خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

آسایشگاه اطفال بخش پنجم

بعد از نیمه شب تعدادی از بچه ها مشغول خواندن نماز شب و یا قرآن و ادعیه می شدند و هیچ موقعی در آسایشگاه همه خواب نبودند. آن شب من و صدرا... کنار هم خواب بودیم. صدرا... اهل یزد. و عادت داشت پتویش را روی سرش می کشید و می خوابید ولی من هرگز نمی توانستم مثل او بخوابم. نمی دانم ساعت چند بود که ناگهان احساس سوزش عجیبی در سر و صورتم کردم. از جا پریدم ولی کنترل خودم را نداشتم جائی را اصلا"نمی دیدم. نمی دانستم چه خبر شده است و علت این درد و سوزش چیست؟ داد و فریادی می کردم که دست خودم نبود. چند نفر از بچه ها مرا گرفتند و روی زمین خواباندند. حرفهایشان را می شنویدم ولی نمی توانستم حرف بزنم هرچه سئوال می کردند نمی توانستم جواب بدهم. اراده ای از خودم نداشتم و فقط ناله می کردم. احساس می کردم بین مرگ و زندگی قرار دارم. کوچکترین صدای بچه ها را می شنیدم و بدون اینکه جائی را ببینم رفتارشان را تماشا می کردم. دو نفر از بچه ها از طریق پنجره فریاد می زدند و از عراقی ها کمک می خواستند. یکی از آنها می گفت:

-        « حرس واحد نفر مریض»

و دیگری هم به فارسی ناسزا می گفت و صدا می زد. یکی از بچه ها مقداری ماست آورد و روی سر و صورتم مالیدند. وقتی ماست روی پیشانیم می گذاشتند احساس خنکی و آرامش می کردم ولی اثر مالیدن انگشتانش خیلی زجرآور بود. بچه ها دورم را احاطه کرده بودند و هرکسی چیزی می گفت. یکی می گفت:

-        احتمالا" دیوانه می شود.

دیگری می گفت:

-        هر چه زبان انگلیسی و فرانسه یاد گرفته بود از یاد می برد.

یکی می گفت:

-        روانی می شود.

و بعضی ها هم برایم حمد شفا می خواندند و چند نفری هم گریه می کردند. بعضی ها هم پیشنهاد می دادند که مقداری آب سرد روی سرم بریزند تا دردم کمتر شود. بالاخره عراقی ها آمدند و از طریق پنجره وضعیت را دیدند و درب را باز کردند و دو یا سه نفر مرا به بهداری اردوگاه انتقال دادند. من هنوز نمی توانستم حرفی بزنم و جائی را ببینم.

آسایشگاه اطفال بخش چهارم

-        «این چیه؟»

-        «سطل ادرار»

-        «دروغ می گوئی!»

-        «نه دروغ نیست» .

دستور داد سطل را به زمین گذاشتیم و دوباره گفت :که سطل را جلوتر بیاوریم تا او مجبور نباشد از روی صندلی بلند شود. ناچار سطل را نزدیک صندلی و تقریبا" وسط هر دو پایش قرار دادیم. نگاهی به ما دو نفر کرد و گفت:

-        « سرش را بردار»

ما هم نگاهی به هم کردیم و کمی صبر کردیم. انگار مطمئن شده بود که مچ ما را گرفته با خنده گفت:

-        «یاا... بردار».

به ناچار سرسطل را برداشتم. گاز و بوی ادرار چنان بلند شد که کریم بلند شد و فرار کرد. ما هم سطل را بردیم تخلیه و نظافت کردیم و برگشتیم. حدود 15 دقیقه بعد که در محوطه راه می رفتم کریم با آن کابلش که همیشه سیم هایش را به طول 5 یا 10 سانتی متر لخت کرده بود و حالتی افشان داشت به سراغم آمد و گفت:

-        « تو و او دوستت بیائید دفتر من»

من هم صدرا... را صدا زدم و به اتفاق به اتاق عراقی ها رفتیم. کریم هم منتظرمان بود. ابتدا چند فحش و ناسزا بارمان کرد و سپس تا می توانست با کابل ما را زد به حدی که چند جای پشت مان زخمی شد و بلوز زرد رنگ اسارت خون آلود شد.

-        «مگر ما چکار کرده ایم که می زنی!؟»

-        « خودت نمی دانی؟ تو آبروی ما را بردی. چرا نگفتی سطل ادرار است؟»

-        من که گفتم خودت اصرار کردی که اینطور نیست.

کریم گوشش بدهکار این حرفها نبود و تا می توانست تلافی کرد و سپس ما را از اتاق با سیلی و لگد بیرون انداخت. ولی از آنروز به بعد هیچ سرباز عراقی جرأت نکرد در جستجوی آب گرم باشد.

یکی دیگر از مزیت های المنت گرم کردن غذا بود آن هم در ماه مبارک رمضان. معمولا" المنت را در سطل آب قرار می دادیم و ظرف غذا را روی سطل می گذاشتیم و با بخار آب غذا را گرم می کردیم. جائی که من و صدرا... در آسایشگاه می خوابیدیم درست کنار المنت و سطل آب قرار داشت. یک شب که هفدهم ماه مبارک رمضان بود مسئول المنت برای گرم کردن غذا از دو المنت استفاده کرده بود ولی سطلها را روی هم قرار داده بود و در نهایت بالای آن ظرف غذا را گذاشته بود.

اسایشگاه اطفال بخش سوم

عراقی ها هنگام زمستان به هر آسایشگاه یک چراغ نفتی برای گرم شدن می دادند ولی نفت به اندازة کافی وجود نداشت. نفتی که برای یک هفته می دادند فقط دو یا سه ساعت قابل استفاده بود و مابقی اوقات باید سرما را تحمل می کردیم. ولی وجود این چراغهای علاء الدین بهانه ای بود برای سرپوش گذاشتن به روشهایی که ما برای گرما از آن استفاده می کردیم و از نظر عراقی ها بشدت ممنوع بود.

پریزهای برق را قطع کرده بودند و جای آنها را با سیمان پوشانده بودند ولی ما با استفاده از تکه های سیم خاردار سوراخهایی خیلی کوچک که به سیمهای برق منتهی می شد را ایجاد کرده بودیم و با استفاده از سیم های برقی که از سقف کریدور اردوگاه تهیه کرده بودیم یک نوع المنت قوی درست می کردیم و آنرا درون سطل آب قرار می دادیم و آب داغ و چای تهیه می کردیم. اگر عراقی ها هنگام تفتیش آسایشگاه «المنت» پیدا می کردند صاحب المنت و ارشد آسایشگاه به 10 روز حبس در سلول انفرادی محکوم می شدند که سلول انفرادی نیز مستلزم سه نوبت کتک کاری روزانه و نصف شدن جیره غذائی و گاهی حتی یک لیوان آب و یک عدد سمون (نان عراقی) می شد.

  تمام آسایشگاه ها شبانه روز روشن بودند، تعداد زیادی لامپ مهتابی در سقف ها وجود داشت و به محض سوختن یکی از آنها سریع تعویض می شد. عراقی ها از طریق پنجره های آسایشگاه ها همیشه درون آسایشگاه ها را زیر نظر داشتند و فقط دو نقطه ابتدا و انتهای آسایشگاه ها از دید عراقی ها در امان بود و ما مجبور بودیم عملیات استفاده از المنت را در گوشة آخر آسایشگاه انجام دهیم و صبح زود نیز قبل از آمار و به محض باز شدن درها ارشد آسایشگاه المنت را در جیب بلوز قرار می داد و روی طناب می انداخت. عراقی ها وجود آب گرم را در حمام و گاهی مواقع در آسایشگاه حس می کردند ولی نمی توانستند این موضوع را اثبات کنند و همیشه بدنبال یافتن مدرکی در این زمینه بودند. همانطور که قبلا" گفتم در آسایشگاه دستشوئی وجود نداشت و این امر خیلی از اسراء بویژه افراد بیمار و سالمند را آزار می داد. بناچار با اخذ مجوز از عراقی ها در گوشه ای از آسایشگاه با استفاده از چند تکه تخته و یک پتوی سبزرنگ اتاقکی درست کردیم و یک سطل هم در آن قرار دادیم تا برای دستشویی مورد استفاده قرار گیرد. این نوع دستشویی در تمام اردوگاههای رمادیه و تکریت وجود داشتند و هر روز 2 نفر مسئول تخلیه و تمیز کردن سطلها می شدند و اوقات هواخوری نیز آنها را در معرض نور خورشید قرار می دادند تا ضدعفونی شود. سطلها شبیه سطلهایی بود که برای آب استفاده می کردیم و فرصت مناسبی بود تا در پوشش سطل دستشویی آب گرم را به حمام انتقال داده و برای شستشو و غسل استفاده نمائیم. عراقی ها به این موضوع پی برده بودند و می خواستند مچ ما را بگیرند. یک روز صبح که من و دوستم بنام صدرا... مسئول تخلیه سطل دستشویی بودیم، بعد از اتمام آمار دو طرف سطل را گرفته و از آسایشگاه خارج شدیم. یکی از سربازان عراقی بنام کریم جلو ورودی سرویس بهداشتی روی صندلی نشسته بود و به ما نگاه می کرد. وقتی خواستیم از او رد شویم پرسید: