خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

علی

بخش دوم  

 

علی گفت:

-         خسته هستم و شب هنگام برایتان می گویم که چه اتفاقاتی برایم افتاد.

ناگهان حالش بد شد. چهره اش سرخ شد و شروع به فریاد زدن و ناسزاگوئی کرد به هر کس که می دید یا می شناخت و یا اسم او را بلد بود فحش می داد و فریاد می زد، سپس دهانش کف کرد، روی زمین افتاد و غش کرد.

دیگر هیچ اسیری تمایلی نداشت خاطرات علی را بشنود و همه به خوبی داستان او را درک کرده بودند و می دانستند وضعیت او خیلی هم شبیه زنده ها نمی باشد و بعضی ها که رفتار او را نمی توانستند تحمل کنند می گفتند:

-         «ای کاش شهید شده بود.» خانواده او چه رنجی خواهند کشید؟!

ولی دیگران عقیده داشتند که اگر ما به ایران باز گردیم مسئولین و خانواده اش او را تحت درمان قرار خواهند داد و بهترین امکانات را برایش فراهم خواهند نمود تا خوب شود، راستی آیا علی که در تاریخ 4/6/69 به آغوش خانواده اش بازگشت بهبود یافت؟

یک روز کتاب آموزش زبان فرانسه را در دست گرفته بودم و به دیواره آسایشگاه لم داده بودم و داشتم مطالعه می کردم که علی آمد و کنارم نشست، صدای خیلی خوبی داشت، خیلی زیبا اذان می گفت و قرآن می خواند و بعضی سوره ها را زمزمه می کرد. قطعه شعری از حافظ شیرازی با صدایی قشنگش برایم خواند و بی مقدمه یک دستش را روی دوش من گذاشت و با دست دیگرش کتاب را از من گرفت و ورق زد و نگاه می کرد. اول ترسیدم که حالش بد باشد و نتوانم او را کنترل کنم ولی دیدم اوضاعش خوب است. از من پرسید:

-         این کتاب چیه؟

-         فرانسوی.

-         می گویند زبان فرانسه شبیه ترکی آذربایجانی است، من هم که اهل آذربایجان هستم پس چند جمله برایم بخوان تا ببینم شبیه ترکی است یا نه.؟

من هم چند جمله برایش خواندم و با خنده گفت:

-         آره خیلی شبیه ترکی است. نکنه فرانسوی ها هم ترک هستند.

کمی با هم خندیدیم و علی از من خواست که فرانسه یادش بدهم، من هم گفتم:

-         به شرطی که هر وقت کلاس فرانسه داشتیم 10 دقیقه آخر را از خاطرهای این مدتی که در اردوگاه نبودی برایم تعریف کنی.

به اجبار قبول کرد و قرار شد هر روز صبح بعد از صبحانه کلاس فرانسه داشته باشیم و فردای آنروز اولین کلاس شروع شد. علی مانند یک دانش آموز منضبط بهمراه دفتر و خودکار در کلاس حاضر و کلاس شروع شد. پس از اتمام کلاس هم قصة خودش را اینطور شروع کرد و با آن لهجه شیرین ترکی خودش گفت:

-         ببین! بعد از افتادن کیسه های شکر روی سرم دیگر چیزی یادم نمی آید تا اینکه نمی دانم چند روز بعد خودم را در بیمارستان عراقی ها دیدم و چند اسیر دیگر هم از موصل آنجا بستری بودند، نمی دانم که چند روز بود آنجا بودم یا چند روز از آن جریان گذشته بود، بعد از به هوش آمدن دو یا سه روز در بیمارستان بودم و سپس مرا به سلول انفرادی بغداد انتقال دادند، بیشتر زندانیان آنجا عراقی بودند و سربازان عراقی اصلاً فارسی بلد نبودند و هنگام بازجوئی مترجم می آوردند که با کتک کاری شروع میشد و با کتک کاری هم تمام میشد. بعضی اوقات هم برق به گوشها و بیضه هایم وصل می کردند. ولی در بازجوئی ها خیلی دوام نمی آوردم و بی هوش می شدم و عراقی ها مطمئن شده بودند کسی با من همکاری نکرده است و برنامه ای برای کشتن سرباز عراقی از قبل تنظیم نشده بوده و این یک حرکت احساسی از طرف من بوده است و چیز دیگری هم از من نمی خواستند. بعد از مدتی مرا به جایی دیگر بردند که اتاقش خیلی قشنگ بود ولی نور داخل آن هرچند ساعت یکبار تغییر می کرد، گاهی نارنجی، قرمز، آبی و گاهی هم تاریک و سیاه بود. بعضی مواقع آب خیلی سرد و یا داغ رویم ریخته و از خواب بیدارم می کردند. برخی از روزها کف سلول صاف نبود و مانند میخ تیز بود و من مجبور بودم به سختی روی زمین ایستاده یا بنشینم.

پرسیدم:

-         تو آنجا در این مدت چکار می کردی؟

-         یک روز صبح که با آب یخ بیدارم کردند احساس کردم موقع اذان است و شروع کردم به اذان گفتن. از آن روز به بعد هر روز چند بار اذان می گفتم و با صوت قرآن می خواندم ولی خیلی از وقت ها حالم بد می شد و غش می کردم و حساب روز و ساعت و هفته را از دست داده بودم. بعضی مواقع هم چند دکتر زن و مرد عراقی بهمراه مترجم می آمدند و مرا معاینه می کردند و گاهی اوقات دارو برایم می آورند.

انگار دیگر علاقه ای نداشت ادامه دهد و روزهای بعدی که فقط سه یا چهار روز کلاس داشتیم دیگر از او نخواستم برایم خاطره ای بگوید، چون او خودش با هر خاطره ای که تعریف میکرد منقلب میشد و هیچکس نمیتوانست او را در این حالت ببیند.

مزایای کمپ 17 تکریت، بنظر من اولین مزیت این کمپ پیدا کردن دوستان بسیار خوب و صمیمی بود که هنوز هم با آنها ارتباط دارم و وجودشان برایم بسیار مهم است. دیگری، آشپزی و آشپزهای این گروه بود. در اردوگاه های قبلی غذائی که به ما می دادند همیشه کم، بد مزه و خیلی هم بد درست می شد. حتی وقتی که آشپزها ایرانی بودند به واسطه وجود جاسوس ها و فشارعراقی ها وضعیت غذا مناسب خوردن نبود و افراد با نفوذ هم سعی نداشتند وضعیت آنرا بهبود بخشند. ولی در کمپ 17 تکریت وضعیت خیلی فرق می کرد. حاج آقا ابوترابی عراقی ها را متقاعد کرد که امور آشپزخانه را بچه های اسیر انجام بدهند و اسرا که عده زیادی از آنها بیش از 8-9 سال اسارت کشیده بودند می توانستند با آب هم غذایی خوشمزه و بهداشتی تهیه کنند. مقدار غذا هیچگاه کافی نبود ولی کیفیت آن خوب بود. در توزیع آن هم عدالت برقرار بود، ضمن اینکه عراقی ها هم نمی توانستند جیرة غذایی اسرا را بدزدند. از دیگر مزیت های اردوگاه، فضای باز آن بود. آنقدر بزرگ بود که ما زمین فوتبال جداگانه و والیبال و حتی محلی برای هواخوری داشتیم. به مرور که فشار عراقی ها نیز کم شد، قصه آزادسازی اسرا هم به فراموشی سپره شد و بچه ها دوباره بساط درس و دوختن لباس و گیوه را از سرگرفتند و خویش را برای اسارت بعد از آتش بس مهیا کردند. در بخشهایی از اردوگاه بزرگ باغچه هایی درست شد و انواع سبزیجات و فلفلها را اسرا می کاشتند و از آنها استفاده می کردند. اینها همگی جزء نعمت هایی بودند که در 5 سال گذشته از آن محروم بودیم.

یک ماشین دامپر در گوشه ای از اردوگاه افتاده بود که خراب و غیر قابل استفاده بنظر میرسید. یکی از اسرا که مکانیکی بلد بود به عراقی ها پیشنهاد داد که این دامپر را تعمیر و روبراه میکند تا برای کارهای اردوگاه از آن استفاده گردد. عراقی ها از خداخواسته قبول کردند. پس از چند روز موتور دامپر که بعدها بخاطر نقش خوبی که در کاهش بیگاری اسرا داشت به "سید دامبر" آقای دامپر" مشهور شد، روشن شد و توانست کارهای زیادی از جمله ایجاد خنده و شادی در اسرا را به ارمغان بیاورد. با وجود سید دامپر عراقی ها اصراری بر حمل مواد ساختمانی و آوار موجود در اردوگاه توسط اسرا نداشتند و ترجیح میداند این کار با استفاده از دامپر انجام شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد