خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

ساواک بغداد - قسمت هفتم

صحنه عجیبی بود. داشتم از عصبانیت دیوانه می شدم. بی اختیار اشک می ریختم و برایش دعا می خواندم هر لحظه فریادهایش بلندتر می شد و ترس و اضطراب بیشتر می شد. یکی از بچه ها نیز همراه با آن مرد شروع به داد و فریاد کرد که سربازان عراقی همچنان به در سلول کوبیدند و به عربی فحش و ناسزا دادند که ناچار ساکت شد. آرزو می کردم ای کاش مرا هم می زدند نمی توانستم این فریادها را تحمل کنم. نمی توانستم شکنجه یک هموطن خودم را ببینیم. ولی هیچ چاره ای جز دعا و گریه نداشتم. شاید اگر بجای آن مرد ناشناس بودم اینقدر عذاب نمی کشیدم. یادم نیست ادامه این ماجرا به کجا کشید. ناخود آگاه بخواب رفته بودم. وقتی بیدار شدم دیدم در سلول تنها هستم و آن دو نفر بسیجی نیستند. وحشت کردم، فکرم کار نمی کرد. دیوانه وار در سلول راه می رفتم. جرأت نمی کردم بلند حرف بزنم و یا با آن افسر خلبان صحبت کنم. نور خورشید از روزنه های بسیار ریز درون سقف ایرانیت شده و گوشه های درب سلول به داخل می آمد و خبر از روز می داد. ترس سراسر وجودم را فراگرفته بود و تنهایی آزارم می داد. ذکر می گفتم و ختم صلوات. دعای توسل را که حفظ بودم می خواندم و به ائمه بویژه شهدای کربلا متوسل می شدم و از آنها طلب استمداد می کردم. از زمان خبر نداشتم. دو رکعت نماز به نیت نماز صبح خواندم. پیش خودم گفتم شاید ظهر شده نماز ظهر و عصر را هم خواندم. دو رکعت نماز حاجت را هم خواندم. عصبی و بی حوصله بودم، سرم درد می کرد. جای ترکش ها خیلی آزارم می داد. بوی تعفن سلولها اذیتم می کرد. تنهایی مانند بختک توانم را به یغما برده برد. دست و پاهایم می لرزیدند، نمی دانستم چکار کنم.

نه می توانستم بنشینم نه راه بروم. حالت گیج و منگی دست داده بود. فکرم کار نمی کرد. دنبال چیزی می گشتم و منتظر چیزی بودم ولی نمی دانستم چه چیزی را می خواهم. چه اتفاقی قرار است بیافتد. سر و صدا و فریادهای آن مرد ایرانی مانند یک نوار ضبط شده در گوشم می پیچید و انگار هنوز دارند با باطوم به در سلولها می زنند. فکر می کردم اینجا آخر خط است. اشهد خودم را خواندم. توبه کردم از خدا خواستم اگر قرار است اینجا و به این شکل بمیرم از گناهانم بگذرد و مرا جزء شهداء محشور نماید. وقتی احساس کردم به آخر خط رسیدم، تو گوئی آرامشی در وجودم پیدا شد. آهسته گوشه ای چمباتمه زدم و نشستم و خودم را آماده هر اتفاقی کردم. صدای بازشدن درب سلول توجهم را جلب نمود. ناخودآگاه ایستادم و با اشاره سرباز عراقی به بیرون از سلول رفتم. سرباز عراقی مرا به همان حیاط همیشگی بود. نور خورشید چشمهایم را اذیت میداد. همان سرباز روز قبل را نیز دیدم یک روزنامه در دستش بود و می خواند. دقت کردم اسم روزنامه حقیقت بود. سرباز بطرف من آمد و روزنامه را باز کرد و به عربی چیزهایی گفت وقتی به عکسهای روزنامه نگاه کردم دیدم عکس مرا با آن صورت ترکش خورده و سر و وضع خونی با چشم و دستان بسته در صفحه اول و بزرگ چاپ کرده بودند. در صفحات بعد نیز تعدادی عکس دیگر از من و دیگر بچه های عملیات قدس 3 چاپ شده بود. سرباز عراقی با خوشحالی هرچه بیشتر عکس ها را به من نشان می داد و به عربی چیزهایی می گفت. بالاخره سربازی که مأمور من بود حوصله اش سر رفت و با لگد مرا بطرف یک راهروی دیگر برد. ابتدای ورودی راهرو تکه پارچة سبزی از جیبش بیرون آورد و چشمهایم را بست. خیلی سفت بسته بود و درد زیادی داشتم ولی هرچه به او گفتم اعتنایی نکرد. مدتی را از پله ها بالا و پائین رفتیم و از جایی گذشتم که خیس بود و بالاخره در گوشه ای ایستاد. انگار وارد اتاق یا سالنی شده بودیم. صدای موسیقی و خواننده زن عربی که خیلی بلند بود به گوش می رسید و گهگاه صدای زنگ تلفن را می شنیدم. شاید نیم ساعت منتظر ماندم و بعد از کمی به این طرف و آنطرف چرخیدن بالاخره چشمهایم را باز کردند. نور سالن خیلی زیاد بود و کولر گازی هوا را بسیار خنک کرده بود. انگار وجود من در سالن اضافی بود و کسی بمن توجهی نمی کرد. هرکس کار خودش را می کرد. یک افسر با تلفن حرف می زد. دیگری با رادیو ور می رفت و چند سرباز هم اینطرف و آنطرف می دویدند. ناگهان یک افسر که معلوم بود بلند پایه است وارد شد و همه افراد داخل سالن مانند چوب خشکشان زد. افسر نگاهی به اطراف کرد و بطرف من آمد و گفت:

