خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

شهید جعفر عباسی. بخش پایانی

شهید جعفر عباسی. بخش پایانی

توجهی نکردند. حالا دیگر جعفر در بستر بیماری افتاده بود وهنگام گرفتن آمار هم نمی توانست در صف بایستد و عراقی ها هم ایرادی نمی گرفتند.

بالاخره یک روز دکتر عراقی آمد و خودش بالای سر جعفر آمد. پلکهایش را بالا زد و دستش را روی شکم جعفر گذاشت و سرش را تکان داد. می خواست بگوید:

-       دیگر نمی توان کاری کرد!!

اسهال خونی کار خودش را کرده بود. بعد از گذشت دو روز از آخرین ویزیت دکتر متوجه شدیم که حال جعفر بدتر شده ایت و حتی قرص هایی که دکتر تجویز کرده بود تأثیری ندارد. گاهی تقاضای آب می کرد و به او کمی آب می دادم. لبخند سردی بر چهره رنگ پریده او نقش بست زیرلب اسم خواهر و مادرش راچندین بار تکرا کرد. به آرامی پلکهایشرا روی گذاشت. لبهایش آهسته تکان می خورد و آسودگی شهادتین را زمزمه کرد. همانطور که قرآن را به آرامی و با فاله و بدون صدا تلاوت می کرد چند قطره اشک گرم از چشمانش خارج شد و از گونه های سردش روی متکا سبز رنگ ریخت. همه بچه ها به گریه های خاموشش عادت داشتنداکنون ناله می کردند. ارشد آسایشگاه به سمت نگهبانان عراقی دوید و آنها را مطلع نمود. حدود دو ساعت جعفر نزد ما بود تا اینکه عراقی ها پتویی سیاه رنگ را آورده و پیکر مطهر و پاک جعفر را درون آن پیچیدند و درون آمبولانس گذاشته و از اردوگاه خارج کردند. تا مدتها پتو و جای خالی جعفر ماند وبچه ها با گریه به جای خالی او نگاه می کردند. مراسم ختم او را با تلاوت قرآن؛ ذکر صلوات و سایر اذکار شبانه روز برگزار کردیم. وقتی آزاد شدیم چندین بار تصمیم گرفتم به نقده بروم و خانواده اش را ببینم و برایشا از عشق جعفر به آنها بگویم. ولی هرگز نتوانستم خودم را متقاعد کنم که به دیدار خواهر و مادرش بروم که فرزندی چون جعفر پرورانده بود ومن می خواستم خبر شهادتش را به آنها بدهم. ناگزیر فرمهای مخصوص شهادت اسراء را پر کرده و به دست مسئولین سپردم. یادش گرامی و راهش همواره پاینده باد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد