خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

29 آذر، روز بازگشت پیکر شهید تندگویان از اسارت به کشور

29 آذر، روز بازگشت پیکر شهید تندگویان از اسارت به کشور
به یاد مردی که 11 سال بر دل دشمن بعثی حسرت «تسلیم» گذاشت

خبرگزاری فارس: شهید تندگویان در زمان اسارت نیز چون کوهی مقاوم ایستادگی کرد و 11 سال حسرت این‌که در مقابل دوربین تلویزیون‌های عراقی بایستد و از کشورش بدگویی کند را بر دل دشمنان بعثی گذاشت و در نهایت با شهادت، پیروزی را در این مبارزه از آن خود کرد.

به گزارش خبرنگار اجتماعی فارس، برگه تقویم در روز 29 آذر سفید است. انگار روزی از روزهای خداست آری اما آنروز برای بتول برهان اشکوری و فرزندانش هاجر، محمد مهدی، مریم و هدی روز دیگری است.
17 سال پیش یعنی روزی که بعد از 11 سال، پدر را دیدند. پدری که آرزوی دیدارش را داشتند و لحظاتشان در این 11 سال به یاد او گذرانده بودند.
آنروز بعد از 11 سال، اولین دیدار و آخرین دیدار را با پدر داشتند و حرف‌های ناگفته‌اشان با بغضی فروخورده شد و در کنج قلبشان خانه کرد و تنها اشک، مرهمی شد بر دل دردمندشان؛ بر سال‌هایی که به امید نگاه گرم پدر ثانیه‌ها را از بر می‌کردند.

* 11 ماه زندان برای محمدجواد 23 ساله به جرم مبارزه علیه شاه

شهید محمدجواد تندگویان 26 خرداد 1329 هجری شمسی در خانواده‌ای مذهبی در تهران متولد شد. او در محیط گرم و صمیمی خانواده‌اش، ساده‌زیستن و از خودگذشی را آموخت و همزمان مدارج تحصیلی را طی کرد.
وی پس از اتمام تحصیلات متوسطه، وارد دانشگاه نفت آبادان شد و در این دوران به مبارزه علیه رژیم پهلوی پرداخت که در سال 1352 توسط ساواک دستگیر شده و به 11 ماه زندان محکوم شد.
شهید تندگویان پس از پیروزی انقلاب به مدیریت یک کارخانه در رشت رسید. وی پس از مدتی به وزارت نفت دعوت شد و به عنوان مدیر مناطق نفت‌خیز جنوب مشغول به کار شد. در آن زمان در هنگام بررسى پرونده‌هاى کارکنان صنعت نفت به کار در وزارت نفت دعوت و به سمت عضو اصلى کمیسیون پاکسازى در آبادان انتخاب شد و چند ماه بعد سرپرست مناطق نفت‌خیز جنوب شد.
فعالیت‌های و تلاش‌های مداوم شهید تندگویان موجب شد که علاوه بر مطبوعات داخلى، مطبوعات خارجى به توانایى او در مهار گاز یکى از چاه‌هاى مناطق نفت‌خیز اشاره کنند و در این زمان شهید رجایى، وی را به عنوان وزیر نفت به مجلس شورای اسلامی پیشنهاد کرد که وی با اکثریت آرا به سمت وزیر نفت منصوب شد.

* تنها 40 روز از وزارتش می‌گذشت که اسیر شد

گرچه شهید تندگویان وزیر نفت بود اما معتقد بود که باید در کنار دیگر پرسنل وزارت نفت برای ارتقای کشور اسلامی ایران تلاش کند به همین دلیل در آن زمان که کشور در جنگ بود براى تقویت روحیه کارکنان شرکت نفت به مناطق جنوب سفر مى‌کرد.
آن‌روز درست 40 روز از برگزیده شدن او توسط نمایندگان مجلس در صدر وزارت نفت می‌گذشت و مثل همیشه برای بازدید و تقویت روحیه کارکنانش عازم جنوب شد اما در نزدیکى پالایشگاه آبادان به اسارت نیروهاى بعثى در آمد.
شهید تندگویان در زمان اسارت نیز چون کوهی مقاوم ایستادگی کرد و حسرت این‌که در مقابل دوربین تلویزیون‌های عراقی بایستد و از کشورش بدگویی کند را بر دل دشمنان بعثی گذاشت.
مقاومت‌ها و از خودگذشتگی‌های شهید تندگویان از نگاه‌ها مخفی نماند. در آن زمان هیئت ایرانی که مقرر شده بود در جلسه اوپک حضور یابد عکس شهید تندگویان را در جایگاه وی در جلسه اوپک قرار داد و عنوان کرد که وزیر نفت ایران نیست چرا که توسط عراقی‌ها به اسارت گرفته شده است.
این حرکت مورد اعتراض هیئت عراقی قرار گرفت اما نتوانستند کاری از پیش ببرند و در نهایت خبرنگاران حاضر در مراسم این موضوع را منعکس کردند و جهانیان از ظلم روا شده به ایران آگاه شدند.

* پدر لبخند بر لب داشت

11 سال گذشت و جنگ به پایان یافت. اکنون زمان آن فرا رسیده بود که شهید تندگویان به نزد خانواده‌اش، چشم‌انتظاران دیدارش، بازگردد.
محمد مهدی تندگویان فرزند این شهید گرانقدر می‌گوید: (تابوتش را آوردند، در تابوت را به کناری گذاشتند. می‌خواستم پس از یازده سال با او سخن بگویم. اسکلتی بود با پوستی قیرگون، به رنگ قهوه‌ای تیره که از مومیایی پوشیده شده بود. کاسه چشمانش گود شده و دهانش با حالت لبخند گشوده مانده بود. دندان‌هایی که از زمان شکنجه ساواک شکسته بود و سینه‌اش را به خاطر شناسایی دقیق‌تر، از بالا تا پایین شکافته بودند و مجدداً به گونه‌ای خاص دوخته بودند. تکیده و لاغر می‌نمود. استخوان‌های حنجره شکسته شده بود به طوری که گردن کاملاً می چرخید! یادم می‌آید که در بین راه، از کرمانشاه تا تهران که از رئیس پزشک قانونی در مورد تاریخ و نحوه شهادت پدرم پرسیدم، گفت «پس از شکافتن پوست، ماهیچه‌ها تازه به نظر می رسیدند و در ناحیه قفسه سینه و جمجمه شکستگی دیده می‌شد و استخوان حنجره به طور کامل شکسته شده و با توجه به خونمردگی که در ناحیه مچ‌ها دیده می‌شد، حدس می‌زنیم که در زمان شهادت، دست‌ها و پاهای ایشان را به جایی محکم بسته بودند و بعد ایشان را خفه کرده بودند.» اینرا به وضوح دیدیم و آخرین لبخند او را به خاطر سپردیم و من حالا با پیکر قطعه قطعه او روبرو شده بودم. ناگهان به یاد آن لحظه‌ای افتادم که امام حسین(ع) بر سر نعش برادر حاضر شدند و فرمودند «الان کمرم شکست» و خدا می داند که به واقع کمرم شکست!)
آری پیکر این شهید بزرگوار پس از 11 سال اسارت در 29 آذر 1370 شمسی به خاک ایران منتقل شد و در کنار شهدای هفتم تیر در بهشت زهرا (س) آرام گرفت.  

منبع: فارس

عید غدیر خم

 

ای علی تو نشان هدایت این امتی؛ هر که تو را دوست بدارد ، رستگار شود و هر که تو را دشمن بدارد ، به هلاک افتد.    پیامبر اکرم (ص)

 

علی

بخش دوم  

 

علی گفت:

-         خسته هستم و شب هنگام برایتان می گویم که چه اتفاقاتی برایم افتاد.

ناگهان حالش بد شد. چهره اش سرخ شد و شروع به فریاد زدن و ناسزاگوئی کرد به هر کس که می دید یا می شناخت و یا اسم او را بلد بود فحش می داد و فریاد می زد، سپس دهانش کف کرد، روی زمین افتاد و غش کرد.

دیگر هیچ اسیری تمایلی نداشت خاطرات علی را بشنود و همه به خوبی داستان او را درک کرده بودند و می دانستند وضعیت او خیلی هم شبیه زنده ها نمی باشد و بعضی ها که رفتار او را نمی توانستند تحمل کنند می گفتند:

-         «ای کاش شهید شده بود.» خانواده او چه رنجی خواهند کشید؟!

ولی دیگران عقیده داشتند که اگر ما به ایران باز گردیم مسئولین و خانواده اش او را تحت درمان قرار خواهند داد و بهترین امکانات را برایش فراهم خواهند نمود تا خوب شود، راستی آیا علی که در تاریخ 4/6/69 به آغوش خانواده اش بازگشت بهبود یافت؟

یک روز کتاب آموزش زبان فرانسه را در دست گرفته بودم و به دیواره آسایشگاه لم داده بودم و داشتم مطالعه می کردم که علی آمد و کنارم نشست، صدای خیلی خوبی داشت، خیلی زیبا اذان می گفت و قرآن می خواند و بعضی سوره ها را زمزمه می کرد. قطعه شعری از حافظ شیرازی با صدایی قشنگش برایم خواند و بی مقدمه یک دستش را روی دوش من گذاشت و با دست دیگرش کتاب را از من گرفت و ورق زد و نگاه می کرد. اول ترسیدم که حالش بد باشد و نتوانم او را کنترل کنم ولی دیدم اوضاعش خوب است. از من پرسید:

-         این کتاب چیه؟

-         فرانسوی.

-         می گویند زبان فرانسه شبیه ترکی آذربایجانی است، من هم که اهل آذربایجان هستم پس چند جمله برایم بخوان تا ببینم شبیه ترکی است یا نه.؟

من هم چند جمله برایش خواندم و با خنده گفت:

-         آره خیلی شبیه ترکی است. نکنه فرانسوی ها هم ترک هستند.

کمی با هم خندیدیم و علی از من خواست که فرانسه یادش بدهم، من هم گفتم:

-         به شرطی که هر وقت کلاس فرانسه داشتیم 10 دقیقه آخر را از خاطرهای این مدتی که در اردوگاه نبودی برایم تعریف کنی.

به اجبار قبول کرد و قرار شد هر روز صبح بعد از صبحانه کلاس فرانسه داشته باشیم و فردای آنروز اولین کلاس شروع شد. علی مانند یک دانش آموز منضبط بهمراه دفتر و خودکار در کلاس حاضر و کلاس شروع شد. پس از اتمام کلاس هم قصة خودش را اینطور شروع کرد و با آن لهجه شیرین ترکی خودش گفت:

-         ببین! بعد از افتادن کیسه های شکر روی سرم دیگر چیزی یادم نمی آید تا اینکه نمی دانم چند روز بعد خودم را در بیمارستان عراقی ها دیدم و چند اسیر دیگر هم از موصل آنجا بستری بودند، نمی دانم که چند روز بود آنجا بودم یا چند روز از آن جریان گذشته بود، بعد از به هوش آمدن دو یا سه روز در بیمارستان بودم و سپس مرا به سلول انفرادی بغداد انتقال دادند، بیشتر زندانیان آنجا عراقی بودند و سربازان عراقی اصلاً فارسی بلد نبودند و هنگام بازجوئی مترجم می آوردند که با کتک کاری شروع میشد و با کتک کاری هم تمام میشد. بعضی اوقات هم برق به گوشها و بیضه هایم وصل می کردند. ولی در بازجوئی ها خیلی دوام نمی آوردم و بی هوش می شدم و عراقی ها مطمئن شده بودند کسی با من همکاری نکرده است و برنامه ای برای کشتن سرباز عراقی از قبل تنظیم نشده بوده و این یک حرکت احساسی از طرف من بوده است و چیز دیگری هم از من نمی خواستند. بعد از مدتی مرا به جایی دیگر بردند که اتاقش خیلی قشنگ بود ولی نور داخل آن هرچند ساعت یکبار تغییر می کرد، گاهی نارنجی، قرمز، آبی و گاهی هم تاریک و سیاه بود. بعضی مواقع آب خیلی سرد و یا داغ رویم ریخته و از خواب بیدارم می کردند. برخی از روزها کف سلول صاف نبود و مانند میخ تیز بود و من مجبور بودم به سختی روی زمین ایستاده یا بنشینم.

پرسیدم:

-         تو آنجا در این مدت چکار می کردی؟

-         یک روز صبح که با آب یخ بیدارم کردند احساس کردم موقع اذان است و شروع کردم به اذان گفتن. از آن روز به بعد هر روز چند بار اذان می گفتم و با صوت قرآن می خواندم ولی خیلی از وقت ها حالم بد می شد و غش می کردم و حساب روز و ساعت و هفته را از دست داده بودم. بعضی مواقع هم چند دکتر زن و مرد عراقی بهمراه مترجم می آمدند و مرا معاینه می کردند و گاهی اوقات دارو برایم می آورند.

انگار دیگر علاقه ای نداشت ادامه دهد و روزهای بعدی که فقط سه یا چهار روز کلاس داشتیم دیگر از او نخواستم برایم خاطره ای بگوید، چون او خودش با هر خاطره ای که تعریف میکرد منقلب میشد و هیچکس نمیتوانست او را در این حالت ببیند.

مزایای کمپ 17 تکریت، بنظر من اولین مزیت این کمپ پیدا کردن دوستان بسیار خوب و صمیمی بود که هنوز هم با آنها ارتباط دارم و وجودشان برایم بسیار مهم است. دیگری، آشپزی و آشپزهای این گروه بود. در اردوگاه های قبلی غذائی که به ما می دادند همیشه کم، بد مزه و خیلی هم بد درست می شد. حتی وقتی که آشپزها ایرانی بودند به واسطه وجود جاسوس ها و فشارعراقی ها وضعیت غذا مناسب خوردن نبود و افراد با نفوذ هم سعی نداشتند وضعیت آنرا بهبود بخشند. ولی در کمپ 17 تکریت وضعیت خیلی فرق می کرد. حاج آقا ابوترابی عراقی ها را متقاعد کرد که امور آشپزخانه را بچه های اسیر انجام بدهند و اسرا که عده زیادی از آنها بیش از 8-9 سال اسارت کشیده بودند می توانستند با آب هم غذایی خوشمزه و بهداشتی تهیه کنند. مقدار غذا هیچگاه کافی نبود ولی کیفیت آن خوب بود. در توزیع آن هم عدالت برقرار بود، ضمن اینکه عراقی ها هم نمی توانستند جیرة غذایی اسرا را بدزدند. از دیگر مزیت های اردوگاه، فضای باز آن بود. آنقدر بزرگ بود که ما زمین فوتبال جداگانه و والیبال و حتی محلی برای هواخوری داشتیم. به مرور که فشار عراقی ها نیز کم شد، قصه آزادسازی اسرا هم به فراموشی سپره شد و بچه ها دوباره بساط درس و دوختن لباس و گیوه را از سرگرفتند و خویش را برای اسارت بعد از آتش بس مهیا کردند. در بخشهایی از اردوگاه بزرگ باغچه هایی درست شد و انواع سبزیجات و فلفلها را اسرا می کاشتند و از آنها استفاده می کردند. اینها همگی جزء نعمت هایی بودند که در 5 سال گذشته از آن محروم بودیم.

یک ماشین دامپر در گوشه ای از اردوگاه افتاده بود که خراب و غیر قابل استفاده بنظر میرسید. یکی از اسرا که مکانیکی بلد بود به عراقی ها پیشنهاد داد که این دامپر را تعمیر و روبراه میکند تا برای کارهای اردوگاه از آن استفاده گردد. عراقی ها از خداخواسته قبول کردند. پس از چند روز موتور دامپر که بعدها بخاطر نقش خوبی که در کاهش بیگاری اسرا داشت به "سید دامبر" آقای دامپر" مشهور شد، روشن شد و توانست کارهای زیادی از جمله ایجاد خنده و شادی در اسرا را به ارمغان بیاورد. با وجود سید دامپر عراقی ها اصراری بر حمل مواد ساختمانی و آوار موجود در اردوگاه توسط اسرا نداشتند و ترجیح میداند این کار با استفاده از دامپر انجام شود.