خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

علی

بخش دوم  

 

علی گفت:

-         خسته هستم و شب هنگام برایتان می گویم که چه اتفاقاتی برایم افتاد.

ناگهان حالش بد شد. چهره اش سرخ شد و شروع به فریاد زدن و ناسزاگوئی کرد به هر کس که می دید یا می شناخت و یا اسم او را بلد بود فحش می داد و فریاد می زد، سپس دهانش کف کرد، روی زمین افتاد و غش کرد.

دیگر هیچ اسیری تمایلی نداشت خاطرات علی را بشنود و همه به خوبی داستان او را درک کرده بودند و می دانستند وضعیت او خیلی هم شبیه زنده ها نمی باشد و بعضی ها که رفتار او را نمی توانستند تحمل کنند می گفتند:

-         «ای کاش شهید شده بود.» خانواده او چه رنجی خواهند کشید؟!

ولی دیگران عقیده داشتند که اگر ما به ایران باز گردیم مسئولین و خانواده اش او را تحت درمان قرار خواهند داد و بهترین امکانات را برایش فراهم خواهند نمود تا خوب شود، راستی آیا علی که در تاریخ 4/6/69 به آغوش خانواده اش بازگشت بهبود یافت؟

یک روز کتاب آموزش زبان فرانسه را در دست گرفته بودم و به دیواره آسایشگاه لم داده بودم و داشتم مطالعه می کردم که علی آمد و کنارم نشست، صدای خیلی خوبی داشت، خیلی زیبا اذان می گفت و قرآن می خواند و بعضی سوره ها را زمزمه می کرد. قطعه شعری از حافظ شیرازی با صدایی قشنگش برایم خواند و بی مقدمه یک دستش را روی دوش من گذاشت و با دست دیگرش کتاب را از من گرفت و ورق زد و نگاه می کرد. اول ترسیدم که حالش بد باشد و نتوانم او را کنترل کنم ولی دیدم اوضاعش خوب است. از من پرسید:

-         این کتاب چیه؟

-         فرانسوی.

-         می گویند زبان فرانسه شبیه ترکی آذربایجانی است، من هم که اهل آذربایجان هستم پس چند جمله برایم بخوان تا ببینم شبیه ترکی است یا نه.؟

من هم چند جمله برایش خواندم و با خنده گفت:

-         آره خیلی شبیه ترکی است. نکنه فرانسوی ها هم ترک هستند.

کمی با هم خندیدیم و علی از من خواست که فرانسه یادش بدهم، من هم گفتم:

-         به شرطی که هر وقت کلاس فرانسه داشتیم 10 دقیقه آخر را از خاطرهای این مدتی که در اردوگاه نبودی برایم تعریف کنی.

به اجبار قبول کرد و قرار شد هر روز صبح بعد از صبحانه کلاس فرانسه داشته باشیم و فردای آنروز اولین کلاس شروع شد. علی مانند یک دانش آموز منضبط بهمراه دفتر و خودکار در کلاس حاضر و کلاس شروع شد. پس از اتمام کلاس هم قصة خودش را اینطور شروع کرد و با آن لهجه شیرین ترکی خودش گفت:

-         ببین! بعد از افتادن کیسه های شکر روی سرم دیگر چیزی یادم نمی آید تا اینکه نمی دانم چند روز بعد خودم را در بیمارستان عراقی ها دیدم و چند اسیر دیگر هم از موصل آنجا بستری بودند، نمی دانم که چند روز بود آنجا بودم یا چند روز از آن جریان گذشته بود، بعد از به هوش آمدن دو یا سه روز در بیمارستان بودم و سپس مرا به سلول انفرادی بغداد انتقال دادند، بیشتر زندانیان آنجا عراقی بودند و سربازان عراقی اصلاً فارسی بلد نبودند و هنگام بازجوئی مترجم می آوردند که با کتک کاری شروع میشد و با کتک کاری هم تمام میشد. بعضی اوقات هم برق به گوشها و بیضه هایم وصل می کردند. ولی در بازجوئی ها خیلی دوام نمی آوردم و بی هوش می شدم و عراقی ها مطمئن شده بودند کسی با من همکاری نکرده است و برنامه ای برای کشتن سرباز عراقی از قبل تنظیم نشده بوده و این یک حرکت احساسی از طرف من بوده است و چیز دیگری هم از من نمی خواستند. بعد از مدتی مرا به جایی دیگر بردند که اتاقش خیلی قشنگ بود ولی نور داخل آن هرچند ساعت یکبار تغییر می کرد، گاهی نارنجی، قرمز، آبی و گاهی هم تاریک و سیاه بود. بعضی مواقع آب خیلی سرد و یا داغ رویم ریخته و از خواب بیدارم می کردند. برخی از روزها کف سلول صاف نبود و مانند میخ تیز بود و من مجبور بودم به سختی روی زمین ایستاده یا بنشینم.

پرسیدم:

-         تو آنجا در این مدت چکار می کردی؟

-         یک روز صبح که با آب یخ بیدارم کردند احساس کردم موقع اذان است و شروع کردم به اذان گفتن. از آن روز به بعد هر روز چند بار اذان می گفتم و با صوت قرآن می خواندم ولی خیلی از وقت ها حالم بد می شد و غش می کردم و حساب روز و ساعت و هفته را از دست داده بودم. بعضی مواقع هم چند دکتر زن و مرد عراقی بهمراه مترجم می آمدند و مرا معاینه می کردند و گاهی اوقات دارو برایم می آورند.

انگار دیگر علاقه ای نداشت ادامه دهد و روزهای بعدی که فقط سه یا چهار روز کلاس داشتیم دیگر از او نخواستم برایم خاطره ای بگوید، چون او خودش با هر خاطره ای که تعریف میکرد منقلب میشد و هیچکس نمیتوانست او را در این حالت ببیند.

مزایای کمپ 17 تکریت، بنظر من اولین مزیت این کمپ پیدا کردن دوستان بسیار خوب و صمیمی بود که هنوز هم با آنها ارتباط دارم و وجودشان برایم بسیار مهم است. دیگری، آشپزی و آشپزهای این گروه بود. در اردوگاه های قبلی غذائی که به ما می دادند همیشه کم، بد مزه و خیلی هم بد درست می شد. حتی وقتی که آشپزها ایرانی بودند به واسطه وجود جاسوس ها و فشارعراقی ها وضعیت غذا مناسب خوردن نبود و افراد با نفوذ هم سعی نداشتند وضعیت آنرا بهبود بخشند. ولی در کمپ 17 تکریت وضعیت خیلی فرق می کرد. حاج آقا ابوترابی عراقی ها را متقاعد کرد که امور آشپزخانه را بچه های اسیر انجام بدهند و اسرا که عده زیادی از آنها بیش از 8-9 سال اسارت کشیده بودند می توانستند با آب هم غذایی خوشمزه و بهداشتی تهیه کنند. مقدار غذا هیچگاه کافی نبود ولی کیفیت آن خوب بود. در توزیع آن هم عدالت برقرار بود، ضمن اینکه عراقی ها هم نمی توانستند جیرة غذایی اسرا را بدزدند. از دیگر مزیت های اردوگاه، فضای باز آن بود. آنقدر بزرگ بود که ما زمین فوتبال جداگانه و والیبال و حتی محلی برای هواخوری داشتیم. به مرور که فشار عراقی ها نیز کم شد، قصه آزادسازی اسرا هم به فراموشی سپره شد و بچه ها دوباره بساط درس و دوختن لباس و گیوه را از سرگرفتند و خویش را برای اسارت بعد از آتش بس مهیا کردند. در بخشهایی از اردوگاه بزرگ باغچه هایی درست شد و انواع سبزیجات و فلفلها را اسرا می کاشتند و از آنها استفاده می کردند. اینها همگی جزء نعمت هایی بودند که در 5 سال گذشته از آن محروم بودیم.

