خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

اکابر بخش چهارم

یک روز صبح که بیدار شدیم باران همه جا را خیس کرده و محوطه پر از آب و گل شده بود. با دیدن باران و آب بیاد سطل ممنوعات افتادیم و پس از آمار چند نفر اسراء سراغ سطل رفتند ولی با کمال ناباوری متوجه شدند که سطل پر از آب شده و تمامی وسایل خیس شده اند. تمام دفترچه ها را بیرون آورده و در جائی دیگر که فکر کنم زیر پله ها بود مخفی کردند و شب هنگام بعد از رفتن عراقی ها نخ وسط دفترچه ها را باز کردیم و برگه ها را با نخ هایی که از جوراب تهیه کرده بودیم آویزان کردیم تا سریعتر خشک شوند. کاغذهای سیمانی مقاومت خیلی خوبی داشتند و اصلا" متلاشی نمی شدند. حتی رنگ نوشته ها هم از بین نرفته بود. آن شب دو نفر نگهبان بودند که در ابتدا و انتهای آسایشگاه مشغول دیده بانی بودند و به محض دیدن سربازان عراقی که معمولا" برای سرکشی می آمدند فریاد می زدند «وضعیت قرمز» و بچه ها هم وضعیت را به حال عادی تبدیل می کردند. ولی آن شب یکی از نگهبانها که مسئولیت دیده بانی قسمت ورودی آسایشگاه را داشت خوابش برده بود و متوجه حضور سربازان عراقی نشده بود. ناگهان عده ای متوجه شدند که دو سرباز عراقی مشغول نگاه کردن به درون آسایشگاه هستند. آنها تمامی صفحات دفترچه ها را که روی طناب آویزان کرده بودیم دیدند و با عصبانیت گفتند:

-        « فردا پدرتان را درمی آوریم.»

و رفتند. بعد از رفتن عراقی ها زلزله ای بپا شد و بعضی از اسراء به سرزنش نادر که نگهبان بود پرداختند ولی نگرانی اصلی همه فردا صبح و حضور عراقی ها بود. ناگهان یکی از اسراء پیشنهادی داد که بجا و سازنده بود. او قوطی شیر خشک را که هنوز استفاده نشده بود را آورده و با سائیدن کف آن روی موزائیک های کف آسایشگاه از ته آنرا باز کردیم و محتوای آنرا خالی کردیم و تمامی دفترچه ها را در آن جای دادیم و دوباره به حالت اول درآورده و سرجایش گذاشتیم و با خیال راحت خوابیدیم.

نظرات 5 + ارسال نظر
فریده یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:03 ب.ظ http://bandarlengeh.blogsky.com

وای تو هم که عین فیلمای ایرانی تمومش کردی...
آخرش چی شد بالاخره فردا صبح سربازای عراقی چیکار کردن؟؟؟؟

حمید قاسمی چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:05 ق.ظ

سلام عزیزم حالت چطور هست امیدوارم که خوب باشی
راستی عزیز شما یادت باشد اخر هم این کتاب خاطرات را برای من ارسال نکردی
اخه من نوشته هایم را دادم به موسسه حفظ اثار دفاع مقدس و گفتند قابلیت استفاده و چاپ دارد
می خواستم از کتاب شما در برخی موارد استفاده کنم
راستی سرافراز عزیز یک سایت مجزا با پسوند معرف بزن
تا بیشتر بشود استفاده کرد
ضمنا یک خبر قرار است برگه های سهام شرکت مینو را توزیع کنند در اینجا اغاز شده به زودی با یک جعبه از محصولات مینو خدمت شماهم خواهند رسید
به اقا زاده ها و خانواده و پسر کوچلو هم سلام برسان

خدارحمی شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:45 ق.ظ http://khodarahmi.blogsky.com

سلام
من تازه وبلاگ شما رو دیدم . خاطرات پند آموزی است
به وبلاگ من هم سری بزن -
مننون
یا حق

مسیح من دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:32 ب.ظ

سلام
عیسی خداست
جمله ای که شاید به گوش شما هم خورده باشه
دوست دارم نظر شما رو در مورد این جمله و پستی که گذاشتم بدونم
از شما دوست عزیز دعوت میکنم تشریف بیارید
و وبلاگ ما رو با حضور خودتون زینت ببخشید و گرم کنید

http://mymasih.persianblog.ir

علی اصغر اسماعیلی سه‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:37 ب.ظ http://www.pnuevaz.blogfa.com

با سلا خدمت آقای عبداللهی.بنده اهل شهر لطیفی (ولایت شهید اکبرپور هستم)از لارستان هستم
از اقوام شهیدم که با جست و جو توی اینترنت شما رو پیدا کردم.سوالاتی مهم واسم پیش اومده از خود شهید اکبرپور.توی خاطرات اسارتتون چیزهای جالبی از شهید نوشتید که خیلی عجیبه.حتی از خانوادش هم می پرسیدم تعجب می کردند..خواهشمندم در صورت خواندن این پیام ایمیل یا مسیجی به بنده بدید تا بتونم مزاحم وقت شریفتون بشم و سوالاتم رو بپرسم.که البته باید در اول مطمئن بشم که مطالبم رو دارید میخونید یا نه.یک عکس 4نفری از شهید دارم که خیلی جالبه.میخواستم اون سه تای دیگه رو هم شناسایی کنید.باتشکر
09392829683

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد