خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

ساواک بغداد قسمت پنجم

همه را آوردند بیرون و به ستون پنج ردیف کردند. حدود 50 نفر می شدیم و بعد از شمارش دوباره اسم همه را نوشتند و اجازه دادند بمدت نیم ساعت از دستشوئی استفاده کنیم. همه به طرف دستشوئی ها که 6 یا 7 مورد بودند هجوم آوردیم و بسرعت جهت شست و شوی دست و صورت که مدتها بود آب بخود ندیده بودند رفتیم. یک آینه متوسط روی دیوار چسبیده بود وقتی درون آن نگاه کردم ترسیدم. زخم روی صورتم خیلی وحشتناک بود و اطراف آن قرمز شده و معلوم بود عفونت کرده است. صورتم ترکیبی از خاک و خون حالتی عجیب بخود گرفته بودند. این اولین باری بود که خودم را در آینه دیده بودم. سعی کردم خون های روی صورتم را بشویم که سربازان عراقی با کتک همه را داخل سلولها کردند.

      صبح روز بعد با آمار و صرف صبحانه شروع شد و سپس دوباره اسم مرا خواندند. از ترس خشکم زد. فکر بازجوئی موهای سرم را سیخ می کرد. با ترس و دلهره بیرون رفتم و طبق معمول به حیاط منتقل شدم. منتظر دست بند و چشم بند بودم ولی یک سرباز دراز یک جاروی دسته دار را به من تقدیم کرد و اشاره کرد دنبالش بروم. از خوشحالی پر درآورده بودم. حاضر بودم تمام عمر را جاروکشی کنم ولی رنگ اطاق بازجوئی را نبینم. مرا به راهروی دیگری برد که حدود 10 اطاق داشت و 2 تای آنها خالی بودند و در دیوارشان آثار خون دیده می شد. به فارسی گفت:

-         باید این راهرو را تا آخر مثل آینه تمیز کنی!

و رفت روی صندلی نزدیک ورودی راهرو نشست. چقدر از جارو زدن لذت می بردم. هنوز کمتر از نصف راه را جارو نکرده بودم که یک زن جوان بی حجاب و بنظر دکتر، روپوش سفید و گوشی داشت همراه چندین افسر با خنده و قهقهه وارد راهرو شدند. سرباز خبردار ایستاد و من هم جاروفنگ کردم. بدون هیچ اعتنایی به من در یکی از سلولها را باز کردند. صحنه بسیار عجیبی را دیدم که فکر نمی کنم هرگز آن را دوباره ببینم. این سلول پر بود از مردان عراقی که کاملا" برهنه بودند شاید 40 یا 50 نفر مانند کرم لول می خوردند و خیلی از آنها دست یا پایشان شکسته بود که بعضی ها را گچ گرفته بودند. خانم دکتر با همان لبخند ابتدائی شروع به معاینه کردن آنها می کرد و این بیچاره ها بصورت دکتر نگاه نمی کردند فقط قرآن می خواندند و می گفتند:«الفحشا و المنکرات».

هدف فقط شکنجه روحی بود وگرنه این زندانیان نیازی به معاینه پزشکی در آن شرایط نداشتند. خانم دکتر و همراهان با آن بی عفتی و مزاحهای قبیهانه با زندانیان به سراغ دو سلول دیگر نیز رفتند که وضعیت کاملا" مشابهی داشتند. سپس چند ظرف پر از برنج که روی آنها مقداری گوشت نیز بود آوردند و جلوی زندانیان گذاشتند. بیشتر آنها مجروح بودند و فقط یکی دو نفر سالم بودند که این افراد سالم غذا را به دهان دیگران می گذاشتند و مانند مرغی که جوجه هایش را غذا می دهد تک تک و به نوبت غذا را در دهان آنها می گذاشتند. چهره این زندانیان نشان دهنده سختی زجر و شکنجه ای بود که می کشیدند. در بین آنها افراد جوان، میانسال و پیر دیده می شد و به نظر می رسید حتی چند نفر عضو یک خانواده باشند. هر کدام به نحوی سعی در پوشاندن عورتین خود می کرد. آنهایی که دست و پایشان از کار افتاده بود دیگر چاره ای نداشتند. مات و مبهوت این زندانیان بودم و جارو زدن را از یاد برده بودم که پَس گردنی سرباز عراقی مرا به خودم آورد و دوباره شروع به جارو زدن کردم. حدود نیم ساعت در سلول عراقی ها باز بود و سپس در ها را بستند و خانم دکتر بهمراه دیگران خارج شدند. بالاخره به انتهای راهرو رسیدیم و آشغال ها را در گوشه ای جمع کردم و به سرباز عراقی اشاره کردم که تمام شد. سرباز عراقی با بی حالی از جا بلند شد و راهرو را وارسی کرد و بسمت من آمد و با دیدن آشغالهای جمع شده با زبان عربی و اشاره گفت: که باید آشغالها را به بشکه ای که در گوشه حیاط بود ببری. دنبال خاک انداز گشتم ولی چیزی پیدا نکردم ناچار با دست آشغالها را برداشته و بطرف بشکه آشغالی راه افتادم. کمی که به بشکه نزدیک شدم متوجه چیز بزرگی که داخل بشکه قرار داشت شدم، ابتدا فکر کردم لباسهای نظامی خونی و پاره شده هست ولی وقتی دستی را که از بشکه بیرون بود دیدم درجا میخکوب شدم. خیلی وحشیانه بود. مرد جوانی را تقریبا" از شکم دولا کرده بودند و بزور در بشکه فرو کرده بودند. قسمتهایی از بدنش شامل یکدست قسمتی از سر و صورت و پشت او را می شد دید. گوشتهای روی صورت و دست و گردنش را کنده بودند و روی دستهایش آثار کبودی و زخمهای بسیاری دیده میشد. ظاهرا" دستش از چند قسمت شکسته شده بود که هر قسمتی در جهتی قرار داشت. بسختی می شد موهای صورتش را دید اکثرآنها با پوست و گوشت مانند رنده کنده شده بودند. بلوزی شبیه بلوز بسیجیان به تن داشت که اکثر قسمتهای قابل دید آن پاره پاره بود و آثار زخم و جراحت در همه جایش دیده می شد. گیج و مبهوت مانده بودم و به این جسد تکه پاره نگاه می کردم. ترس وجودم را فراگرفته بود. با خود می گفتم به احتمال قوی این یکی از بسیجیان خودمان است و بقیه ما هم به این سرنوشت دچار می شویم. بعد کم کم خودم را دلداری می دادم و می گفتم: اول اینکه تا حالا هم که زنده مانده ایم خدا رحم کرده وگرنه اینها با این قساوت باید ما را در بدو ورود به خاک عراق می کشتند و دوم، مگر ما آمده ایم اینجا برای زندگی کردن، ما آمده ایم که شهید شویم و باید آماده شهادت باشیم و در این صورت است که خداوند اجر و پاداش بزرگی به ما خواهد داد. در گیرودار افکار بودم که سرباز عراقی با لگد چنان به پشتم زد که با همان آشغالها روی بشکه و جسد آن مرد افتادم و در حالی که به شدت ترسیده بودم خودم را از جسد دور کردم و به طرف سرباز عراقی برگشتم. دیدم دیوانه وار می خندد و می گوید:

-         «اشبیک؟ انت نائم؟» چه مرگی داری؟ خوابت برده؟

نظرات 2 + ارسال نظر
انعکاس آب دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:10 ب.ظ http://www.enekaseab.blogsky.com

سلام دوست من .
متن جالبی بود.واقعا درک این حالات برای کسانی که مستقیما با این قضیه ارتباط نداشتند خیلی سخته با اینکه همگی می دونیم واعا وحشتناکه ولی خب شنیدن کی بود مانند دیدن!!!
انعکاس آب هم به روز شد با :
1 سیر مرد سالاری از عهد بوق الی الابد...
2 مرد مارمولک باز !!!
حتما بیا سر بزن و نظرتو بهم بگو .خوشحال میشم. پس منتظرم.

انعکاس آب دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:11 ب.ظ http://www.enekaseab.blogsky.com

اگه دوست داشتی تبادل لینک کنیم خبرم کن .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد