خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

کمپ۱۷ تکریت - بخش دوم

 

 

عراقی ها این فاز آخر بدرقه را خیلی دوست داشتند و هنگام اجرای آن شور و شعف خاصی در آنها دیده می شد. هر عراقی خود را به نوعی ابزار مانند کابل، باطوم، چوب، سیم و حتی میله آهنی مجهز و تلاش می کرد حداکثر ضربه ها را به کسی که در حال عبور از کانال بود وارد کند، این قسمت از مراسم بدرقه برای اسرا که در واقع مفعول فاز بودند نیز از حساسیت خاصی برخوردار بود و هر کس در ذهن خود روشی را برای مقابله با آن طراحی می کرد. بیشتر اسرا به محض ورود به تونل مرگ دستهایشان را روی سر خود قرار می دادند و با سرعت می دویدند. عده ای دیگر دستهای خود را روی سر می گذاشتند و خم می شدند و می دویدند که این گروه ضربه های بیشتری را در پشت و کمر خود دریافت می کردند. عده ای نیز به محض ورود به تونل مرگ شروع به فریاد زدن می کردند و در حالی که سعی می کردند با بیشترین سرعت طول تونل را سپری کنند، به شدت فریاد می زدند و در فریادهای خود سه موضوع را عنوان می کردند؛ عده ای به زبان فارسی به عراقی ها فحش می دادند که گاهی اوقات عراقی ها متوجه می شدند و آنها را مجبور می کردند چند بار دیگر تونل مرگ را طی کنند. عده ای دیگر ا... اکبر می گفتند و ائمه معصومین را صدا می زدند و عده آخر که تعدادشان کم بود آه و ناله و التماس می کردند. سرنوشت خیلی از اسرا در این تونل مرگ تغییر می کرد، برخی سر از بیمارستان تموز در می آوردند، بعضی ها جائی از بدنشان می شکست، عده ای هم برای همیشه ناقص می شدند.

پس از اتمام تونل مرگ همه را سوار اتوبوس ها می کردند. دوباره آمار می گرفتند، بعد تمام شیشه های اتوبوس را می بستند. پرده ها را تا آخر می کشیدند و گاهی اوقات دستها و چشمها را نیز می بستند. تصور کنید گرمای 50 درجه عراق و اتوبوس با شیشه های بسته و بدون تهویه هوا چه سونایی بوجود می آمد. اتوبوسها بمدت یک یا دو ساعت بخاطر کنترل شدن و مسائل امنیتی و مجوز عبور در همین حالت می ایستادند و اسرا چاره ای جز عرق ریختن و تحمل نداشتند. راستی!! اگر خود شما در آن وضعیت قرار داشتید چه احساسی داشتید؟ آیا دیوانه وار به عراقی ها حمله نمی بردید تا عراقی ها با شلیک گلوله ای شما را از این همه رنج و مصیبت خلاص کنند؟ آیا با التماس از عراقی ها خواهش نمی کردید حداقل پنجره های اتوبوس را باز کنند یا کولر آنرا روشن کنند؟ آیا ... نمی دانم عکس العمل شما آن موقع چه چیزی می توانست باشد؟ ولی من خودم شاید تمام این راهکارها را تجربه کرده بودم یا از نزدیک مشاهده کرده بودم و عاقبت به این نتیجه رسیده بودم که تنها راه این مشکل فقط صبر و تحمل است نه چیز دیگر. عراقی ها خیلی ستیزه جو بودند و سعی می کردند هرگونه مقاومت را با بدترین شکل سرکوب کنند. اگر کسی در مقابل ضربات کابل مقاومت می کرد و به اصطلاح به روی خودش نمی آورد، عراقی ها بشدت عصبی و وحشی می شدند و آنقد او را می زدند که دیگر هرگز هوس قهرمان بازی به سرش نزند. در مقابل اگر التماس و عجز هم می کردیم نتیجه ای در بر نداشت و حداکثر کار عراقی ها این بود که کمتر کتک بزنند ولی در تغییر وضعیت موجود هیچ اقدامی نمی کردند.

نقطه ضعف عراقی ها فقط هندوانه بود که خیلی راحت زیر بغل آنها قرار می گرفت. فرقی نمی کرد از افسر تا سرباز این خصلت را داشتند. اگر به آنها ارزش و اعتبار می دادی و آنها را افراد عالم، متشخص، قوی و متفکر می دانستی دیگر نصف مشکلات را حل کرده بودی. من خودم از این ترفند بسیار استفاده نمودم، هرگاه وضعیت بدجوری گره می خورد یکی از سربازان یا درجه داران که مشغول عبور یا در همان نزدیکی بود را صدا می زدم و می گفتم:

-        «از شخصی مثل شما بعید است که مثلاً این گرمای طاقت فرسا را تحمل کنید، پس بهتر است این دریچه اتوبوس را باز کنید»...

و او هم بدون هیچ مقاومتی این کار را انجام می داد. طبیعی است که دیگر اسرا نیز این مسائل را بخوبی تشخیص داده بودند و درک می کردند و منتظر فرصت مناسب بودند تا از طریق همین ترفند بسیار کارآمد مشکل را بطریقی حل کنند.

متأسفانه این شیوه برخورد با عراقی ها علیرغم اینکه بسیار کارساز بود، به مزاج بیشتر اسرا و بویژه رهبران گروه زیرزمینی خوش نمی آمد و آنرا بشدت نکوهش می کردند. این مسائل گاهی چنان حساس می شد که اگر در اردوگاه اسیری خودش به سمت عراقی ها می رفت و با آنها حرف می زد، در معرض اتهام جاسوسی که از گناهان کبیره در اسارت بوده قرار می گرفت. بیشتر اسرا و اعضای فعال گروه زیرزمینی همیشه تأکید می کردند که اسرای ایرانی باید کمترین تماس و برخورد را با عراقی ها داشته باشند. نمی بایست با عراقی ها فوتبال یا دیگر بازی ها را انجام می دادند. هیچکس نباید مستقیم به سراغ عراقی ها برود و با آنها گفتگو کند یا بگو و بخند راه بیاندازد. بچه ها هم به دلایل بسیار زیادی از جمله نفرتی که از آنها داشتند مجبور بودند تا حد امکان برخوردی با عراقی ها نداشته باشند، مگر در مواردی که عراقی ها آنها را احضار می کردند. این شیوه تحقیر عراقی های موجود در اردوگاه عواقب بسیار بدی را دربرداشت که تونل مرگ می توانست یکی از این تسویه حسابها باشد.

اسم تکریت و زادگاه صدام وحشت خاصی را ایجاد می کرد و ترس و دلهره اسرا را زیاد می کرد. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم متوجه شدیم که ما تنها نیستیم و اسرای دیگری را هم به این اردوگاه آورده اند. فضای اردوگاه برخلاف اردوگاه رمادیه بسیار وسیع بود و آسایشگاه ها بصورت دوتایی و با فاصله تقریباً زیادی قرار داشتند و چهار آسایشگاه توسط سیم های خاردار از چهار آسایشگاه دیگر جدا شده بود و تبدیل به کمپ 1 و 2 در اردوگاه تکریت شده بودند، ما را در کمپ 1 قرار دادند. نکته جالب این اردوگاه وجود سربازان و درجه داران جدید بود که قبلاً در اردوگاه اسرا نبودند ضمن اینکه به هیچ عنوان فارسی بلد نبوده و بشدت وحشی بودند. رفتارشان خیلی عجیب و غریب بود و از بدو ورود اسرا را زیر ضربات کابل و باطوم قرار دادند که در همان روز اول یکی از بچه ها از شدت کتک کاری شهید شد که این امر ضربه روحی شدیدی به اسرا وارد نمود. روز اول نتوانستیم بفهمیم چه خبر است؟ و برنامه عراقی ها چیست. روز دوم عراقی ها اجازه دادند بچه ها به دستشویی بروند و چهره های جدید را بشناسند. تازه متوجه شدیم که اینجا اردوگاه تبعیدی هاست و عراقی ها از تمام اردوگاه های اسرا افرادی را که با آنها مخالفت می کرده اند و به اصطلاح آنها «دجال» بودند را به این منطقه انتقال داده اند. البته در بین آنها جاسوسانی را هم قرار داده بودند که بعلت ناشی گری عراقی ها در تماس با آنها خیلی سریع لو رفتند و در عمل نمی توانستند کاری انجام بدهند. کم کم متوجه شدیم که اسرائی با سابقه بیش از 9 سال اسارت را نیز به اینجا آورده اند، حتی تعدادی از اسرای جدید را نیز به این مکان آورده بودند و به اصطلاح آش شله قلمکار درست کرده بودند. بعضی از اسرا توانستند از دوستان، نزدیکان و حتی برادران خود که در دیگر اردوگاهها بودند با خبر شوند و دو برادر اهوازی را هم به این اردوگاه آورده بودند که بعد از سالها همدیگر را ملاقات کردند.

بالاخره به اردوگاه تکریت رسیدیم و می رفت تا دوباره زندگی جدیدی را آغاز کنیم. اختلافی که این اردوگاه با دیگر اردوگاه ها داشت این بود که عراقی ها از همه اردوگاه های اسرا بچه های به اصطلاح خودشان مخالف و دجال را دراین اردوگاه جمع آوری کرده بودند تا شاید در واپسن روزهای اسارت ما را کنترل کنند. از طرف دیگر تعدادی از جاسوس های حرفه ای را نیز به اردوگاه ما آورده بودند تا بخوبی بتوانند بر اوضاع مسلط باشند ولی خیلی زود فهمیدند که کاری از دستشان بر نمی آید و حتی با شهید نمودن یکی از اسرا نیز نتوانستند نتیجه ای بگیرند. وضعیت این اردوگاه که ابتدا با شکنجه های وحشیانه و حتی زنده بگور کرده بچه ها در رمل های اردوگاه شروع شده بود به مرور زمان بهتر شد و بچه ها توانستند حتی زندگی به نسبت بهتر در مقایسه با دیگر اردوگاه ها داشته باشند. یکی از نکته مثبت دیگر این اردوگاه نیز وجود افرادی شاخص مانند روحانیون، سپاهیان و دلیر مردانی بود که ما اسم و شجاعت آنها را در دیگر اردوگاه ها نیز شنیده بودیم و همراهی با این عزیزان بسیار لذت بخش بود. یکی از این افراد شاخص و بحق سید آزادگان مرحوم حاج آقا ابوترابی رحمه ا... علیه بود که خداوند توفیق زیارت ایشان و همراه بودن با ایشان به مدت یکسال را نصیب این حقیر نیز نمود.

شاید بتوان این یکسال پایان اسارت را به سال پایانی دانشگاه تشبیه نمود که در این سال دانشجویان نتیجه گیری کلی را نموده و همچنین پروژه ای را نیز برای اخذ مدرک خود تهیه می کنند. برای من و شاید خیلی از دیگر اسرا وضعیت به همین منوال بود. در واقع در محیطی بودیم که فرصت داشتیم آخرین بهره ها را از اسارت ببریم. باید توشه ای 60 ماهه در اسارت را به نتیجه خوبی می رساندیم و همین طور هم شد.

اندوخته های اسارت از زمان شروع تا پایان دارای نظم خاصی بود که خارج از اراده اسرا بود و این روند دارای برنامه ریزی خاصی بود و ما را به سوی هدفی روشن پیش میبرد. از طرف دیگر وجود حاج آقا ابوترابی فرصتی بسیار خوبی برای یادگیری ظرافت در عمل و اخلاق بود. وی در اخلاق و رفتار خود الگوئی کمیاب بودند. طریق حرف زدن، دوست داشتن دیگران، فداکاری برای همه، تلاش در حفظ سلامت دیگران حتی درگیر شدن با عراقی ها، ایثار به تمام معنا و هزاران صفت نیکوی دیگر که وصیف آنها در توان اینجانب نیست، در وجود ایشان هویدا بود. در مدتی که افتخار همراهی با وی را داشتیم احساس می کردیم که تمامی اعمال و رفتار ما در حال صیقل دادن بود و ریزه کاری هایی را فرا گرفتیم که پیش از آن به ذهنمان نیز خطور نمی کرد. سجده های طولانی ابوترابی که گاهی بیش از یک ساعت نیز طول می کشید، قرائت ترتیل قرآن در نیمه های شب و بدون جلب توجه، فروتنی خاص، افتادگی در مقابل تمامی اسرا، ارجحیت دادن خواست بچه های اسیر بر خویش و دیگر رفتار و اعمال که همگی در ارتقاء بعد معنوی و روحانی اسرا نقشی ویژه و متمایزی داشت. وی با روح بلندی که داشت با رفتار خود درسهایی به ما آموخت که شاید نتوان نمونه اش را در هیچ دانشگاهی یافت.

عزیزان دیگری نیز در اسارت و بویژه اردوگاه تکریت حضور داشتند که از آنها هم میتوان بعنوان انسانهایی وارسته و عارفانی بی نظیر یاد کرد ایشان نیز نقشی بزرگ و تعیین کننده در سیر صعودی بعد معنوی اسارت داشتند ولی حضور خورشیدی چون حاج آقا ابوترابی نورافشانی دیگر ستارگان را در سیطره خود قرارداده بود و امکان ظهور کمتری در آن اردوگاه به آنها می داد.

نکته دیگری که در آخرین سال اسارت قابل تفکر است آماده سازی بچه ها برای ادامه زندگی در ایران بود. شاید اگر فرصت همراهی با دیگر عزیزان اسیر و استفاده از حضور معنوی افرادی چون حاج آقا ابوترابی رحمه ا... علیه در آن موقعیت خاص بوجود نمی آمد، بیشتر ما در برخورد با فضای بیرون از اردوگاه و دنیای مادیات دچار مشکلات عدیده ای می شدیم و این نیز از برکات خداوند متعال و نتیجه توسل به ائمه اطهار علیهم السلام بود که بتوانیم آخرین درس اسارت را نیز با موفقیت پاس کرده و خودمان را برای دوره ای جدید با ویژگیهایی کاملاً جدید آماده نمائیم. گرچه ناملایمت ها و جذابیت های مادیات و دیگر میخهای دنیوی بسیار بود که این حقیر و شاید عده زیادی از آزادگان را میخکوب کرده و اجازه تداوم این سیر معنوی را بعد از آزادی از اسارت سلب نمود. امید است که در این مراحل که به مراتب حساس تر و پیچیده تر بوده و ما نیز تجهیزات و سلاحهای دوران اسارت را نیز با خود نداریم، دگر بار الطاف پنهان حضرت حق و نظر مهربانانه ائمه اطهار و توجه شهیدان اسارت به ما اسیران دنیا همگی ما را از جمیع بلاهای دنیوی و اخروی حفظ کرده و دوباره به همان شیوه در مسیر معنوی دوران اسارت قرار دهد. بافت این اردوگاه طوری بود که به آسانی نمی شد درخصوص برنامه های اردوگاه تصمیم گرفت. از یک طرف عراقی ها فشار بسیاری به اسرا می آوردند و بشدت تنبیه می کردند و از طرف دیگر ترافیک فعالان و رهبران گروه زیرزمینی دیگر اردوگاه ها در اینجا شکل گرفته بود. هرکسی نظرهای خود را توسط حاج آقا ابوترابی جا می انداخت و به همین خاطر کسانی که مدت بیشتری را با حاج آقا ابوترابی سپری کرده بودند، در اولویت قرار داشتند. هنوز کسی نتوانسته بود خود را مطرح کند که یک ماشین مخصوص حمل اسرا به اردوگاه آمد و تعدادی اسیر را با خود آورد که ناگهان یکی از اسرا فریاد زد«ابوترابی ابوترابی». همة توجه ها به چند اسیر جدید متمرکز شد. 6 یا 7 نفر بودند که با آن لباسهای زرد از ماشین پیاده شدند.

حاج آقا ابوترابی مردی کوتاه قد و لاغر اندام و 50 ساله بنظر میرسید. روی پیشانی اش اثر مهر نماز و سجده نمایان بود. خیلی ساده و خودمانی بود، اولین بار که او را می دیدی چنان گرم می گرفت که گوئی سالهاست با او رفاقت کرده ای. بسیار کم توقع بود و با دقت به حرفهای بچه ها گوش می داد و همیشه با لبخند جواب بچه ها را می داد. همیشه حرف از امیدواری و بازگشت به ایران می زد و هیچگاه حاضر نبود به اسرا آسیب برسد. برخورد بسیار متین و موقرانه با عراقی ها داشت. آنقدر در رفتار خود استاد بود که عراقی ها با وجودیکه می دانستند او یک روحانی است به او احترام می گذاشتند و اگر در اردوگاه اتفاقی پیش می آمد یا اسرا شورش می کردند، عراقی ها به ابوترابی اجازه می دادند برای اسرا سخنرانی کند و همه را آرام نماید. در اردوگاه تکریت اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری افتاد که در همه آنها او بیشترین تأثیر را داشت. با حضور اولین روز ابوترابی در اردوگاه گوئی آرامش به اردوگاه آمد. عراقی ها دیگر خیلی اذیت نمی کردند و از طرف دیگر ابوترابی نیز همة را به آرامش و پیروی از دستورات عراقی ها فرا می خواند و همیشه تأکید می کرد:

-        « شما فرزندان من هستید و من دوست دارم فرزندانم سالم بمانند».

همة مریض ها را عیادت می کرد و با صبر و متانت به حرفهای آنها گوش می داد و کارهایشان را انجام می داد. یکی از اسرا بنام علی درودی که در اثر شکنجه عراقی ها روانی شده بود و گاهی اوقات که حالش بد می شد به هر کس که می شناخت یا اسم او را شنیده بود فحش می داد. حتی به صدام و بزرگان سیاسی عراق، گاهی اوقات در چهره ابوترابی به او ناسزا و حرفهای نامربوط می زد ولی ابوترابی می خندید او را در آغوش می گرفت و به آرامش فرا می خواند. همین علی یک روز به حاج آقا ابوترابی گفت:

-        باید با من والیبال دو نفره بازی کنی!

ابوترابی بدون هیچ مقاومتی پذیرفت، درحالیکه گرمای هوا طاقت فرسا شده بود و هیچکس حاضر نبود زیر نور آفتاب بایستد، چه رسد به اینکه والیبال آنهم دو نفره بازی کند. ولی ابوترابی پذیرفت و آنقدر بازی کردند که علی از حال رفت و دیگر توان بازی را نداشت.

ابوترابی همه ورزش ها را بخوبی انجام میداد و در هیچ کاری ضعیف نبود. تنیس روی میز را خیلی قشنگ بازی می کرد و در بیشتر مواقع با بچه ها مسابقه می گذاشت. در دو سه روز اول اقامت ابوترابی بچه های کمپ 7 رمادی و بعضی اردوگاههای دیگر به این نتیجه رسیدند که بعضی از اسرای کمپ 7 و فعالان گروه زیرزمینی در آن اردوگاه ها نظرهای واقعی حاج آقا ابوترابی را درست اجرا نمی کردند بلکه علایق و سلیقه های شخصی خودشان را به اجرا می گذاشتند. بسرعت اعتراض ها شروع شد و بچه ها سراغ ابوترابی رفته و از این افراد شکایت کردند. ولی ابوترابی نسبت به تأیید یا رد آنها چیزی نگفت و اظهار داشت که هدف من سالم نگهداشتن بچه ها برای ایران و خانواده هایشان است و این امر واجب است و گرنه نماز جماعت و دعاهای دسته جمعی اگر باعث وارد آمدن ضایعه به اسرا شود واجب نیست و ما باید برای سالم ماندن اسرا قوانین عراقی ها را تا حد امکان پیروی کنیم، درحالیکه اصول خود را از دست نمی دهیم مواظب سلامتی خودمان هم بوده و سعی نکنیم بیهوده با عراقی ها مشکل تراشی کنیم.

وقتی ابوترابی گفت که خودش به زیارت کربلا رفته و بقیه اسرا را هم تشویق کرده است، دیگر تحمل آن برای ما غیرممکن شد و تحمل این ظلم بزرگ که توسط عده ای اندک با استفاده از اسم و نظرهای ابوترابی به ما رفته بود خیلی سخت شده بود ولی در عمل کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. چون در وحله اول آن آقایان رهبران گروه زیرزمینی یا در اردوگاه وجود نداشتند و در وحله دوم چنان محافظه کار شده بودند که بعضی باور نمی کردند آنها نقشی در این تصمیم گیری ها داشته اند.

یاد آن روزها

حوالی غروب به شهر نیسان رسیده و ما را به پادگان بردند و بیرون یک ساختمان پس از فیلمبرداری و آزار و اذیت نشاندند. کم کم شب شد و ما را به یک سلول فرستادند و حدود یک ساعت استراحت کردیم. چون دستها و چشمهایمان باز بود و بهتر می توانستیم با یکدیگر صحبت کنیم. به بچه ها که نگاه کردم فقط پنج الی شش نفر آنها را می شناختم که یکی از آنها معاون گروهان خودمان بود. یکی از بچه های نورآباد بنام محمد میدجانی که کمک تیربار دسته خودمان بود بدجوری ترکش خورده بود و در اثر موج انفجار و این شکنجه ها دیگر بکلی از حال رفته بود و در وسط اتاق افتاده بود. ناگهان درب سلول باز شد و سرباز عراقی اسمی را خواند. متوجه نشدم آخر عراقی ها اسم فارسی را نمی توانستند خوب تلفظ کنند و بجای سرافراز می گفتند: «سیرآزاد».

یکی بچه ها به من اشاره کرد و گفت:

-       اسم ترا می خوانند.

با تعجب از جا بلند شدم. به عربی گفت:

-       «انت سیرآزاد»

-       بله.

دو دست و چشمهایم را بست و از اتاق خارج کرد. هیچ چیز قابل روئیت نبود و شب همه جا را گرفته بود و سرباز عراقی با سر و صدا و هل دادن مرا به جلو می برد. یکبار هم پایم را داخل جوی آب گذاشتم که نزدیک بود بیافتم ولی سرباز عراقی نگهم داشت و پس از طی کردن چندین پیچ و پله روی یک صندلی مرا نشاندند. مدتی سپری شد. گاهی صدای گریه و فریاد از نزدیکی به گوش میرسید که واضح نبود. بالاخره صدای دری به گوش آمد و مرا داخل اتاقی برده و چشمهایم را باز کردند و روی صندلی نشانده و دستهایم را به همان صندلی محکم بستند.

اتاق بزرگی بود و یک میز سیاه وسط آن قرار داشت دیوارها را نمی شد دید چون نور فقط روی میز را می پوشاند. چهار الی پنج عراقی نیز در اتاق بودند که همگی اسلحه کمری داشتند و یکی از آنها یک باطوم در دستش بود که گاهی مانند فندک روشن می شد و برق می زد. از حال و هوای اتاق بوی بازجویی و شکنجه به مشام می رسید.

