خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

جوانی

 

در جوانی آنگاه که رؤیاهایمان با تمام قدرت در ما شعله ورند خیلی شجاعیم.  

 ولی هنوز راه مبارزه را نمی دانیم،   

وقتی پس از زحمات فراوان مبارزه را می آموزیمُ دیگر شجاعت آن را نداریم. 

 

 

گمشده

گمشده

            مهرماه 1370 اولین پائیزی بود که شماری از آزادگان جنگ تحمیلی وارد دانشگاه شدند و ترکیب جدیدی از ایثارگران در عرصة آموزش عالی بوجود آمد. از آنجا که عده ای از رزمندگان سالهای جنگ و جانبازان دفاع مقدس و خانواده های معظم شهدا قبلاً در دانشگاه حضور یافته بودند و سهمیه ایثارگران نیز در زمان جنگ تصویب شده بود و اجرا می شد و همچنین به لحاظ مشکلات و گرفتاریهای ایثارگران در زمان جنگ تعدادی از ایثارگران حضور موفقی را در دانشگاهها نداشتند و بعضاً از نظر علمی با مشکلاتی مواجه بودند و یا نمی توانستند واحدهای اخذ شده را پاس نموده و مشروط می شدند، دید کلی دانشگاهیان و اساتید نسبت به ایثارگران و سهمیه تخصیص یافته جهت این قشر زیاد جالب توجه نبود و گاهی زمزمه هایی از طرف بعضی از اساتید مبنی بر عدم رضایت از این سهمیه بگوش میرسید. حال با حضور عده ای از آزادگان و اختصاص سهمیه به آنان این ناخشنودی دوباره درصدد خودنمایی بود ولی پس از گذشت فقط چند هفته از شروع کلاسها تمامی این پندارها بهم ریخت و معادله به نفع ایثارگران چرخید.

            در کلاس ما رشته ادبیات انگلیسی در دانشکده علوم و ادبیات انسانی دانشگاه شیراز تدریس می شد از مجموع 25 نفر دانشجو 4 نفر آزاده حضور داشتند. حدوداً نیمی از کلاس را دختران و نیمی دیگر را پسران تشکیل می دادند. با شروع کلاسها در زمینه های مختلف همة اساتید از سطح علمی آزادگان شگفت زده شدند. هر 4 نفر آزاده ی این کلاس همیشه بیشترین نمرات را از آن خود می کردند و از لحاظ مکالمه  زبان انگلیسی و دیگر سطوح درسی پیشتاز کلاس بودند. در دیگر دانشگاههای کشور نیز همین اتفاق افتاد و سالهای بعد نیز تعداد بیشتری از آزادگان به دانشگاهها راه یافتند و این تغییر در نگرش اساتید و مسئولان دانشگاهها نسبت به ایثارگران افزایش چشمگیری یافت. خصوصیت دیگر آزادگان در بعد آداب و معاشرت بود که خیلی زود با همکلاسیهای خود دوست می شدند و با پشتوانه عظیمی که از دوران سخت اسارت داشتند بخوبی با دیگران ارتباط برقرار کرده و موجبات دوستی های همیشگی و خوبی را فراهم می آوردند.

            بعد از سپری شدن اولین ترم دانشگاه و اعلام نتیجه ها برتری علمی آزادگان بوضوح روشن شد و برای ترم دوم من و یکی از دوستان بنام ناصر که 10 سال اسارت را در پرونده اش داشت تقاضای اخذ 9 واحد معافی زبان فرانسه بعنوان زبان دوم را نمودیم و پس از بررسی در کمیته آموزش مورد قبول واقع شد و با 2 امتحان این 9 واحد را خیلی زود پاس کردیم و تعداد واحدهای پاس شده به 28 عدد رسید که رکوردی در دانشگاه شیراز به حساب می آید.

            چند تن از همکلاسیان که درخصوص زبان دوم مشکلی داشتند به من مراجعه کردند و از من خواستند برایشان یک دوره کلاس آموزش زبان فرانسه تشکیل بدهم تا بتوانند واحدهای خود را بموقع پاس نمایند. من هم پذیرفتم و تنها مشکل موجود در این مورد ،مکان تشکیل این کلاسها بود که هیچکدام جای مناسبی برای تشکیل کلاس نداشتیم. یکی از دوستان پیشنهاد داد کلاس را هر روز در پارک حافظیه که نزدیک دانشکده قرار داشت برگزار کنیم. هوا خیلی خوب و مناسب بود و پیشنهاد خوبی بنظر میرسید و نهایتاً تصمیم گرفتیم هر روز صبح قبل از شروع کلاسهای خودمان در پارک حافظیه کلاس زبان فرانسوی داشته باشیم.

            فردای آن روز صبح ساعت 7 صبح با موتور خودم را به ورودی پارک رساندم و از کنار میله های سفیدرنگی که برای جلوگیری از عبور وسائط نقلیه نصب کرده بودند وارد پارک شدم و روی یکی از نیمکتها نشستم و از شنیدن صدای آواز گنجشک ها که همه جای پارک را در اختیار داشتند لذت می بردم. درختان سرو سر به فلک کشیده یک خط راست را تشکیل داده بودند و حد نهایی حریم پارک را گوشزد می کردند. گلهای شمشادی که تازه از آرایشگاه برگشته بودند دیوارهاه هایی کوتاه و زیبائی را در کنار راهروهایی که با موزائیک های خال دار فرش شده بودند تشکیل داده بودند. درختان نارنج برگهای چرب و سبز تیره ای داشتند و بویی خوش از آنها به مشام می رسید. چند نیمکت آن طرف تر یک زن و مرد جوان آهسته با هم نجوا می کردند و پسر بچة کوچکشان مشغول دویدن دور گلهای بنفشه و نیلوفری بود.

            آرام آرام داشتم در این هوای دل انگیز همه ی افکارم را به باد فراموشی می دادم که دوستانم با خنده های همیشگی و سر و صدا اطرافم نشستند و مرا به عالم بیرون هدایت کردند.

            کلاس شروع شد و حدود 45 دقیقه کار کردیم و بطرف دانشکده براه افتادیم. در بین راه از میدانی که وسط پارک قرار داشت گذشتیم. چند نوجوان مشغول بازی گل کوچک بودند و یکی از دوستان ما هم دوست داشت کمی سر به سر آنها بگذارد، به محض اینکه توپ بطرف ما آمد سریعاً توپ را گرفت و بین بچه ها رفت و شروع کرد به دریبل زدن که صدایش کردم و بطرف دانشکده براه افتادیم تا بموقع در کلاس حاضر باشیم. فردای آن روز دوباره با موتور به پارک حافظیه رفتم و بطرف همان نیمکت محل کلاس حرکت کردم ولی این بار دوستان دیگر قبل از من آمده بودند و منتظر بودند. با دیدن موتور خنده ای سر دادند و یکی از آنها گفت الان نگهبان پارک موتورت را توقیف می کند مگر ندیده ای نوشته اند ورود موتورسیکلت ممنوع است؟ اعتنایی به حرفهایش نکردم و موتور را روی جک مقابل نیمکت قرار دادم و کلاس شروع شد. هنوز 10 دقیقه ای از شروع کلاس نگذشته بود که یکی از نگهبانان پارک بطرفمان آمد به بچه ها گفتم حواستان به درس باشد و جلب توجه نکنید. نگهبان پارک نزدیک ما شد و ما را ورانداز کرد. سپس نگاهی به موتور کرد و برگشت. چند دقیقه بعد دوباره آمد و به چهره های ما خیره شد ولی چیزی نگفت و شیلنگی را که در دست داشت کشید و میان گلها و درختان ناپدید شد. ولی ناگهان دوباره از انتهای راهرو پارک ظاهر شد و مستقیم بطرف ما آمد. ناصر گفت: نگفتم این موتور تو کار دستمان می دهد؟ گفتم: مشکلی نیست اگر ایراد گرفت آنرا بیرون پارک قفل می کنم. نگهبان پارک نزدیکتر شد و آمد روبرویم ایستاد. بی اختیار سلام کردم و جواب سلامم را داد و ناگهان با تعجب گفت: اسم تو سرفراز است؟ گفتم: بله امری هست؟ گفت: بچة مرودشتی؟ گفتم: بله، کمی نزدیکتر شد و بیشتر به من خیره شد و ناگهان مرا در آغوش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. گیج و مبهوت مانده بودم. نمی دانستم چه عکس العملی از خودم نشان دهم. سپس مرا رها کرد و چند قدم به عقب برگشت و هیکلم را برانداز کرد و با گریه گفت: مگر تو شهید نشدی؟

            هرچه به مغزم فشار آوردم او را نشناختم و نتوانستم جوابش را بدهم. محمد که از این صحنه تعجب کرده بود گفت: اگه شهید شده بود که حالا اینجا نبود و ناصر هم فوراً جواب داد: شهیدان زنده اند.

            نگاهی به صورتم کرد و دستش را روی محل ترکش که بالای گونه ام بود گذاشت و گفت: پس تو هم مجروح شده ای، دوباره به قیافه ام نگاهی کرد و گفت: سالم هستی؟ جای دیگرت ترکش نخورده؟ گفتم: چرا، ترکش خورده ولی حالا دیگر خوب شده و الحمدالله مشکلی نیست.

            دستش را گرفتم و روی نیمکت نشستیم و از او خواهش کردم خودش را معرفی نماید. گفت: تو چطور مرا نمی شناسی؟ من لحظه ای که دیدمت فوراً شناختم فقط کمی شک داشتم. بعد گفت: من عوض نشاط هستم که در جبهه شرق دجله با هم بودیم. عملیات قدس 3 یادت نیست؟ ناگهان تمام خاطرات عملیات قدس 3 برایم زنده شد و او را شناختم. او گفت بعد از عملیات به ما گفتند که شما در خاک عراق شهید شده اید و ما برایتان در پادگان معاد مراسم ختم هم گرفتیم و مداح لشکر اسم تو را هم جزء شهداء ذکر کرد.

            گفتم خواست خدا بود که من اسیر شدم و اکنون در خدمت شما هستم و تقدیر بود که شما سالم برگردید و بیشتر خدمت نمائید. عوض گفت در عملیات قدس 3 زخمی نشدم ولی در کربلای 5 پای راستم را از زیر زانو از دست دادم. خیلی تعجب کردم اصلاً معلوم نبود که پایش مصنوعی است. و بعد ادامه داد که دارای 2 فرزند هم شده است و در این پارک مشغول بکار است ولی منزلش در یکی از روستاهای کوار می باشد. از من خواهش کرد که در اولین فرصت به منزلش بروم و از نزدیک بیشتر با هم از خاطرات سالهای جنگ بگویم.

            دیگر مجالی برای ادامه کلاس نبود و حوصلة ادامه کلاس را هم نداشتم. با عوض خداحافظی کردیم و فرمان موتور را گرفتم و بهمراه دوستان آهسته عرض پارک را بطرف دانشکده طی کردیم. بچه ها هم به اندازة من تعجب کرده بودند و به این ماجرا مانند یک معجزه نگاه می کردند و تا مدتها بعد وقتی مرا می دیدند، می گفتند: تو هنوز شهید نشدی؟

            آنروز نتوانستم هیچ مطلبی از کلاسهای دانشکده بفهمم. هرچه سعی کردم کمتر می توانستم حواسم را متمرکز درس و کلاس کنم. خاطرات زمان جبهه و جنگ مانند یک فیلم ویدئویی در ذهنم گذشت و اجازه فکر کردن به هیچ چیز را به من نمی داد. هرچه سعی می کردم به مطالب درس توجه کنم بیشتر گیج می شدم و توانائی ام در فراگیری دروس ضعیف تر می شد. به هر شکلی بود، کلاسها را به اتمام رساندم و به خوابگاه برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.

            حالا دیگر می خواستم به گذشته برگردم و تمام وقایع قبل از اسارت را دوباره در ذهنم به تصویر بکشم و عوض نشاط را آنگونه که سال 64 دیده بودم دوباره ببینم و تفاوتهایش را با فردی که  امروز درپارک دیده بودم پیدا کنم. خیلی زود به خرداد ماه 64 برگشتم و به کناره های رود کارون در بیابانهای اهواز رفتم، بوی خاک و گرد و غبار پادگان تاکتیکی لشکر 19 فجر دوباره برایم زنده شد و قایقهایی که به هم بسته بودند و پل موقتی را ساخته بودند دوباره  زیر پاهایم شروع به لرزیدن کردند. گهواره ای که با طناب و پتو بین دو درخت نزدیکی چادر فرماندهی درست کرده بودم و شبها از ترس نیش پشه های کنار رودخانه به درونش پناه می بردم هنوز گرمی خودش را حفظ کرده بود. صدای فرمانده گروهان شهید عباس رنجبر دوباره با آن لهجة شیرین جنوبی اش در گوشم می پیچید که می گفت گروهان 1 از جلو نظام، خبردار، . احساس 16 سالگی دوباره در وجودم زنده شد و عوض نشاط را می دیدم که بین 3 درخت مشغول ساختن کلبة جنگلی برای دسته خودشان است و باز یادم آمد که وقتی داشتم کنار تانکر وضو می گرفتم. عوض نشاط کنارم نشست و با لبخندی شیرین گفت: بچة کجایی؟ گفتم: مرودشت. گفت: زنده باشی دلاور و بعد از گرفتن وضو با هم به نمازخانه رفتیم و  نماز جماعت ظهر و عصر را خواندیم. بعد از نماز بهمراه عوض به دسته آنها رفتم و با دوستانش هم آشنا شدم و از آن روز به بعد همیشه با هم بودیم و در تمام تمرینات و مانورها با هم شرکت می کردیم. خوب یادم می آید که عوض می گفت متأهل است و همسرش با خانواده پدرش زندگی می کند و هنوز یکسال از ازدواج آنها نگذشته که او زندگی را رها کرده و به جبهه آمده است.

            یک روز جمعه که تمرینات نظامی و کلاس آموزشی نداشتیم عوض پیشنهاد کرد که به شهر اهواز برویم و گشتی در شهر بزنیم. حدود 10-15 نفر دیگر هم با ما با لندکروز تدارکات به اهواز آمدند. عده ای از بچه ها کارهای خاصی داشتند و از ما جدا شدند و چند نفری هم به پادگان شهید دستغیب رفتند و من و عوض هم در خیابانهای اهواز می گشتیم. گوشه ای از فلکة ساعت یک کیوسک متعلق به سازمان انتقال خون بود که برای رزمندگان خون اهدائی جمع آوری می کرد. ما هم برای اهداء خون به آنجا رفتیم و درخواست اهداء خون کردیم. آقائی که مسئول آنجا بود به من گفت: چند سال داری؟ گفتم: 17 سال. گفت اگر وزنت کم باشد نمی توانی خون بدهی و بعد از توزین روی ترازوی کوچکی گفت: تو 59 کیلوگرم هستی و نمی توانی خون بدهی باید حداقل 60 کیلو باشی. با التماس از او خواهش کردم از من خون بگیرد و نهایتاً از من تعهد کتبی گرفت که در صورت برزو هر مشکلی ادعائی نداشته باشم. فوراً برگه را امضاء کردم و کنار عوض که قبل از من آماده خون دادن شده بود روی تختی که خالی بود دراز کشیدم. آنها از عوض حتی سئوال هم نکردند که چند کیلو است و او را روی تخت خواباندند ولی من هم بالاخره موفق شدم. بعد از اهداء خون به هر کداممان یک لیوان شربت سان کوئیک و یک کیک دادند و توصیه کردند که چون هوا خیلی گرم شده چند دقیقه ای در همان کیوسک بمانیم.

            بعد از خوردن کیک و شربت از جا بلند شدیم که خداحافظی کنیم و خارج شویم که ناگهان عوض حالش بد شد و روی زمین افتاد. او را روی تخت خواباندند و سرم به دستش وصل کردند. من نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم و با خنده به مسئول آنجا می گفتم از عوض هم تعهد گرفته اید؟ مسئول انتقال خون هم خنده اش گرفته بود. در جوابم گفت: مثل اینکه برعکس شده و ایشان بجای شما حالش بهم خورده است. این قضیه مدتها اسباب شوخی من و عوض بود و هرگاه می خواست از خودش تعریف کند به او می گفتم انتقال خون اهواز فراموش نشود.

            بعد از فراگیری آموزشها در اردوگاه تاکتیکی ساحل کارون به دشت عباس اعزام شدیم. فاصلة زیادی تا خط مقدم نداشتیم ولی ما نیروهای خط شکن بودیم و منتظر عملیات پشت خطوط دوم بودیم. حدود 10 یا 15 روز در دشت عباس ماندیم و گهگاه گلوله های توپ و یا خمپاره های 120 میلی متری نزدیک مقر ما فرود می آمد و نوید عملیات را به ارمغان می آورد. ما سه گردان جمعی لشکر 19 فجر بودیم که هرگردان نیز دارای 3 گروهان و هرگروهان نیز دارای 3 دسته بود. من و عوض در دستة 1 گروهان 1 و گروهان امام حسن (ع) بودیم. آن موقع کمکی آرپی جی زن بودم و عوض نشاط هم آرپی جی زن دسته مان بود.