یک ماشین دامپر در گوشه ای از اردوگاه افتاده بود که خراب و غیر قابل استفاده بنظر میرسید. یکی از اسرا که مکانیکی بلد بود به عراقی ها پیشنهاد داد که این دامپر را تعمیر و روبراه میکند تا برای کارهای اردوگاه از آن استفاده گردد. عراقی ها از خداخواسته قبول کردند. پس از چند روز موتور دامپر که بعدها بخاطر نقش خوبی که در کاهش بیگاری اسرا داشت به "سید دامبر" آقای دامپر" مشهور شد، روشن شد و توانست کارهای زیادی از جمله ایجاد خنده و شادی در اسرا را به ارمغان بیاورد. با وجود سید دامپر عراقی ها اصراری بر حمل مواد ساختمانی و آوار موجود در اردوگاه توسط اسرا نداشتند و ترجیح میداند این کار با استفاده از دامپر انجام شود.

علی

علی 

یک روز عصر در اردوگاه تکریت مشغول بازی فوتبال بودیم که ماشین حمل اسرا به اردوگاه آمد. همه می دانستیم که باید یک یا چند اسیر جدید آورده باشند. بچه ها دوست داشتند که عراقی ها اسرائی را که به تازگی به اسارت درآمده بودند به اردوگاه ما بیاورند، تا ما بتوانیم اطلاعات جدید و تازه ای از ایران و وضعیت مناطق جنگی بدست آوریم. بالاخره ماشین حمل اسرا جلو اتاق عراقی ها ایستاد و سربازان یک نفر که گرمکن ورزشی قرمز رنگی به تن داشت را پیاده کردند. از لباسش معلوم بود که باید جدید باشد چون اسرای قدیمی اینگونه لباسها را ندارند. حدود نیم ساعت بعد که عراقی ها در اتاق خود مشخصات او را ثبت نموده و او را توجیه کردند به او اجازه دادند به داخل بچه ها بیاید. خیلی مشتاق بودم بدانم این اسیر جدید کیست؟ ولی دیگران اجازه نمی دادند او را ببینم، بسرعت عدة زیادی از بچه ها او را احاطه کردند و بگرمی او را در آغوش گرفته و می بوسیدند. اشتیاق من هم بیشتر شد و نزدیکتر رفتم و با کمال تعجب دیدم این یکی از اسرای کمپ 7 است که ما مراسم ختم سوم، هفته و سالگرد او را هم برگزار کرده بودیم و همیشه او را بعنوان شهید قلمداد می کردیم. بتدریج خاطره روزی که علی را از اردوگاه خارج کرده بودند، البته جنازه او را و مابقی ماجراهای آن روزهای نحس و سخت برایم به تصویر کشیده شد.

