خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

یا ضامن آهو

 

 

 

ولادت ثامن الائمه حضرت امام رضا (ع) بر همه شیعیان مبارک.

سیامک

سیامک 

 

بخش اول  

 

عراقی ها چند اسیر روانی را نیز به این کمپ آورده بودند که یکی از آنها جالب بود و کارهای بسیار عجیبی انجام می داد و لازم دانستم شرح او را برایتان بگویم، سیامک اهل شیراز بود در عملیات رمضان در تانک یا نفربر مورد هدف قرار گرفته و دچار سوختگی خیلی شدیدی شده بود و سپس عراقی ها او را اسیر کرده و به اردوگاه انتقال داده بودند. شبی که او را شناختم حدود 7 سال از اسارت او می گذشت. ابتدا کسی او را نمی شناخت و نمی دانست مریض است و هنگام خواب یکی از بچه ها به او گفت: «کمی برو آنطرف» که ناگهان فریاد سیامک بلند شد. «چرا گفتی برو آنطرف» او این جمله را با بلندترین صدایی که می توانست بگوید فریاد زد و ادامه داد. ابتدا چند نفر به او اعتراض کردند که ساکت شو ! ولی یکی از بچه ها گفت که او روانی است و اگر چیزی بگوئید بدتر می شود. او مرتب فریاد می زد و همان جمله را تکرار می کرد. صدای او در آسایشگاه می پیچید و همه را آزار می داد. بالاخره عراقی ها هم متوجه شدند و از پشت پنجره خواستند او را ساکت کنند ولی تهدیدها و ضربات کابل ها بر نرده های پنجره هیچ اثری نداشت و سیامک همچنان فریاد می زد. یکی از اسرا به عراقی ها گفت که او مریض است و سربازان عراقی با خنده دور شدند. هرچه انتظار کشیدیم فریادهای سیامک تمام نمی شد.

ساعت از دو هم گذشت ولی او ساکت نمی شد. چند نفر سعی کردند او را ساکت کنند ولی هیچ نتیجه ای نداشت. بله! سیامک تا 4 صبح فریاد زد و بارها همان یک جمله را تکرار کرد تا اینکه دیگر صدایش بیرون نمی آمد و حنجره های او نمی توانستند صدایی را تولید کنند و سپس آهسته پس از چند تکرار خیلی آهسته بخواب رفت. صبح زود عراقی ها برای آمار آمدند و همه پتوهای خود را جمع کردند و با صورتهای خواب آلود به ستون پنج ایستادند. ولی یک نفر هنوز زیر پتو بود و گوئی خیال نداشت از جایش بلند شود. سرباز عراقی به سراغ او رفت و با پوتین به او کوبید و سیامک با عصبانیت بلند شد و نگاهی به سرباز عراقی نمود و با بی اعتنائی از کنار او رفت و بسوی لنگة پنجره ای که باز بود رفت، سرباز عراقی مات و مبهوت مانده بود و بی اختیار بدنبال سیامک به راه افتاد. ناگهان سیامک چنان محکم با مشت به شیشه پنجره کوبید که همه عراقی ها از آسایشگاه به بیرون فرار کردند و تصور کردند سیامک می خواهد آنها را با شیشه بکشد. ارشد آسایشگاه به چند نفر از اسرا گفت که سیامک را محکم بگیرند و اجازه ندهند بقیه شیشه ها را بشکند و به سراغ سربازان عراقی که در جلو درب آسایشگاه ایستاده بودند رفت و جریان را برای آنها توضیح داد و نگذاشت سیامک را تنبیه کنند. اینطور سیامک خودش را معرفی نمود و تبدیل به شخصیتی مهم در اردوگاه شد. از خصوصیات سیامک چند نکته خیلی مهم سریع جلب توجه می کرد. اولین نکته این بود که دردی را در وجودش احساس نمی کرد. روزها می رفت کنار سیمهای خاردار و دست های خود را به سیمهای خاردار می مالید و آنها را زخم می کرد، همیشه روی دستهایش زخمهای بزرگی و شیارهایی وجود داشت که در اثر زخم سیمهای خاردار بوجود آمده بود. پاهایش هم هرگز در امان نبودند و همانطوریکه دستهایش را به سیمهای خاردار می مالید پاهایش هم که همیشه برهنه بودند را روی زمین می کشید و زخمی میکرد. روی انگشتان و قوزک پاهایش همیشه آثار زخم و خون ریزی پیدا بود. سیامک چای را داغ داغ بدون هیچ هراسی تا آخر سر می کشید و هیچ احساس درد یا سوزش نمی کرد. از دیگر خصوصیت سیامک، فرمانبرداری او بود، همیشه آخرین فرمان محول شده را اطاعت می کرد البته این خصوصیت فقط زمانی کارآئی داشت که حالش وخیم نبود. به طور مثال یکی به او می گفت برو آب بیاور و سیامک حرکت می کرد، دیگری می گفت در را باز کن و سیامک بدنبال دستور دوم می رفت دیگری می گفت همین جا بخواب و او راحت و بدون هیچ اعتراضی می خوابید. البته بعضی از این کارهای سیامک گاهی خیلی مفید و کارساز بود که یک مورد آنرا ذکر می کنم:

در کمپ 17 یک سرباز عراقی بود بنام «عامر» که از نظر خصوصیات ظاهری با عراقی ها خیلی فرق داشت. بیشتر سربازان و درجه داران عراقی معمولاً سیه چرده، زشت و بدقواره بودند یا بیش از حد چاق و شکم گنده بودند که به آنها می گفتیم «کم چون تانک» و یا دراز و لاغر که به شتر یا زرافه معروف می شدند، هر سربازی با توجه به رفتارش و قیافه اش لقبی در بین اسرا داشت که شامل گاو، فیل، نردبان، فرغون، روباه، سلطان و... می شد. این «عامر» خیلی خوش تیپ بود و شاید 19 یا 20 ساله بود.

قدش بلند و موهایی قهوه ای با چشمهای سبز داشت، بیشتر به اروپائی ها می ماند تا عراقی ها. «عامر» همچنین خیلی «حرامزاده» بود. بدون دلیل به بچه ها گیر می داد و آنها را کتک می زد. اخلاق خیلی زشت و بدی داشت و حتی به اسرای پیرمرد هم رحم نمی کرد و آنها را وحشیانه می زد، همیشه عادت داشت اسرا را تحقیر کند و از هر حربه ای برای این کار استفاده میکرد. گاهی اوقات اسرایی که بیمار بودند و توان حرکت کردن را نداشتند شکنجه میکرد و یا کتابهای بچه ها را پاره مینمود و یا با کلمات رکیک خون اسرا را بجوش می آورد. فکر میکرد یک قهرمان است و در جنگ نقش کلیدی دارد، خیلی مغرور و متکبر بود. تا اینکه ...

                                                                                                    ادامه دارد...

حس غم

حس غم

ز کجا شروع کنم من که دهد حس تورا غم                  به که گویم این سخن را که سزد دل تورا هم

به کجا روم من اکنون که توئی غائب و پنهان               به کدام ره روم من که رسد سرا تورا هم

به همان همای غائب که تو بردی از بر من                 من و این درد دو عالم بخدا رسد تورا هم

اگرم کنون جفایت بشکست پشت من را                       تو چنان مباش دلخوش که برد سر تورا هم

من و این قصه تلخت ببریم گوی فلک را                     تو و این جفای آنی نکشد خدا تورا هم

من و دل به صبر ایوب ببریم عمر این حجر                  تو و این سیاه چشمت ببری دل مرا هم

من و این ردای مجنون برسیم به خط وصلت                تو وآن اشتر مستت ببری وصل مرا هم

من واین یاسر غافل بزنیم به کوه فرهاد                      تو و این تیشه عشقت بکنی دل مرا هم

چهره تو

دوش درحاله خواب چهره تو پیدا شد              رخت بر بست همه غصه و دل شیدا شد

چاره این دل بیچاره فقط چهره توست              از همین جاست که این دل به کمانت تاشد

ذره ذره فروکش بکند هر دردی                     چون نمایان رخ زیبای تو در دنیا شد

نرگس چشم فسون بار تو در این عالم                        همه را سوی خرابات کشان دریا شد

هر کسی طالب این چهره بی پروایت              جنگ ها بر سر این چشمک ناز بر پا شد

حق و باطل نده راه به این مستانه                  که نسیب دل ما آن رخ بی همتا شد

دل و یاسر به تمنای وجودت  خورشید بارها ذوب دراین عالم بی معنا شد