خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

شهید جعفر عباسی بخش اول

شهید جعفر عباسی

زمانی که ما را در آسایشگاه یک کمپ 9 در رمادیه جای دادند و ارشد آسایشگاه را تعیین کردند، جاها را تقسیم کردند و یکی از بچه های ارتش که تقریباً همزمان با ما در تک عراقی ها اسیر شده بود، من همسایه شدم.

چهره ای رنجور و رویی حندان داشت. خستگی و آثار شکنجه های 10 روز ساواک بغداد و بازجوئی های وحشیانه بخوبی در صورتش نمایان بود. اندامی ورزیده و متناسب داشت. شاید 22 ساله بود. وقتی روی پتویی که آنرا 4 تا کرده بودیم می خوابید، تا  صبح یک تکان نمی خورد. خوابش خیلی سبک بود و به راحتی بیدار می شد. خیلی مواظب بود که دیگران را آزار ندهد و باعث ناراحت دیگران نشود. هنگامی که جایمان را مشخص کرده و وسایلمان را مرتب نمودیم به آرامی و با تبسم سوال کرد:

-         اسمت چیست؟

-         سرفراز.

-         بچه کجائی؟

-         مرودشت.

-         چند سالته؟

-         17

-         چرا اینجائی؟

-         جنگه دیگه!

قبل از اینکه من سوالات خود را شروع کنم. خودش ادامه داد:

-         اسم من جعفر است. جعفر عباسی بچه نقده هستم.

لهجه شیرین آذری در کلامش کاملا ً هویدا بود. کم کم بیشتر با هم آشنا شدیم و روزها کنار سیم های خاردار قدم می زدیم واز خاطرات ایران، خانواده و زندگی قبل از اسارت می گفتیم.

جعفر می گفت که یتیم است و در تمام دنیا تنها یک مادر و یک خواهر دارد. علاقه عجیبی به این دو نفر داشت و همیشه به یاد آنها بود.

شبها تا نیمه شب از زندگی سخت خود و خانواده اش می گفت و از منزل زیبا و قشنگی که توسط درختان میوه احاطه شده بود برایم توضیح می داد. از کشاورزی و دامداری که شغل اصلی آنها بود برایم تعریف می کرد. از آرزوهایش و اینکه می خواست خواهر را به خانه بخت بفرستند.

جعفر می گفت:

-         من می دانم! مادرم تا صبح نمی خوابد و منتظر است که من برگردم. مادرم در مدت 1.5 سال سربازی من یک شب هم نخوابید و هر زمان که من به مرخصی می رفتم و معمولاً نیمه های شب به منزل می رسیدم مادرم بیدار بود و منتظر در زدن من بود.

یکی دو ماه از اسارتمان گذشته بودکه احساس کردم جعفر کمی تغییر کرده و بدنش ضعیف شده است. علت را جویا شدم. دلش نمی خواست چیزی بگوید. حیاء می کرد و تمایلی به بازگویی علت آن نداشت. سرانجام با اصرار من لب به سخن گشود وگفت که مدتی است اسهال دارد و شبها از دل درد نمی خوابد.

اردوگاه درمانگاه یا دکتر نداشت. هر از چند گاهی یک دکتر عراقی به اردوگاه می آمد و بچه ها که از مدتها نوبت گرفته بودند را بصورت گروهی ویزیت میکرد. هر بار هم فقط یک یا دو دارو تجویز می کرد. مثلاً یک شیشه شربت سرماخوردگی را به 4 یا 5 اسیر می داد و می گفت:

-         این دارو را بخورید و شیشه های خالی آنرا تحویل سربازان عراقی بدهید.

از بخت بد ما با اوج گرفتن بیماری جعفر عباسی دکتر اردوگاه هم به سراغ ما نیامد و منجر شد که روز به روز نحیف تر و ضعیف تر شود. اندام ورزشکاری و زیبای او رو به ضعف و خمودگی می رفت بنحوی که استخوان شانه هایش مانند یک برآمدگی اضافی روی کتف هایش خود نمایی می کرد. پشتش خم شده بود و به سختی راه می رفت. دیگر توان قدم زدن کنار سیمهای خاردار را نداشت و من زیر بلغش را می گرفتم تا به دستشویی برود. هر چه به عراقی ها گفتیم:

-         حال جعفر خیلی بد است.!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد