خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

یاد باد

 

 

یاد باد آن روزگاران یاد باد... 

 

اعترافات یک بازجوى جنگى

اعترافات یک بازجوى جنگى   

  

مانى مهر]
از گزارش مندرج در پرونده محرمانه جنایتکاران جنگى، پس از سقوط رژیم صدام:
گزارش بازجویى از سرهنگ عبدالرشید باطن، بازپرس ویژه گارد ریاست جمهورى صدام در جنگ هشت ساله عراق علیه ایران ‎/ بازجو: عبدالکریم راشد [نام مستعار] مکان: به دلایل امنیتى نامشخص‎/ زمان: 17 اکتبر ۲۰۰۷
راشد: شما بازپرس ویژه بودید، نه
باطن: بله! بودم.
ر: روایت است که شما بسیارى از اسراى ایرانى را بعد از پنج دقیقه بازجویى، با گلوله زده اید، درست است
ب : آنهایى را که کم سن بودند و ارزش اطلاعاتى نداشتند، بله!
ر: یعنى هر سرباز یا بسیجى یا سپاهى را که فکر مى کردید ارزش اطلاعاتى ندارد، با گلوله مى زدید
ب: در دو سال اول جنگ، بله! اما بعداً! محتاط تر شدم. کمتر دست به اسلحه مى بردم. در کشتن اسراف نمى کردم.[«لبخند مى زند» ‎/ منشى جلسه]
ر: دلیل خاصى داشت
ب: بله! پسرم بزرگ تر شده بود و کمابیش به شکل و شمایل همان هایى درآمده بود که با گلوله زده بودمشان. احساس خوبى نداشتم هر وقت به پسرم نگاه مى کردم به نظرم دیگر نمى شد این طور ادامه داد.
ر: اما شما ادامه دادید همچنان. من گزارشى دارم از یک قتل عام ۲۲ نفره که همگى زیر ۲۰ سال داشتند و شما خودتان توى سرشان شلیک کردید. گزارش مى گوید که این حادثه در ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۵ اتفاق افتاده و پنج نفر از آنها هم در حالت اغما بوده اند و بقیه هم دچار جراحات سنگین. آن موقع به پسرتان فکر نمى کردید آنها شبیه پسرتان نبودند
ب: چاره اى نبود. ما در حال عقب نشینى بودیم و نمى توانستیم اسیر بگیریم. من سعى کردم لااقل درد نکشند. مى دانید که ‎/‎/‎/ وقتى تو ملاج کسى شلیک مى کنید درد نمى کشد. توى ملاج شان شلیک کردم. یکى شان خیلى شبیه پسرم بود و تقریباً همسن هم بودند و در حالت تب شدید، هذیان مى گفت. به عربى، پدرش را صدا مى کرد. هرچه سعى کردم نتوانستم شلیک کنم. به معاونم ستوان عبدالمجید سپردم کار را تمام کند.
ر: فکر مى کنم به این قضایا مى گویند جنایات جنگى. نه
ب: حالا که آب از سر من گذشته. دو پرونده قتل عام کردها، همین حالا در جریان دادرسى است بنابراین فرقى نمى کند که براى این قتل ها که توى جریان جنگ بوده، چقدر حرف و سخن پیش بیاید. وقتى وسط یک جنگى، نباید به خیلى چیزها فکر کنى چون فرصت نیست.‎/‎/
ر: و بعد ممکن است همین جاها فرصت اش را پیدا کنى!
ب: تو اصلاً در عمرت جنگ دیدى شک دارم!
ر: شک نداشته باش. من تو نیروهاى مقابل شما بودم. توى ارتش آزادیبخش عراق.
ب: پس خائن بودى
ر: فکر نمى کنم به آدمکش ها بگویند خادم! به هرحال ، اینجا، جاى این حرف ها نیست. تو اینجایى که حرف بزنى.
ب: و بعد بمیرم! نه
ر: تو همین حالا هم مرده اى. به خاطر همان دو تا پرونده کشتار کردها.
ب: من یک افسر بودم. فقط اجراى دستور مى کردم.ر: براى رضاى خدا! همه تان همین حرف را مى زنید. تو دهمى هستى. دیگر دارد حالم به هم مى خورد. کمى واقع بین باش. اگر فقط اجراى دستور مى کردى یعنى دستور، همگانى بود، اگر دستور همگانى بودکه عراق نباید حتى یک اسیر ایرانى هم توى اردوگاه هایش مى داشت. خیلى از فرمانده ها، اسرا را نکشتند. چرا فقط چند نفر، اقدام به کشتار کردند
