خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

بیاد یک شهید

تو چند ساله می شوی؟

 اگر ناگهان خاکها به کناری بروند

تو باز سخن خواهی گفت ؟

تو از چه خواهی خواند؟

از کدام عشق آتشین به زبان می رانی؟

دوباره آیا جوانی؟

از کدام واژه خواهی گفت؟

به من بگو من درمانده ام!

نگاه تو مرا کشانده این سوها

تو چند ساله می شوی؟

اگر باز از تو آدمی سازند

آیا باز بر آسمان آبی جنوب دستی خواهی کشید

بیا! این تو و این آسمان جنوب!

خرمشهر کجاست ؟

سوسنگرد کجاست؟

هویزه و هورالعظیم کجایند؟

چرا پاسخم نمی دهند این خونین دیوارها

بیا! آسمان هنوز بی قرار توأند

هنوز آبی نشده اند

منتظرند

آسمان برای تو مهیاست

پس چرا نمی آیی؟

هنوز فاتحان خرمشهر نرفته اند در انتظار توأند

و نگاه من که به هر سو می نگرد

از تو نشانی نیست

راستی وقتی بال گشودی و رفتی

رویا را با خود بردی؟!!

تو چند ساله می شوی؟!!...

تکرار

 

اسارت این درد بی انتها   

اینست معرف ما!

سیامک - بخش دوم

سیامک  

 

بخش دوم  

 

یک روز بعد از اتمام آمار، جلو آسایشگاه مشغول تکاندن کفشهایم که پر از خاک و شن بودند بودم و متوجه نبودم که در گوشة دیگر تراس جلو آسایشگاه «عامر» ایستاده است. همگی گرد و غبار حاصله از تکاندن کفشهای کتانی من توسط وزش ملایم باد بسوی «عامر» رفتند و او هم با مشاهدة گرد و غبار بسوی من آمد و گفت:

-       تو عمدی این کار را کرده ای!

توجیه فایده ای نداشت و او حاضر نبود به حرفهای من گوش دهد، چند سرباز دیگر را صدا زد و مرا به کنار یک منبع سیمانی آب بردند و چند حلب آب روی من ریختند. اواسط زمستان بود و من فکر کردم با خیس کردن در این سرما تنبیه پایان می یابد ولی غافل از آنکه در اشتباه بودم، چون سربازان مرا به زمین فوتبال بردند و ابتدا حسابی با کابل و باطوم زدند و سپس مرا مجبور کردند که روی زمین غلط بزنم. آنقدر مرا روی زمین غلطاندند که قی کرده و از حال رفتم، بعد مرا در همان مکان رها کردند و رفتند. تمام بدنم و لباسهایم پر از گل و شن شده بودند. نه دسترسی به آب داشتم و نه لباسی برای تعویض، هوا هم خیلی سرد بود. با این وضعیت داخل آسایشگاه هم نمی توانستم بروم. ولی دوستان دیگر به سرعت به فریادم رسیدند، آنها مرا که حسابی گیج شده بودم به حمام بردند و یک دست لباس تمیز نیز برایم آوردند و با آب سرد توانستم خودم را بشویم و به آسایشگاه برگردم. در آسایشگاه وسایل گرمایشی وجود نداشت و من هم سرمای بدی خورده بودم.

«عامر» یک مزاحم تمام عیار بحساب می آمد و همه بچه ها آرزو داشتند که از این اردوگاه منتقل شود و یا به مرخصی برود.

یک روز سیامک در حال خروج از آسایشگاه بود و من متوجه شدم که عامر هم روی تراس جلو آسایشگاه ایستاده و دستهایش را به کمرش تکیه داده و به اصطلاح قیافه گرفته است و قدم زدن بچه ها در محوطه هواخوری را زیر نظر دارد. ناگهان فکری به ذهنم رسید، سیامک را صدا زدم و به او گفتم:

-       «سراغ عامر برو و او را ببوس.»

سیامک بدون هیچ عکس العملی گفت:

-       «به چشم»!!

و رفت. وقتی پشت سر عامر که پشت به آسایشگاه ایستاده بود، رسید دستش را از پشت بدور گردن عامر انداخت و او را به عقب خم کرد و یک بوسه آبدار تحویلش داد. عامر با عصبانیت غیر قابل وصف برگشت و با چهره خندان سیامک روبرو شد سیامک در مقابل تعجب عامر گفت:

-       "دیگه جنگ تمام شده ما با هم دوست شده ایم!".

و با صدای بلند می خندید. همه عراقی ها می دانستند سیامک روانی است و نمی توانستند او را تنبیه کنند. ولی عامر نتوانست خودش را کنترل کند چند لگد به سیامک زد و با فحش و ناسزای عربی از روی تراس با عجله دور شد. آنروز «عامر» از اتاق سربازان عراقی بیرون نیامد و از فردای آنروز به بعد کسی او را هرگز در اردوگاه اسرا ندید و خیلی ساده و با کمک سیامک از شرّ او خلاص شدیم.

سیامک وقتی حالش خوب بود خیلی دوست داشتنی و مودب می شد و با لهجة دلنشین شیرازی صحبت می کرد. بچه ها را خوب می شناخت و با بچه های استان فارس بیشتر الفت داشت. سراغ من هم می آمد و می گفت:

-       تو خیلی شبیه برادر کوچک من هستی.

و دوست داشت ساعتها با هم قدم بزنیم و صحبت کنیم.

بچه هایی که هم سلولی سیامک بودند می گفتند:

-       سیامک در سه سال اول اسارت هیچ مشکلی نداشته و مشغول درس خواندن بوده است. او حتی زبان انگلیسی و فرانسه را خوانده بود و می توانست کمی آنها را صحبت کند ولی در اثر شکنجه های وحشیانه عراقی ها و همچنین علاقه ی شدیدش به خانواده و دلتنگی آنها، دچار بیماری اعصاب و روان شده است. عراقی ها ابتدا فکر می کردند او تمارض میکند و بسختی او را تنبیه و شکنجه می کردند و حتی به بغداد و ساواک حزب بعث منتقل می کردند و چند بار نیز او را به بیمارستان تموز برده اند و آزمایش های مختلفی روی او انجام دادند و بالاخره متقاعد شدندکه سیامک بیمار است و قصد فریب دادند عراقی ها را ندارد.

یک روز که سیامک سرحال بود قصه یک روز اقامتش در بیمارستان تموز را خودش برایم اینگونه تعریف کرد:

"خیلی علاقه داشتم که شیشه ها را بشکنم، از شنیدن صدای شکستن شیشه ها احساس لذت و آرامش می کردم. هرچه شیشه بزرگتر و صدای شکستنش بیشتر باشد، برایم لذت بخش تر است. لذا وقتی مرا با دستهای بسته از یک بخش به بخش دیگری می بردند، متوجه شدم که دربهای بخش بطور کامل شیشه ای هستند تصمیم گرفتم یکی از آنها را بشکنم. وقتی سربازان محافظ من حواسشان نبود و داشتیم از یک راهرو به راهرو دیگر وارد میشدیم، چنان با لگد به درب شیشه ای کوبیدم که ذره ذره شده و فرو ریخت، دیگرنمی دانستم اطرافم چه خبر است فقط احساس آرامش داشتم، صدای شکستن شیشه ها مانند یک باد خنک روحم را نوازش میداد و لذت می بردم. ضربات چوب و کابل عراقی ها را بر بدنم می دیدم ولی هیچ دردی احساس نمی کردم اصلاً در برایم معنا نداشت و از آن روز به بعد دیگر نمیتوانم درد را حس کنم. الان هم که دستهایم را به سیمهای خاردار می کشم، دردش خیلی خوشمزه است و آنرا دوست دارم یعنی درد نیست یک نوع لذت است..."

سیامک در مدت اقامت در کمپ 17 حالش بهتر شد و با آزادی اسرا به آغوش گرم خانواده اش بازگشت و سپس بهبود نسبی پیدا کرد، ازدواج نموده و دارای یک دختر زیبا نیز می باشد. سیامک هنوز هم به زبانهای خارجی علاقه دارد و مشغول تحصیل در دانشگاه شیراز و کارمند یکی از ادارات دولتی میباشد.