خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

جاسوس

 جاسوس - زخم عشق  

 

بخش اول

 

یکی از عمده ترین مشکلات سر راه بچه های اسیر و بویژه گروه زیرزمینی، جاسوس ها بودند که بیشترین ضربه را به بچه ها می زدند. خود جاسوس ها هم نمی دانستند که با یک کلمه حرف آنها ممکن بود عراقی ها یک اسیر را تا دم مرگ شکنجه کنند و شاید قطع نخاع و یا قطع عضو کنند. اوایل اسارت در اردوگاه ما جاسوس های زیادی وجود داشت، به همین دلیل کارهای ما خیلی زود لو می رفت و عراقی ها هم بعد از شکنجه و تنبیه جایمان را عوض می کردند و سعی می نمودند جلوی فعالیتهایمان را بگیرند.

نفس جاسوسی مخفی بودن آن بود و اگر لو می رفت دیگر جاسوس نیست. اما گاهی اوقات در اسارت جاسوس ها در اردوگاه اسرا حکومت می کردند و بچه ها را با کابل می زدند. حرفه اصلی این مردان پست، شناسائی با فعالیتهای معنوی و گزارش دادن به عراقی ها بود. عراقی ها فقط با معنویت بچه ها دشمن بودند و بندرت اتفاق می افتاد که به دلیل دیگری اسیری را شکنجه کنند و یا به سلول انفرادی بیاندازند. عراقی ها بیشتر فعالیتهای معنوی از جمله تمامی فعالیتهای مذهبی گروهی و عزاداری را ممنوع کرده بودند. خواندن نماز شب و ادعیه هم ممنوع بود. ایجاد کلاسهای احکام و یا دیگر موضوع های مذهبی هم همنیطور بود. در عوض تمامی اعمالی که جنبه لهو و لعب داشت آزاد بود و هر کس این کارها را انجام می داد تشویق هم می شد. گاهی اوقات عراقی ها فیلم رقاصه ها را با ویدئو به اردوگاه می آوردند و همه را مجبور می کردند این برنامه ها را تماشا کنند. نمایندگان صلیب سرخ نیز انواع پاسور و تخته نرد، شطرنج و یا دیگر بازیها را برای اسرا آورده و به بچه ها می دادند. جنگ ما تبدیل به یک جنگ خاموش اعتقادی و معنوی و نابرابر شد. عراقی ها بیشترین امکانات را برای بردن این جنگ داشتند و نهایت دقت را برای استفاده از ابزار موجود داشتند و گهگاهی هم موفق می شدند. ما هم بیکار نشسته بوده و سعی در مقابله با این حرکت ها دشمن داشتیم.

     عراقی ها در خصوص ترویج لهو و لعب خیلی زود شکست خوردند و خودشان به این نتیجه رسیدند که اسرای ایرانی هرگز تن به ذلت نمی دهند. همه راههای ممکن را امتحان می کردند تا به نتیجه برسند. جو معنوی همراه با ایثار و صداقتی که بین بچه ها وجود داشت هرگز اجازه نفوذ ابتذال را به جمع اسرا نمی داد و حربه وسائل صلیب سرخ نیز خیلی زود رنگ باخت. به حدی که نمایندگان صلیب سرخ دیگر تمایلی به آوردن اینگونه ابزارهای لهو و لعب نداشتند. آنها فهمیده بودند که ورق های پاسور و مهره های تخته نرد به چاه دستشوئی ها سرازیر می شود و جائی در بین بچه ها ندارد. از طرف دیگر بچه ها نیز از صلیب سرخ تقاضای قرآن، مفاتیح، کتب آموزشی، داستان و غیره کردند و صلیب سرخ هم که می خواست لباس بره بودن خود را از دست ندهد به بعضی از تقاضاهای ما جواب مثبت می داد.... 

 

ادامه دارد...

رمضان و جنگ

 

نام عملیات: رمضان  

رمز عملیات: یا علی یا عظیم   

محل عملیات: منطقه عمومی نفس اماره   

نوع عملیات: نفوذی  

هدف: پاکسازی قلوب   

سلاح: دعا و نیایش   

 

 

ان شا ا... تعالی پیروز باشید... التماس دعا  

 

 

ارسالی از حاج رحیم قنبری - فرمانده محترم گردان ثارا...

