خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

ساواک بغداد -قسمت چهارم

-         خوب دقت کن!. اگر جواب درست بدهی که سالم برمی گردی سلول ولی اگر بخواهی قهرمان بازی در بیاوری کمتر از یکساعت به جهنم میروی. اینجا کسی شوخی نمی کند، تا حالا هزاران آدم مثل تو را اینجا کشته اند ولی چون تو طفل هستی دلم برایت می سوزد.

من هم سرم را به علامت تصدیق تکان دادم و پس از گفتن اسم،اسم پدر،اسم پدر بزرگ،رسته و درجه و افسر عراقی یک لول تریاک از داخل کشور بیرون آورد و گفت:

-         این چیست؟

-         نمی دانم.

-         این تریاک است، می دانی تریاک چیست؟

-         بله می دانم مواد مخدر است.

-         در ایران چه کسانی تریاک مصرف می کنند.

-         بعضی ها.

-         نه!! همه سران مملکت از امام تا سربازان جبهه معتاد به مواد مخدر هستند.

-         خیر! تریاک در ایران ممنوع است و اگر از کسی بگیرند اعدام می شود.

که با ضربات کابل مجبور به پذیرفتن ایده آنها شدم. سپس گفت:

-         چرا آمدی جبهه، تو باید سر کلاس درس باشی! تو هنوز بچه هستی؟

-         بر اثر تبلیغات و دفاع از کشور آمده ام.

-         اوضاع سیاسی ایران چگونه است؟

-         نمی دانم من که سیاستمدار نیستم!

-         پدرت چه کاره است ؟

-         کارگر.

-         آخوند است؟

-         نه.

-         چرا در ایران فساد زیاد است؟

-         من تا بحال فساد ندیده ام .

-         یعنی از مدرسه مستقیم آمده ای اینجا و نگاهی به اطرافت نیانداختی؟

-         بله همینطور است. من هیچ چیز نمی دانم.

از ادوات جنگی، آموزش و دیگر مسائل نظامی پرسید و من هم جواب دادم و بالاخره پرسید:

-         فرمانده شما چه کسی بوده است؟

-         شهید نوری.

نگاهی به دیگر افراد حاضر در اتاق کرد و یک پرونده را بیرون آورد و عکس شهید مجید رشیدی بهمراه عکس شهید نوری را بیرون آورد و گفت:

-         اینها را می شناسی؟

-         فقط نوری را می شناسم که فرمانده گردان بوده و شهید شده ولی دیگری را نمی شناسم.

می ترسیدم مجید هم اسیر شده باشد و عراقی ها او را شناسایی کنند.

-         چرا پیراهن نداری؟

-         خیلی کثیف و خون آلود بود آنرا بیرون انداختم.

-         لباس می خواهی؟

-         بله.

-         در اردوگاه گیرت می آید.

سپس کمی با هم مشورت کردند و گفت:

-         این سوال آخر است.

-         بپرسید.

-         باید به امام خمینی توهین کنی!

-         نمی توانم!.

-         چرا؟

-         شما رهبرتان را دوست ندارید؟ من هم دوست دارم...

که سیمهای برق را به گوشهایم وصل کردند و دیگر چیزی نفهمیدم.

وقتی بهوش آمدم دوباره در همان سلول انفرادی روی پاهای بچه ها افتاده بودم.پرسیدم:

-         الان چه وقت است؟

-         هنوز ظهر نشده.

-         من چطور آمدم اینجا؟

-         عراقی ها تو را حدود دو ساعت قبل آوردند. معلوم نبود خواب هستی یا بی هوش!.

کم کم مسائل گذشته در ذهنم آمد و از اینکه از اتاق بازجوئی بیرون آمده بودم خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم. یکی از بچه ها گفت: حال اگه حالت خوب شده اجازه بده پاهایم را جمع کنم، بدجوری خواب رفته اند و با کمی جنبیدن به اطراف بین بچه ها محو شدم. امروز عراقی ها ولخرجی کردند و برای نهار برنج دادند البته مقدار آن فقط برای 4 نفر کافی بود هرچه بود در عراق غنیمت بزرگی بحساب می آمد. نماز را شکسته خواندم و بخواب رفتم. در رؤیاهای شیرین غرق بودم که درب سلول باز شد و سرباز عراقی کابل بدست به زبان عربی گفت:

-         یاا... بیائید بیرون برای آمار.

ساواک بغداد قسمت سوم

بالاخره شام را صرف کردیم و خواستیم نماز بخوانیم ولی جای نماز خواندن بسیار کم بود و کسی پیشنهاد داد بصورت نشسته نماز بخوانیم و پس از ساعتها مذاکره و مباحثه چند نفر ایستادند و چند نفر توانستند نماز بخوانند. اولین جائی بود که دستهایمان باز بود لذا سریع بلوز بسیجی خودم که پشت آن گنبد کربلا را کشیده بودم و زیر آن نوشته بودم «مسافرکربلا» را از تن بیرون آورده و از آن لحظه به بعد نیم تنه لخت بودم. آخر هر سرباز عراقی که پشت بلوز مرا می دید بی درنگ با هرچه در دست داشت به پشتم می کوبید. آنقدر با قنداق تفنگ، ته آر.پی.جی، باطوم و کابل زده بودند که قوز کرده بودم و نمی توانستم به پشت بخوابم یا جایی تکیه دهم.کم کم تصور یک خواب شبانه را پس از چند روز شکنجه و بی خوابی در ذهن خود می پروراندم که درب سلول باز شد و سرباز عراقی اسم مرا خواند و از سلول بیرون برد.در همان حیاطی که قبلا" گفتم چشمها و دستهایم را بستند و بردند به جایی که هنوز نمی دانم کجاست. وقتی چشمهایم را باز کردند دیدم یک ساختمان آجری بزرگی جلو رویم قرار داشت و حدود 50- 40 سربازهای عراقی با لباسهای پلنگی حضور داشتند و تعدادی از اسرای عملیات خودمان را نیز آورده بودند و زیر بالکن ساختمان بحالت ایستاده نگهداشته بودند.

یک سرگرد عراقی که هیکل بزرگ، سیه چرده و چهره عجیبی داشت همراه چند افسر دیگر آمدند و تمامی سربازان خبردار ایستادند. من را در همان جایی که بودم نگه داشتند و یکی از بچه ها بنام فخرائی که همان روز شهید شد نیز کنارم روی زمین افتاده بود، آثار ضرب و جرح در تمامی بدن او پیدا بود. تو گوئی بیهوش است و هیچ حرکتی نمی کرد. پیرمردی بنام تقوی هم که پاشنه پایش تیر خورده بود را آوردند و در صف قرار دادند. ابتدا سرگرد عراقی با عصایش بر سر همه ما کوبید و همه را برانداز کرد و سپس دوباره اول صف رفت و دقت می کرد همانجایی که تیر یا ترکش خورده بود با مشت یا لگد می زد. محمود که پایش از زیر زانو تیر خورده بود با دریافت لگد سرگرد فریاد بلندی زد و بی هوش به زمین افتاد. همه بچه ها در اثر این ضربه ها به زمین افتادند و هیچکس یارای ایستادن نداشت.پس از این پذیرایی سرگرد و همراهانش رفتند و نوبت سربازان شد که سهمی در آزار و اذیت ما داشته باشند.

چند سرباز عراقی بودند که فارسی را خیلی خوب حرف می زدند اسم یکی از آنها جاسم بود و سراغ من آمد.گفت:

-         چند سالته؟

-         17 سال.

-         حالا کربلا را گرفتی؟

-         ان شآءا می گیریم...

که شروع به لگد زدن کرد و فحش و ناسزا گویی کرد.

-         شما مسلمان نیستید چرا اینطور ما را شکنجه می کنید؟

جاسم گفت:

-         وقتی اسیر شدی گل توی دستت بود یا تفنگ؟

بحث فایده ای نداشت، ناچار سکوت کردم. سرباز فارسی زبان دیگری آمد و گفت:

-         من بچه اهوازم و اول انقلاب به ارتش عراق ملحق شده ام.

چند سوال متفرقه پرسید و دست کرد توی جیبش و پاکت سیگار را درآورد و یک نخ آنرا روشن کرد و یکی را خودش کشید و دیگری را به زور در دهانم گذاشت. دهان و بینی ام پر از خون بود و به سختی نفس می کشیدم تازه طبق فتوای حضرت امام نیز سیگار را حرام می دانستم. لذا سیگار را روی زمین انداختم. او سیگار را برداشت و علیرغم امتناع من تا نصفه در دهانم فرو کرد و من هم آنرا تف کردم که عصبانی شد و با لگد به فکم کوبید که دیگر چیزی نفهمیدم.

وقتی بهوش آمدم دیدم روی یک تخت چوبی که ورق فلزی آنرا پوشانیده بود خوابیده ام و هنوز دستهایم از پشت بسته بودند. خواستم کمی تکان بخورم که شکستگی های ورق آهنی بدنم را چنان گاز گرفت که دیگر نتوانستم حرکتی بکنم. پس از مدتی دو سرباز عراقی آمده و مرا به اتاق دیگری بردند که دو افسر و چند سرباز در آن حضور داشتند. وارد اتاق که شدم بوی بازجویی را با دیدن چند کابل و دستگاه برق احساس کردم، عجیب خوابم گرفته بود و نمی توانستم حواسم را جمع کنم. نزدیک دستگاه برق روی یک صندلی مرا نشاندند و پاهایم را به صندلی بستند و چند ضربه با کابل زدند که چون پیراهن نداشتم فوری کبود شد و جای یکی از آنها روی بازویم زخم شد. بعد مترجم شروع کرد:

ساواک بغداد -قسمت دوم

بالاخره مترجم آمد و به او گفتیم که این اسیر مریض است و احتیاج به سیگار دارد. عراقی ها مدّتی خندیدند و غلام را نیز به تمسخر گرفتند در نهایت به هر نفر سه نخ سیگار دادند و ما را به سلول برگرداندند. یکی دیگر از اسراء که اهل مشهد مقدس و محمد نام داشت دارای یک دشداشه عربی سفید رنگ و کمرش دو ترکش خمپاره خورده بود. او می گفت بعد از اسیر شدن عراقی ها او را به یک بیمارستان انتقال داده و پس از چند روز با این لباس به اینجا فرستاده اند. از 10 نفر درون سلول من، محمد و سید علی اکبر مجروح بودیم و بقیه سالم بودند، حدود دو ساعت بعد عراقی ها مجروحین را از سلولها را خارج کرده و به همان حیاط منتقل کردند و یک سرباز با جعبه ای که حاوی مقداری باند، گاز، پماد و غیره بود با یک گالن مایع ساولن در انتظار مجروح ها نشسته بود. بدترین زخم را من داشتم که از ناحیه صورت بود و سرباز عراقی کمی با آن ور رفت و یک تکه باند بزرگ بهمراه چسب روی آن زد بطوریکه جلو دید چشم چپ را گرفته بود. سپس به سراغ دیگران رفت و در آخر نوبت به محمد رسید. تا آن روز دشداش عربی نپوشیده بودیم ولی خیلی آزاد بنظر میرسید. محمد هم جز این دشداش لباس دیگری در تن نداشت نه لباس زیر و نه چیز دیگری، دشداش هم که یک تکه است و تمام بدن را می پوشاند. لذا برای پانسمان زخم کمر محمد عراقی ها گفتند: دشداش را بیرون بیاور.

بیچاره محمد خجالت می کشید و نمی خواست لخت شود. ولی عراقی ها عصبانی شده و بزور او را مجبور کردند دشداش را بیرون بیاورد. به محض لخت شدن محمد بقیه سربازان عراقی نیز تجمع کردند و شروع به هلهله کردن و تمسخر اسراء کردند و هر کدام بخوبی در این آزار و اذیت سهیم شدند. بچه ها را دیدم ک هیچکدام تحمل دیدن این صحنه ها را ندارند و اشک آرام آرام از گوشه چشمهایمان جاری شده بود. پس از مدتی اجازه دادند محمد دشداشه اش را بپوشد و ما را با کابل و فحش و ناسزا تا ورودی سلول ها همراهی کردند. حدود ساعت دو یا سه بعد از ظهر یکی یکی درها باز شد و غذائی بنام آش بهمراه 5 یا 6 نان ساندویچی مخصوص ارتش عراق بما دادند. این آش حکایت دارد و شروع آن از 22/4/64 برای ما تا اواسط شهریور سال 69 مدام هر روز صبح این آش را نوش جان کردیم و هر روز هم یک مزه و کیفیتی داشت ولی هرگز نتوانستیم نامی برای آن انتخاب کنیم. بعضی روزها بطور کامل بی رنگ و گاهی زرد و یا قرمز رنگ بود. زمانی سفت ولی بیشتر اوقات حالتی رونده داشت. بعضی مواقع مانند آب خودمان با کمی املاح فرق نمی کرد. البته آش این سلول ها با آش اردوگاه خیلی فرق میکرد و بظاهر بهتر می نمود. نهار را نوش جان کردیم و کم کم دست و پاهایمان جان گرفت و فضولی هم شروع شد. بچه کجا هستی؟ ـ کجا اسیر شدی؟ چطور اسیر شدی؟ چند سالته و کم کم نگاهی به اطراف کردیم و اولین کسی که برای شستن و تحویل ظرف غذا که ظرفی مستطیل شکل با دو دسته فلزی به ابعاد حدود 15×45 بود از سلول بیرون ناب بازگشت و گفت: که چند خلبان در سلول های بالاتر هستند که سالهاست اینجا نگهداری میشوند و رنگ اردوگاه را ندیده اند و چندین سرباز و افسر عراقی هم در سلولهای دیگر هستند که وضعشان خیلی بدتر از ما است. ولی پیوسته قرآن می خوانند و آماده اعدام شدن هستند. هنگام غروب بود که چند عراقی بهمراه سربازان دیگر به سلولها وارد شده و از همه آمار گرفتند و رفتند و پس از کمی مراسم شام شروع شد. همان نان های ساندویچی را بهمراه همان ظرفهای غذا که اکنون پر از چیزی بنام آبگوشت بود آوردند و تقسیم و تحویل غذا نیز توسط اسرای ایرانی تحت نظارت سربازان عراقی انجام می گرفت. ظرف غذا یا همان قصعه را روی زمین گذاشتیم و متوجه شدیم که یک سیب زمینی کاملا" گرد به اندازه یک گردو در میان آبهای قرمز رنگ مشغول شنا کردن بود. تصور کردیم دیگر محتویات آبگوشت ته نشین شده است و با تکه نانی دقیق ته ظرف را جستجو کردیم ولی دریغ از یک ذره جسم خارجی. یکی از بچه ها گفت: اجازه دهید! من دوره غواصی دیده ام الآن سیب زمینی را شکار می کنم و همگی حسابش را میرسیم.