-         اسمت چیست؟

-         سرافراز.

-         اسم پدر؟

-         علی.

-         جدت؟

-         باقر.

-         تو سربازی؟

-         نه. بسیجی هستم.

نگاهی به سراپایم انداخت و دستور داد مرا به داخل اتاقی که نزدیک سالن بود ببرند. سرباز عراقی بازوهایم را گرفت و داخل اتاق برد.داخل اتاق صحنه بازجوئی را دوباره زنده کرد. انواع و اقسام کابل و باطوم دیده می شد و دستگاه مخصوص برق نیز آماده بود. مرا روی صندلی نشاندند و محکم به آن بستند. همه از اتاق خارج شدند و پس از چند لحظه متوجه شدم نور اتاق در حال تغیر است و حالت بنفش داشت. از ترس می  لرزیدم و کولر گازی نیز بر آن افزوده بود. انتظار بازجوئی و شکنجه آزارم میداد. بالاخره همان افسر بهمراه چند نفر دیگر وارد شدند و پرونده ای را باز کرده و تمام مشخصات مرا بازگو کردند و نقشه بزرگی را روی میز پهن کردند و مترجم از من خواست که محل استقرار نیروهای خودی را به آنها بگویم. ناچار دست و پاهایم را از صندلی باز کردند و به نزدیک نقشه بردند. من اصلاً از نقشه هیچ اطلاعی نداشتم و به آنها گفتم:

-         از نقشه اطلاعی ندارم و فقط میدانم در مناطق اطراف اهواز مدتی مستقر بوده ایم.

ساواک بغداد -قسمت ششم

-         «اشبیک؟ انت نائم؟» چه مرگی داری؟ خوابت برده؟

و بعد گویی از ظاهر و قیافه ام فهمیده بود که می خواهم بدانم این جسد کیست؟ گفت:

-         «هو ایرانی» ایرانی نیست «عراقی» «مجاهد عراقی».

و بعد خنده بلندی سرداد و گفت:

-         «المجاهد فی سبیل الله» «شیعی».

کم کم داشتم به ماهیت این نبرد خونین پی می بردم و عمق دشمنی بعثی ها را با شیعیان درک می کردم. تازه فهمیدم که این جوان از مجاهدان جنوب عراق و از شیعیان عراقی است که اینگونه وحشیانه به شهادت رسیده است. سرباز عراقی مرا جلو انداخت و خودش هم با دسته جاروی بلندی که در دست داشت دنبال سرم حرکت کرد. با چوب جارو مرا کنترل می کرد و گاهی نیز ضربات کوچکی به سرم می زد تا به محوطه دستشوئی ها رسیدیم و اشاره کرد که به دستشوئی بروم. برخلاف معمول عجله ای نداشت و اجازه داد حسابی دست و صورت و پاهایم را بشویم و دستی هم به موهایم کشیدم و بطرف سلول خودمان حرکت کردم. در ورودی سلولها چند سرباز عراقی با آن کلاه های قرمز و مسخره شان نشسته بودند. هریک چوبی، کابل یا باطومی در دست داشتند و حسابی مشغول صحبت کردن بودند و به محض ورود ما یکی از آنها به عربی چند جمله گفت و در حالی که قسمتهای کج شده کابل را راست و صاف می کرد به طرفم آمد و گفت:

-         «اگف» «ایست»!

ولی سربازی که همراه من بود مانع شد و با صدای بلند چیزهائی به آن سرباز گفت و مانع از زدن او شد و مرا داخل سلول نمود و درب را بست و با همان لهجه عربی خودش گفت:«خداحافظ».

بچه ها که فکر کرده بودند برای بازجوئی رفته بودم چندین سئوال کردند و من هم ماجرا را برایشان گفتم و سجده شکر به جا آوردم و در گوشه ای در زیر دست و پای بچه ها دراز کشیدم. تقریبا" خوب استراحت کردیم و بعد از صرف نهار که دقیقا" از همه لحاظ شبیه روز قبل بود، با بچه ها مشغول صحبت و بیان چگونگی اسارت و غیره شدیم که دوباره درب سلول باز شد و باز هم اسم مرا به همراه دو نفر بسیجی دیگر خواندند و از سلول بیرون رفتیم. حدود ساعت 4 بعداز ظهر ما را بیرون آوردند و به یک راهروی دیگری که سلولهایی شبیه سلول خودمان داشت بردند و درب یکی از سلولها را باز کردند و بدون هیچگونه حرفی ما را داخل سلول کردند و درب سلول را بستند. هوای داخل سلول بسیار گرم و تاریک بود. به سختی میتوانستیم یکدیگر را ببینیم. کم کم به تاریکی عادت کردیم و بعد از چند لحظه صدای کوبیدن به دیوار بگوش رسید کم کم متوجه صدا شدیم و گوشهایمان را در جاهای مختلف دیواره بتنی سلول قرار دادیم و بالاخره آنرا پیدا کردیم. صدای ضربه ها منظم بنظر میرسید و یکی از بچه ها گفت: این احتمالا"علامت مورس است و کسی از پشت دیوار می خواهد با ما حرف بزند. ولی ما هیچکدام مورس بلد نبودیم. لذا مانند همان ضربه ها را به دیوار زدیم. یکی از بچه ها درب سلول نگاهی به بیرون بیاندازد ولی موفق نشد. کم کم تاریکی همه جا را فرا گرفت. نماز را خواندیم و سعی کردیم دلهره و اضطراب ر ابا صحبت کردن از خودمان دور کنیم. ناگهان صدایی از سلول کناری بگوش رسید که می گفت:

-         «شما ایرانی هستید؟»

ناخودآگاه بطرف درب سلول دویدیم و گفتیم:

-         «بله» «شما کی هستید؟»

-         امروز چندم ماه است؟

-         امروز 23/4/64 است.

کمی تأمل کرد و گفت:

-         اگر نور دیدی سریع صحبت را قطع کن و خودت را بخواب بزن.

-         شما کی هستید؟

-         من سروان خلبان فلاحی هستم. الآن چند ماه است که اینجا زندانی هستم حتی خورشید را هم ندیده ام.

-         تنها هستید؟

-     توی این سلول بله. ولی 7 الی 8 افسر دیگر در سلولهای دیگر هستند که بعضی از آنها بیشتر از 2 سال است در تاریکی هستند. تو کی هستی؟ اهل کجایی؟

-         بچه مرودشت هستم. بسیجی و تازه اسیر شدم.

-         شما را اینجا نگه نمی دادند زود می برند، راستی چند تا بازجوئی دادی؟

-         4 یا 5 تا.

-         پس چند تای دیگر جا داره! احتمال زیاد شما را برای کسب اطلاعات به اینجا آورده اند.

-         ما امروز در سلولهای کناری بودیم برق هم داشتیم غذا و دستشوئی هم بود ولی چرا اینجا اینطور است؟!

-     نمی دانم! فقط این را می دانم که اینجا ساواک عراق است و رس آدم را می کشند فقط مواظب باش بازجوئی قبلی است را تکرار کنی که اگر مند و نقیض از آب درآمد حسابت پاک است.

از او تشکر کردم. سپس گفت

-         «راستی چند سالته؟»

-         17 ساله.

-     «دقیقا" نصف من سن داری» سعی کن مشخصات مرا به خاطر داشته باشی و اگر یک روز صلیب سرخ را دیدی به آنها اطلاع بدهی شاید از این جهنم خلاص شدم.

-         برایتان دعا می کنم.

ناگهان نور ضعیف چراغ قوه از روزنه در سلول به داخل تابید و ما هم بلافاصله هم زمان لال شدیم و خودمان را بخواب زدیم. نمی دانم ساعت چند بود ولی احتمالا" از نیمه شب گذشته بود. سربازان عراقی داخل راهرو شدند با سر و صدای بسیار شروع کردند به کوبیدن باطوم هایشان به در های آهنی سلولها هرضربه ای به در می زدند مانند یک بمب صدا می کرد. غوغائی شده بود. نمی دانستیم چکار کنیم باید خودمان را بخواب بزنیم یا آماده خروج از سلول شویم. بعد از مدتی سر و صدای کوبیدن به در ها تمام شد و ناگهان صدای آه و ناله کسی بلند شد. بنظر میرسید عراقی ها او را بشدت کتک می زدند پیوسته فریاد می زد:

-         یازهراء...یاحسین...یاابوالفضل و نزنید. کافران، نامسلمان چرا می زنید؟؟ آه یا خدا! یا امام زمان به دام برس و

ساواک بغداد قسمت پنجم

همه را آوردند بیرون و به ستون پنج ردیف کردند. حدود 50 نفر می شدیم و بعد از شمارش دوباره اسم همه را نوشتند و اجازه دادند بمدت نیم ساعت از دستشوئی استفاده کنیم. همه به طرف دستشوئی ها که 6 یا 7 مورد بودند هجوم آوردیم و بسرعت جهت شست و شوی دست و صورت که مدتها بود آب بخود ندیده بودند رفتیم. یک آینه متوسط روی دیوار چسبیده بود وقتی درون آن نگاه کردم ترسیدم. زخم روی صورتم خیلی وحشتناک بود و اطراف آن قرمز شده و معلوم بود عفونت کرده است. صورتم ترکیبی از خاک و خون حالتی عجیب بخود گرفته بودند. این اولین باری بود که خودم را در آینه دیده بودم. سعی کردم خون های روی صورتم را بشویم که سربازان عراقی با کتک همه را داخل سلولها کردند.

      صبح روز بعد با آمار و صرف صبحانه شروع شد و سپس دوباره اسم مرا خواندند. از ترس خشکم زد. فکر بازجوئی موهای سرم را سیخ می کرد. با ترس و دلهره بیرون رفتم و طبق معمول به حیاط منتقل شدم. منتظر دست بند و چشم بند بودم ولی یک سرباز دراز یک جاروی دسته دار را به من تقدیم کرد و اشاره کرد دنبالش بروم. از خوشحالی پر درآورده بودم. حاضر بودم تمام عمر را جاروکشی کنم ولی رنگ اطاق بازجوئی را نبینم. مرا به راهروی دیگری برد که حدود 10 اطاق داشت و 2 تای آنها خالی بودند و در دیوارشان آثار خون دیده می شد. به فارسی گفت:

-         باید این راهرو را تا آخر مثل آینه تمیز کنی!

و رفت روی صندلی نزدیک ورودی راهرو نشست. چقدر از جارو زدن لذت می بردم. هنوز کمتر از نصف راه را جارو نکرده بودم که یک زن جوان بی حجاب و بنظر دکتر، روپوش سفید و گوشی داشت همراه چندین افسر با خنده و قهقهه وارد راهرو شدند. سرباز خبردار ایستاد و من هم جاروفنگ کردم. بدون هیچ اعتنایی به من در یکی از سلولها را باز کردند. صحنه بسیار عجیبی را دیدم که فکر نمی کنم هرگز آن را دوباره ببینم. این سلول پر بود از مردان عراقی که کاملا" برهنه بودند شاید 40 یا 50 نفر مانند کرم لول می خوردند و خیلی از آنها دست یا پایشان شکسته بود که بعضی ها را گچ گرفته بودند. خانم دکتر با همان لبخند ابتدائی شروع به معاینه کردن آنها می کرد و این بیچاره ها بصورت دکتر نگاه نمی کردند فقط قرآن می خواندند و می گفتند:«الفحشا و المنکرات».

هدف فقط شکنجه روحی بود وگرنه این زندانیان نیازی به معاینه پزشکی در آن شرایط نداشتند. خانم دکتر و همراهان با آن بی عفتی و مزاحهای قبیهانه با زندانیان به سراغ دو سلول دیگر نیز رفتند که وضعیت کاملا" مشابهی داشتند. سپس چند ظرف پر از برنج که روی آنها مقداری گوشت نیز بود آوردند و جلوی زندانیان گذاشتند. بیشتر آنها مجروح بودند و فقط یکی دو نفر سالم بودند که این افراد سالم غذا را به دهان دیگران می گذاشتند و مانند مرغی که جوجه هایش را غذا می دهد تک تک و به نوبت غذا را در دهان آنها می گذاشتند. چهره این زندانیان نشان دهنده سختی زجر و شکنجه ای بود که می کشیدند. در بین آنها افراد جوان، میانسال و پیر دیده می شد و به نظر می رسید حتی چند نفر عضو یک خانواده باشند. هر کدام به نحوی سعی در پوشاندن عورتین خود می کرد. آنهایی که دست و پایشان از کار افتاده بود دیگر چاره ای نداشتند. مات و مبهوت این زندانیان بودم و جارو زدن را از یاد برده بودم که پَس گردنی سرباز عراقی مرا به خودم آورد و دوباره شروع به جارو زدن کردم. حدود نیم ساعت در سلول عراقی ها باز بود و سپس در ها را بستند و خانم دکتر بهمراه دیگران خارج شدند. بالاخره به انتهای راهرو رسیدیم و آشغال ها را در گوشه ای جمع کردم و به سرباز عراقی اشاره کردم که تمام شد. سرباز عراقی با بی حالی از جا بلند شد و راهرو را وارسی کرد و بسمت من آمد و با دیدن آشغالهای جمع شده با زبان عربی و اشاره گفت: که باید آشغالها را به بشکه ای که در گوشه حیاط بود ببری. دنبال خاک انداز گشتم ولی چیزی پیدا نکردم ناچار با دست آشغالها را برداشته و بطرف بشکه آشغالی راه افتادم. کمی که به بشکه نزدیک شدم متوجه چیز بزرگی که داخل بشکه قرار داشت شدم، ابتدا فکر کردم لباسهای نظامی خونی و پاره شده هست ولی وقتی دستی را که از بشکه بیرون بود دیدم درجا میخکوب شدم. خیلی وحشیانه بود. مرد جوانی را تقریبا" از شکم دولا کرده بودند و بزور در بشکه فرو کرده بودند. قسمتهایی از بدنش شامل یکدست قسمتی از سر و صورت و پشت او را می شد دید. گوشتهای روی صورت و دست و گردنش را کنده بودند و روی دستهایش آثار کبودی و زخمهای بسیاری دیده میشد. ظاهرا" دستش از چند قسمت شکسته شده بود که هر قسمتی در جهتی قرار داشت. بسختی می شد موهای صورتش را دید اکثرآنها با پوست و گوشت مانند رنده کنده شده بودند. بلوزی شبیه بلوز بسیجیان به تن داشت که اکثر قسمتهای قابل دید آن پاره پاره بود و آثار زخم و جراحت در همه جایش دیده می شد. گیج و مبهوت مانده بودم و به این جسد تکه پاره نگاه می کردم. ترس وجودم را فراگرفته بود. با خود می گفتم به احتمال قوی این یکی از بسیجیان خودمان است و بقیه ما هم به این سرنوشت دچار می شویم. بعد کم کم خودم را دلداری می دادم و می گفتم: اول اینکه تا حالا هم که زنده مانده ایم خدا رحم کرده وگرنه اینها با این قساوت باید ما را در بدو ورود به خاک عراق می کشتند و دوم، مگر ما آمده ایم اینجا برای زندگی کردن، ما آمده ایم که شهید شویم و باید آماده شهادت باشیم و در این صورت است که خداوند اجر و پاداش بزرگی به ما خواهد داد. در گیرودار افکار بودم که سرباز عراقی با لگد چنان به پشتم زد که با همان آشغالها روی بشکه و جسد آن مرد افتادم و در حالی که به شدت ترسیده بودم خودم را از جسد دور کردم و به طرف سرباز عراقی برگشتم. دیدم دیوانه وار می خندد و می گوید:

-         «اشبیک؟ انت نائم؟» چه مرگی داری؟ خوابت برده؟