خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

محرم از راه رسید

 

 

 

 

کن دعا مهدی بیاید یا حسین 

  

کربلا را او گشاید یا حسین  

ساواک بغداد -قسمت اول

ساواک بغداد

فقط دو نفر از بچه هائی که با ما اسیر شده بودند پاسدار بوده که آنها هم خودشان را بسیجی معرفی کرده بودند، کم کم داشتیم یکدیگر را بیشتر می شناختیم و از احوال همدیگر بیشتر آشنا می شدیم، مراد نیکنام معاون گروهان ما بود که تیر به ساعد دستش خورده و روی آنرا با باندی پوشانیده بود. آقای احمد دیلی بچّه آبادان و همسرش در بمباران شهید شده بود، انگلیسی را بطور کامل بلد و چند سالی در انگلستان زندگی کرده بود. محمود نعمت الهی پیک گردان بود که همیشه سوار موتور تریل می شد و با لباس استتاری که می پوشید توجه همه را بخود جلب میکرد. ضرغام صادقی هم کلاسی محمود بود و باهم از دبیرستان آب باریک آمده اند.غلامعباس قادرآبادی بچه قادرآباد بود و سید علی اکبر حسینی بچه ده بید بود و ما دو تا با هم اسیر شده بودیم. جعفرقلی رازهش با آن سینه های عجیبش اهل یاسوج بود. هدایت استادزاده پایش ترکش خورده و از اهالی شیراز بود. نصرالله دهقانی که پاسدار بود ظاهرا" زخمی نشده بود. او اهل کازرون و همیشه با قرآن مانوس بود و اکنون پس از 17- 18 سال از آن زمان خیلی از اسم ها را فراموش کرده ام و بعضی از رخدادها به کلی از ذهنم محو شده است. با پنج نفر از بچه های هوابرد شیراز نیز آشنا شدیم که یکی از آنها علی نورآئین بچه اهواز و کشتی گیر استان بود که سرنوشت بسیار جالبی در اسارت داشت که در قسمتهای بعد یا داستانهای بعد به او اشاره خواهم نمود. چهار نفر دیگر که یکی از آنها بچه تهران بود و بقیه را متاسفانه بخوبی بخاطر نمی آورم.

شب دوم اسارت همدیگر را در دستشویی دیدیم. ابتدا از ترس اینکه جاسوس باشند با آنها حرف نمی زدیم ولی یواش یواش فهمیدیم که اینطور نیست. در شروع اسارت رفتار عراقی ها با اسرای ارتش خیلی فرق می کرد اما بعدها در اردوگاه این مسئله مربوط به نوع برخورد و ایدئولوژی هراسیر می شد، آشنا شدن با این پنج نفر کمی در شناخت مسائل به ما کمک کرد و موجب شد به مسئله اسارت از دید دیگری نگاه کنیم. صبح روز بعد همه ما را از سلول بیرون آوردند و در یک محوطه باز نشاندن فقط دستهایمان بسته بود و با فاصله دو الی سه متر از یکدیگر نشانده و عکاسی و فیلم برداری کردند. حدود دو ساعت در حالتهای مختلف از ما فیلم گرفتند. دوربین ها را روی مجروحان و اجزاء ترکش خورده آنها زوم می کردند و از هر زاویه ای فیلم می گرفتند. اسراء را جابجا کرده و دوباره فیلم می گرفتند. این کار حدود دو الی سه ساعت طول کشید و تنها حسنش این بود که عراقی ها کتک نمی زدند فقط گرمای هوا آرام آرام بیشترمی شد و توان مقاومت را از کف ما می ربود. بالاخره یک اتوبوس آمد و ما را سوار کردند، در انتهای اتوبوس قرمز رنگ چهار سرباز مسلح و در جلو اتوبوس نیز 5 الی 6 نفر حضور داشتند و گاهگاهی در وسط اتوبوس تردد می کردند. اتوبوس از شهر خارج شد و دو خودروی نظامی دیگر اتوبوس ما را اسکورت میکردند. در اتوبوس خبری از غذا نبود و فقط یکبار با آفتابه چند جرعه آب به حلق ما ریختند و آرام آرام اکثر بچه ها بخواب رفتند. پرده های اتوبوس را کامل کشیده بودند و نمی توانستیم بیرون را ببینیم.

عراقی ها عادت داشتند بلند حرف بزنند و دائم‌ فریاد می زدند. یک نگهبان از انتهای اتوبوس با صدای گوش خراشش به راننده امر و نهی می کرد و گاهی نیز شروع به هلهله و شادی میکردند و در بعضی اوقات نیز یک اسیر را دست انداخته و به آزار و اذیت او می پرداختند. هوا کم کم داشت تاریک می شد که راننده کولر اتوبوس را روشن کرد. بزودی هوای داخل اتوبوس بحدی سرد شد که انداممان شروع به لرزیدن کرد. چاره ای نداشتیم کز کرده بودیم روی صندلی و از شدت سرما توان هیچ حرکتی را نداشتیم. بین خواب و بیداری بودیم که عراقی ها تعدادی پارچه در دست گرفتند و چشمهایمان را بستند. فهمیدم که به مقصد نزدیک شده و بزودی باید پیاده شویم. بعد از مدتی اتوبوس ایستاد و یکی یکی اسم ها را خوانده و پیاده کردند. بعضی از مجرومان توان حرکت نداشتند و عراقی ها آنها را کف اتوبوس می کشیدند و صدای آه و ناله دائم بگوش میرسید. اسم مرا که با آن تلفظ عجیب و غریب خواندند از جا بلند شدم چیزی را نمیدیدم، سروصدای زیادی در اتوبوس پیچیده بود. ناگهان کسی دستم را گرفت و چنان از صندلی اتوبوس بیرون کشید که بین صندلی ها گیر کردم و با راهنمایی مشت و لگد سربازان به بیرون از اتوبوس هدایت شدم. پایم که به زمین رسید ضربات کابل و باطوم از هر کرانه مثل باران می بارید تازه متوجه شدم که این تونل مرگ است و باید هرچه سریعتر از آن بگذرم. دیوانه وار شروع به دویدن کرده وسرم را با دستهایم محکم نگه داشتم. زخم صورتم دوباره خونریزی کرد و چشم و گونه هایم دوباره میزبان خونی گرم شدند. بسختی می توانستم جایی را ببینم. ناخواسته به سربازان عراقی می خوردم آنها سهم خودشان را می زدند و به دیگری تعارف می کردند. نمی دانم این تونل چقدر طول داشت ولی برای من گوئی 2 یا 3 کیلومتر طول داشت. بهرحال با آخرین ضربات سربازان عراقی به داخل یک خودروی دیگری منتقل شدم که متوجه نوع آن نشدم. فقط می دانم هوای داخلش خیلی کم بود و دیواره های بسیار محکمی داشت و صدای ما راهی به بیرون نداشت. هوا بسیار گرم شد. عرق از همه جای بدنمان سرازیر شده بود. با چشم و دست بسته هیچ چیز قابل رؤیت یا لمس نبود. بچّه ها را روی هم بصورت فلّه ای داخل خودرو ریخته بودند. افرادی که در زیر قرار داشتند، بویژه مجروحها از هوش می رفتند.

خودرو مدّتی بی حرکت ایستاد و سپس حرکت کرد. با حرکت خودرو کمی هوای تازه ازطریق سقف کوتاه آن که دارای منفذی بود داخل شد. پس از چند بار پیچیدن به چپ و راست عقب عقب به محلی رسید و ایستاد. به خوبی می دانستیم چه خبر است دوباره باید از تونل مرگ عبور می کردیم. درب خودرو باز شد و طبق عادت همه را مانند کیسه به زمین ریختند و پس از ضرب و شتم چشم هایمان را باز کردند. یک حیات بسیار بزرگ که کف آن آسفالت بود و اطراف آن را راهروهایی احاطه کرده بود جلوی چشمهایمان ظاهر شد. سربازان عراقی از دیدن ما خوشحال شده بودند. نگهبان ها از داخل برج نگهبانی نیز برایمان کلاهشان را تکان می دادند. در گوشه ای از حیاط تعداد زیادی هندوانه قرار داده بودند. پس از شمارش و خواندن اسامی، ما را به دسته های ده نفری تقسیم کردند. انگار تعدادمان زیاد شده بود و چهره های جدیدی را می دیدم که جزء ما نبودند. تعدادمان به حدود 50 نفر می رسید. به هیچ عنوان نفهمیدم بقیه کی و کجا به ما ملحق شده بودند. من و 9 نفر دیگر جزء دسته 10 نفری سوم بودیم و توسط چند سرباز به سلولی راهنمایی شدیم. سلول خیلی کوچک بود به طوریکه اگر همگی پاهایمان را نیز جمع می کردیم نمی توانستیم دراز بکشیم و باید پاهایمان را بصورت ضربدر روی هم قرار میدادیم و یا فقط کنار دیوارهای می نشستیم و پاهایمان را دراز می کردیم. دیواره های سلول پوشش سیمانی داشتند و سقف آنها را ایرانت تشکیل میداد. درب سلول دارای یک روزنه کوچک گرد بود که عراقی ها از بیرون آنرا باز و بسته می کردند و به داخل سلول نگاه میکردند. چند سرباز ارتشی تازه وارد نیز در سلول ما بودند که یکی از آنها غلام نام داشت در حالیکه بشدّت حالش بد بود و ناله میکرد. بچّه ها از اوپرسیدند که چه مشکلی دارد و او پاسخ داد: احتیاج به سیگار دارد. چیزی می خواست که ما تا آن موقع ندیده بودیم. در گوشه ای از سلول یک پارچ آب بود که ته آن مقداری تفاله چای چسبیده بود و یک تکه روزنامه کثیف نیز زیر پای یکی ار بچه ها پیدا شد و مقدمات یک اختراع بوجود آمد. یکی از سربازان ارتش نیز گفت من به 2 نخ کبریت دارم اگر می توانید آنرا روشن کنید. بلافاصله سیگار روشن شد و بوی بد و عجیبی داخل سلول پیچید و آرام آرام به بیرون از سلول سرایت کرد که ناگهان سرو صدای عراقی ها بلند شد و با داد و بیداد شروع به بازرسی سلولها کردند. به محض اینکه یکی از سربازان عراقی درون سلول ما را نگاه کرد فریاد زد و دیگران را جمع کرد و درب سلول ما باز شد و همگی را به حیاط انتقال دادند و تا آماده کردن مترجم با کابل به پذیرائی از ما پرداختند.

تولد

فرمانده غریب:  

 

 

 

 

تولدت مبارک