پیش نماز در اسارت

پیش نماز در اسارت - زخم عشق  

 

نماز جماعت مانند نماز جماعتی که ما اکنون در مساجد می خوانیم نبود. بعضی اوقات دو و یا سه نفری نماز جماعت می خواندیم. به این صورت هم از شرّ عراقی ها خلاص می شدیم و هم نماز را به جماعت برپا می کردیم. بعضی شبها نماز جماعت را با گماردن نگهبان هایی در پنجره های اول و آخر آسایشگاه با حضور همه بچه ها برپا می کردیم. در اینگونه مواقع پیش نماز اهمیت خاصی داشت. فردی که پیش نماز بود باید خودش را آماده هرگونه اتفاقی حتی شهادت می کرد. اگر عراقی ها پیش نماز یک آسایشگاه را شناسایی می کردند، حسابش پاک بود و هیچ کس نمی توانست آینده او را پیش بینی کند. بچه ها به لحاظ داشتن روح معنوی اسارت حاضر بودند پشت سر یکدیگر نماز بخوانند. حال فرقی نداشت که این فرد چند ساله بود، اهل و ساکن کجا بود، چقدر سواد داشت و ... به همین دلیل در اوقات روز افرادی که می خواستند نماز فرادا بخوانند برای اینکه کسی به آنها اقتداء نکند، سعی می کردند تا آن جا که ممکن بود نزدیک دیوار بایستند تا شخص دیگری نتواند پشت سرش به نماز بایستد. بعضی از اسرا در بعد معنوی نیز پیشتاز بودند و خیلی زود بقیه بچه ها آنها را می شناختند و هر چه سعی می کردند شکست نفسی کنند فایده ای نداشت. اینگونه افراد را به اجبار برای پیش نماز شدن دعوت می کردند و با یک صلوات مجبور به اطاعت می شد. آن روزها معنویت این افراد به حدی بود که محیط اطراف خود را به آسانی تحت تاثیر قرار می دادند. حتی عراقی ها نیز گاهی اوقات این معنویت را درک می کردند و با وجودیکه می دانستند این افراد پیش نماز هستند، آنها را به اتاق افسران برده ولی بدون حتی زدن یک سیلی برمی گرداندند.

شاید اکنون برای نوشتن آن لحظه های ناب خیلی دیر شده باشد. ممکن است نتوانم معنویت آن دوران را آن طور که شایسته است به تصویر بکشم . متأسفانه به مرور زمان اسامی خیلی از بچه ها را نیز فراموش کرده ام که ذکر نام آنها در این خاطره ها ضروری بنظر می رسد. یکی از این برادران که مدتی بعنوان پیش نماز از وجودش استفاده کردیم، برادری بود از اهالی نهاوند که بگفته دوستانش از فوتبالیست های بنام شهرستان خودش بوده و در عملیات روی مین رفته بود و پای راستش از مچ قطع شده بود. خصوصیات فردی ایشان منحصر به فرد بود. با وجود جراحت و قطعی پایش همیشه سعی می کرد کارهایش را خودش آن انجام دهد. هرگز لبخند از لبانش دور نمی شد. با همه بچه ها صمیمی بود گوئی سالها ما را می شناخت. هیچوقت با زبانش کسی را نصیحت نمی کرد . همه مقصود خود را در عمل نشان می داد. همیشه بچه ها را بویژه بچه های کم سن و سال را تشویق به مطالعه و ورزش می کرد و خیلی از مواقع خودش با عصا و دشداشه عربی درون دروازه گل کوچک می ایستاد و با خنده و انرژی خاصی با ما بازی می کرد. گرچه وقت بازی و توپ خیلی بندرت پیدا می شد ولی وی همیشه فرصت را مغتنم می شمردند. روزی یکی از اسرائی که روحانی بود، گفته بود که چون این برادر نقص عضو دارد شاید درست نباشد که پیش نماز باشد و ممکن است از نظر شرعی اشکال داشته باشد. خوب این بهترین بهانه بود که ایشان هم از پیش نماز بودن فرار کند و با این بهانه دیگر هرگز به کسی اجازه نداد به او اقتداء کنند و همیشه می گفت:

-        بلاخره دعایم مستجاب شد ."مرا چه رسد به پیش نمازی آن هم پیش نمازی این جماعت متقی".

یکی دیگر از پیش نمازهای اسارت که مدت زیادی از وجودش بهره مند شدیم، فردی وارسته بنام عمران بود. از اهالی آذربایجان، فردی لاغر و نحیف بود. خیلی کم حرف می زد. با آن که من همیشه سعی می کردم از اسرار دیگران با اطلاع شوم و تا حدودی هم موفق بودم و پیشینه خیلی از اسرا را درآورده بودم، هرگز نتوانستم بفهمم که وی قبل از اسارت چکاره بوده و یا چه شغلی داشته است. عربی را خیلی خوب بلد بود ولی نماز را با همان لهجه ترکی می خواند. یکی از چشمهایش را در جبهه از دست داده بود. این دلیل خیلی خوبی برای عدالت او بود که همه را بطور مساوی و با یک چشم نگاه می کرد. عمران بسیار کم حرف بود و تا چیزی از او سوال نمی کردیم صدائی از او بگوش نمی رسید . هنگامی که صحبت می کرد نیز خیلی آرام و آهسته همراه با آرامش و سکون حرف می زد. علاقه ای به حضور در جمع نداشت و بیشتر وقتش را صرف خواندن قرآن می کرد.

با طولانی شدن اسارت، ما نیز سعی کردیم برنامه هایمان را کمی منسجم تر کنیم. به همین علت یک گروه زیرزمینی تشکیل شد و مسئولیت ها تقسیم گردید و هر گروهی موظف به انجام کاری خاص شدند. گروه فرهنگی، هنری، آموزشی و غیره. من در گروه فرهنگی بودم و وظیفه داشتم نگهبان های هر روز و شب را تعیین کنم و به آنها ساعت دقیق نگهبانی را اطلاع دهم. این امر حساسیت خاصی داشت و اگر در آن سهل نگاری می شد، عواقب جبران ناپذیری در پی داشت. فعالیتهای ما از نظر عراقی ها ممنوع بود و اگر لو می رفت، به شدت همه را تنبیه می کردند. همیشه حدود یک ساعت قبل از نماز صبح بچه ها را یکی یکی بیدار می کردم تا وضو گرفته و آماده نماز صبح می شدند. در این مدت نیز یکی از قاریان قرآن مشغول قرائت قرآن با صدائی که به بیرون از آسایشگاه نرود می شد و عده ای هم که برای نماز شب بیدار بودند عبادت های خود را به نماز صبح متصل می کردند. نماز صبح را به جماعت می خواندیم و بعد از آن تعقیبات نماز صبح، دعای عهد و یکی از زیارات عاشورا و یا وارث را می خواندیم تا کم کم صبح می شد و سر و کله عراقی ها هم برای آمار گیری و کنترل اردوگاه پیدا می شد. طبق قانون اردوگاه، عراقی ها حق باز کردن در آسایشگاه ها را در شب نداشتند و اگر مورد خاصی بود باید بهمراه افسران عالی رتبه بعثی و تحت تدابیر شدید امنیتی درها را باز می کردند. بنابراین ما مطمئن بودیم که عراقی ها وارد آسایشگاه نخواهند شد و در آن زمان شب برنامه های خود را به راحتی انجام می دادیم. تنها مشکل وجود گشت های عراقی بود که در تمام ساعت های شب بصورت یک و یا دو نفره گشت می زدند و با قرار دادن نگهبان ها و استفاده از تکه های آینه که به تکه چوبی متصل شده بود، به راحتی میتوانستیم از دور آنها را ببینیم و وضعیت قرمز می شد. در حالت وضعیت قرمز آسایشگاه به حالت عادی بر می گشت و سرباز عراقی نمی توانست هیچ چیز مشکوکی را ببیند. به محض دور شدن سرباز عراقی نیز وضعیت سفید می شد و دوباره کارهای ممنوع اسرا آغاز می شد.

البته همیشه عراقی ها به آسانی فریب نمی خوردند و گاهی هم بچه ها در دام می افتادند و عراقی ها موفق می شدند بعضی از فعالیتهای ما را ببینند.

یادم هست در یکی از روزهای بهار سال 1366 در کمپ 7 رمادیه هنگام نماز ظهر مشغول نماز جماعت بودیم که ناگهان 6- 5 سرباز و درجه دار عراقی به آسایشگاه ریختند و با فریاد شروع به زدن بچه ها با کابل و باطوم کردند. عده ای از بچه ها نمازشان را شکستند و به گوشه ای از آسایشگاه پناه بردند ولی عده زیادی همانطور به نماز ایستادند و توجهی به فریادهای اطراف و کابل های آنها نکردند. عراقی ها هموار دوست داشتند مقاومت ها را به بدترین شکل بشکنند و با ضربات کابل و باطوم همه را مجبور به شکستن نماز کردند و در گوشه ای همه را روی هم انباشته کردند. افرادی که در زیر قرار داشتند از شدت فشار افراد بالائی آه و ناله می کردند و کسانی هم که بالای دیگران بودند باید ضربات باطوم، کابل، مشت و لگد عراقی ها را تحمل می کردند.

عراقی ها این بار با برنامه عمل کرده و پیش نماز را هم شناسائی کرده بودند. بعد از تنبیه همه بچه ها عمران را صدا زده و به بیرون از آسایشگاه بردند و اجازه نداند کس دیگری از اردوگاه خارج شود. همه بچه ها برای عمران دعا می کردند و پیوسته آیه کریمه "امن یجیب و وجعلنا " را برایش می خواندند. عده ای هم صلوات می فرستادند. همه چهره ها اندوهگین بود و نگرانی در صورت بچه ها به خوبی هویدا بود. بعد از حدود یک یا یک ونیم ساعت عمران را سربازان به لگد به داخل آسایشگاه انداختند و در را قفل کردند. عده ای از بچه ها دورش جمع شدند و سعی کردند به اوکمک کنند. عمران از بچه ها تشکر کرد و با وجودیکه از ظاهرش نشان می داد و لکه های قرمز روی صورتش معلوم بود حسابی شکنجه شده است، بلند شد و به سر جایش رفت و مشغول قرائت قرآن شد. چند دقیقه بعد سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته است و فهمید که علت ناراحتی بچه ها چیست. از جا بلند شد و با صدای بلند گفت"

-        چرا اینقدر ناراحتید؟ مگر قرار بود کتک نخوریم؟ اصلاً چیزی نبود پذیرائی کوچکی بود و لازم نیست ناراحت باشید حالا خواهش می کنم بخندید!

بچه ها به آرامی صلوات فرستادند و دوباره جو آسایشگاه به حالت عادی برگشت ولی من متوجه بودم که تا چندین روز عمران نمی توانست روی پشت بخوابد. این تجربه را خودم هم داشتم و می دانستم ضربه های متعدد کابل چه معامله ای با پشت انسان دارد و چگونه باید مدتها مواظب بود که به جائی برخورد نکند و یا بچه ها به شوخی به پشتش نزنند.

یکبار هم سال 65 در کمپ 7 آسایشگاه 5 یکی از نگهبان ها بنام عادل که از اهالی کرمانشاه بود هنگام نگهبانی خوابش برد و سرباز عراقی که ستار نام داشت توانست نه تنها پیش نمار بلکه مکّبر و مداح را نیز شناسائی کند و از اول تا پایان نماز و حتی خواندن تعقیبات را مشاهده کرده بود. آن روز من هم که گهگاهی تعقیبات را می خواندم بهمراه پیش نماز آسایشگاه که از بچه های یزد بود و ارشد آسایشگاه آقای یاوری و یک نفر دیگراز اسرا که مکبر بود، به اتاق عراقی ها رفتیم و حسابی از ما پذیرائی کردند بنحوی که مدتها اثرات کابل ها روی بدنمان بود و هنگام حمام رفتن، بچه ها ما را دست می انداختند و می گفتند:

-        " این قسمت در آتش جهنم نمی سوزد".

آن روز پیش نماز را بیشتر از ما کتک زدند و سپس او را بهمراه ارشد آسایشگاه به 10 روز سلول انفرادی محکوم کردند و در اولین انتقال نیز او را به اردوگاه دیگری منتقل کردند.