خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

سیف الله بخش پایانی

افسر عراقی دکمه را بالا زد و اشاره کرد نفر بعدی داخل شود. از اتاق بیرون آمدم. سیف ا... ناله می کرد و مثل مار به خود پیچیده بود. خون از دماغ و بر روی لباسهایش جاری شده بود خواستم کمکش کنم که سرباز عراقی با داد و فریاد مانع شد و مرا با ضربات کابل به داخل سلول برد و بسرعت در سلول را بستند. عراقی ها به ترتیب 10 نفر 10 نفر همه را برای مصاحبه بردند و بعد از اتمام مصاحبه ها که از ظهر گذشته بود دو سرباز عراقی سیف ا... را کشان کشان داخل سلول انداختند. به سراغش رفتم دیدم تمام بدنش خیس است و اثری از خون ریزی در او دیده نمی شود. کمی بادش زدم و آهسته از او سئوال کردم:

-         چرا خیس شدی؟

بسختی سرش را بلند کرد و نگاهی به لباسهایش کرده و گفت:

-         «مو اصلا"او ندیدم».

یکی از بچه ها با خنده گفت:

-         وقتی بی هوش بودی دو سطل آب ریختند حاجی دوش گرفتی تو این گرما واقعا" غنیمت است.

سیف ا... لبخندی زد و با همان لهجه بوشهری گفت:

-         «مو از روز ازل بختم کج افتاد»

بیشتر بچه ها خنده شان گرفت و سیف ا... بادیدن شادی بچه ها شروع به خندیدن نمود. دندانهایش که در اثر آب و هوای جنوب رنگ و لعاب قهوه ای به خود گرفته بود برای همه بچه ها جالب و این امر خنده ها را بیشتر کرد.


سیف الله بخش سوم

حوالی ساعت 8 صبح بود که عراقی ها در سلول را باز کردند و 12- 10 نان سمون که شبیه نان ساندویچی بود بهمراه دو بسته پنیر خارجی داخل سلول ریختند. یک دفعه بیاد صبحانه پشت خط، شهردار، چادر و غیره افتادم. هرکس که میل داشت تکه نانی برداشت و مشغول خوردن شد و بعد اجازه دادند که همان قابلمه کزایی را یکی از سربازان به داخل دستشویی ببرد و آب بیاورد. بالاخره این بار آب تمیزتر بود و بیشتر خوردیم. هنوز تعدادی از بچه ها مشغول خوردن نان و پنیر بودند که دوباره در آهنی باز شد و سرباز عراقی باطوم به دست وارد شد و گفت :

-         «منو مرافق»

من که چیزی نفهمیدم. یکی از بچه ها گفت:

-         می گوید:«چه کسی می خواهد دستشویی برود؟»

حدود 30 نفر دست بلند کردیم که سه نفر را انتخاب کرد و بیرون رفتند، هنوز درب بسته نشده بود که صدای زدن بچه ها و داد و فریاد بلند شد. در همان پشت درب هر سه نفر را بشدت یا کابل و باطوم زدند و وارد دستشویی کردند و پس از اتمام کار دوباره یک فصل کتک مفصل زدند و آنها را به داخل سلول انداختند. سرباز عراقی دوباره فریاد زد:

-         «منو مرافق»

این بار حداکثر 10 نفر جرأت داشتند به دستشویی بروند. من که حسابی ترسیده بودم دستم را بلند نکردم ولی سرباز عراقی اشاره کرد تو هم باید بیایی 10 نفر من، علی که تکاور 55 هوابرد و مراد یک بسیجی دیگر بودیم، تا بیرون رفتیم عراقی ها اجازه ندادند اطراف را نگاه کنیم و با ضرب و شتم زیاد خواستند که در را ببندیم، علی سریع کلون فلزی در را بست و هرکدام وارد یک دستشویی که روبروی سلول قرار داشت شدیم. سرباز عراقی مدام با کابل به در دستشویی می کوبید و می گفت: «اسرع اسرع اسرع». چاره ای نبود شیلنگ آب را در دهان گذاشته بودم و همزمان آب می خوردم. بسرعت بیرون آمدیم و تا بازکردن در و داخل شدن نیز چندین ضربه کابل دریافت نمودیم. این روش دستشویی رفتن به هیچ عنوان مطلوب سیف ا... نبود و دوست نداشت به دستشویی برود. خیلی ترسیده بود. البته خیلی ها می ترسیدند ولی بهرحال دو الی سه روز یکبار ناچار به دستشویی به روش بعثی ها می رفتند. حدود چهار روز بود که سیف ا... به دستشویی نرفته بود. من و علی با او صحبت کردیم و تشویق کردیم که به دستشویی برود. پس از ساعتها بحث و مذاکره بالاخره قبول کرد که به دستشویی برود و هنگامی که سرباز عراقی صدا زد «منو مرافق» سیف الله هم بلند شد ولی از بخت بد تنها بود و کس دیگری نمی خواست دستشویی برود. ناچار به تنهایی بیرون رفت و سرباز عراقی به او گفت «سدالباب» یعنی در را ببند ولی سیف ا... متوجه نشد و به اطراف نگاه میکرد سربازان عراقی خیال کردند او قصد فرار دارد. چند نفری او را احاطه کردند و شروع به زدن و پس از حدود 15 دقیقه پیکر نیمه جان او را که پر از خون بود به داخل سلول انداختند. بیچاره سیف ا... دستشویی نرفت بکنار اینهمه کتک نیز خورده بود. ناچار روز بعد علی بهمراه سیف ا... بیرون رفت و هر دو با کتک موفق به رفتن دستشویی شدند. پس از گذشت دو یا سه روز از ورود به این سلول یکروز متوجه شدم که جانوری کوچک در حال بالارفتن از گردن سیف ا... می باشد. اول خیال کردم مورچه است، آنرا با دست گرفتم دیدم چیز دیگری است، از یکی از بچه ها پرسیدم این دیگه چیه؟ که فریاد زد: شپش!!. بله این هم سوغاتی آن پتوهای عراقی بود که در سلول بودند و به این ترتیب در مدت چند روز تمامی بدن ما پر از شپش شده بود و بیشتر اوقات رژه رفتن آنها در بدن خود بصورت انفرادی یا دسته جمعی بودیم. این میهمانان ناخوانده تا چند ماه حضور دائمی و آزار دهنده ای داشت. روز هفتم یا هشتم اقامت در سلول بود که عراقی ها 10 نفر را به اسم خواندند و از سلول بیرون آوردند، همیشه اسم من بعد از سیف ا... بود که همیشه در جلو من قرار داشت. ما را به صف کردند ولی برخلاف عادت معمول از کتک کاری خبری نبود. ما را به داخل سالن دیگری بردند و پشت درب اتاقی منتظر ماندیم. هیچکس نمی دانست چه خبراست. فکر کردیم بازجوئی است ولی یک افسر عراقی که فارسی صحبت میکرد آمد و گفت:

-         می خواهیم خبر اسارت شما را به خانواده تان برسانیم. یکی یکی داخل اتاق می شوید، خودتان را معرفی می کنید، و حتما" بگوئید برادران عراقی رفتار خوبی با ما دارند.

چهار یا پنج نفر داخل شدند و هرکدام حداکثر پنج دقیقه بعد برگشتند. سیف ا... فارسی را هم به زور صحبت می کرد. داخل شد و یک افسر چاق و بد هیکل عراقی ضبط صورت بزرگی را روی میز گذاشته بود و به سیف ا... گفت:

-         «یاا... بگو»

-         مو! مو سیف ا... مو!مو کیم!؟

بیچاره گیج شده بود نمی دانست چه بگوید که ناگهان افسر عراقی عصبانی شد و فکر کرد سیف ا... قصد دارد مصاحبه نکند و شروع به زدن وی کرد. دیگر سربازان نیز آمدند و سیف ا... مانند توپ بسکتبال بین هم پاس می دادند ،یکی با مشت، دیگری لگد می زد، بعدی با چوب جارو و باطوم و آنقدر سیف ا... را زدند که بیهوش نقش بر زمین شد. او را در همان حالت رها کردند و مرا به داخل اتاق راهنمایی کردند و افسر عراقی دکمه قرمز ضبط را فشار داد و گفت :

-         «بگو».

-         من سرافراز عبدالهی جمعی لشکر 19 فجر در مورخه 20/4/64 در منطقه دهلران به اسارت در آمدم.

و با احساس باطوم روی شانه ام ادامه دادم:

-         «رفتار برادران عراقی با ما بسیار خوب است».

سیف اللهُ . بخش دوم

گرمای طاقت فرسای عراق آن هم در تیرماه سال 64 غیر قابل تحمل بود و بچه ها با ناله های ماء، ماء آب و یا حسین یکی یکی از حال می رفتند. سه روز می شد که آب و غذا خورده بودیم و فقط عراقی ها گهگاهی کمی آب داغ و تلخ را با آفتابه در حالیکه چشم ها و دستهایمان بسته بود در حلق مان می ریختند. وضعیت زخمی ها از همه بدتر بود. کمی که از حالت تنش و اضطراب موجود کاسته شد به اطراف نگاه کردم و به چهره های بچه ها خیره شدم تعدادی از آنها از جمله سیف ا... را می شناختم که در گردان خودمان بودند ولی تعدادی از آنها را ندیده بودم. لباسهایشان حاکی از تکاور ارتشی بودنشان داشت و چند نفر نیز با لباس معمولی ارتشی بودند. ناگهان یک نفر که وسط اتاق افتاده بود توجهم را جلب کرد. بدنش زخم های زیادی داشت و نمی شد تعداد ترکش هایش را حدس زد. قد بلندش حدود 90/1 بود و اندامش با وجود زخم ها و ترکش ها نشان از ورزیدگی و چالاکی داشت. چشمهایش سبز، موها و ریشش حالت جالبی داشت؛ بی حرکت بود. با خودم گفتم :

-         چطور این مسیر را طی کرده است؟

به قیافه اش خیره بودم که ناگهان درب اتاق باز شد و عراقی ها با سر و صدای زیادی وارد شدند و ما را به عقب راندند و یک پتو پهن کردند و او را در دل آن گذاشته و از اتاق بیرون بردند. مات و مبهوت از یکی از تکاوران پرسیدم:

-         کی بود؟

-         سربازه. بچه تنکابن است. بیچاره فکر نمی کنم بتواند دوام نمی آورد.

بی اختیار اشکهایم سرازیر شد، بیشتر بچه ها نیز همین حالت را داشتند. گرما بی داد می کرد و چند نفر بی هوش شده بودند. ناچار چند نفر بلند شدند و به در اتاق کوبیدند و تقاضای آب کردند. ابتدا عراقی ها اعتنایی نکردند و پس از حدود ربع ساعت پنجره را باز کردند و با فحش و ناسزا گفتند:

-         آب نیست «مای ماکو».

بعد از حدود یک ساعت در اتاق بازشد و عراقی ها یک قابلمه بزرگ روی را که پر از آب بود به داخل اتاق گذاشتند. یکی از بچه ها قابلمه را برداشت و سر کشید و سپس نفر بعدی تا اینکه نوبت من شد. نگاه داخل آب کردم دیدم رنگش قرمز و تیره است و بیشتر خونابه است تا آب ولی چاره ای نبود کمی رفع عطش کردم و به نفر بعدی دادم و به این ترتیب همگی کمی آب نوشیدند و در گوشه ای دراز کشیدند. نمی دانم چطور خوابم برد. از سر و صدای زیادی که بود بیدار و به اطراف نگاه کردم، چند نفر ایستاده و با پیراهن خود مشغول باد زدن دیگران هستند. گرما طاقت همه را طاق کرده بود و زیر لب به عراقی ها ناسزا می گفتند که دوباره صدای در بگوش رسید. این بار یک افسر بلند پایه عراقی بهمراه چندین افسر دیگر وارد اتاق شدند. گرمای هوا و بوی خون همه آنها را مجبور کردن دهان و بینی خود را بگیرند و از اتاق فرار کنند. بعد از کمی دو سرباز آمدند و در گوشه ای از دیوار یک تهویه هوا نصب کردند که این کار تا حدودی وضعیت را قابل تحمل کرده بود. نمی دانم ساعت چند بود فقط میدانم شب بود و بچه ها آرام آرام بخواب رفتند.

صبح که شد یکی یکی بیدار شدیم و با همان حالت تیمم کرده و نماز صبح را خواندیم. یکی از بچه های ارتش در بین ما بود که کل بدنش سوخته بود و عراقی ها تمام بدنش را باندپیچی کرده بودند. تعجب کردم چطور دیشب او را ندیده بودم. خدای من! یعنی چطور این مراحل و تونلها را طی کرده بود؟ یکی که داشت بادش می زد سئوال کردم:

-         این دیشب اینجا بود؟

-         دیشب برده بودنش بیمارستان و یک ساعتی هست که آوردنش اینجا ، بیچاره توی سنگر خواب بود که عراقی ها نارنجک انداختند و به این روز افتاد.

-         ولخرجی کرده اند اینقدر باند مصرف کرده اند.

سرش را تکان داد و گفت:

-         نمی دونی هیچ جای سالم نداره خدا کند توی این گرما عفونت نکند که دیگه دوام نمی آورد.