خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

ساواک بغداد -قسمت ششم

-         «اشبیک؟ انت نائم؟» چه مرگی داری؟ خوابت برده؟

و بعد گویی از ظاهر و قیافه ام فهمیده بود که می خواهم بدانم این جسد کیست؟ گفت:

-         «هو ایرانی» ایرانی نیست «عراقی» «مجاهد عراقی».

و بعد خنده بلندی سرداد و گفت:

-         «المجاهد فی سبیل الله» «شیعی».

کم کم داشتم به ماهیت این نبرد خونین پی می بردم و عمق دشمنی بعثی ها را با شیعیان درک می کردم. تازه فهمیدم که این جوان از مجاهدان جنوب عراق و از شیعیان عراقی است که اینگونه وحشیانه به شهادت رسیده است. سرباز عراقی مرا جلو انداخت و خودش هم با دسته جاروی بلندی که در دست داشت دنبال سرم حرکت کرد. با چوب جارو مرا کنترل می کرد و گاهی نیز ضربات کوچکی به سرم می زد تا به محوطه دستشوئی ها رسیدیم و اشاره کرد که به دستشوئی بروم. برخلاف معمول عجله ای نداشت و اجازه داد حسابی دست و صورت و پاهایم را بشویم و دستی هم به موهایم کشیدم و بطرف سلول خودمان حرکت کردم. در ورودی سلولها چند سرباز عراقی با آن کلاه های قرمز و مسخره شان نشسته بودند. هریک چوبی، کابل یا باطومی در دست داشتند و حسابی مشغول صحبت کردن بودند و به محض ورود ما یکی از آنها به عربی چند جمله گفت و در حالی که قسمتهای کج شده کابل را راست و صاف می کرد به طرفم آمد و گفت:

-         «اگف» «ایست»!

ولی سربازی که همراه من بود مانع شد و با صدای بلند چیزهائی به آن سرباز گفت و مانع از زدن او شد و مرا داخل سلول نمود و درب را بست و با همان لهجه عربی خودش گفت:«خداحافظ».

بچه ها که فکر کرده بودند برای بازجوئی رفته بودم چندین سئوال کردند و من هم ماجرا را برایشان گفتم و سجده شکر به جا آوردم و در گوشه ای در زیر دست و پای بچه ها دراز کشیدم. تقریبا" خوب استراحت کردیم و بعد از صرف نهار که دقیقا" از همه لحاظ شبیه روز قبل بود، با بچه ها مشغول صحبت و بیان چگونگی اسارت و غیره شدیم که دوباره درب سلول باز شد و باز هم اسم مرا به همراه دو نفر بسیجی دیگر خواندند و از سلول بیرون رفتیم. حدود ساعت 4 بعداز ظهر ما را بیرون آوردند و به یک راهروی دیگری که سلولهایی شبیه سلول خودمان داشت بردند و درب یکی از سلولها را باز کردند و بدون هیچگونه حرفی ما را داخل سلول کردند و درب سلول را بستند. هوای داخل سلول بسیار گرم و تاریک بود. به سختی میتوانستیم یکدیگر را ببینیم. کم کم به تاریکی عادت کردیم و بعد از چند لحظه صدای کوبیدن به دیوار بگوش رسید کم کم متوجه صدا شدیم و گوشهایمان را در جاهای مختلف دیواره بتنی سلول قرار دادیم و بالاخره آنرا پیدا کردیم. صدای ضربه ها منظم بنظر میرسید و یکی از بچه ها گفت: این احتمالا"علامت مورس است و کسی از پشت دیوار می خواهد با ما حرف بزند. ولی ما هیچکدام مورس بلد نبودیم. لذا مانند همان ضربه ها را به دیوار زدیم. یکی از بچه ها درب سلول نگاهی به بیرون بیاندازد ولی موفق نشد. کم کم تاریکی همه جا را فرا گرفت. نماز را خواندیم و سعی کردیم دلهره و اضطراب ر ابا صحبت کردن از خودمان دور کنیم. ناگهان صدایی از سلول کناری بگوش رسید که می گفت:

-         «شما ایرانی هستید؟»

ناخودآگاه بطرف درب سلول دویدیم و گفتیم:

-         «بله» «شما کی هستید؟»

-         امروز چندم ماه است؟

-         امروز 23/4/64 است.

کمی تأمل کرد و گفت:

-         اگر نور دیدی سریع صحبت را قطع کن و خودت را بخواب بزن.

-         شما کی هستید؟

-         من سروان خلبان فلاحی هستم. الآن چند ماه است که اینجا زندانی هستم حتی خورشید را هم ندیده ام.

-         تنها هستید؟

-     توی این سلول بله. ولی 7 الی 8 افسر دیگر در سلولهای دیگر هستند که بعضی از آنها بیشتر از 2 سال است در تاریکی هستند. تو کی هستی؟ اهل کجایی؟

-         بچه مرودشت هستم. بسیجی و تازه اسیر شدم.

-         شما را اینجا نگه نمی دادند زود می برند، راستی چند تا بازجوئی دادی؟

-         4 یا 5 تا.

-         پس چند تای دیگر جا داره! احتمال زیاد شما را برای کسب اطلاعات به اینجا آورده اند.

-         ما امروز در سلولهای کناری بودیم برق هم داشتیم غذا و دستشوئی هم بود ولی چرا اینجا اینطور است؟!

-     نمی دانم! فقط این را می دانم که اینجا ساواک عراق است و رس آدم را می کشند فقط مواظب باش بازجوئی قبلی است را تکرار کنی که اگر مند و نقیض از آب درآمد حسابت پاک است.

از او تشکر کردم. سپس گفت

-         «راستی چند سالته؟»

-         17 ساله.

-     «دقیقا" نصف من سن داری» سعی کن مشخصات مرا به خاطر داشته باشی و اگر یک روز صلیب سرخ را دیدی به آنها اطلاع بدهی شاید از این جهنم خلاص شدم.

-         برایتان دعا می کنم.

ناگهان نور ضعیف چراغ قوه از روزنه در سلول به داخل تابید و ما هم بلافاصله هم زمان لال شدیم و خودمان را بخواب زدیم. نمی دانم ساعت چند بود ولی احتمالا" از نیمه شب گذشته بود. سربازان عراقی داخل راهرو شدند با سر و صدای بسیار شروع کردند به کوبیدن باطوم هایشان به در های آهنی سلولها هرضربه ای به در می زدند مانند یک بمب صدا می کرد. غوغائی شده بود. نمی دانستیم چکار کنیم باید خودمان را بخواب بزنیم یا آماده خروج از سلول شویم. بعد از مدتی سر و صدای کوبیدن به در ها تمام شد و ناگهان صدای آه و ناله کسی بلند شد. بنظر میرسید عراقی ها او را بشدت کتک می زدند پیوسته فریاد می زد:

-         یازهراء...یاحسین...یاابوالفضل و نزنید. کافران، نامسلمان چرا می زنید؟؟ آه یا خدا! یا امام زمان به دام برس و

نظرات 1 + ارسال نظر
BHB جمعه 27 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:52 ق.ظ http://bhb.blogfa.com

سلام.
وبلاگ رو دیدم. خوبه اما جالب تر از این هم می تونه باشه.
از والاگ ما هم بازدید کن :
bhb.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد