبنمِ سردِ شبانگاهان نویسم؛
تا طلوعِ صبحدم با عِطر آن بیدار گردد باز گوید
انتظارم را به نِی، نیزار و انبوه نِیستان‌ها نویسم؛
تا که هر دَم با نِی و با نای، هم آواز گردد؛ باز گوید
انتظارم را به دل با اشک‌هایم می‌نویسم؛
تا شُکوهِ شِکوِه را
با راز گوید؛ باز گوید...

منبع: کتاب شقایق های تشنه

غزه در سوگ

غزه 

 

داغ ننگی به بزرگی قرن 21 بر پیشانی سازمانهای مدعی دفاع 

 از حقوق بشر    

 جهان غرب    

  اعراب منطقه  

 

 و امتحانی دوباره برای سربلندی ملتهای مقام و ایستاده...  

 

 

 

 

 

علی

علی 

یک روز عصر در اردوگاه تکریت مشغول بازی فوتبال بودیم که ماشین حمل اسرا به اردوگاه آمد. همه می دانستیم که باید یک یا چند اسیر جدید آورده باشند. بچه ها دوست داشتند که عراقی ها اسرائی را که به تازگی به اسارت درآمده بودند به اردوگاه ما بیاورند، تا ما بتوانیم اطلاعات جدید و تازه ای از ایران و وضعیت مناطق جنگی بدست آوریم. بالاخره ماشین حمل اسرا جلو اتاق عراقی ها ایستاد و سربازان یک نفر که گرمکن ورزشی قرمز رنگی به تن داشت را پیاده کردند. از لباسش معلوم بود که باید جدید باشد چون اسرای قدیمی اینگونه لباسها را ندارند. حدود نیم ساعت بعد که عراقی ها در اتاق خود مشخصات او را ثبت نموده و او را توجیه کردند به او اجازه دادند به داخل بچه ها بیاید. خیلی مشتاق بودم بدانم این اسیر جدید کیست؟ ولی دیگران اجازه نمی دادند او را ببینم، بسرعت عدة زیادی از بچه ها او را احاطه کردند و بگرمی او را در آغوش گرفته و می بوسیدند. اشتیاق من هم بیشتر شد و نزدیکتر رفتم و با کمال تعجب دیدم این یکی از اسرای کمپ 7 است که ما مراسم ختم سوم، هفته و سالگرد او را هم برگزار کرده بودیم و همیشه او را بعنوان شهید قلمداد می کردیم. بتدریج خاطره روزی که علی را از اردوگاه خارج کرده بودند، البته جنازه او را و مابقی ماجراهای آن روزهای نحس و سخت برایم به تصویر کشیده شد.

آنروز صبح یکی از روزهای دوشنبه یا چهارشنبه پائیز سال 1366 بود که بچه ها اسم آنروز را «یوم الدمع» یعنی "روز خون" گذاشته بودند و دلیل آن هم این بود که همه اسرای اردوگاه های عراق مجبور بودند هفته ای دو بار ریش خود را با تیغ بتراشند. این امر دو مشکل بزرگ را برای اسرا بوجود می آورد. ابتدا تیغ و وقت کافی وجود نداشت، عراقی ها یک نصف تیغ را به 4 یا 5 نفر می دادند و در اثر استفاده تیغ ها کند می شدند و بچه ها نمی توانستند صورتهای خود را بتراشند و زخمی می کردند. بدتر اینکه بعضی ها در طول عمرشان از تیغ استفاده نکرده بودند و اینکه همانروز عصر عراقی ها تیغ های مصرفی را تحویل می گرفتند و بهیچ عنوان اجازه نمی دادند کسی هنگام شب تیغ با خود داشته باشد و یا در آسایشگاه تیغی وجود داشته باشد. مشکل دوم حرام بودن و مذمت تراشیدن صورت با تیغ بود که عده ای می گفتند طبق فتوای امام خمینی (ره) تراشیدن ریش با تیغ حرام است. آنروز علی در حال رفتن به حمام بود و حوله اش را روی دوشش انداخته بود و با دمپائی بسمت حمام می رفت. سرباز عراقی این قسمت اردوگاه که قاطع 1 نام داشت سربازی بود بنام کریم، این کریم خودش می گفت که پدرم سنی و مادرم شیعه است ولی خودم بین این دو گیر کرده ام و هرگز نتوانسته بود تکلیف خودش را روشن کند. برخلاف بقیه سربازان عراقی کریم استعداد خاصی در یادگیری زبان و لهجه ها داشت و خیلی سلیس با لهجه اصفهانی صحبت می کرد. وقتی که علی داشت از نزدیکی کریم می گذشت کریم از او چیزی پرسید که علی نخواست جوابش را بدهد و کریم هم متعاقباً چند فحش رکیک به علی داد. علی نتوانست طاقت بیاورد و خیلی عصبانی شد و به کریم حمله کرد. تیغ را به گردن کریم فرو کرد و تا آنجا که توان داشت برای بریدن رگ او تلاش کرد. سرباز عراقی که بیرون از اردوگاه و بالای برج دیده بانی صحنه را نگاه می کرد، اسلحه خود را مسلح کرد و خواست به علی شلیک کند ولی کریم با دست به او اشاره کرد و نگذاشت تیراندازی کند. خون از گردن کریم جاری شده بود و با یک دست سعی میکرد جلو خونریزی را بگیرد و با دست دیگرش چند سوت قوی زد و بقیه سربازان داخل اردوگاه را خبر کرد. همه سربازان و درجه داران عراقی آمدند و اسرا را در هر چهار قسمت اردوگاه به داخل آسایشگاه ها برده و درها را قفل کردند. علی هم همراه دیگر اسرا به آسایشگاه خودش رفت. بیشتر بچه ها هنوز نمی دانستند چه خبر است و خیلی ها با کابل عراقی ها از درون حمام، دستشویی، ظرفشویی و زمین بازی به درون آسایشگاه ها برده شدند. در کمتر از نیم ساعت سکوتی مرگبار کل اردوگاه را گرفت و در حیاط و محوطه اردوگاه هیچ چیزی جز سربازان و افسران عراقی که بشدت در حال رفت و آمد بودند دیده نمی شد.

عراقی ها ابتدا آمار تمام آسایشگاه ها را گرفتند و سپس به آسایشگاه علی رفتند و او را از آسایشگاه بیرون آوردند. ابتدا چند سرباز او را جلو آسایشگاه آوردند و شروع به زدن او کردند و علی هم فریاد می زد و تکبیر می گفت، سپس تعداد 7 یا 8 کیسه 50 کیلوئی شکر را که بچه های اردوگاه با هم برای مصرف یک ماه خریداری کرده بودند را از بالای طبقه دوم به روی او انداختند. از نظر عراقی ها این محل برای کتک زدن علی مناسب نبود چون همه اسرا نمی توانستند او را ببینند و او را در محوطه وسط 4 قاطع (بخش) اردوگاه آوردند و پس از کتک کاری با کابل، سیم و باطوم درحالیکه علی بی هوش بنظر می رسید او را روی زمین خواباندند و یک سرباز پای چپ و سربازی دیگر پای راست او را بلند کرده و در هوا نگهداشتند و سرباز دیگری با پوتین به بیضه های او لگد می کوبید. صحنه ای دردناک، عجیب، وحشیانه به تصویر کشیده شده بود، اسرا صحنه را می نگریستند و گریه می کردند، عده ای هم برایش دعا می کردند ولی هیچکس نمی توانست از نرده های موجود بگذرد و درد و رنج او را با خودش تقسیم نماید. عراقی ها این صحنه تراژدی را بمدت نیم ساعت با قساوت هرچه بیشتر اجرا کردند و همان دو سرباز پاهای علی را کشیدند و به بیرون از اردوگاه جائی که مقداری چمن جلو دفتر فرماندهی عراقی ها بود انداختند و به اردوگاه برگشتند. حالا نوبت بقیه شده بود. عراقی ها از آسایشگاهی که علی در آن بود شروع کردند. همة اسرا را بصورت دسته های ده نفره از آسایشگاه بیرون می بردند و زیر دوش حمام لخت و خیس می کردند و با کابل و باطوم و آنقدر می زدند که تمام ده نفر بیهوش می شدند. سپس ده نفر بعدی را می آوردند و ابتدا به آنها دستور می دادند که بچه های بیهوش را به بیرون از حمام منتقل کنند و خودشان لخت شده و زیر دوش قرار گیرند. این شیوه تنبیه تا شب ادامه یافت و عراقی ها چندین نیروی کمکی را نیز برای تکمیل مأموریت وحشیانه خود به اردوگاه آوردند. طبق قانون اردوگاه عراقی ها اجازه نداشتند بدون مجوز افسران بلند پایه شب ها در آسایشگاه را باز کنند یا اسرا را بیرون بیاورند ولی آن شب قانون شکنی کرده و به زدن بچه ها با همان شیوه تا صبح ادامه دادند. در این جریان چندین دست و دیگر اجزای بدن اسرا شکست و چشم و بینی و صورت خیلی ها آسیب جدی دید. روز بعد به سراغ دیگر قسمتها و آسایشگاه های آنها رفتند ولی این بار مثل قاطع 1 تنبیه نکردند.