ب: ما باید مستقیماً به صدام حساب پس مى دادیم. ما مستقیماً دستور مى گرفتیم. چاره اى نبود. این را براى بهانه آوردن و براى فرار از مردن نمى گویم. واقعیت را مى گویم. توى پرونده هاى کاخ ریاست جمهورى پیدایش مى کنى.
ر: من که قاضى نیستم! من فقط سؤال مى کنم توفقط جواب مى دهى. همین!
ب: این جمله ها خیلى آشناست. من هم موقع بازجویى همین طور حرف مى زدم.
ر: همه همین طور حرف مى زنند. این، فن بازجویى است اما من یک گلوله توى ملاج ات شلیک نمى کنم. من به خاطر گرفتن اطلاعات، سه روز بدون آب، نگهت نمى دارم. من به خاطر ‎/‎/‎/
ب: خب که چى جنگ بود. مى فهمى وقتى فرق معامله گرفتن اطلاعات از یک اسیر، کشته شدن هزار نفر بیشتر یا کمتر افراد تیپ باشد، هر چیزى مجاز است. عهدنامه ژنو و این مسخره بازى ها هم معنا ندارد.
ر:اگر فرق معامله گرفتن اطلاعات از یک سرهنگ گارد ریاست جمهورى ، هزار نفر کشته کمتر یا بیشتر توى انفجارهاى بعدى بغداد باشد، چه قبول دارى که باید همان کارها را با امثال تو بکنیم
ب: شما نمى توانید. این کارها جربزه مى خواهد. خیلى ها جربزه کشتن را دارند اما جربزه زجردادن را ندارند. همان ستوان عبدالمجید، که جاى من گلوله را توى ملاج آن بچه شلیک کرد، موقع بازجویى از یک پاسدار ایرانى، به گریه افتاد.
ر: مگر چه کار مى کردى که به گریه افتاد
ب: زخمى بود. روى مین رفته بود و یک پایش را از دست داده بود. فرصت مدارا نبود. نیم ساعت وقت داشتم تا نقشه شان براى حمله و «جهت»اش را، از «طرف» در بیاورم. تازه همان موقع هم دیر بود چون توپخانه شان شروع کرده بود به آتش بارى. به فارسى، ازش خواستم که به زبان خوش، همه چیز را مشخص کند.‎/‎/
ر: فارسى را کجا یاد گرفتى
ب: دانشگاه تهران. بهار ۱۹۷۵ در رشته زبان وادبیات فارسى فارغ التحصیل شدم به عنوان دانشجوى خارجى و با بورسیه وزارت علوم عراق. باید توى پرونده ام باشد. حتماً هست. چیزى نیست که گم بشود.
ر: نه! نیست. فقط سوابق نظامى هست.
ب: مهم نیست. حالا دیگر اصلاً مهم نیست.
ر: مى گفتى.‎/‎/
ب: بعد شروع کردم از دست راستش، هر دو دقیقه، یک انگشت اش را مى بریدم و جایش را با فندک المنتى مى سوزاندم که خونریزى نکند. ده انگشتش را بریدم اما حرفى نزد. عبدالمجید تا آن موقع، خوب دوام آورده بود اما موقعى که آخرین انگشت تنها پاى سالم اسیر را هم قطع کردم و دستور دادم اره بیاورند براى قطع پایش، ستوان به گریه افتاد. از گریه کردن سرباز متنفرم بنابراین.‎/‎/
ر: با یک گلوله.‎/‎/
ب: بله! با یک گلوله. دوست ندارم کسانى را که دوست شان دارم ، با آنها خاطره دارم زجرکش کنم. یک بار، جانم را وسط یک حمله شبانه، نجات داده بود و چهار کیلومتر کولم کرده بود تا به درمانگاه صحرایى برساند. بله! فقط با یک گلوله. بعد به بازجویى از اسیر ادامه دادم. متأسفانه، اطلاعاتى نداد. توى آن حمله ایرانى ها، تلفات زیادى دادیم.
ر: اگر دوباره شروع مى کردى باز هم همین کارها را مى کردى
ب: نمى دانم ‎/ بعضى چیزها جزو حرفه آدم است. من توى کارم حرفه اى هستم. از توى چهار جنگ، جان به سلامت بردم. حالا هم دارم توسط دادگاهى که فرمانده ارشدم در آن غایب است محاکمه مى شوم. ترجیح مى دهم در این مورد سکوت کنم. به نظر خودم، «جنگ» ظالم است. ما فقط، عمله آن هستیم. همین!
 

 منبع:  http://karshenas1336.blogfa.com/post-597.aspx 

یک کلام

 

تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی...