خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

داستان تولد امام حسن مجتبی (ع)

 

 

 

 

داستان تولد امام حسن مجتبی علیه السلام

امام حسن علیه السلام فرزند امیرمؤمنان علی بن ابیطالب و مادرش مهتر زنان فاطمه زهرا دختر پیامبر خدا است .

امام حسن علیه السلام در شب نیمه ماه رمضان سال سوم هجرت در مدینه تولد یافت. وی نخستین پسری بود که خداوند متعال به خانواده علی و فاطمه عنایت کرد

رسول اکرم صلی الله علیه و آله بلافاصله پس از ولادتش، او را گرفت و در گوش چپش اقامه گفت. سپس برای او بار گوسفندی قربانی کرد، سرش را تراشید و هم وزن موی سرش - که یک درم و چیزی افزون بود - نقره به مستمندان داد. پیامبر صلی الله علیه و آله دستور داد تا سرش را عطرآگین کنند و از آن هنگام آیین عقیقه و صدقه دادن به هم وزن موی سر نوزاد، سنت شد. این نوزاد را " حسن " نام نهاد و این نام در جاهلیت سابقه نداشت. کنیه او را ابومحمد نهاد و این تنها کنیه اوست . لقب‌های او سبط ، سید، زکی ، مجتبی است که از همه معروف‌تر "مجتبی" می‌باشد.

 


 

تولد کریم اهل بیت٬ امام حسن مجتبی(ع) مبارک.  

 

منبع:http://hassanmojtaba.mihanblog.com/Post-2848.ASPX 

 

در آینده می خواهم پرستار شوم

در آینده می خواهم پرستار شوم
روایتی از برنامه های آینده یک فرزند جانباز

نویسنده: جانباز و آزاده؛ سرفراز عبدالهی

خانم معلم مشغول کنترل دفترهای انشاء بود و بچه ها هم از فرصت استفاده کرده و به سروصدا می پرداختند. گاهگاهی خانم معلم سرش را از روی میز بلند می کرد و می گفت: ساکت! ساکت!! و کمی سکوت حکمفرما می شد ولی بلافاصله دوباره سر و صدا شروع می شد. بچه ها گروه گروه سرشان را توی هم کرده بودند و پچ پچ می کردند. چندتایی در خصوص بافتنی حرف می زدند و بقیه هم در مورد خانواده، درس و این جور چیزها صحبت می کردند. معلم یکی یکی اسمها را می خواند و دفترهای انشاء امضا شده را تحویلشان می داد. بعضی ها را تحسین می کرد و به عده ای دیگر هم تذکر می داد و اشکالاتشان را گوشزد می کرد. پس از اتمام کنترل دفترهای انشاء معلم از جا برخاست و آرام آرام بین نیمکت ها شروع به قدم زدن کرد. بچه ها با چشم و دست به هم اشاره می کردند و کلاس نسبتا آرام شد ولی سه تا از دخترها هنوز متوجه حضور خانم معلم بالای سرشان نشده بودند و همچنان مشغول پچ پچ بودند، همه بچه ها منتظر عکس العمل خانم معلم بودند و خانم معلم هم به دقت به حرفهای آنها گوش می داد و بالاخره گفت خوب!! بعدش چی شد؟ هر سه دانش آموز ناگهان سرشان را بلند کردند و با دیدن خانم معلم که درست بالای سرشان بود و سکوت کلاس شرمنده و سرخ شدند. معلم با دیدن چهره های هراسان آنها دیگر چیزی نگفت و به سوی تخته سیاه رفت، یک قطعه گچ قرمز رنگ برداشت و نوشت: موضوع انشاء “در آینده می خواهید چکاره شوید؟” سپس به بچه ها گفت: هفته آینده درباره این موضوع انشاء بنویسید، سعی کنید نکات دستوری و بقیه چیزهایی را که یاد گرفته اید رعایت کنید. همه دانش آموزان شروع به نوشتن عنوان انشاء کردند و دوباره سر و صدا بالا گرفت ولی این بار همه از هم می پرسیدند تو می خوای چکاره بشی؟ تو چی می نویسی و غیره.
    صدای زنگ غوغایی به پا کرد و دانش آموزان مانند پرنده هایی که قصد فرار از قفس را داشته باشند به بیرون می دویدند. انگار همگی عجله ای خاص داشتند و تنها در مدت چند دقیقه آن کلاس های شلوغ مدرسه تبدیل به محیطی آرام، ساکت و بی روح شدند.
    مریم به همراه دوستش با عجله کلاس را ترک کردند و به سوی خانه روانه شدند.
    جلو مدرسه غوغایی دیگر به پا شده بود. حدود 10 دستگاه مینی بوس به ردیف ایستاده بودند و دختران با عجله سوار می شدند و به محض نشستن روی صندلی ها سرو صدا شروع می شد. عرض نسبتا بزرگ خیابان پر بود از دانش آموزان با مانتوهای سبز و آبی. تعدادی سواری و تاکسی نیز در کنار خیابان به انتظار دانش آموزان ایستاده بودند. مریم و زهرا نیز سوار مینی بوس زرد رنگی شدند و در صندلیهای وسط مینی بوس جای گرفتند. از سروصدای زیاد انسان سرسام می گرفت. جیغ دختر بچه ها که همدیگر را هل می دادند اعصاب انسان را آزار می داد. بیچاره راننده هر چه التماس می کرد کسی گوش نمی داد. مریم سرش را به شیشه مینی بوس تکیه داده بود و چیزی نمی گفت به نظر می رسید در حال تماشای خیابان و تردد ماشین ها می باشد. زهرا که تازه متوجه سکوت مریم شده بود، به مریم گفت: چیه؟ چرا تو خودتی؟ مریم گفت: نمی دونم تو فکر انشاء هستم. زهرا گفت: از حالا فکر هفته آینده هستی؟ من که حالا حالا به این موضوعات فکر نمی کنم. شب قبل از انشاء یه چیزهایی سر هم می کنم و تحویل خانم معلم می دهم. مریم گفت: ولی من فکر می کنم که موضوع خیلی جدی است، یعنی تو الان می دونی می خوای چیکاره بشی؟ زهرا زد زیر خنده و گفت: برو بابا حال داری؟ تا وقتی که ما قرار باشد یه کاره ای بشیم کی مرده و کی زنده است؟ مریم سکوت کرد و چیزی نگفت و کم کم مینی بوس به مقصد نزدیک شد و مریم آماده خداحافظی از دوستش شد و با زحمت توانست خودش را از میان دانش آموزانی که وسط مینی بوس ایستاده بودند به درب مینی بوس برساند و پیاده شود. فاصله خیابان تا منزل را که خیلی هم دور نبود پیمود و به در خانه رسید و با بی حوصلگی زنگ را به صدا درآورد. مادرش مثل همیشه سریع در را باز کرد و مریم سلام کرد و داخل شد. مادرش پرسید مدرسه چطور بود؟ مریم سرش را تکان داد و گفت: بد نبود. راستی مامان یه موضوع جدید برای انشاء بهمون داده اند، می دونی چیه؟ مادر لبخندی زد و گفت: نمی دونم خودت بگو، مریم گفت: می خواهید در آینده چیکاره شوید؟ مادر گفت: خیلی خوبه حالا واقعا می خوای چیکاره بشی؟ مریم گفت: نمی دونم شاید دکتر شدم یا شایدم معلم. مادرش گفت خیلی خوبه حالا برو لباسهاتو عوض کن بیا تا نهارو بکشیم. مریم گفت: راستی مامان بابا چطوره؟ مادر گفت: خوبه عزیزم تو اتاقشه. مریم: پس من اول برم بابارو ببوسم بعد بیام کمک شما. مادر گفت باشه برو عزیزم.
    مریم به طرف اتاق پدرش رفت و به آرامی دستگیره در را چرخاند و وارد اتاق شد. سلام بابا حالت خوبه؟ پدرش چشمانش را حرکت داد و لبخندی زد، صدایش خیلی آهسته و گرفته بود و به سختی گفت: سلام دخترم. از مدرسه میای؟ مریم کنار تخت پدرش نشست و دست پدرش را در دستش گرفت و نوازش می کرد و آهسته جواب می داد. پدر گفت. خوب دخترم مدرسه چطور بود، دوستات هم خوب بودند؟ مریم گفت: آره بابا همه خوب هستند. مریم به آرامی بلند شد پیشانی پدر را بوسید و گفت من میرم کمک مامان نهار بکشیم. پدر لبخندی زد و مریم بیرون رفت. بعد از چند دقیقه سفره آماده شد و مادر مریم صندلی کوچکی را کنار تخت پدر گذاشت و یک متکای نسبتا بزرگ را هم طوری زیر سر پدر قرار داد که بتواند غذا بخورد. بعد از آن مقداری برنج را در بشقاب ریخت و مقداری هم خورش قیمه روی آن ریخت و آرام آرام شروع به غذا دادن به شوهرش نمود. پدر مریم در عملیات بدر قطع نخاع شده بود و از گردن به پائین فلج بود وهیچ حرکتی نمی کرد. پس از صرف غذای پدر، مریم و مادرش هم سر سفره نشستند و نهارشان را خوردند. پدر مریم تقاضای آب کرد و مریم لیوان را با دقت به دهان پدر نزدیک کرد و به آرامی چند جرعه آب به او داد. مریم پرستاری مادرش را هر روز می دید. همیشه شاهد کارهای مادرش بود. او تمام برنامه های مادرش را از سالها قبل نظاره گرد بود و در ذهنش حک کرده بود. او همیشه می دید که مادرش چگونه به نظافت و دیگر کارهای پدرش می پردازد و تمام این کارها را با لبخند انجام می دهد. او دعاهای مادرش را در نیمه های شب می شنید که با اشک از خداوند طلب صبر و استقامت می کرد. او پیوسته می دید که مادرش هیچ گاه به خوبی نمی خوابید و همیشه آماده پرستاری از پدر جانبازش بود. او صحنه های دردل مادرش را با خدای خود به نظاره نشسته بود و آرزوهای مادرش را از حفظ می دانست.
    او می دانست که مادرش هیچ گاه شکوه و شکایت نمی کند، او می دانست که مادرش با وجود تمام مشکلات هرگز اجازه نمی داد پدرش ذره ای دل نگران شود. او می دید مادرش ساعتها مشغول تر و خشک کردن پدرش بود ولی هیچ گاه چیزی جز لبخند در چهره او دیده نمی شد.
    ولی آن روز این صحنه ها برای مریم معنی دیگری پیدا کرده بود. او هم اکنون با دید دیگری به خانه داری مادرش نگاه می کرد. او الان درک کرده بود که چرا مادرش به همسرش به چشم یک گنج بسیار با ارزش نگاه می کند. احساس می کرد در وجودش انقلابی بوجود آمده که به او آگاهی دیگری می داد، دیدش را نسبت به تمام دنیا عوض می کرد. دیگر مادرش را با دیگر مادران یکسان نمی دید.چند روز گذشت و این دگرگونی همچنان در وجودش شعله می کشید. وقتی که پدرش با اشاره چشم نماز می خواند دیگر تفسیر رکوع و سجده آن برایش مبهم و سخت نبود. نیمه شب که صدای مادرش را می شنید گوئی او هم در این ضیافت شریک است و می تواند معنی همه چیز را به وضوح درک کند. حالا دیگر موضوع انشاء برایش گنگ و نامفهوم نبود. سراغ دفتر انشاء رفت و شروع به نوشتن کرد.
    زنگ انشاء دوباره بچه ها مشغول سرو صدا بودند و از شغل آینده یکدیگر می پرسیدند. گاهی اوقات یکی از بچه ها داد می زد: خانم ها توجه کنند: زهره قراره دکتر بشه و عده ای بلندبلند می خندیدند. زهرا از مریم پرسید: راستی تو می خوای چکاره بشی؟ مریم گفت: فکر کنم پرستار بشم. زهرا گفت: من می خوام معلم بشم. بالاخره خانم معلم وارد کلاس شد و بچه ها ساکت شدند.
    خانم معلم پس از وارسی کلاس و نگاه کردن به چهره های دانش آموزان به طرف میز خود رفت و لیست حضور و غیاب را از داخل پوشه ای که همیشه در دست داشت بیرون آورد و یکی یکی اسمها را خواند. کسی غایب نبود. خانم معلم گفت: خوب کی دوست دارد انشایش را بخواند؟ بیش از نیمی از بچه ها با خوشحالی دستهایشان را بلند کردند. معلم از جا برخاست و به وسط نیمکت ها آمد و پس از وارسی همه دانش آموزان مریم را که دستش را تا نیمه بلند کرده بود انتخاب کرد و گفت: مریم تو بیا انشایت را بخوان. با انتخاب مریم بچه ها شروع به سرو صدا کردند و به محضی که مریم جلو تخته سیاه ایستاد و قبل از خواندن انشاء همه ساکت شدند، مریم اینطور شروع کرد:
    به نام خداوند بخشنده مهربان
    موضوع انشاء: می خواهید در آینده چکاره شوید؟
    من قبلا به این موضوع به شکل جدی نگاه نکرده بودم و تصمیمی برای آینده نداشتم، هرگز فکر نکرده بودم که چگونه می توانم برای دیگران و جامعه مفید باشم ولی با این موضوع انشاء مجبور شدم بیشتر فکر کنم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که من دوست دارم در آینده پرستار شوم. چون مادرم پرستار است و همیشه از پدرم که در جبهه ترکش خورده و قطع نخاع گردیده پرستاری می کند. من دوست دارم روزی پرستار شوم و بتوانم به مادرم کمک کنم. می خواهم از پدرم پرستاری کنم، می خواهم سر ساعت داروهایش را به او بدهم. می خواهم به او غذا بدهم و همه کارهایش را انجام دهم. می خواهم زمانی که من به پرستاری از پدرم می پردازم، مادر فرصتی پیدا کند کمی استراحت نماید و یا به خاطر پا دردش به دکتر مراجعه کند. می خواهم مادرم شبها زودتر بخوابد و همیشه خسته نباشد. می خواهم نگاه پر از عشق و محبت پدرم را هنگامی که به مادرم نگاه می کند و از او به خاطر پرستاریش تشکر می کند را با تمام وجودم درک کنم.
    آری من حتما پرستار می شوم.
    وقتی مریم انشایش را تمام کرد، سکوت عجیبی سراسر کلاس را فراگرفته بود. هیچ کدام از بچه ها با هم حرف نمی زدند. خانم معلم هم سرش را پائین انداخته بود. مریم گفت: ببخشید تمام شد.
    خانم!! معلم سرش را بلند کرد. قطرات اشک از چشمانش سرازیر شده بودند و گونه های او را نوازش می دادند. خانم معلم گفت: آفرین دخترم. آفرین بر تو و مادرت. بقیه بچه ها آرام آرام سرهایشان را بلند کردند. اکثرا چشمهایشان خیس بود. مریم به طرف نیمکت خودش به راه افتاد. صدای کف زدن بچه ها آرام آرام شروع شد و آهسته آهسته بلند و بلندتر شد. صدای برخورد دستهای کوچک دانش آموزان تبدیل به موزیکی عجیب شده بود که خنده و گریه را توامان به همراه داشت.
    انگار کسی نمی خواست این موزیک قطع شود و همچنان به نواختن آن ادامه می دادند.