خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

کمپ ۹ - بخش دوم

 

اردوگاه رمادیه کمپ 9   

بخش دوم

... و در کمال تعجب زیر پوش اضافی را در حالیکه هر دو بهم چسبیده بودند و هنوز سیف ا متوجه نشده بود را پیدا کرد. وی را به حیاط برد و چند سرباز دیگر را هم صدا کرد و با چوب و کابل به جان سیف ا  افتادند. سیف ا که در بد مخمصه ای گیر کرده بود نمی دانست چکار کند تازه عراقی ها هم فارسی بلد نبودند و عراقی ها آنقدر او را زدند که من فکر کردم دیگر زنده نمی ماند. وقتی بطور کامل از حال رفت به دو نفر از اسرا دستور دادند که او را داخل صف و به کنار لوازمش ببرند. بچه ها او را به کنار دیوار تکیه داده و خون از دهان و بینی او سرازیر شده بود و به سختی نفس نفس می زد. بعد از چند دقیقه حالش خوب شد و لوازمش را جمع کرد و داخل کوله انفرادی گذاشت.

حالا نوبت حمام بود. سربازان عراقی گفتند: که باید تمام لباسهای خود را درآورده و در جلو حمام بریزید و پس از گرفتن دوش لباسهای جدید را بپوشیم و برگردیم. به نوبت یکی یکی بچه ها واردحمام می شدند که در ضلع جنوبی قاطع قرار داشت. یک اتاق تقریباً 4×4 بود که چندین لوله در آن قرار داده بودند و نقش حمام را بازی می کرد. این حمام سالها در خدمت ما بود و در حالیکه تابستان و زمستان آب سرد داشتیم بچه ها خیلی دوست داشتند به حمام بروند و دقت بیشتری برای نظافت داشته باشند. مجالی برای شستشو وجود نداشت فقط خودمان را خیس کردیم و با تهدید سربازان لباس جدید را به تن کرده و به صف برمی گشتیم. هنگام بازگشت به هر نفر دو عدد پتوی ارتشی، یک حوله کوچک و صابون نیز تحویل دادند و آنهایی که ریش داشتند می بایست با تیغ ریش خود را می تراشیدند. عراقی ها حساسیت خاصی به تیغ داشتند و هرگز اجازه نمی دادند بجز در ساعات تعیین شده تیغ مصرف شده نزد کسی بماند. لذا داشتن تیغ نیز 10 روز سلول انفرادی با سه وعده کتک و نصف کردن جیره غذایی بود. اسرا بویژه بسیجیان از تراشیدن ریش خود نفرت داشتند و بیشترشان صورتهای خود را زخمی می کردند و عراقی ها هم در تحویل دادن تیغ بسیار خیس بودند و یک تیغ را به 4 الی 5 نفر می دادند که به سختی می توانستند ریش خود را بتراشند. در آن زمان من ریش نداشتم یعنی یکی از خوش شانس ترین اسرا بودم چون عراقی ها هر وقت قصد داشتند بچه ها را بزنند، اول آنهایی را که ریش داشتند جدا کرده و بیشتر می زدند و بعد به سراغ بقیه می آمدند و اجبار تراشیدن ریش نیز برای من وجود نداشت من هم سهمیه تیغ خود را به دیگران می دادم. بسرعت قیافه ها عوض شد و آن چهره های خون آلود با لباسهای کثیف و موها و ریش بلند تبدیل به افرادی تمیز و مرتب شد. ما را درون آسایشگاه یک جای دادند و افسر عراقی جهت خوش آمد گوئی وارد شد. در بدو ورود افسر عراقی سربازان همه رابه ستون 5 ردیف کردند و با ضربات کابل و باطوم نظم خاصی به صف دادند. چند نفری که جراحت شدید داشتند روی زمین دراز کشیده بودند. افسر عراقی به حسن زاهدی مترجم گفت که آماده ترجمه باشد و سخنرانی آغاز گردید.

-         اینجا ایران نیست، اینجا عراق صدام حسین است، اگر کسی مخالفت کند بشدت تنبیه میشود و به سلول انفرادی می افتد، دعا، نماز جماعت و تجمع بیش از سه نفر ممنوع. تیغ، میخ، سیخ ممنوع. ریش ممنوع و

بعد یکی از اسرای درجه دار ارتش را بعنوان ارشد آسایشگاه تعیین کرد و ضوابط آمار و طریقه نشستن و ساعت های خاموشی را به او گوش زد کرد. برای ما بسیجی ها که در جبهه و آموزش نظم و مقررات خاصی نداشتیم تحمل اینهمه نظم خشک و رسمی خیلی سخت بود. بنظر میرسید آن اردوگاه تازه تأسیس بود و عراقی ها هنوز استحکامات دلخواه خودشان را تعبیه نکرده بودند، به همین دلیل روزانه بیش از ده مورد آمارگیری اسرا را با دقت و وسواس خاصی انجام می شد و هربار حداقل 5- 4 بار می شمردند و پس از تأئید در دفتر ثبت می کردند.

چند ظرف بزرگ دسته دار بنام قُصعه جهت دریافت غذا به ما دادند و یک نفر مسئول نان و بقیه هم به دسته های 12-10 نفری تقسیم شده و هرگروه یک نفر را بعنوان مسئول غذا معرفی کردند. مسئولین نان و غذا بهمراه ارشد از آسایشگاه خارج شدند و پس از حدود یک ساعت با کیسه ای نان ساندویچی که اسمش سمون بود و ظرفهائی که حاوی برنج و خورش بود وارد شدند. برنج هرگروه حداکثر میتوانست دو نفر را سیر کند و بدون قاشق با دست به جان آنها افتادیم. خورش هم نوعی آبگوشت بود که نه کمیت داشت و نه کیفیت و گاهی اوقات فقط شامل آب گرم زرد یا قرمز رنگ میشد. به هر نفر دو نان رسید. ارشد آسایشگاه تذکر داد که این دو قرص نان برای 24 ساعت است و در مصرف آن دقت کنید. بعضی ها همان اول نانشان را خوردند و برخی دیگر آنرا تقسیم کرده و چند نفری با هم شریک شدند و گروهی غذا می خوردند. پس از چند ساعت و حوالی غروب آفتاب عراقی ها اجازه دادند که به دستشویی برویم و ظرفها را بشوئیم. یکی از بزرگترین مشکلات اسارت دستشوئی رفتن بود، صف های طولانی و عجله عراقی ها به هیچ عنوان جور در نمی آمد. معمولاً بچه ها مریض بودند و این مشکل را چند برابر میکرد. تازه تعداد ما یک سوم ظرفیت کل اردوگاه بود و در این امور خیلی راحت نبودیم. وقتی وارد آسایشگاه شدیم عراقی ها هنوز در آسایشگاه را قفل نکرده بودند که من در راهرو یک پاکت پلاستیکی دیدم که برای نگهداری نان جالب بود. به اطراف نگاه کردم هیچ سربازی نبود، آهسته حدود 10 قدم از در آسایشگاه فاصله گرفته و پاکت را برداشتم که ناگهان سرباز عراقی صدا زد:

-         تعل! بیا اینجا.

سرجایم میخکوب شدم. سرباز عراقی پشت یکی از ستونهای کریدور در کمین من بود و ناچار بسویش رفتم. عربی حرف زد که فقط فهمیدم دارد تهدید می کند و بعد گفت:

-         «اگف عدل» راست بایست. «لا تتحرک» حرکت نکن!!

و شروع به نواختن سیلی های پیاپی در صورتم کرد. زخم روی صورتم شکافت و خون از آن جاری شد. اگر دستم را تکان می دادم بیشتر می زد. آنقدر سیلی زد که روی زمین افتادم و با چند لگد مجبورم کرد به آسایشگاه برگردم و آن پاکت پلاستیکی را درست در همان جائی که بود قرار داد و پشت ستون مخفی شد. این سرباز عراقی اسمش عادل بود. رگه هایی از جنون در رفتارش مشاهده می شد. چند ترکش از عملیات فتح المبین در بدنش قرار داشت و برادرش هم در همان عملیات مفقود شده بود. خیلی بداخلاق بود. بیخود بین بچه ها می گشت و آنها را میزد. اگر خطائی از کسی پیدا می شد، حسابش معلوم بود. طبق دستور عراقی ها هنگام ورود به آسایشگاه لباسهای نظامی را درآورده و دشداش عربی به تن کردیم. قیافه هایمان خیلی خنده دار شده بود و آنشب ساعتها خندیدیم. مسئولین غذا را صدا زدند و بزودی غذا رسید که نوعی آبگوشت بود. تکه های بزرگ گوشت هم در آن دیده می شد. پس از صرف شام یکی یکی بخواب رفتیم. هنوز نیمه شب نشده بود که تشنگی به سراغمان آمد. گوئی بکلی آب را فراموش کرده بودیم، عده کمی آب در لیوانشان داشتند ولی بقیه تشنه بودیم. ناچار عراقی ها را صدا زدیم و طلب آب کردیم سرباز عراقی هم پس از چند ناسزای عربی گفت:

-         «باچر آب هست» فردا آب هست.

اردوگاه رمادیه کمپ 9 - بخش اول

اردوگاه رمادیه کمپ 9  

بخش اول  

 

نه روز تمام را در سلولهای بغداد سپری نمودیم. حوالی ساعت 10 صبح عراقی ها همه ما را از سلول بیرون کردند و در محوطه ای باز آورده و پس از کتک کاری نهایی همه را به ستون پنج قرار داده و دستها و چشمهایمان را بستند. بسته بودن چشم و دست است که انسان با تمام وجود اسارت را درک می کند. در آن حالت هیچ اختیاری نداشتیم و عراقی ها هرطور که می خواستند با ما رفتار می کردند. پس از بستن دستها و چشمها مدتی منتظر ماندیم و بالاخره صدای اتوبوس نوید انتقال به مکان نامعلوم دیگری را بهمراه آورد. ما را سوار اتوبوس کردند و شاید دو یا سه ساعت در اتوبوس بودیم. پس از انتظاری جانکاه اتوبوس ایستاد و با سر و صدای معمول عراقی ها ما را با کتک و زدن به صندلی های اتوبوس به زمین انداختند و وارد تونل مرگ شدیم. دیگر تجربه مان زیاد شده بود و می دانستیم چطور از تونل مرگ بگذریم. دستهایمان که بسته بود و نمی توانستند به محافظت از سرمان بپردازند. ناچار سر خود را تا آنجا که می توانستیم خم می کردیم و بسرعت می دویدیم تا ضربات کمتری نصیبمان شود. پس از طی تونل مرگ یکی یکی چشمهایمان را باز کردند و با ضربات کابل به زیر کریدور، ما را بخط کردند. ساختمان بزرگ دو طبقه ای بود که از سنگهای صاف مانند بلوک سیمانی و بتن ساخته شده بود. هر طبقه دارای چهار آسایشگاه بود که هر آسایشگاه حدود 6×10 متر بود یکی یکی اسمهایمان را خواندند و دستهایمان را هم باز کردند.

در انتهای ضلع شمالی ساختمان دو اتاقک در طبقه همکف و در طبقه اول وجود داشت و درون این اتاقهای طبقه همکف چند نفر بودند که موهای ما را از ته می تراشیدند. دو نفر ماشین تراش دستی داشتند و دو نفر دیگر با قیچی موهای بچه ها را می زدند. آنهایی که موهایشان با قیچی چیده می شد خیلی زشت می شدند. آخر روی سرشان پله های تشکیل شده بود که دارای هیچ نظمی نبود. اسم هر کس را که می خواندند از جا بلند می شد و چند کابل دریافت می کرد و داخل آسایشگاه می شد و پس از اتمام کار چند کابل دیگر می خورد و به داخل آسایشگاه که درش روبروی راهرو بود وارد می شد. حدود 10 یا 15 سرباز این عملیات را کنترل می کردند. بعد از اتمام مراسم اصلاح سر نوبت اعطای لباس و لوازم رسید. دوباره اسمها را خواندند و به هر اسیر یک بلوز و شلوار نظامی به رنگ خاکی، شورت و زیرپوش ،دشداش عربی، لیوان، وسایل تراشیدن ریش که شامل یک فرچه، یک کاسه و یک حوله کوچک بهمراه یک جفت کفش کتانی، یک جفت دمپایی و کوله انفرادی دادند. البته تعداد لیوانها و ریش تراشها و کفشها کم بود و به تعدادی از بچه ها نرسید. یک سرباز عراقی بنام احمد که خیلی عصبانی بود و بچه ها را خیلی می زد. یقه بلوز نظامی خود را باز می کرد و کلاهش را پشت سرش قرار می داد و کم و بیش فارسی هم بلد بود و دائم در ازای هر کاری یا سوالی بچه ها را با کابل می زد.

 ساختمانی که ما در آن قرار داشتیم یکی از چهار ساختمانی بود که در کمپ 9 اسرا را تشکیل می داد و دو تای دیگر از این ساختمانها که طبق گفته عراقی ها قاطع نامیده می شد پر از اسیر بود و دو تای دیگر هنوز خالی بودند و عراقی ها برای تراشیدن موها و توزیع غذا و لباس اسرای جدید از اسرای قدیم آن قاطع استفاده می کردند. یک اسیر ایرانی بنام زاهدی نیز مترجم عراقی ها بود و برایشان ترجمه می کرد که بعدها معلوم شد از اعراب خوزستان است و برای عراقی ها جاسوسی می کند. احمد آن مترجم را آورد جلو ما و گفت:

-         به یک نفر از شما یک عدد زیر پوش اضافی داده شده هر کس که زیر پوش اضافی گرفته سریع تحویل دهد.

من در وسایلم نگاه کردم و چیزی ندیدم. سیف ا اسیر کناری من بود. بسیجی گردان خودمان او اهل یکی از روستاهای خورموج و بی سواد بود. 43 ساله، خیلی ساده، متاهل و دارای چهار فرزند بود. به او گفتم :

-         تو زیر پوش اضافی نداری؟

-         نه ندارم!

سرباز عراقی و مترجم چندین بار تکرار کردند که زیر پوش گم شده را تحویل دهید ولی جوابی نگرفتند. در نهایت احمد همان سرباز عراقی شروع به شمردن و کنترل لباسها و لوازم اسرا نمود. لوازم بچه ها را کنترل کرد تا رسید به سیف ا

ساواک بغداد - قسمت هفتم

صحنه عجیبی بود. داشتم از عصبانیت دیوانه می شدم. بی اختیار اشک می ریختم و برایش دعا می خواندم هر لحظه فریادهایش بلندتر می شد و ترس و اضطراب بیشتر می شد. یکی از بچه ها نیز همراه با آن مرد شروع به داد و فریاد کرد که سربازان عراقی همچنان به در سلول کوبیدند و به عربی فحش و ناسزا دادند که ناچار ساکت شد. آرزو می کردم ای کاش مرا هم می زدند نمی توانستم این فریادها را تحمل کنم. نمی توانستم شکنجه یک هموطن خودم را ببینیم. ولی هیچ چاره ای جز دعا و گریه نداشتم. شاید اگر بجای آن مرد ناشناس بودم اینقدر عذاب نمی کشیدم. یادم نیست ادامه این ماجرا به کجا کشید. ناخود آگاه بخواب رفته بودم. وقتی بیدار شدم دیدم در سلول تنها هستم و آن دو نفر بسیجی نیستند. وحشت کردم، فکرم کار نمی کرد. دیوانه وار در سلول راه می رفتم. جرأت نمی کردم بلند حرف بزنم و یا با آن افسر خلبان صحبت کنم. نور خورشید از روزنه های بسیار ریز درون سقف ایرانیت شده و گوشه های درب سلول به داخل می آمد و خبر از روز می داد. ترس سراسر وجودم را فراگرفته بود و تنهایی آزارم می داد. ذکر می گفتم و ختم صلوات. دعای توسل را که حفظ بودم می خواندم و به ائمه بویژه شهدای کربلا متوسل می شدم و از آنها طلب استمداد می کردم. از زمان خبر نداشتم. دو رکعت نماز به نیت نماز صبح خواندم. پیش خودم گفتم شاید ظهر شده نماز ظهر و عصر را هم خواندم. دو رکعت نماز حاجت را هم خواندم. عصبی و بی حوصله بودم، سرم درد می کرد. جای ترکش ها خیلی آزارم می داد. بوی تعفن سلولها اذیتم می کرد. تنهایی مانند بختک توانم را به یغما برده برد. دست و پاهایم می لرزیدند، نمی دانستم چکار کنم.

نه می توانستم بنشینم نه راه بروم. حالت گیج و منگی دست داده بود. فکرم کار نمی کرد. دنبال چیزی می گشتم و منتظر چیزی بودم ولی نمی دانستم چه چیزی را می خواهم. چه اتفاقی قرار است بیافتد. سر و صدا و فریادهای آن مرد ایرانی مانند یک نوار ضبط شده در گوشم می پیچید و انگار هنوز دارند با باطوم به در سلولها می زنند. فکر می کردم اینجا آخر خط است. اشهد خودم را خواندم. توبه کردم از خدا خواستم اگر قرار است اینجا و به این شکل بمیرم از گناهانم بگذرد و مرا جزء شهداء محشور نماید. وقتی احساس کردم به آخر خط رسیدم، تو گوئی آرامشی در وجودم پیدا شد. آهسته گوشه ای چمباتمه زدم و نشستم و خودم را آماده هر اتفاقی کردم. صدای بازشدن درب سلول توجهم را جلب نمود. ناخودآگاه ایستادم و با اشاره سرباز عراقی به بیرون از سلول رفتم. سرباز عراقی مرا به همان حیاط همیشگی بود. نور خورشید چشمهایم را اذیت میداد. همان سرباز روز قبل را نیز دیدم یک روزنامه در دستش بود و می خواند. دقت کردم اسم روزنامه حقیقت بود. سرباز بطرف من آمد و روزنامه را باز کرد و به عربی چیزهایی گفت وقتی به عکسهای روزنامه نگاه کردم دیدم عکس مرا با آن صورت ترکش خورده و سر و وضع خونی با چشم و دستان بسته در صفحه اول و بزرگ چاپ کرده بودند. در صفحات بعد نیز تعدادی عکس دیگر از من و دیگر بچه های عملیات قدس 3 چاپ شده بود. سرباز عراقی با خوشحالی هرچه بیشتر عکس ها را به من نشان می داد و به عربی چیزهایی می گفت. بالاخره سربازی که مأمور من بود حوصله اش سر رفت و با لگد مرا بطرف یک راهروی دیگر برد. ابتدای ورودی راهرو تکه پارچة سبزی از جیبش بیرون آورد و چشمهایم را بست. خیلی سفت بسته بود و درد زیادی داشتم ولی هرچه به او گفتم اعتنایی نکرد. مدتی را از پله ها بالا و پائین رفتیم و از جایی گذشتم که خیس بود و بالاخره در گوشه ای ایستاد. انگار وارد اتاق یا سالنی شده بودیم. صدای موسیقی و خواننده زن عربی که خیلی بلند بود به گوش می رسید و گهگاه صدای زنگ تلفن را می شنیدم. شاید نیم ساعت منتظر ماندم و بعد از کمی به این طرف و آنطرف چرخیدن بالاخره چشمهایم را باز کردند. نور سالن خیلی زیاد بود و کولر گازی هوا را بسیار خنک کرده بود. انگار وجود من در سالن اضافی بود و کسی بمن توجهی نمی کرد. هرکس کار خودش را می کرد. یک افسر با تلفن حرف می زد. دیگری با رادیو ور می رفت و چند سرباز هم اینطرف و آنطرف می دویدند. ناگهان یک افسر که معلوم بود بلند پایه است وارد شد و همه افراد داخل سالن مانند چوب خشکشان زد. افسر نگاهی به اطراف کرد و بطرف من آمد و گفت:

-         اسمت چیست؟

-         سرافراز.

-         اسم پدر؟

-         علی.

-         جدت؟

-         باقر.

-         تو سربازی؟

-         نه. بسیجی هستم.

نگاهی به سراپایم انداخت و دستور داد مرا به داخل اتاقی که نزدیک سالن بود ببرند. سرباز عراقی بازوهایم را گرفت و داخل اتاق برد.داخل اتاق صحنه بازجوئی را دوباره زنده کرد. انواع و اقسام کابل و باطوم دیده می شد و دستگاه مخصوص برق نیز آماده بود. مرا روی صندلی نشاندند و محکم به آن بستند. همه از اتاق خارج شدند و پس از چند لحظه متوجه شدم نور اتاق در حال تغیر است و حالت بنفش داشت. از ترس می  لرزیدم و کولر گازی نیز بر آن افزوده بود. انتظار بازجوئی و شکنجه آزارم میداد. بالاخره همان افسر بهمراه چند نفر دیگر وارد شدند و پرونده ای را باز کرده و تمام مشخصات مرا بازگو کردند و نقشه بزرگی را روی میز پهن کردند و مترجم از من خواست که محل استقرار نیروهای خودی را به آنها بگویم. ناچار دست و پاهایم را از صندلی باز کردند و به نزدیک نقشه بردند. من اصلاً از نقشه هیچ اطلاعی نداشتم و به آنها گفتم:

-         از نقشه اطلاعی ندارم و فقط میدانم در مناطق اطراف اهواز مدتی مستقر بوده ایم.