خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

عاشورا در اسارت

عاشورا- زخم عشق  

 

بخش اول:  

 

مناسبت دیگر باز هم در همان کمپ 7 و شب عاشورای سال 1366 اتفاق افتاد. عراقی ها از محرم و عاشورا وحشتی عجیب داشتند و به همین دلیل در این ایام بدترین رفتار را با ما داشتند و آمپول های ضد عاشورا یکی از حربه های دشمن برای فرو نشاندن شوق بچه ها در ایام محرم بود. عراقی ها چند روز قبل از شروع ماه محرم همه را به خط می کردند و به بچه ها آمپولهائی را تزریق می کردند که این آمپولها خیلی بزرگ بودند که بچه ها به آن سرنگ گاوی می گفتند و معمولاً هر سرنگ را برای 10 یا 12 نفر استفاده می کردند. چند ساعت بعد از تزریق این آمپول همه بچه ها دچار تب شدید و ضعف می شدند و حتی بعضی از بچه ها نمی توانستند راه بروند. این آمپول اغلب بمدت دو هفته بچه ها را دچار مریضی و ضعف شدید می کرد و ما هم دیگر نمی توانستیم فعالیتی داشته باشیم. چند روز قبل از شروع ماه محرم عراقی ها ارشد آسایشگاه ها را به دفتر فرماندهی خود بردند و همه را تهدید و هشدار دادند که کسی حق عزاداری در ایام محرم را ندارد و اگر موردی حتی بسیار کوچک و انفرادی نیز مشاهده شود، عراقی ها ارشد آسایشگاه بهمراه فرد و یا افراد خاطی را به شدت تنبیه خواهند کرد. سرگرد عراقی سپس با عصبانیت فریاد زد:

-        به من از بالا دستور داده اند که حتی اگر مجبور شدم به شما شلیک کنم و تا 10 نفر از شما را میتوانم بکشم!

و دوباره تاکید کرد:

-        این فرمان از بالا و مقام های بعثی صادر شده و کسی نمی تواند با آن مخالفت نماید.

عصر همانروز ارشد آسایشگاه ها و رهبران گروه زیرزمینی یک جلسه با هم تشکیل داده و موضوع را بررسی کردند و سپس ارشد هر آسایشگاه موضوع جلسه را شب هنگام به اطلاع دیگر اسرا رساند و بالاخره تصمیم گرفته شد در ایام ماه محرم بچه ها بیشتر دقت کرده و تمام مراسم را در زمانی که عراقی ها در اردوگاه حضور ندارند و وضعیت سفید است برگزار کنند. بچه ها تصمیم گرفتند با صدای آهسته نوحه خوانی کرده و بصورت نشسته سینه زنی کنند. همچنین مقرر شد به محض مشاهده عراقی ها وضعیت عزاداری را بهم بزنند و بهانه ای دست دشمن ندهند.

از طرف دیگر عراقی ها نیز از اولین شب ماه محرم تعداد زیادی نیروی ضد شورش که به انواع سلاح و تجهیزات مسلح بودند را به محوطه بیرونی آسایشگاه آورده و تعداد گشت های اطراف اردوگاه را نیز چند برابر کردند. تعداد نگهبانها داخل اردوگاه که معمولاً یک یا دو نفر بودند نیز چند برابر شد و سعی می کردند بصورت تمام وقت در اردوگاه حضور داشته باشته و اجازه ندهند اسرا عزاداری کنند.

در این مدت بهانه گیری ها نیز خیلی زیاد می شد و به محض مشاهده کوچکترین حرکتی از سوی اسرا بشدت تنبیه می کردند و حتی هنگام آمار گرفتن بدون دلیل بچه ها را با کابل می زدند و به اصطلاح زهر چشم می گرفتند.

شبهای اولیه ماه محرم بچه ها خیلی آرام عزاداری می کردند و عراقی ها هم با وجودیکه متوجه عزاداری آرام ما می شدند، عکسل العملی نشان نمی داند و به اصطلاح خودشان را به خریت می زدند. فقط هنگام خروج از آسایشگاه بعد از آمار صبحگاهی همه را با باطوم و یا کابل کمی نوازش می کردند و کمی تلافی عزاداری شب گذشته را در می آوردند. ما هم به این شیوه رضایت داشتیم و چند ضربه کابل را به جان می خریده و ترجیح می دادیم اوضاع به همین منوال ادامه یابد غافل از اینکه خیلی زود همه چیز تغییر کرد.

آسایشگاه ما در طبقه دوم قاطع 2 در اردوگاه رمادیه کمپ 7 قرار داشت و در اولین آسایشگاه سمت راست با شماره پنج بودیم. خیلی زود شب تاسوعا فرا رسید. بعد از نماز مغرب و عشاء و صرف شام بچه ها آرام آرام بحالت صف نشستند و قرائت زیارت عاشورا آغاز شد. حالت عجیبی همه آسایشگاه را فرا گرفت، برادری که مداح بود نوحه ای را آغاز کرد و بچه ها به آرامی سینه می زدند و جواب نوحه را می دادند. بچه ها آرام آرام صدایشان را بلند و بلند تر کردند و صدای سینه زنی نیز کم کم بلند شد. با ندای "حسین حسین مهمانیم" و چند عبارت دیگر همه اسرا ایستادند و ناگهان صدای نوحه و سینه زنی به آسمان بلند شد. هیچکس توان پیش بینی عواقب این حرکت خود جوش را نداشت و همه بچه ها با اشکهای سرازیر و فریادهای بشدت بلند عزاداری می کردند. خیلی زود آسایشگاه های دیگر نیز به تبعیت از ما از جا بلند شده و شروع به عزاداری آن طور که دوست داشتند نمودند. اردوگاه یکپارچه تبدیل به فریاد "یا حسین" و ضریات پی درپی سینه زنی شد. دیگر کسی مراقب حضور عراقی ها نبود و اعتنائی هم به تهدیدهای آنها نمی کرد.

عراقی ها هم از این فریاد ها وحشت کرده و دست و پای خودشان را گم کرده بودند. ناگهان دستور حمله به اسرا صادر شد و فرمانده عراقی با عصبانیت فرمان حمله به آسایشگاه 5 را صادر نمود و بیش از یکصد سرباز، درجه دار و افسر عراقی به سوی آسایشگاه ما حمله کردند. وقتی عراقی ها در آسایشگاه را باز کردند هنوز اسرا درحال سینه زنی بودند و "حسین حسین" می گفتند. هرچه عراقی ها فریاد زدند کسی توجهی نمی کرد. ناچار با انواع کابل، باطوم، نبشی و دیگر اسباب شکنجه به جان بچه ها افتادند. عراقی ها یکی یکی بچه ها را در همان حالی که سینه می زدند به بیرون از آسایشگاه می کشیدند و با ضربات باطوم و کابل روی زمین میانداختند. حدود نیمی از بچه ها را به بیرون از آسایشگاه و در کریدور بردند و عده ای سرباز مشغول کتک زدن آنها شدند و بقیه بچه ها هم درون آسایشگاه شکنجه شدند.

عراقی ها هیچ توجهی به عواقب کار خود نداشتند و عده ای از آنها که بنظر مست بودند به طرز وحشیانه ای بچه ها را می زدند. آن شب عده ی زیادی از بچه ها بی هوش شدند و تعداد زیادی دست و پا و سر شکسته شد. یکی از بچه های یزد بنام فتوحی که اندامی بسیار نحیف و لاغر داشت و شاید 17 ساله بود را آن قدر کتک زدند که چند جای بدنش شکسته بود و مدتها از بیماری رنج میبرد. حسین یازع از بچه های خرمشهر را با عصای یکی از جانبازان قطع پا چنان زدند که تا صبح به هیچ عنوان نتوانستیم خونریزی بازویش را بند بیاوریم. عبدالحسین شاهین که از پاسداران آبادان بود او را آن قدر زدند که سر و دستش شکست و مدتها آثار شکنجه در صورت و بقیه اندام او دیده می شد.

آن شب کسی بی نصیب نماند و همه را به شدت کتک زدند. سپس همه بچه ها را به گوشه ای از آسایشگاه بردند و بصورت سجده نشاندند و سطل دسشتوئی که پر از ادرار بود را روی بچه ها ریختند و آن قدر با باطوم زدند که همه ما در گوشه ای از آسایشگاه روی هم جمع شدیم. بعد در را قفل کردند. بچه ها هم به مداوای یکدیگر پرداختند.

عراقی ها به سراغ آسایشگاه 6 ، 7 و بقیه آسایشگاه ها رفتند و همین برنامه را در همه آسایشگاه ها پیاده کردند. صدای فریاد بچه ها که کتک می خوردند و فریاد عراقی ها که وحشیانه بچه ها را می زدند به ترتیب در همه آسایشگاه ها شنیده می شد. تحمل فریاد بچه ها خیلی سخت تر از تحمل شکنجه شدن بود و همه ما ترجیح می دادیم خودمان شکنجه شویم ولی شکنجه شدن دوستان خودمان را نبینیم. کاری از دست ما بر نمی آمد و تا صبح شکنجه شدن دوستانمان را تحمل کردیم و با ذکر "یا حسین" و ذکرهای دیگر سعی کردیم به آنها کمک کنیم.

بعد از شکنجه و کتک زدن همه بچه ها، عراقی ها یک لیست بلند بالا آوردند و یکی یکی تعدادی اسم را خواندن و به بیرون از آسایشگاه ها بردند. .. 

 

ادامه دارد...

فعلاْ

 خبر:

 

فعلاْ تا دو هفته دیگر کنیا هستم... اما رویا آپ می کند...