آنروز صبح یکی از روزهای دوشنبه یا چهارشنبه پائیز سال 1366 بود که بچه ها اسم آنروز را «یوم الدمع» یعنی "روز خون" گذاشته بودند و دلیل آن هم این بود که همه اسرای اردوگاه های عراق مجبور بودند هفته ای دو بار ریش خود را با تیغ بتراشند. این امر دو مشکل بزرگ را برای اسرا بوجود می آورد. ابتدا تیغ و وقت کافی وجود نداشت، عراقی ها یک نصف تیغ را به 4 یا 5 نفر می دادند و در اثر استفاده تیغ ها کند می شدند و بچه ها نمی توانستند صورتهای خود را بتراشند و زخمی می کردند. بدتر اینکه بعضی ها در طول عمرشان از تیغ استفاده نکرده بودند و اینکه همانروز عصر عراقی ها تیغ های مصرفی را تحویل می گرفتند و بهیچ عنوان اجازه نمی دادند کسی هنگام شب تیغ با خود داشته باشد و یا در آسایشگاه تیغی وجود داشته باشد. مشکل دوم حرام بودن و مذمت تراشیدن صورت با تیغ بود که عده ای می گفتند طبق فتوای امام خمینی (ره) تراشیدن ریش با تیغ حرام است. آنروز علی در حال رفتن به حمام بود و حوله اش را روی دوشش انداخته بود و با دمپائی بسمت حمام می رفت. سرباز عراقی این قسمت اردوگاه که قاطع 1 نام داشت سربازی بود بنام کریم، این کریم خودش می گفت که پدرم سنی و مادرم شیعه است ولی خودم بین این دو گیر کرده ام و هرگز نتوانسته بود تکلیف خودش را روشن کند. برخلاف بقیه سربازان عراقی کریم استعداد خاصی در یادگیری زبان و لهجه ها داشت و خیلی سلیس با لهجه اصفهانی صحبت می کرد. وقتی که علی داشت از نزدیکی کریم می گذشت کریم از او چیزی پرسید که علی نخواست جوابش را بدهد و کریم هم متعاقباً چند فحش رکیک به علی داد. علی نتوانست طاقت بیاورد و خیلی عصبانی شد و به کریم حمله کرد. تیغ را به گردن کریم فرو کرد و تا آنجا که توان داشت برای بریدن رگ او تلاش کرد. سرباز عراقی که بیرون از اردوگاه و بالای برج دیده بانی صحنه را نگاه می کرد، اسلحه خود را مسلح کرد و خواست به علی شلیک کند ولی کریم با دست به او اشاره کرد و نگذاشت تیراندازی کند. خون از گردن کریم جاری شده بود و با یک دست سعی میکرد جلو خونریزی را بگیرد و با دست دیگرش چند سوت قوی زد و بقیه سربازان داخل اردوگاه را خبر کرد. همه سربازان و درجه داران عراقی آمدند و اسرا را در هر چهار قسمت اردوگاه به داخل آسایشگاه ها برده و درها را قفل کردند. علی هم همراه دیگر اسرا به آسایشگاه خودش رفت. بیشتر بچه ها هنوز نمی دانستند چه خبر است و خیلی ها با کابل عراقی ها از درون حمام، دستشویی، ظرفشویی و زمین بازی به درون آسایشگاه ها برده شدند. در کمتر از نیم ساعت سکوتی مرگبار کل اردوگاه را گرفت و در حیاط و محوطه اردوگاه هیچ چیزی جز سربازان و افسران عراقی که بشدت در حال رفت و آمد بودند دیده نمی شد.

عراقی ها ابتدا آمار تمام آسایشگاه ها را گرفتند و سپس به آسایشگاه علی رفتند و او را از آسایشگاه بیرون آوردند. ابتدا چند سرباز او را جلو آسایشگاه آوردند و شروع به زدن او کردند و علی هم فریاد می زد و تکبیر می گفت، سپس تعداد 7 یا 8 کیسه 50 کیلوئی شکر را که بچه های اردوگاه با هم برای مصرف یک ماه خریداری کرده بودند را از بالای طبقه دوم به روی او انداختند. از نظر عراقی ها این محل برای کتک زدن علی مناسب نبود چون همه اسرا نمی توانستند او را ببینند و او را در محوطه وسط 4 قاطع (بخش) اردوگاه آوردند و پس از کتک کاری با کابل، سیم و باطوم درحالیکه علی بی هوش بنظر می رسید او را روی زمین خواباندند و یک سرباز پای چپ و سربازی دیگر پای راست او را بلند کرده و در هوا نگهداشتند و سرباز دیگری با پوتین به بیضه های او لگد می کوبید. صحنه ای دردناک، عجیب، وحشیانه به تصویر کشیده شده بود، اسرا صحنه را می نگریستند و گریه می کردند، عده ای هم برایش دعا می کردند ولی هیچکس نمی توانست از نرده های موجود بگذرد و درد و رنج او را با خودش تقسیم نماید. عراقی ها این صحنه تراژدی را بمدت نیم ساعت با قساوت هرچه بیشتر اجرا کردند و همان دو سرباز پاهای علی را کشیدند و به بیرون از اردوگاه جائی که مقداری چمن جلو دفتر فرماندهی عراقی ها بود انداختند و به اردوگاه برگشتند. حالا نوبت بقیه شده بود. عراقی ها از آسایشگاهی که علی در آن بود شروع کردند. همة اسرا را بصورت دسته های ده نفره از آسایشگاه بیرون می بردند و زیر دوش حمام لخت و خیس می کردند و با کابل و باطوم و آنقدر می زدند که تمام ده نفر بیهوش می شدند. سپس ده نفر بعدی را می آوردند و ابتدا به آنها دستور می دادند که بچه های بیهوش را به بیرون از حمام منتقل کنند و خودشان لخت شده و زیر دوش قرار گیرند. این شیوه تنبیه تا شب ادامه یافت و عراقی ها چندین نیروی کمکی را نیز برای تکمیل مأموریت وحشیانه خود به اردوگاه آوردند. طبق قانون اردوگاه عراقی ها اجازه نداشتند بدون مجوز افسران بلند پایه شب ها در آسایشگاه را باز کنند یا اسرا را بیرون بیاورند ولی آن شب قانون شکنی کرده و به زدن بچه ها با همان شیوه تا صبح ادامه دادند. در این جریان چندین دست و دیگر اجزای بدن اسرا شکست و چشم و بینی و صورت خیلی ها آسیب جدی دید. روز بعد به سراغ دیگر قسمتها و آسایشگاه های آنها رفتند ولی این بار مثل قاطع 1 تنبیه نکردند.

