خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

یادی از شهید حجت الاسلام ابوترابی


    همه آزادگان شهید حجت الاسلام ابوترابی را می شناسند، چه آنهایی که در اسارت هم سلول او بوده اند و چه آنهایی که فقط رهنمودهای مدبرانه او را از طریق دیگر آزادگان می شنیدند و با توجه به عشق و علاقه یی که به او داشتند، بدون چون و چرا می پذیرفتند و به مرحله اجرا می گذاشتند.
    هرگز روزی را که شهید ابوترابی را به اردوگاه تکریت کمپ 17 آوردند فراموش نمی کنم . ایشان چنان تاثیری بر اردوگاه گذاشتند که نه تنها برادران آزاده احساس آرامشی عجیب داشتند بلکه عراقی ها نیز متقاعد شدند که وجود ایشان برای دشمن هم رحمت و برکت است .
    آزادگان معتقدند آنچه سیدالشهدا آزادگان را به عنوان شخصیتی برجسته از سایر آزادگان متمایز کرد و لقب سیدالاسرا گرفت ، راه و روش او در برخورد با اسارت و دادن روحیه به سایر اسرا برای ایجاد سازگاری با شرایط اسارت بود. ویژگی های اخلاقی او چنان همه را تحت تاثیر قرار داده بود که گاهی عراقی ها هم مخفیانه برای درد دل پیش او می آمدند. یکی از نیروهای صلیب سرخ سازمان ملل که نسبت به انقلاب ایران بدبین بود گفته بود: اگر همه رهبران ایران شبیه این شخص باشند ما کاملاص انقلاب ایران را قبول داریم . نذر کرده بود اگر از اسارت آزاد شود، از حرم امام (ره ) تا حرم حضرت ثامن الحجج را پیاده بپیماید. ایشان بعد از اسارت هم هیچ گاه سنگر را خالی نکردند و در رسیدگی به امور آزادگان و پیگیری مشکلات آنان تا آخرین لحظات عمر پربارشان از تلاش و فداکاری باز نایستاد.
    حجت الاسلام و المسلمین شهید حاج سید علی اکبر ابوترابی در سال 1318 هجری شمسی در شهرستان قم متولد شد. در سال 42 به جریانات سیاسی وارد شد و در تظاهرات مردم قم در 15 خرداد حضوری فعال داشت و در هجوم عوامل حکومت پهلوی به مدرسه فیضیه مورد ضرب و شتم قرار گرفت .
    در پی تبعید حضرت امام به نجف ، به نجف مشرف شد و در محضر امام راحل (ره ) از درس خارج فقه و اصول معظم له بهره برد. در نجف اطلاعیه های امام را منتشر و پخش و به داخل ایران نیز منتقل می کرد. وی هنگام بازگشت به ایران در مرز خسروی بازداشت و به زندان اوین منتقل شد.
    پس از آزادی از زندان فصل جدیدی در فعالیت های سیاسی ایشان و به صورت عمیق تر شروع شد و به همراه شهید سیدعلی اندرزگو، علاوه بر مبارزات سیاسی به سازماندهی مبارزات مسلحانه همت گماشتند.
    با شروع جنگ عراق علیه ایران ، با لباس رزم در جبهه ها حاضر شد و در کنار شهید چمران به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت . وی شخصاص در ماموریت ها و عملیات نظامی حضور می یافت و در یکی از همین ماموریت ها به اسارت نیروهای عراقی درآمد.
    ماجرای اسارت او بدین گونه است که در یکی از ماموریت ها برای عملیات شب بعد به همراه یک سرباز به عملیات شناسایی می روند که به طرف آنها تیراندازی می شود. از زبان مرحوم ابوترابی نقل می کنند که گفت آن سرباز مجروح شد و من فرار کردم . به اندازه یک کیلومتر آمده بودم که پشیمان شدم . برگشتم که سرباز را کول کنم و با خود بیاورم که ما را محاصره کردند...
    مهمترین ویژگی ابوترابی راه و روش ایشان در برخورد با اسارت بود. با توجه به روش زندگی که ایشان در اسارت پیاده کرد، اسرا با به کار بردن این روش توانستند زندگی بهتری در اسارت داشته باشند، ابوترابی به بچه ها توصیه می کرد شما باید طوری با اسارت برخورد کنید که انگار سالها می خواهید اینجا زندگی کنید.
    در زمان اسارت چون اسرای ما سردرگمی خاصی داشتند و راه وروش برخورد با مسائل اسارت را نمی دانستند، حضور ایشان باعث شد اسرا از سردرگمی و ندانم کاری نجات پیدا کنند. رهنمودهای ایشان در برخورد با عراقی ها طوری بود که عراقی ها از نظر اخلاقی متنبه می شدند و ما با توجه به توصیه های ایشان سعی می کردیم باعث ناراحتی عراقی ها نشویم ، ضمن اینکه پایبندی خود به اعتقاداتمان را حفظ می کردیم .
    شعار حجت الاسلام والمسلمین شهید حاج سید علی اکبر ابوترابی در اسارت این بود: حفظ سلامتی خودتان از نظر جسمی و روحی ، ضمن حفظ اعتقادات . لذا ما به دور از چشم عراقی ها برنامه ریزی کرده بودیم برای ورزش و برنامه های آموزشی و پس از آن بچه ها با اسارت عجین شدند.
    رزمندگانی که در اسارت قرار می گرفتند به دنبال منبعی بودند که اطلاعاتش را در اسارت از طریق آن به دست بیاورند. این منبع می بایست مطمئن باشد، اسرا همچون همه نسبت به هم شناخت نداشتند، لذا ایشان با توجه به جایگاه روحانی که داشتند و بخاطر اعتقاد و عملکردشان که حتی دشمن هم شیفته اخلاق وی شده بود مورد اعتماد و باعث دلگرمی اسرا قرار گرفتند.
    آزاده عبدالمجید رحمانیان در مورد ابوترابی می گوید: عراقی ها او را به عنوان یک روحانی سرشناس ایرانی می شناختند، بنابراین همیشه او را زیر نظر داشتند و برایش محدودیت ایجاد می کردند. سید، شیوه زندگی را بخوبی فرا گرفته بود و تغییر اوضاع و مکانها او را خسته نمی کرد. عراقی ها هر از چندماه ، او را از این اردوگاه به آن اردوگاه و یا به بغداد می فرستادند. تلاش می کردند تا در آرامش قرار نگیرد، اما همه این در به دری ها و فشارهای جسمی و تنگناهای به وجود آمده ، روح او را بی تاب نمی کرد و کسالت و اندوه بر وی غالب نمی شد و هیچگاه او را از انجام رسالت و مسوولیتش باز نمی داشت .
    وقتی که می خواستند سید را از اردوگاه تکریت شماره 5 به اردوگاه 17 منتقل کنند، همه بچه ها گریه کردند و من با چشمان خودم دیدم که جلو در خروجی اردوگاه ، هنگامی که با یکی از سربازان به نام «احسان » خداحافظی می کرد، آن سرباز هم به گریه افتاد و اشک ریخت . هنگامی که سید از اردوگاه خارج شد و اسرای مظلوم پشت در پوشیده از سیم خاردار قرار گرفتند، او به احترام بچه ها دست بر زمین زد و خاک آن را به چهره کشید و در اردوگاه را بوسه زد.
    محبت و جاذبه او به حدی بود که برخی از عراقی ها مخفیانه نزد او می آمدند و با او درددل می کردند و آن انسان وارسته و با مهر و محبت از آنها هم غمزدایی می کرد، بنابراین شیفته اش می شدند.
    

مفاتیح الجنان

مفاتیح الجنان- زخم عشق  

 

بخش اول  

 

اواخر سال 1365 نمایندگان صلیب سرخ تعداد زیادی کتاب مفاتیح الجنان را به اردوگاه آوردند. همان چیزی بود که ما مدتها بدنبالش می گشتیم و آوردن آن در اردوگاه آن هم به تعداد بیش از 10 جلد چیزی شبیه معجزه بود. به این نتیجه رسیدیم که به زودی عراقی ها از محتوای مفاتیح الجنان باخبر شده و همه را جمع آوری می کنند. لذا دو تصمیم فوری گرفته شد. تصمیم اول یک تصمیم عملیاتی بود که مقرر شد از هر جلد مفاتیح الجنان تعدادی برگه جدا شده و به این ترتیب یک جلد کامل مفاتیح را درست کرده و در جائی مطمئن پنهان کنیم تا بموقع بتوانیم از آن بهره بگیریم. تصمیم دوم هم حفظ کردن تمامی ادعیه و زیارات این کتاب عظیم توسط یک گروه از بچه ها بود. هر دو این تصمیم به ثمر نشست و هنگامی که عراقی ها دستور جمع آوری کتابهای مفاتیح الجنان را صادر کردند، ما یک جلد کامل از آن را داشتیم و یک کپی نرم افزاری آن نیز در ذهن عده ای از بچه ها وجود داشت که بعدها درون دفترچه هائی که بصورت پنهانی درست کرده بودیم ثبت گردید.

به جرأت می توان گفت که محبوبترین کتاب بعد از قرآن کریم در اسارت کتاب مفاتیح الجنان بود. این کتاب در جهت تعالی بُعد معنوی بچه ها و آموزش بسیاری از موضوعهای معنوی نقشی بسیار سازنده داشت. یکی از پناهگاه های بچه ها در اسارت ادعیه و زیارتهای مکتوب در این کتاب شریف بود.

بچه ها برای مطالعه مفاتیح الجنان با یکدیگر رقابت می کردند و عدم وجود این کتاب به اندازه کافی در آسایشگاه ها علیرغم ساختن دفترچه هائی در این زمینه، ما را مجبور کرده بود که یک نفر را بعنوان مسئول مفاتیح تعیین نموده و نسبت به ثبت نام و نوبت دهی برای مطالعه مفاتیح اقدام می کرد. بعضی اوقات بچه ها نوبتشان را با یکدیگر عوض می کردند و در تمامی دوران اسارت کتاب مفاتیح و دفترچه های دعا هیچگاه در گوشه ای آرام نگرفتند و همیشه بین بچه ها دست به دست می شدند و تنها زمانی که عراقی ها مشغول آمارگیری، تنبیه و یا تفتیش بودند این کتب دقایقی آرام می گرفتند. کم کم تعداد زیادی از بچه ها ادعیه معروف بویژه دعای کمیل، توسل و ندبه را حفظ کردند . ادعیه کوچک مانند دعای عهد و زیارت وارث را تقریباً همه از حفظ می خواندند و عده ای هم به سراغ حفظ کردن ادعیه طولانی مانند زیارت جامعه و غیره می رفتند. وقتی عراقی ها همه را مجبور می کردند بحالت سجده در خاک بیافتند زمزمه ذکر و دعای بچه ها به آرامی بگوش می رسید. آری در اسارت سخت ترین لحظه ها و خطرناک ترین شرایط را با توکل به حق تعالی و توسل به ائمه اطهار سپری می کردند.

روح دعا در اسارت خیلی با دنیای امروز متفاوت بود. بچه ها در آن شرایط بسیار هول انگیز و با مواجه بودن با چنین دشمن وحشی و ستمگر، همیشه برای دیگران دعا می کردند. دعای اصلی ما سلامتی آقا امام عصر(عج)، سلامتی حضرت امام رحمه ا... علیه و پیروزی رزمندگان بود. نمی دانم روح دعا در اسارت را چگونه بیان کنم تا بتوانم همانطور که خودم آن را حس کردم خوانندگان محترم نیز بتوانند آن را حس کنند. شاید اگر دیگر آزادگان عزیزی که از لحاظ معنوی و علمی منزلهای متعددی را طی کرده اند و با این حقیر فاصله ای زیادی دارند نسبت به نگارش این موضوع ها عنایت مینمودند، عزیزان خواننده نیز بهتر میتوانستند حالتهای معنوی بچه های خمینی کبیر را درک کنند... 

ادامه دارد...

ادامه مطلب ...

جاسوس

جاسوس - زخم عشق 

 

بخش دوم   

برخورد ما با جاسوس ها دارای مراحلی خاص بود. ابتدا تمام تلاش خود را برای منصرف کردن یک جاسوس انجام می دادیم. اگر به سیگار، غذا، کفش، لباس و یا دیگر چیزها نیاز داشت هر طور بود در اختیارش قرار می دادیم. اگر احساس تنهائی میکرد با او دوست می شدیم و همیشه همراهش بودیم و تا حد امکان احتیاج های اینگونه افراد را برآورده می کردیم. در مرحله دوم اگر متنبه نمی شدند طردشان می کردیم و در برنامه های خود او را شرکت نمیدادیم و حتی با حرف هم نمی زدیم. مرحله سوم خطرناکترین مرحله بود که اگر جاسوسی به تمامی تلاشهای ما جواب منفی میداد و همزمان اطلاعات ما به عراقی ها گزارش می شد و باعث شکنجه بچه ها بود، او را تا سرحد مرگ می زدیم. حتی در یکی از اردوگاه های موصل بچه ها یک جاسوس معروف را با طناب خفه کرده بودند. عراقی ها هم یک قاطع (بخشی از اردوگاه که شامل یک ساختمان دو طبقه با هشت آسایشگاه می شد و معمولاً در هر اردوگاه چهار قاطع وجود داشت) برای این جاسوس ها درست کرده بودند و به محض اینکه اینگونه افراد شناسائی می شدند آنها را برای دور بودن از نتیجه اعمالشان به آن قاطع منتقل میکردند و دیگر امکان دسترسی به آنها وجود نداشت. افرادی که در قاطع جاسوس ها قرار داشتند با عراقی ها قاطی بودند و عراقی ها هم نهایت لطف را به آنها داشتند و از نظر رفاهی بهتر از ما بودند ولی این افراد همیشه در ترس و عذاب وجدان بشر میبردند. گاهی اوقات بعضی از این جاسوس ها پشیمان می شدند و از عراقی ها تقاضا می کردند به جمع بچه ها بپیوندند ولی این امر به آسانی ممکن نبود زیرا هم بچه های اسیر دیگر نمیتوانستند آنها را بپذیرند و هم عراقی ها به شدت آنها را تحت فشار قرار و اجازه توبه را به آنها نمی دادند. البته چند نفری با تحمل سختیهای بسیار موفق شدند دوباره به جمع ما بپیوندند و بچه ها هم با آغوش باز آنها را پذیرفتند.