خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

بیمارستان تموز بخش اول

بیمارستان تموز

یکی از مشکلات عمده اسراء از اوایل اسارت بیماری بود. عراقی ها کمترین توجهی به این موضوع نمی کردند و فقط زمانی که احساس می کردند ممکن است بیماری منجر به مرگ شود به خودشان زحمت می دادند و اسیر بیمار یا مجروح را به بیمارستان منتقل می کردند. بیشتر اسراء هنگام اسیر شدن زخمی بودند و باید مراحل سخت بازجوئی و استخبارات بعثی ها را طی می کردند. همیشه زخمهای بچه ها عفونت می کرد و گاهی اوقات عواقب وحشتناکی بدنبال داشت. یکی از بچه هایی که با ما اسیر شده بود و از اهالی شهرستان شیراز بود هدایت ا... نام داشت که در اثر اصابت گلوله تیر تیربار دوشکا از ناحیه ران و پشت زانوی پای راستش مجروح شده بود. شدت زخم به حدی بود که پایش به سمت بالا جمع شده بود و با کمک دیگر بچه ها و فقط روی یک پا حرکت می کرد. بعد از سپری نمودن مراحل ساواک بغداد و سلولهای انفرادی که حدود 10 روز بطول انجامید، بچه ها را در اردوگاه مستقر نمودند و کم کم نوید یک اقامت طولانی در اسارت داده شد و بچه ها به فکر درمان زخمهای خود افتادند. آنهائیکه زخم سطحی داشتند فقط مشکل عفونت داشتند ولی بعضی ها دارای زخمهای بسیار شدیدی بودند که هدایت نیز جزء همین گروه آخر بود. پس از مدتی یکی از بچه ها که بهیار بود به هدایت پیشنهاد کمک داد تا بتواند پایش را روی زمین بگذارد. هدایت خیلی می ترسید و ترجیح می داد روی یک پا و با کمک عصا راه برود ولی حاضر نمیشد بچه ها زخمش را باز کنند. بالاخره پس از چند روز بحث و مذاکره و دلداری دادن و همچنین ترساندن او از قطع شدن پایش مقرر شد شب هنگام وقتی عراقی ها آمار گرفتند و رفتند به اتاق خودشان، پای هدایت توسط چند نفر از بچه ها مورد مداوا قرار گیرد و در صورت امکان بصورت اول برگردد. هیچ داروئی نداشتیم. حتی مقدار کمی پماد برای چرب نمودن محل چسبیده شدن پایش وجود نداشت. یکی از بچه ها آرام آرام پای هدایت را ماساژ می داد و دو نفر دیگر هم آهسته پایش را می کشیدند که ناگهان فریاد هدایت بلند شد. ناچار چند تن از اسراء هدایت را محکم گرفتند و حوله ای را در دهانش قرار دادند و با متوسل شدن به زور توانستند به هر ترتیبی که بود پایش را بکشند و بدین ترتیب پای هدایت صاف شد. ناگهان بوی تعفن بسیار آزار دهنده ای تمام آسایشگاه را فرا گرفت و کرمهای سفید رنگی روی زمین ریختند. هیچکس نمی توانست وجود این همه عفونت و این کرمهای سفید رنگ را که تعدادشان شاید بیشتر از 30 عدد بود و روی موزائیک کف آسایشگاه در خود می لولیدند را باور کند.

این جریان کمک زیادی به هدایت کرد و از طرف دیگر حساسیت و نگرانی دیگران را هم در مورد عواقب عفونت برانگیخت و ارشد آسایشگاه از فرمانده اردوگاه خواست که دکتر بیاید و بچه ها را معاینه کند. عراقی ها هم هر 10 یا 20 روز یک بار اجازه می دادند دکتر به اردوگاه بیاید و بچه ها را معاینه کند ولی از لحاظ دارو همیشه در فشار بودیم و هیچگاه دارو و بویژه آنتی بیوتیک در دسترس نبود.

یکی دیگر از مجروحان در آسایشگاه ما فردی بنام غلامرضا که از بچه های ارتش بود و قبل از اسارت در اثر انفجار نارنجک در سنگرش کاملا" سوخته بود. هیچ جای سالمی در بدنش وجود نداشت. وقتی اسیر شدیم عراقی ها کسانی را که زخم عمیق و بزرگ داشتند تیر خلاصی می زدند. برایمان جای تعجب داشت که چگونه این اسیر را به پشت خط منتقل نموده و حتی چند روزی هم به بیمارستان برده بودند. تمام بدنش باندپیچی بود و ناخودآگاه انسان را بیاد فیلم کمدی «دیدی» می انداخت. وضعیت این اسیر خیلی بحرانی بود. هیچ حرکتی نمی کرد و با استفاده از چند متکا او را طوری وسط آسایشگاه قرار داده بودیم که کمی راحت باشد و با هیچکس در ارتباط نباشد و یکی از پاهایش با زمین فاصله داشته باشد.

شهید جعفر عباسی. بخش پایانی

شهید جعفر عباسی. بخش پایانی

توجهی نکردند. حالا دیگر جعفر در بستر بیماری افتاده بود وهنگام گرفتن آمار هم نمی توانست در صف بایستد و عراقی ها هم ایرادی نمی گرفتند.

بالاخره یک روز دکتر عراقی آمد و خودش بالای سر جعفر آمد. پلکهایش را بالا زد و دستش را روی شکم جعفر گذاشت و سرش را تکان داد. می خواست بگوید:

-       دیگر نمی توان کاری کرد!!

اسهال خونی کار خودش را کرده بود. بعد از گذشت دو روز از آخرین ویزیت دکتر متوجه شدیم که حال جعفر بدتر شده ایت و حتی قرص هایی که دکتر تجویز کرده بود تأثیری ندارد. گاهی تقاضای آب می کرد و به او کمی آب می دادم. لبخند سردی بر چهره رنگ پریده او نقش بست زیرلب اسم خواهر و مادرش راچندین بار تکرا کرد. به آرامی پلکهایشرا روی گذاشت. لبهایش آهسته تکان می خورد و آسودگی شهادتین را زمزمه کرد. همانطور که قرآن را به آرامی و با فاله و بدون صدا تلاوت می کرد چند قطره اشک گرم از چشمانش خارج شد و از گونه های سردش روی متکا سبز رنگ ریخت. همه بچه ها به گریه های خاموشش عادت داشتنداکنون ناله می کردند. ارشد آسایشگاه به سمت نگهبانان عراقی دوید و آنها را مطلع نمود. حدود دو ساعت جعفر نزد ما بود تا اینکه عراقی ها پتویی سیاه رنگ را آورده و پیکر مطهر و پاک جعفر را درون آن پیچیدند و درون آمبولانس گذاشته و از اردوگاه خارج کردند. تا مدتها پتو و جای خالی جعفر ماند وبچه ها با گریه به جای خالی او نگاه می کردند. مراسم ختم او را با تلاوت قرآن؛ ذکر صلوات و سایر اذکار شبانه روز برگزار کردیم. وقتی آزاد شدیم چندین بار تصمیم گرفتم به نقده بروم و خانواده اش را ببینم و برایشا از عشق جعفر به آنها بگویم. ولی هرگز نتوانستم خودم را متقاعد کنم که به دیدار خواهر و مادرش بروم که فرزندی چون جعفر پرورانده بود ومن می خواستم خبر شهادتش را به آنها بدهم. ناگزیر فرمهای مخصوص شهادت اسراء را پر کرده و به دست مسئولین سپردم. یادش گرامی و راهش همواره پاینده باد.

شهید جعفر عباسی بخش اول

شهید جعفر عباسی

زمانی که ما را در آسایشگاه یک کمپ 9 در رمادیه جای دادند و ارشد آسایشگاه را تعیین کردند، جاها را تقسیم کردند و یکی از بچه های ارتش که تقریباً همزمان با ما در تک عراقی ها اسیر شده بود، من همسایه شدم.

چهره ای رنجور و رویی حندان داشت. خستگی و آثار شکنجه های 10 روز ساواک بغداد و بازجوئی های وحشیانه بخوبی در صورتش نمایان بود. اندامی ورزیده و متناسب داشت. شاید 22 ساله بود. وقتی روی پتویی که آنرا 4 تا کرده بودیم می خوابید، تا  صبح یک تکان نمی خورد. خوابش خیلی سبک بود و به راحتی بیدار می شد. خیلی مواظب بود که دیگران را آزار ندهد و باعث ناراحت دیگران نشود. هنگامی که جایمان را مشخص کرده و وسایلمان را مرتب نمودیم به آرامی و با تبسم سوال کرد:

-         اسمت چیست؟

-         سرفراز.

-         بچه کجائی؟

-         مرودشت.

-         چند سالته؟

-         17

-         چرا اینجائی؟

-         جنگه دیگه!

قبل از اینکه من سوالات خود را شروع کنم. خودش ادامه داد:

-         اسم من جعفر است. جعفر عباسی بچه نقده هستم.

لهجه شیرین آذری در کلامش کاملا ً هویدا بود. کم کم بیشتر با هم آشنا شدیم و روزها کنار سیم های خاردار قدم می زدیم واز خاطرات ایران، خانواده و زندگی قبل از اسارت می گفتیم.

جعفر می گفت که یتیم است و در تمام دنیا تنها یک مادر و یک خواهر دارد. علاقه عجیبی به این دو نفر داشت و همیشه به یاد آنها بود.

شبها تا نیمه شب از زندگی سخت خود و خانواده اش می گفت و از منزل زیبا و قشنگی که توسط درختان میوه احاطه شده بود برایم توضیح می داد. از کشاورزی و دامداری که شغل اصلی آنها بود برایم تعریف می کرد. از آرزوهایش و اینکه می خواست خواهر را به خانه بخت بفرستند.

جعفر می گفت:

-         من می دانم! مادرم تا صبح نمی خوابد و منتظر است که من برگردم. مادرم در مدت 1.5 سال سربازی من یک شب هم نخوابید و هر زمان که من به مرخصی می رفتم و معمولاً نیمه های شب به منزل می رسیدم مادرم بیدار بود و منتظر در زدن من بود.

یکی دو ماه از اسارتمان گذشته بودکه احساس کردم جعفر کمی تغییر کرده و بدنش ضعیف شده است. علت را جویا شدم. دلش نمی خواست چیزی بگوید. حیاء می کرد و تمایلی به بازگویی علت آن نداشت. سرانجام با اصرار من لب به سخن گشود وگفت که مدتی است اسهال دارد و شبها از دل درد نمی خوابد.

اردوگاه درمانگاه یا دکتر نداشت. هر از چند گاهی یک دکتر عراقی به اردوگاه می آمد و بچه ها که از مدتها نوبت گرفته بودند را بصورت گروهی ویزیت میکرد. هر بار هم فقط یک یا دو دارو تجویز می کرد. مثلاً یک شیشه شربت سرماخوردگی را به 4 یا 5 اسیر می داد و می گفت:

-         این دارو را بخورید و شیشه های خالی آنرا تحویل سربازان عراقی بدهید.

از بخت بد ما با اوج گرفتن بیماری جعفر عباسی دکتر اردوگاه هم به سراغ ما نیامد و منجر شد که روز به روز نحیف تر و ضعیف تر شود. اندام ورزشکاری و زیبای او رو به ضعف و خمودگی می رفت بنحوی که استخوان شانه هایش مانند یک برآمدگی اضافی روی کتف هایش خود نمایی می کرد. پشتش خم شده بود و به سختی راه می رفت. دیگر توان قدم زدن کنار سیمهای خاردار را نداشت و من زیر بلغش را می گرفتم تا به دستشویی برود. هر چه به عراقی ها گفتیم:

-         حال جعفر خیلی بد است.!!