            الان که از لابلای سالهای گذشته و دوران اسارت به آن روزها نگاه می کنم، هنوز خیلی مسائل را نمی توانم حل کنم، در بین رزمندگان همه جور انسانی یافت می شد. در دستة خودمان از بسیجی 15 ساله محصل داشتیم تا دکتر و مهندس، بی سواد تا تحصیل کرده ها و معلم ، کارمند، روحانی، بازاری،  کارگر، همگی را یک نیروئی که  جذابیت عجیبی  داشت و انسانها را از مقاطع و مناطق  مختلف ایران  دور هم جمع کرده بود و بدون هیچ مشکلی با هم زندکی می کردند. صمیمیت و دوستی بین این بسیجیان وجود داشت که دیگر هرگز پیدا نخواهد شد. همة این بسیجیان که در ظاهر با هم اختلافات بسیاری داشتند سر یک سفره می نشستند با هم می گفتند و می خندیدند. با هم در نماز جماعت شرکت می کردند و با هم تمرینات نظامی را انجام می دادند، هرگز خستگی در وجود هیچکدام از این افراد دیده نمی شد. هیچکس گله و شکایت نمی کرد. با هم هرگز قهر نمی کردیم و به نیازهای یکدیگر اهمیت می دادیم و آنها را برطرف می کردیم. از خطاهای یکدیگر خیلی راحت می گذشتیم. با هم می خندیدیم و با هم گریه می کردیم. فضای دوستی، یکرنگی، صداقت و یکدلی آن روزها را دیگر هرگز نتوانستم پیدا کنم.

            همة این رزمندگان با شنیدن خبر عملیات چنان خوشحال می شدند که گوئی هیچ لذتی بالاتر از شرکت در این عملیات نمی باشد و واقعاً هم نبود. فرماندهان بسیج هر کدام عجوبه ای در این دنیا بودند. انسانهایی وارسته، خودساخته، فداکار ، مهربان، سخت کوش و آمادة شهادت. فقط یکی دو تا از فرماندهان ما اکنون زنده هستند و بقیه به آرزوی خود رسیدند. شهید اکبرپور فرمانده دستة ما بود، جوانی رعنا به تمام معنی بود. از اهالی لارستان فارس بود شاید 23 ساله بود یا حتی کمتر، قامتی بلند، کشیده و باریک داشت. چشمهای نافذش توجه هر بیننده ای را جلب می کرد. لبخند همیشگی اش آرامش درونی اش را در سخت ترین شرایط به انسان گوشزد می کرد. وقتی جلو دسته می ایستاد، چون ستون محکمی برای تمامی نیروهایش قابل تکیه و اعتماد بود.

            آقای اکبرپور قبل از عملیات یک هفته به مرخصی رفت و وقتی برگشت دستهایش حنائی بود و رنگ قرمز حنا نشان دهندة یک اتفاق مسرت بخش در زندگی او بود، به محض دیدن ایشان که صمیمانه با همة بچه ها روبوسی کرد و پیشانی همه را بوسید، بچه ها صلوات فرستادند و دلیل حنا گذاشتن را پرسیدند و با حیاء و متانتی گفت:« به سنت رسول خدا عمل کرده ایم.» بچه ها خیلی خوشحال شدند و شهردار آن روز انجیر، کشمش و نخودچی که اهدایی مردم بود را آوردند و بین بچه ها توزیع کردند.

            چند روز بعد به دهلران اعزام شدیم و برای استتار مجبور شدیم از چند اتاقک گلی استفاده کنیم. کف این اتاقک ها پر از کود حیوانی بود که قطر بعضی از آنها به 30 سانتی متر می رسید. بچه ها کف این اتاق ها را تمیز کردند و همة کودها را بیرون ریختند و دستی به سر و روی اتاقکها کشیدند و 2 روز را در آنجا اطراق کردیم. به لحاظ حساسیت عملیات و لزوم استتار کامل، نتوانستیم غذائی دریافت کنیم و تدارکات خودمان هم فقط مقداری سیب زمینی و نان خشک داشت. از نظر آب هم در مضیقه بودیم. ولی هیچکس گله و شکایتی نمی کرد، هیچکس اعتراض نمی کرد، همه می خندیدند و با هم مهربان بودند.. تکه های سیب زمینی را به یکدیگر تعارف می کردند، عده ای از بچه ها با خودشان خلوت می کردند و عده ای دیگر قرآنهای کوچک جیبی خود را باز کرده و به تلاوت قرآن مشغول بودند. بعضی ها هم گروههای 3 یا 4 نفری تشکیل داده بودند و به تعریف خاطرات، لطیفه ها و اینجور چیزها می پرداختند. فرماندهان هم در جائی دیگر تشکیل جلسه داده بودند و درخصوص حملة آتی بحث می کردند. آن شب نماز را طبق دستور بصورت فرادا خواندیم و خیلی زود تاریکی همه جا را فراگرفت. فردای آن روز قبل از نماز صبح همه بیدار شدند و بلافاصله پس از نماز فرماندهان نیروهای خود را در همین اتاقک های گلی جمع کردند و بالاخره خبر دقیق عملیات را اعلام کردند و نیروها را درخصوص نحوة عملیات توجیه کردند. صدای صلوات و تکبیر بچه ها تا فرسنگها می رفت و از خوشحالی همدیگر را در اغوش می گرفتند. گوئی به بزرگترین آرزوی خود رسیده اند. شهید اکبرپور چند دقیقه ای برایمان صحبت کرد. از عملیات و لزوم هوشیاری در آن گفت و بعد درحالیکه اشک در چشمانش جاری بود گفت: در میان شما شهدائی هستند که ما الان نمی شناسیم. اگر می شناختم به پایشان می افتادم و طلب شفاعت می کردم. همة بچه ها گریه می کردند و طلب حلالیت می کردند. سپس عده ای به نوشتن وصیت نامه مشغول شدند و دیگران هم مشغول جمع اوری تجهیزات انفرادی خود شدند. سلاح و مهماتها را کنترل می کردند و بالاخره  همان شب چندین  کامیون به منطقه آمدند و همه ی رزمندگان س.ار بر کامیون شده و بسوی خط مقدم حرکت کردیم. عوض نشاط در تمام لحظات همراه من بود، آدرس خانه اش را به من داده بود و قرار شد اگر هر کدام شهید شدیم دیگری به خانواده مان خبر دهد. شب هنگام که 19/4/64 بود به خط مقدم رسیدیم که برادران ارتشی در آنجا مستقر بودند. صحنة خیلی دیدنی بود، ما برای حمله به خطوط دشمن باید از میان سنگرهای ارتشی می گذشتیم و این رزمندگان چنان از ما به گرمی پذیرائی کردند و آنقدر ما را صمیمانه بدرقه کردند که هرگز فراموش نخواهد شد. آنها جیرة جنگی خودشان را به ما تعارف می کردند. برایمان شربت می آوردند و در آن تاریکی شب پیشانی ما را بوسیدند و آرزوی موفقیت می کردند. عملیات ما یکی از عملیاتهای ایضائی آن زمان بود که هدفش انهدام نیروهای دشمن در منطقه دهلران و شهرک تیب  عراق بود. این عملیات کاملاً نفوذی بود و ما باید 14 کیلومتر در خاک عراق پیشروی می کردیم و سپس از پشت به خط سوم عراقیها حمله می کردیم و پس از انهدام همة نیروهای عراقی به مواضع خودی برمی گشتیم. عملیات بسیار حساس و پیچیده بود و طبق برنامه باید ساعت 12 شب عراقیها را دور می زدیم و از در دژبانی شان به انها حمله می کردیم.

            قسمتی از مسیر راه با خودروهای لندکروز طی می کردیم که در بین راه یکی از این خودروها که حامل فرماندهان و تخریب چی های لشکر بودند از دره سقوط کرده و عده ای از بچه ها شهید و مجروح شدند. البته این خبر را ما بعداً فهمیدیم و لی همین امر باعث تأخیری 2 ساعته در عملیات شد.

            مسیر طولانی برای دور زدن عراقیها هم از کانالهایی که بوسیلة جریان آب درست شده بود و کناره های تپه ماهورها تشکیل شده بود. این کانالها گاهی خیلی وسیع و عمیق بودند و بخوبی نیروها را استتار می کردند ولی گاهی بسیار کوچک و باریک بودند و ما مجبور بودیم بعضی جاها را سینه خیز و بعضی جاها را با دویدن طی کنیم. هر رزمنده یک موشک آرپی جی علاوه بر تجهیزات انفرادی خودش حمل می کرد که باید در زمان شروع عملیات تحویل آرپی جی زن ها می دادیم. گاهی اوقات کمین های عراقی راه را سد  می کردند و مجبور می شدیم مدتی در کانالها دراز بکشیم و هیچ حرکتی نداشته باشیم. پیامهای فرماندهان و بویژه فرمانده دسته دهان به دهان به همة بچه ها منتقل می شد و در آن تاریکی شب شور حمله به دشمن در وجود رزمندگان بخوبی قابل رویت بود.

            بالاخره به محل مورد نظر یعنی پشت دروازة دژبانی دشمن رسیدیم و از فاصلة نزدیک دو قبضه ضدهوایی 4 لول که در توجیه عملیات به ما گفته بودند را دیدیم. بی سیم چی منتظر صدور فرمان حمله بود و بالاخره «یا علی» گفته شد. دو نفر از آرپی جی زن ها همزمان ضدهوایی ها را به هوا فرستادند و عملیات شروع شد.

عراقیها کاملا قافلگیر شده بودند و با لباس زیر از سنگرهای تجمعی خود بیرون میدویدند و سراسیمه بدنبال پناهگاهی میگشتند. عده ای از انها می خواستند از وسائط نقلیه برای فرار از مهلکه استفاده کنند ولی هرگز فرصت این کار را پیدا نکردند. صدای گلوله های اسلحه های سبک و سنگین همزمان با انفجار نارنجک های چهل تکه و صوت خمپاره موزیکی را اجرا میکرد که هر شنونده ای را به وجد می آورد. خیلی زود کانالهای بین سنگرهای عراقیها پر از اجساد سربازان عراقی شد و باقیمانده ارتش بعث راهی جز تسلیم نداشتند. سربازان و افسران عراقی زیرپوش های سفید رنگ خور را در هوا تاب میدادند و دخیل یا خمینی میگفتند. فرمانده گروهان عده ای را مسئول حفاظت از اسرا نمود و بچه ها با هرچه پیدا میکردند دست اسرا می بستند و در کنار تپه ای مستقر میکردند. تیراندازی بسیار زیاد بود و عده ای از اسرا از ترس خودشان را روی زمین انداخته بودند و دستهایشان را روی سرشان گذاشته بودند و التماس میکردند. کم کم تعداد اسرا زیاد شد و به بیش از 200 نفر رسید. ما فقط باید به جلو میرفتیم و پس از انهدام هر 3 خط دفاعی دشمن به خطوط خودی باز می گشتیم و حمل این اسرا در شب و همزمان با پیشروی کاری بسیار سخت بود. هنوز فاصله بین خط اول و دوم را طی نکرده بودیم که یکی از اسرا از تاریکی شب استفاده کرده و یک نارنجک بسوی فرمانده گروهان اقای رنجبر پرتاب کرد. عباس رنجبر کمی از ناحیه دست و پا مجروح شد ولی اسیب جدی ندیده بود و همچنان به هدایت نیروها می پرداخت. چند تن از بسیجیان آن اسیر را گرفته و خواستند او را به جهنم بفرستند ولی عباس رنجبر مانع شد و به همه سفارش کرد که اسرا را سالم به پشت جبهه منتقل نمایند. بعد از انهدام چندین نفر بر بزرگ و انبارهای مهمات ارامش نسبی بر منطقه حکم فرما شد . هر از گاهی چند منور با رنگهای مختلف به اسمان بلند میشدند و منطقه عملیاتی را چون روز روشن میکردند. تمامی سنگرها منهدم شده بودند ، تانکرهای آب و سوخت با گلوله های آر پی جی منفجر شده و بعضی از سنگرها و خودروها همچنان در حال سوختن بودند. فرمانده گردان بچه ها را به سمت خط دوم عراقیها فراخواند و بسوی خط دوم حرکت کردیم. گروهان ما در جناح چپ قرار داشت و دسته 1 که من جزء آن بودم نیز در اخرین نقطه تماس ما با نیروهای عراقی و در همان جناح قرار داشت. عبور از خط دوم خیلی آسان بود و عراقیها اکثرا فرار کرده بودند و تعداد کمی مقاومت میکردند که همگی با شلیک های رزمندگان خیلی زود خاموش شدند. منطقه عملیاتی پس از عبور از خط دوم خیلی وسیع تر و گسترده تر شد و نیروهای دشمن از دو جهت با ما درگیر شدند. عده ای از جلو و عده ای نیز از همان جناح چپ ما را زیر آتش قرار دادند. ناچار به دو دسته تقسیم شدیم و مقرر شد دسته ی ما از همان جناح چپ دفاع نماید و اجازه ندهد دشمن از این سمت نفوذ کند. کمی جلوتر رفتیم و در صدد یافتن جان پناهی بودیم که متوجه میدانهای بزرگ مین شدیم. این میدانها پر ازا انواع مین های ضد نفر و ضد تانک و منور بودند. تخرب چی دسته ما فقط 14 سال داشت و به سختی میتوانست قیچی بزرگی که برای چیدن سیمهای خاردار با خود آورده بود را بلند کند و به هیچ عنوان نمیتوانست از پس این میدانهای بزرگ مین که بصورت نامنظم  بودند در بیاید. فرمانده دسته با فرمانده گردان تماس گرفت و تقاضای تخریبچی نمود ولی هیچ تخریبچی در منطقه حضور نداشت و اکثرا در اثر آن سانحه ی سقوط خودرو به دره شهید شده بودند. ناچار فرمانده دستور داد از میدان مین عبور کنیم. هیچکس اعتراضی نکرد و نیروها به آرامی وارد میدان مین شدند. هنوز چند متری عبور نکرده بودیم که صدای چند انفجار مهیب به هوا بلند شد و عده ای از رزمندگان شهید و مجروح شدند. صدای ناله ی بعضی از مجروحان بگوش میرسید. تلاش امدادگران برای خارج کردن مجروحان از میدان مین ثمری نداشت و ناچار عده ی کمی که سالم مانده بودیم از میدان مین گذشتیم و بسوی تپه ی کوچکی که روبرویمان بود حرکت کردیم. روی آن تپه یک تیربار دوشکا مستقر بود که هنوز مقاومت میکرد. من و عوض با دستور شهید اکبر پور برای خاموش کردنش از سمت راست تپه بالا رفتیم . هر دو با فاصله ای چند متری حرکت میکردیم و مواظب بودیم عراقیها متوجه حضور ما نشوند. وقتی به نزدیکی سنگر تیر بار رسیدیم تازه متوجه شدیم که روی این تپه بیش از 6 یا 7 سنگر وجود دارد و نیروهای عراقی هم حدود 20 نفر بودند و همگی مشغول دفاع از تپه بودند. بچه های ما هیچ سنگر و یا مانعی نداشتند و هنگامی که منورها هوا را روشن میکردند عراقیها به آسانی بچه هارا به رگبار میبستند. عوض به من گفت باید هر چه سریعتر همه ی این سنگرها را منهدم کنیم وگرنه هیچکس زنده نمیماند. نارنجک ها را درآوردیم و همزمان بسوی درب های ورودی دو تا از سنگرها که نزدیک ما بودند پرتاب کردیم، چند لحظه بعد صدای انفجار بلند شد و سکوت عجیبی بدنبال آن بر تپه حکمفرما شد. من و عوض سعی کردیم از طرف دیگری به تپه نزدیک شویم که ناگهان عراقیها ما را به رگبار بستند و من بطرف راست تپه دویدم و از عوض جدا شدم. عراقیها هنوز تیراندازی میکردند که دو سنگر دیگر هم منفجر شد و سربازان عراقی از سمت چپ تپه بسوی پائین فرار نمودند و من هم به تعقیب آنها پرداختم. تعدا سربازان عراقی 6 یا 7 نفر بودند و هیچکدام اسلحه نداشتند. یکی از آنها را با کلاش زدم و بقیه در تاریکی شب ناپدید شدند.من به بالای تپه برگشتم ولی اثری از عوض ندیدم و سراغ یک سنگری که هنوز سالم بود رفتم. پتوی سیاه رنگی که جلوی درب سنگر بود را  کندم و با تابش نور منور یک جعبه بزرگ را وسط سنگر دیدم. حس کنجکاوی مرا بسوی جعبه فرستاد و با سرنیزه درب آنرا باز کردم و با تعجب دیدم این جعبه پر از سیگارهای سومر بود. خیلی زود بقیه بچه ها تپه را فتح کردند و با دستور فرمانده بسوی تپه بعدی حرکت نمودیم. وقتی از تپه سرازیر شدیم دیدم تعداد ما فقط 15 نفر میباشد و بقیه بچه ها در منطقه شهید و یا مجروح شده بودند. با زحمت خودمان را به دامنه ای تپه بعدی رساندیم و مقرر شد فرمانده دسته بهمراه بیسیم چی و 8 نفر دیگر تپه را دور بزنند و راه را برای عبور بقیه باز کنند. هنوز از جناح چپ زیر آتش قرار داشتیم و با دست سنگرهای کوچکی برای حفاظت خودمان درست کردیم. بیسجی که کنار من بود اسمش خواجه و از اهالی خورموج در استان بوشهر بود که ناگهان تیر به بازویش اصابت نمود و من با چفیه خودم زخمش را بستم و او را به قسمت دیگری از دامنه تپه بردم که یکی از بسیجیان فریاد زد بیائید از این منطقه برویم که بزودی همه شهید خواهیم شد . همانطور که فریاد میزد آرام آرام درحالیکه اسلحه اش را بطرف عراقیها گرفته بود به جلو میرفت . ناگهان انفجاری مهیب بگوش رسید و این بسیجی جلو چشمانم تکه تکه شد. مین والمر هر دو پایش و قسمتی از شکم و پشتش را اتز بین برده بود. انفجار دوم هم نصیب من شد و چند ترکش بصورتم خورد. احساس کردم ترکشها دقیقا در چشم چپم خورده اند. نا امید روی زمین افتادم و چند لحظه ای هیچ حرکتی نکردم. از ترس کور شدن تمام توانم را از دست دادم و برای مدتی آرزو میکردم ای کاش همین الان شهید میشدم.

ناگهان صدائی شندیدم که مرا با اسم صدا زد و گفت بلند شو تو سالم هستی . سریعا از جا بلند شدم و دستم را روی چشم راستم گذاشتم و با دیدن منور سبزی که در آسامان میدرخشید مطمئن شدم که کور نشده ام. من هرگز نتوانستم صاحب آن صدا را پیدا کنم ولی این صدا چنان نیروئی به من داد که تا پایان اسارت که بیش از 5 سال بطول کشید همیشه این نیرو را در وجودم احساس میکردم و توانستم دوران اسارت با تمام مشکلاتش را بدون ذره ای ترس و یا نگرانی سپری نمایم.

حالا دیگر خیلی انگیزه داشتم، بسراغ دیگر بچه ها رفتم ولی همگی شهید شده بودن و فقط بی سیم چی دسته زنده مانده بود که او هم چند تیر و ترکش در بدنش داشت. نزدیک او شدم و از او خواستم با بیسیم تماس بگیرد ولی بیسیم هم ترکش خورده بود و کار نمیکرد. اسم بیسیم چی سید علی اکبر حسینی بود و از اهالی صفاشهر فارس بود. او را از زمین بلند کردم و بیسیمش را از پشتش جدا کردم و یک اسلحه ی کلاش و چند خشاب بهمراه 2 نارنجک برداشتم و بطرف جلو حرکت کردیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دوباره به میدان مین برخورد نمودیم. درنگ جایز نبود ناچار وارد میدان مین شدیم و از ترس دیدن مینها سرهایمان را بالا نگهمیداشتیم و دائما ذکر میگفتیم و از ائمه معصومین طلب کمک میکردیم. عراقیها از دو جهت بسوی ما تیراندازی میکردند. حتی گلوله های آرپی جی شلیک میکردند ولی انگار ما طلسم شده بودیم و هیچ تیری به ما اثابت نکرد.بعضی مواقع تیرهای قناصه زوزه کشان از کنار گوشمان میگذشت و قطعات داغ ترکش موشکها آر پی جی به قنداق کلاشم برخورد میکرد. بعد از پیمودن مسافتی حدود 200 متر به سیمهای خاردار رسیدیم که هم ردیفی بودند و هم حلقوی. تعدادزیادی انداع مینهای شاخکی و کششی را به این سیمهای خاردار تله کرده بودند و نمیتوانستیم از آنها عبور کنیم. پشت این سیمهای خاردار و در چاله ای کوچک پناه گرفتیم . تصمیم گرفتم سیمهای تله را قطع کنم ولی هیچ ابزاری حتی ناخن گیر هم نداشتیم.

سید خون زیادی از بدنش رفته بود و بسیار ضعیف و خسته بود. هنوز نتوانسته بودیم برای خروج از این مهلکه چاره ای پیدا کنیم که شلیک خمپاره های 120 میلی متری از سمت ایران شروع شد و منطقه را به جهنمی تبدیل نمود. احساس میکردم فقط ما دو نفر را هدف گرفته اند و کاری به عراقیها ندارند. خمپاره ها یکی پس از دیگری نزدیک ما فرود می آمدند و علاوه بر منفجر کردن مینها خاکهای زیادی را روی سر ما میرختند. سید به من گفت "اشهد خودت را بخوان که یکی از این خمپاره ها الان وارد این چاله میشود و باید آماده شهادت باشیم". هردو اشهدمان را خواندیم و با روشن شدن سپیده صبح نماز را درهمان حالت خواندیم و در انتظار ورود گلوله خمپاره به ذکر پرداختیم. در آن حالت ترس معنائی نداشت و مرگ مانند یک ارزوی دست نیافتنی بود که بلاخره داشت خودش را نشان میداد. با سید مسابقه گذاشتیم که خمپاره خودمان را حدس بزنیم . من گفتم اولی  سید گفت نه چهارمی ولی تا 11 گلوله هیچکدام چیزی جز خاک و صدای مهیب انفجار که چاله را به لزره وا میداشت نصیب ما نشد.

کم کم سر وکله افتاب هم پیدا شد و شلیک گلوله های خمپاره هم فروکش کرد و ما توانستیم نفس راحتی بکشیم. هنوز در حال بررسی اطراف بودیم که متوجه حضور هزاران سرباز عراقی با لباسهای پلنگی و پوتین های واکس زده در اطراف میدان مین شدیم. روبروی چاله ای که ما در آن چپیده بودیم یک سنگر تیر بار قرار داشت که با روشن شدن هوا توانستیم انرا ببینیم و چند نفر مشغول داد و بیداد بودند. من به سید گفتم اینها عراقی هستند و ما را دیده اند ولی سید زیر بار نمیرفت و میگفت ما را ندیده اند و همین جا صبر میکنیم تا شب بشود و به خط خودمان بر میگردیم. درحال مجادله بودیم که ناگهان سید پایش را چند سانتی متر به جلو برد و بلافاصله تیری از روی پایش وارد و از پاشنه اش خارج شد و فریاد زد آخ تیر خوردم.

حالا دیگر مطمئن بودیم که ما را دیده اند. چند لحظه بعد چاله ما را به اتش بستند و مدام تیراندازی میکردند. در همین حین سید که خیلی خونریزی داشت از حال رفت و من از اسارت خودم کاملا مطمئن شدم. عکس حضرت اما را از رو ی سینه ام برداشتم و بهمراه کارت شناسائی و بقیه مدارکم در گوشه ای از چاله زیر خاک پنهان نمودم و سعی کردم سید را بهوش بیاورم.

ناگهان یک افسر عراقی که حد اقل چهار برابر من قد و هیکل داشت بالای چاله حاضر شد و اسلحه ی مرا به خارج از چاله پرتاب گرد و پشت بند حمایل مرا گرفت و خیلی راحت از زمین بلند کرد و به درون معبری که تازه گشوده بودند پرتاب کرد. سپس سراغ سید رفت و او را که تغریبا بی هوش بود از زمین بلند کرد و با دیدن عکس امام روی سینه اش چنان سیلی یه صورتش زد که دندانش شکست. سید روی زمین در معبر افتاد و من هم کنارش ایستاده بودم. افسر عراقی با یکدست اسلحه ی کلاش را روی کتف من گذاشت و با دست دیگرش سید را روی زمین کشید و به بیرون از میدان مین آورد.

میدان مین که تمام شد تازه نگاهی به اطراف کردم و دیدم هزاران سرباز عراقی با همه نوع سلاح بسوی ما نشانه رفته اند و منتظر هستند ما حرکتی بکنیم. به محض خروج از طناب معبر چند سرباز بسوی ما دویدند و دستهایمان را با سیم تلفن از بازو بستند و بطرف سنگری بزرگ که در حاشیه ی تپه ای قرار داشت بردند.

منطقه را سکوتی عجیب فرا گرفته بود حتی یک تیر شلیک نمیشد ، گوئی مقرر شده بود عراقیها ما را با خیالی آسوده به اسارت ببرند و بدین ترتیب آزمایشی دیگر را باید پشت سر میگذاشتیم ، آزمایشی که به مراتب سخت تر از جبهه و جنگ بود و این شروعی بود برای اسارتی جانکاه و طاقت فرسا و همچنین شروع جدائی از دوستانی چون عوض نشاط و دیگران.         

۲ غزل از سر دلتنگی سرودم

یاران

عجز و لابه نکنم از خطر دور و زمان                        به تمنای وصالش گذرم از دو جهان

سخن عابد و موبد نکند چاره ی دل                           چو ببینی تو صفایش همه را کرده نهان

سرخوش و خرم و آماده ی هر بحرانی                       برسانم دل خود را به رخش در سامان

سر شوریده ی من در طلب شور و سخا                     دائما میدود و خنده زند بر ماهان

حجر او می بردم لحظه به لحظه تنها                          غزل وصل عزیزش کشدم تا مهران

یاد یاران سفر کرده که بردش ز برم                          همه را زنده کند ناز کشم تا پایان

به صفا و کرمش دامن او می گیرم                            به امیدی که صدایم بکند با شاهان

ما گدایان رخ پور ولایت هستیم                                خواندنش خانه نشینان گدا را آسان

برسی یاسر غمدیده به وصلش آخر                           اگر آن شور سحرگاه برسانند یاران

یاد

امشب به سرم هوای یاران افتاد                               اندوه رفیقان به سرم باز افتاد

این خاطره های دلکش آن دوران                             در ذهن مشوشم چه اسان افتاد

شیرینی لحظه های آن فوز عظیم                               انگار همین جاست که در جام افتاد

گوئی که دوباره زنده شد آن ایام                              دوران خلوص و عاشقی باز افتاد

آن سفره و شهرداران بسیجی را کو                          کو پست ومقامی که پر از راز افتاد

شیرینی و شهد حمله های مجنون                             در این گذر خدعه چو بیرون افتاد

آن پاتک و این تک به سرای صدام                           خارج نشود زه سینه ها جا افتاد

از فکه و میمه و خروشان اروند                              بوی سحر و عاشقی ام باز افتاد

افسوس خورد یاسر دیوانه که چون                           آن شور و شعف ز سینه اش جا افتاد