ترس کم کم بر تمام وجودم مستولی شد. آخر تا آن زمان من در ایران حتی با یک افسر ایرانی نیز روبرو نشده بودم و حال در آن سن و سال باید با این شرایط روبرو می شدم. بازجویی شروع شد و یک سرباز به دقت ترجمه می کرد و دیگری همه چیز را می نوشت و سه افسر نیز سوال می کردند. سوالات اول و دوم به آسانی گذشت که وارد سوالات خانوادگی شدند و از خانواده و شرایط و آدرس دقیق پرسیدند همگی را به دقت جواب دادم تا اینکه پرسید:

-       چرا به جبهه آمدی؟

نتوانستم جواب بدهم. سکوت کردم. افسر عراقی باطوم برقی را روی شانه ام گذاشت و به هوا پرت شدم به همراه صندلی به زمین خوردم و سرم شکست و خون از گونه هایم جاری شد. دو افسر دیگر در همان حالتی که افتاده بودم شروع به زدن با کابل و باطوم کردند، دیگر دردی احساس نمی کردم و فقط بالا و پایین رفتن کابلها را می دیدم انگار به یک کیسه پر از کاه می زدند. وقتی بهوش آمدم تمام بدنم خیس بود و سطل آبی کنارم خالی گذاشته شده بود. دوباره سوال کردند:

-       خمینی را دوست داری؟

-       بله من مقلد خمینی هستم.

دوباره باطوم برقی بکار افتاد و دیگر نفهمیدم چه شد.

در عالم رویا بودم که کسی صدایم زد:

-       برادر! برادر! بلند شو وقت نماز است.

فکر کردم در چادر پشت خط هستیم و موقع اذان صبح شده است، بلند شدم نشستم و صحنه سلول و بچه های لت و پار چنان ضربه ای به مغزم وارد کرد که برای چند لحظه قدرت هیچ حرکتی را نداشتم. احساس سر درد عجیبی داشتم به خودم نگاه کردم دیدم تمام بدنم پر از خون است و لباسهایم پاره پاره شده اند.صحنه بازجویی یادم افتاد از یکی از بچه ها پرسیدم:

-       من کجا هستم؟کی مرا آورده اینجا؟

-       دو سه ساعت قبل در حالی که بی هوش بودی ترا داخل سلول انداختند، برده بودند برای بازجویی؟

-       بله.

نگاهم به محمد میدجانی افتاد. ناخودآگاه به سراغش رفتم دیدم به سختی نفس می کشد. به اطراف نگاه کردم دیدم یک لیوان یکبار مصرف که کمتر از نصفش آب بود کنار دیوار بود. آنرا برداشتم و به محمد گفتم:

-       آب می خواهی؟

چشمهایش بی رمقش را تکان داد. کمی آب از بین دندانهایش که در هم قفل شده بود ریختم، هنوز آب را فرو نداده بود که تمام کرد. انگار دنیا روی سرم آوار شده بود. سرم را روی سینه اش که پر از خون بود گذاشتم و های های شروع به گریستن کردم. کم کم بچه ها متوجه شده و مرا بلندکردند و گفتند:

-       باید برایش نماز بخوانیم.

محمد را پیش رویمان گذاشتیم و همگی به نماز ایستادیم. عراقی ها در را باز کردند و با تعجب صحنه نماز میت را نگاه می کردند و می گفتند:

-       شما مجوس هستید! چرا نماز می خوانید؟

بعد از حدود نیم ساعت چند عراقی با یک پتو آمدند و محمد را لای پتوی ارتش سیاه رنگی پیچیدند و با خود بردند. انگار پاره ای از بدنم را جدا کردند و بردند. به چهره دیگران نگاه کردم همه چشمها در حال اشک ریختن بودند ولی صدایی از کسی بگوش نمی رسید و هر کس به گوشه ای خزیده و زانوی غم در بغل گرفته و گریه می کردند. بدین ترتیب اولین روز اسارت به اتمام رسید و روز دوم اسارت شروع شد و شروعی برای 62 ماه اسارت جانکاه بود.