همه بچه ها را در آسایشگاه کمی با کابل و باطوم زدند و برای چند روز اجازه نمی دادند بچه ها برای هواخوری و یا بازی به محوطه اردوگاه بروند، فقط روزی یک یا دو بار اجازه می دادند بچه ها به دستشویی بروند و ظروف غذا را بشویند. هیچ اسیری حق نزدیک شدن به سیمهای خاردار و یا دیوار های دیگر قسمت ها را نداشت. تجمع بیش از سه نفر در آسایشگاه ممنوع بود و اگر عراقی ها متوجه تجمع بچه ها می شدند بشدت آنها را تنبیه می کردند. اوقات هواخوری که فقط چند دقیقه شده بود که صحنه کتک کاری تفریح سربازان عراقی شده بود. هیچ دلیلی برای زدن بچه ها وجود نداشت و سربازان بین بچه ها گشت میزدند و به هر کس که دوست داشتند گیر میدادند و او را بشدت می زدند. تعداد زیادی سرباز جدید که نیروی کمکی محسوب میشدند به اردوگاه آوردند و این سربازان که همگی مسلح به کابل و باطوم بودند. مدام مشغول آزار دادن بچه ها بودند. روز دوم این واقعه، عراقی ها در آسایشگاه را باز و اجازه دادند تعدادی از اسرا به ستون یک از آسایشگاه خارج شده و به دستشوئی بروند. تعداد زیادی سرباز مسیر آسایشگاه تا دستشوئی را تبدیل به یک گذرگاه باریک کرده بودند و هنگام عبور اسرا آنها را زیر نظر داشتند. یکی از سربازان جدید با کابلی که در دستش بود به من اشاره نمود و گفت از صف بیرون بیایم. اسم و اسم پدرم را با زبان عربی سوال کرد و من هم جواب دادم. سپس چند سرباز دیگر را صدا کرد و همگی دور من جمع شدند و با هم به تمسخر من پرداختند. من چیزی نمی گفتم ولی از حالت و چهره ی عصبانی من به ناراحتی من پی بردند و تصمیم گرفتند حسابم را برسند. بعد از اینکه همه صف به دستشوئی رفتند و گذرگاه عراقی ها خالی شد، مرا به زیر پله هائی که به طبقه دوم میرفت بردند و شروع به زدن کردند. ابتدا با کابل و سیم میزدند ولی بعد همگی آنها کابلهای خود را کنار گذاشتند و با مشت و لگد به جانم افتادند. سر و صورتم را به باد مشت و لگد گرفتند و صورتم پر از خون شد. یکی از دندانهای نیشم شکست و اثر ترکش روی صورتم هم دوباره شکافت و خونریزی شروع شد. عراقی ها با دیدن خونریزی شدید من از این تفریح خود که مانند فیلمهای سینمائی مرا با مشت و لگد به یکدیگر پاس میدادند دست برداشتند و دو نفر از آنها مرا به دستشوئی بردند و اجازه دادند خودم را بشویم. هرچه آب به صورتم میزدم فایده ای نداشت و خون ریزی ادامه داشت و عراقی ها هم می خواستند مرا سریع به آسایشگاه برگردانند. ناچار بلوز زرد رنگم را درآوردم و آنرا محکم روی زخم صورتم فشار دادم و به آسایشگاه برگشتم.

چند روز بعد از این حکومت نظامی، کریم با گردن بخیه زده به اردوگاه برگشت و مصمم تر از گذشته به کار خود ادامه داد. او می گفت که دکترها گفته اند با توجه به مکان و عمق زخم قطع نشدن رگ گردن کریم یک معجزه بوده است. عراقی ها حاضر نبودند هیچ اطلاعاتی درخصوص زنده یا مرده بودن علی به ما بدهند و طبق شکنجه هایی که ما دیده بودیم، همه تصور کردیم که علی شهید شده است. لذا مراسم ختم قرآن، فاتحه و حتی حلوا شروع شد و بچه ها سعی کردند تمام مراسم از قبیل سوم، هفته و غیره را برای او انجام دهند و برایش فاتحه بخوانند، ولی حالا علی آمده بود، سالم و بخوبی راه می رفت و صحبت می کرد. بیشتر بچه ها را می شناخت و این معجزه ای بزرگ بود. بچه ها علی را به یکی از آسایشگاه ها بردند و آب و شیر برایش تهیه کردند و از او خواستند که خاطرهای خود در این مدت را که بیش از دو سال بود برایمان تعریف کند.

 

 

ادامه دارد...

سیامک - بخش دوم

سیامک  

 

بخش دوم  

 

یک روز بعد از اتمام آمار، جلو آسایشگاه مشغول تکاندن کفشهایم که پر از خاک و شن بودند بودم و متوجه نبودم که در گوشة دیگر تراس جلو آسایشگاه «عامر» ایستاده است. همگی گرد و غبار حاصله از تکاندن کفشهای کتانی من توسط وزش ملایم باد بسوی «عامر» رفتند و او هم با مشاهدة گرد و غبار بسوی من آمد و گفت:

-       تو عمدی این کار را کرده ای!

توجیه فایده ای نداشت و او حاضر نبود به حرفهای من گوش دهد، چند سرباز دیگر را صدا زد و مرا به کنار یک منبع سیمانی آب بردند و چند حلب آب روی من ریختند. اواسط زمستان بود و من فکر کردم با خیس کردن در این سرما تنبیه پایان می یابد ولی غافل از آنکه در اشتباه بودم، چون سربازان مرا به زمین فوتبال بردند و ابتدا حسابی با کابل و باطوم زدند و سپس مرا مجبور کردند که روی زمین غلط بزنم. آنقدر مرا روی زمین غلطاندند که قی کرده و از حال رفتم، بعد مرا در همان مکان رها کردند و رفتند. تمام بدنم و لباسهایم پر از گل و شن شده بودند. نه دسترسی به آب داشتم و نه لباسی برای تعویض، هوا هم خیلی سرد بود. با این وضعیت داخل آسایشگاه هم نمی توانستم بروم. ولی دوستان دیگر به سرعت به فریادم رسیدند، آنها مرا که حسابی گیج شده بودم به حمام بردند و یک دست لباس تمیز نیز برایم آوردند و با آب سرد توانستم خودم را بشویم و به آسایشگاه برگردم. در آسایشگاه وسایل گرمایشی وجود نداشت و من هم سرمای بدی خورده بودم.

«عامر» یک مزاحم تمام عیار بحساب می آمد و همه بچه ها آرزو داشتند که از این اردوگاه منتقل شود و یا به مرخصی برود.

یک روز سیامک در حال خروج از آسایشگاه بود و من متوجه شدم که عامر هم روی تراس جلو آسایشگاه ایستاده و دستهایش را به کمرش تکیه داده و به اصطلاح قیافه گرفته است و قدم زدن بچه ها در محوطه هواخوری را زیر نظر دارد. ناگهان فکری به ذهنم رسید، سیامک را صدا زدم و به او گفتم:

-       «سراغ عامر برو و او را ببوس.»

سیامک بدون هیچ عکس العملی گفت:

-       «به چشم»!!

و رفت. وقتی پشت سر عامر که پشت به آسایشگاه ایستاده بود، رسید دستش را از پشت بدور گردن عامر انداخت و او را به عقب خم کرد و یک بوسه آبدار تحویلش داد. عامر با عصبانیت غیر قابل وصف برگشت و با چهره خندان سیامک روبرو شد سیامک در مقابل تعجب عامر گفت:

-       "دیگه جنگ تمام شده ما با هم دوست شده ایم!".

و با صدای بلند می خندید. همه عراقی ها می دانستند سیامک روانی است و نمی توانستند او را تنبیه کنند. ولی عامر نتوانست خودش را کنترل کند چند لگد به سیامک زد و با فحش و ناسزای عربی از روی تراس با عجله دور شد. آنروز «عامر» از اتاق سربازان عراقی بیرون نیامد و از فردای آنروز به بعد کسی او را هرگز در اردوگاه اسرا ندید و خیلی ساده و با کمک سیامک از شرّ او خلاص شدیم.

سیامک وقتی حالش خوب بود خیلی دوست داشتنی و مودب می شد و با لهجة دلنشین شیرازی صحبت می کرد. بچه ها را خوب می شناخت و با بچه های استان فارس بیشتر الفت داشت. سراغ من هم می آمد و می گفت:

-       تو خیلی شبیه برادر کوچک من هستی.

و دوست داشت ساعتها با هم قدم بزنیم و صحبت کنیم.

بچه هایی که هم سلولی سیامک بودند می گفتند:

-       سیامک در سه سال اول اسارت هیچ مشکلی نداشته و مشغول درس خواندن بوده است. او حتی زبان انگلیسی و فرانسه را خوانده بود و می توانست کمی آنها را صحبت کند ولی در اثر شکنجه های وحشیانه عراقی ها و همچنین علاقه ی شدیدش به خانواده و دلتنگی آنها، دچار بیماری اعصاب و روان شده است. عراقی ها ابتدا فکر می کردند او تمارض میکند و بسختی او را تنبیه و شکنجه می کردند و حتی به بغداد و ساواک حزب بعث منتقل می کردند و چند بار نیز او را به بیمارستان تموز برده اند و آزمایش های مختلفی روی او انجام دادند و بالاخره متقاعد شدندکه سیامک بیمار است و قصد فریب دادند عراقی ها را ندارد.

یک روز که سیامک سرحال بود قصه یک روز اقامتش در بیمارستان تموز را خودش برایم اینگونه تعریف کرد:

"خیلی علاقه داشتم که شیشه ها را بشکنم، از شنیدن صدای شکستن شیشه ها احساس لذت و آرامش می کردم. هرچه شیشه بزرگتر و صدای شکستنش بیشتر باشد، برایم لذت بخش تر است. لذا وقتی مرا با دستهای بسته از یک بخش به بخش دیگری می بردند، متوجه شدم که دربهای بخش بطور کامل شیشه ای هستند تصمیم گرفتم یکی از آنها را بشکنم. وقتی سربازان محافظ من حواسشان نبود و داشتیم از یک راهرو به راهرو دیگر وارد میشدیم، چنان با لگد به درب شیشه ای کوبیدم که ذره ذره شده و فرو ریخت، دیگرنمی دانستم اطرافم چه خبر است فقط احساس آرامش داشتم، صدای شکستن شیشه ها مانند یک باد خنک روحم را نوازش میداد و لذت می بردم. ضربات چوب و کابل عراقی ها را بر بدنم می دیدم ولی هیچ دردی احساس نمی کردم اصلاً در برایم معنا نداشت و از آن روز به بعد دیگر نمیتوانم درد را حس کنم. الان هم که دستهایم را به سیمهای خاردار می کشم، دردش خیلی خوشمزه است و آنرا دوست دارم یعنی درد نیست یک نوع لذت است..."

سیامک در مدت اقامت در کمپ 17 حالش بهتر شد و با آزادی اسرا به آغوش گرم خانواده اش بازگشت و سپس بهبود نسبی پیدا کرد، ازدواج نموده و دارای یک دختر زیبا نیز می باشد. سیامک هنوز هم به زبانهای خارجی علاقه دارد و مشغول تحصیل در دانشگاه شیراز و کارمند یکی از ادارات دولتی میباشد.