همه بچه ها را در آسایشگاه کمی با کابل و باطوم زدند و برای چند روز اجازه نمی دادند بچه ها برای هواخوری و یا بازی به محوطه اردوگاه بروند، فقط روزی یک یا دو بار اجازه می دادند بچه ها به دستشویی بروند و ظروف غذا را بشویند. هیچ اسیری حق نزدیک شدن به سیمهای خاردار و یا دیوار های دیگر قسمت ها را نداشت. تجمع بیش از سه نفر در آسایشگاه ممنوع بود و اگر عراقی ها متوجه تجمع بچه ها می شدند بشدت آنها را تنبیه می کردند. اوقات هواخوری که فقط چند دقیقه شده بود که صحنه کتک کاری تفریح سربازان عراقی شده بود. هیچ دلیلی برای زدن بچه ها وجود نداشت و سربازان بین بچه ها گشت میزدند و به هر کس که دوست داشتند گیر میدادند و او را بشدت می زدند. تعداد زیادی سرباز جدید که نیروی کمکی محسوب میشدند به اردوگاه آوردند و این سربازان که همگی مسلح به کابل و باطوم بودند. مدام مشغول آزار دادن بچه ها بودند. روز دوم این واقعه، عراقی ها در آسایشگاه را باز و اجازه دادند تعدادی از اسرا به ستون یک از آسایشگاه خارج شده و به دستشوئی بروند. تعداد زیادی سرباز مسیر آسایشگاه تا دستشوئی را تبدیل به یک گذرگاه باریک کرده بودند و هنگام عبور اسرا آنها را زیر نظر داشتند. یکی از سربازان جدید با کابلی که در دستش بود به من اشاره نمود و گفت از صف بیرون بیایم. اسم و اسم پدرم را با زبان عربی سوال کرد و من هم جواب دادم. سپس چند سرباز دیگر را صدا کرد و همگی دور من جمع شدند و با هم به تمسخر من پرداختند. من چیزی نمی گفتم ولی از حالت و چهره ی عصبانی من به ناراحتی من پی بردند و تصمیم گرفتند حسابم را برسند. بعد از اینکه همه صف به دستشوئی رفتند و گذرگاه عراقی ها خالی شد، مرا به زیر پله هائی که به طبقه دوم میرفت بردند و شروع به زدن کردند. ابتدا با کابل و سیم میزدند ولی بعد همگی آنها کابلهای خود را کنار گذاشتند و با مشت و لگد به جانم افتادند. سر و صورتم را به باد مشت و لگد گرفتند و صورتم پر از خون شد. یکی از دندانهای نیشم شکست و اثر ترکش روی صورتم هم دوباره شکافت و خونریزی شروع شد. عراقی ها با دیدن خونریزی شدید من از این تفریح خود که مانند فیلمهای سینمائی مرا با مشت و لگد به یکدیگر پاس میدادند دست برداشتند و دو نفر از آنها مرا به دستشوئی بردند و اجازه دادند خودم را بشویم. هرچه آب به صورتم میزدم فایده ای نداشت و خون ریزی ادامه داشت و عراقی ها هم می خواستند مرا سریع به آسایشگاه برگردانند. ناچار بلوز زرد رنگم را درآوردم و آنرا محکم روی زخم صورتم فشار دادم و به آسایشگاه برگشتم.

چند روز بعد از این حکومت نظامی، کریم با گردن بخیه زده به اردوگاه برگشت و مصمم تر از گذشته به کار خود ادامه داد. او می گفت که دکترها گفته اند با توجه به مکان و عمق زخم قطع نشدن رگ گردن کریم یک معجزه بوده است. عراقی ها حاضر نبودند هیچ اطلاعاتی درخصوص زنده یا مرده بودن علی به ما بدهند و طبق شکنجه هایی که ما دیده بودیم، همه تصور کردیم که علی شهید شده است. لذا مراسم ختم قرآن، فاتحه و حتی حلوا شروع شد و بچه ها سعی کردند تمام مراسم از قبیل سوم، هفته و غیره را برای او انجام دهند و برایش فاتحه بخوانند، ولی حالا علی آمده بود، سالم و بخوبی راه می رفت و صحبت می کرد. بیشتر بچه ها را می شناخت و این معجزه ای بزرگ بود. بچه ها علی را به یکی از آسایشگاه ها بردند و آب و شیر برایش تهیه کردند و از او خواستند که خاطرهای خود در این مدت را که بیش از دو سال بود برایمان تعریف کند.

 

 

ادامه دارد...