خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

سیامک

سیامک 

 

بخش اول  

 

عراقی ها چند اسیر روانی را نیز به این کمپ آورده بودند که یکی از آنها جالب بود و کارهای بسیار عجیبی انجام می داد و لازم دانستم شرح او را برایتان بگویم، سیامک اهل شیراز بود در عملیات رمضان در تانک یا نفربر مورد هدف قرار گرفته و دچار سوختگی خیلی شدیدی شده بود و سپس عراقی ها او را اسیر کرده و به اردوگاه انتقال داده بودند. شبی که او را شناختم حدود 7 سال از اسارت او می گذشت. ابتدا کسی او را نمی شناخت و نمی دانست مریض است و هنگام خواب یکی از بچه ها به او گفت: «کمی برو آنطرف» که ناگهان فریاد سیامک بلند شد. «چرا گفتی برو آنطرف» او این جمله را با بلندترین صدایی که می توانست بگوید فریاد زد و ادامه داد. ابتدا چند نفر به او اعتراض کردند که ساکت شو ! ولی یکی از بچه ها گفت که او روانی است و اگر چیزی بگوئید بدتر می شود. او مرتب فریاد می زد و همان جمله را تکرار می کرد. صدای او در آسایشگاه می پیچید و همه را آزار می داد. بالاخره عراقی ها هم متوجه شدند و از پشت پنجره خواستند او را ساکت کنند ولی تهدیدها و ضربات کابل ها بر نرده های پنجره هیچ اثری نداشت و سیامک همچنان فریاد می زد. یکی از اسرا به عراقی ها گفت که او مریض است و سربازان عراقی با خنده دور شدند. هرچه انتظار کشیدیم فریادهای سیامک تمام نمی شد.

ساعت از دو هم گذشت ولی او ساکت نمی شد. چند نفر سعی کردند او را ساکت کنند ولی هیچ نتیجه ای نداشت. بله! سیامک تا 4 صبح فریاد زد و بارها همان یک جمله را تکرار کرد تا اینکه دیگر صدایش بیرون نمی آمد و حنجره های او نمی توانستند صدایی را تولید کنند و سپس آهسته پس از چند تکرار خیلی آهسته بخواب رفت. صبح زود عراقی ها برای آمار آمدند و همه پتوهای خود را جمع کردند و با صورتهای خواب آلود به ستون پنج ایستادند. ولی یک نفر هنوز زیر پتو بود و گوئی خیال نداشت از جایش بلند شود. سرباز عراقی به سراغ او رفت و با پوتین به او کوبید و سیامک با عصبانیت بلند شد و نگاهی به سرباز عراقی نمود و با بی اعتنائی از کنار او رفت و بسوی لنگة پنجره ای که باز بود رفت، سرباز عراقی مات و مبهوت مانده بود و بی اختیار بدنبال سیامک به راه افتاد. ناگهان سیامک چنان محکم با مشت به شیشه پنجره کوبید که همه عراقی ها از آسایشگاه به بیرون فرار کردند و تصور کردند سیامک می خواهد آنها را با شیشه بکشد. ارشد آسایشگاه به چند نفر از اسرا گفت که سیامک را محکم بگیرند و اجازه ندهند بقیه شیشه ها را بشکند و به سراغ سربازان عراقی که در جلو درب آسایشگاه ایستاده بودند رفت و جریان را برای آنها توضیح داد و نگذاشت سیامک را تنبیه کنند. اینطور سیامک خودش را معرفی نمود و تبدیل به شخصیتی مهم در اردوگاه شد. از خصوصیات سیامک چند نکته خیلی مهم سریع جلب توجه می کرد. اولین نکته این بود که دردی را در وجودش احساس نمی کرد. روزها می رفت کنار سیمهای خاردار و دست های خود را به سیمهای خاردار می مالید و آنها را زخم می کرد، همیشه روی دستهایش زخمهای بزرگی و شیارهایی وجود داشت که در اثر زخم سیمهای خاردار بوجود آمده بود. پاهایش هم هرگز در امان نبودند و همانطوریکه دستهایش را به سیمهای خاردار می مالید پاهایش هم که همیشه برهنه بودند را روی زمین می کشید و زخمی میکرد. روی انگشتان و قوزک پاهایش همیشه آثار زخم و خون ریزی پیدا بود. سیامک چای را داغ داغ بدون هیچ هراسی تا آخر سر می کشید و هیچ احساس درد یا سوزش نمی کرد. از دیگر خصوصیت سیامک، فرمانبرداری او بود، همیشه آخرین فرمان محول شده را اطاعت می کرد البته این خصوصیت فقط زمانی کارآئی داشت که حالش وخیم نبود. به طور مثال یکی به او می گفت برو آب بیاور و سیامک حرکت می کرد، دیگری می گفت در را باز کن و سیامک بدنبال دستور دوم می رفت دیگری می گفت همین جا بخواب و او راحت و بدون هیچ اعتراضی می خوابید. البته بعضی از این کارهای سیامک گاهی خیلی مفید و کارساز بود که یک مورد آنرا ذکر می کنم:

در کمپ 17 یک سرباز عراقی بود بنام «عامر» که از نظر خصوصیات ظاهری با عراقی ها خیلی فرق داشت. بیشتر سربازان و درجه داران عراقی معمولاً سیه چرده، زشت و بدقواره بودند یا بیش از حد چاق و شکم گنده بودند که به آنها می گفتیم «کم چون تانک» و یا دراز و لاغر که به شتر یا زرافه معروف می شدند، هر سربازی با توجه به رفتارش و قیافه اش لقبی در بین اسرا داشت که شامل گاو، فیل، نردبان، فرغون، روباه، سلطان و... می شد. این «عامر» خیلی خوش تیپ بود و شاید 19 یا 20 ساله بود.

قدش بلند و موهایی قهوه ای با چشمهای سبز داشت، بیشتر به اروپائی ها می ماند تا عراقی ها. «عامر» همچنین خیلی «حرامزاده» بود. بدون دلیل به بچه ها گیر می داد و آنها را کتک می زد. اخلاق خیلی زشت و بدی داشت و حتی به اسرای پیرمرد هم رحم نمی کرد و آنها را وحشیانه می زد، همیشه عادت داشت اسرا را تحقیر کند و از هر حربه ای برای این کار استفاده میکرد. گاهی اوقات اسرایی که بیمار بودند و توان حرکت کردن را نداشتند شکنجه میکرد و یا کتابهای بچه ها را پاره مینمود و یا با کلمات رکیک خون اسرا را بجوش می آورد. فکر میکرد یک قهرمان است و در جنگ نقش کلیدی دارد، خیلی مغرور و متکبر بود. تا اینکه ...

                                                                                                    ادامه دارد...

کمپ۱۷ تکریت - بخش دوم

 

 

عراقی ها این فاز آخر بدرقه را خیلی دوست داشتند و هنگام اجرای آن شور و شعف خاصی در آنها دیده می شد. هر عراقی خود را به نوعی ابزار مانند کابل، باطوم، چوب، سیم و حتی میله آهنی مجهز و تلاش می کرد حداکثر ضربه ها را به کسی که در حال عبور از کانال بود وارد کند، این قسمت از مراسم بدرقه برای اسرا که در واقع مفعول فاز بودند نیز از حساسیت خاصی برخوردار بود و هر کس در ذهن خود روشی را برای مقابله با آن طراحی می کرد. بیشتر اسرا به محض ورود به تونل مرگ دستهایشان را روی سر خود قرار می دادند و با سرعت می دویدند. عده ای دیگر دستهای خود را روی سر می گذاشتند و خم می شدند و می دویدند که این گروه ضربه های بیشتری را در پشت و کمر خود دریافت می کردند. عده ای نیز به محض ورود به تونل مرگ شروع به فریاد زدن می کردند و در حالی که سعی می کردند با بیشترین سرعت طول تونل را سپری کنند، به شدت فریاد می زدند و در فریادهای خود سه موضوع را عنوان می کردند؛ عده ای به زبان فارسی به عراقی ها فحش می دادند که گاهی اوقات عراقی ها متوجه می شدند و آنها را مجبور می کردند چند بار دیگر تونل مرگ را طی کنند. عده ای دیگر ا... اکبر می گفتند و ائمه معصومین را صدا می زدند و عده آخر که تعدادشان کم بود آه و ناله و التماس می کردند. سرنوشت خیلی از اسرا در این تونل مرگ تغییر می کرد، برخی سر از بیمارستان تموز در می آوردند، بعضی ها جائی از بدنشان می شکست، عده ای هم برای همیشه ناقص می شدند.

پس از اتمام تونل مرگ همه را سوار اتوبوس ها می کردند. دوباره آمار می گرفتند، بعد تمام شیشه های اتوبوس را می بستند. پرده ها را تا آخر می کشیدند و گاهی اوقات دستها و چشمها را نیز می بستند. تصور کنید گرمای 50 درجه عراق و اتوبوس با شیشه های بسته و بدون تهویه هوا چه سونایی بوجود می آمد. اتوبوسها بمدت یک یا دو ساعت بخاطر کنترل شدن و مسائل امنیتی و مجوز عبور در همین حالت می ایستادند و اسرا چاره ای جز عرق ریختن و تحمل نداشتند. راستی!! اگر خود شما در آن وضعیت قرار داشتید چه احساسی داشتید؟ آیا دیوانه وار به عراقی ها حمله نمی بردید تا عراقی ها با شلیک گلوله ای شما را از این همه رنج و مصیبت خلاص کنند؟ آیا با التماس از عراقی ها خواهش نمی کردید حداقل پنجره های اتوبوس را باز کنند یا کولر آنرا روشن کنند؟ آیا ... نمی دانم عکس العمل شما آن موقع چه چیزی می توانست باشد؟ ولی من خودم شاید تمام این راهکارها را تجربه کرده بودم یا از نزدیک مشاهده کرده بودم و عاقبت به این نتیجه رسیده بودم که تنها راه این مشکل فقط صبر و تحمل است نه چیز دیگر. عراقی ها خیلی ستیزه جو بودند و سعی می کردند هرگونه مقاومت را با بدترین شکل سرکوب کنند. اگر کسی در مقابل ضربات کابل مقاومت می کرد و به اصطلاح به روی خودش نمی آورد، عراقی ها بشدت عصبی و وحشی می شدند و آنقد او را می زدند که دیگر هرگز هوس قهرمان بازی به سرش نزند. در مقابل اگر التماس و عجز هم می کردیم نتیجه ای در بر نداشت و حداکثر کار عراقی ها این بود که کمتر کتک بزنند ولی در تغییر وضعیت موجود هیچ اقدامی نمی کردند.

نقطه ضعف عراقی ها فقط هندوانه بود که خیلی راحت زیر بغل آنها قرار می گرفت. فرقی نمی کرد از افسر تا سرباز این خصلت را داشتند. اگر به آنها ارزش و اعتبار می دادی و آنها را افراد عالم، متشخص، قوی و متفکر می دانستی دیگر نصف مشکلات را حل کرده بودی. من خودم از این ترفند بسیار استفاده نمودم، هرگاه وضعیت بدجوری گره می خورد یکی از سربازان یا درجه داران که مشغول عبور یا در همان نزدیکی بود را صدا می زدم و می گفتم:

-        «از شخصی مثل شما بعید است که مثلاً این گرمای طاقت فرسا را تحمل کنید، پس بهتر است این دریچه اتوبوس را باز کنید»...

و او هم بدون هیچ مقاومتی این کار را انجام می داد. طبیعی است که دیگر اسرا نیز این مسائل را بخوبی تشخیص داده بودند و درک می کردند و منتظر فرصت مناسب بودند تا از طریق همین ترفند بسیار کارآمد مشکل را بطریقی حل کنند.

متأسفانه این شیوه برخورد با عراقی ها علیرغم اینکه بسیار کارساز بود، به مزاج بیشتر اسرا و بویژه رهبران گروه زیرزمینی خوش نمی آمد و آنرا بشدت نکوهش می کردند. این مسائل گاهی چنان حساس می شد که اگر در اردوگاه اسیری خودش به سمت عراقی ها می رفت و با آنها حرف می زد، در معرض اتهام جاسوسی که از گناهان کبیره در اسارت بوده قرار می گرفت. بیشتر اسرا و اعضای فعال گروه زیرزمینی همیشه تأکید می کردند که اسرای ایرانی باید کمترین تماس و برخورد را با عراقی ها داشته باشند. نمی بایست با عراقی ها فوتبال یا دیگر بازی ها را انجام می دادند. هیچکس نباید مستقیم به سراغ عراقی ها برود و با آنها گفتگو کند یا بگو و بخند راه بیاندازد. بچه ها هم به دلایل بسیار زیادی از جمله نفرتی که از آنها داشتند مجبور بودند تا حد امکان برخوردی با عراقی ها نداشته باشند، مگر در مواردی که عراقی ها آنها را احضار می کردند. این شیوه تحقیر عراقی های موجود در اردوگاه عواقب بسیار بدی را دربرداشت که تونل مرگ می توانست یکی از این تسویه حسابها باشد.

اسم تکریت و زادگاه صدام وحشت خاصی را ایجاد می کرد و ترس و دلهره اسرا را زیاد می کرد. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم متوجه شدیم که ما تنها نیستیم و اسرای دیگری را هم به این اردوگاه آورده اند. فضای اردوگاه برخلاف اردوگاه رمادیه بسیار وسیع بود و آسایشگاه ها بصورت دوتایی و با فاصله تقریباً زیادی قرار داشتند و چهار آسایشگاه توسط سیم های خاردار از چهار آسایشگاه دیگر جدا شده بود و تبدیل به کمپ 1 و 2 در اردوگاه تکریت شده بودند، ما را در کمپ 1 قرار دادند. نکته جالب این اردوگاه وجود سربازان و درجه داران جدید بود که قبلاً در اردوگاه اسرا نبودند ضمن اینکه به هیچ عنوان فارسی بلد نبوده و بشدت وحشی بودند. رفتارشان خیلی عجیب و غریب بود و از بدو ورود اسرا را زیر ضربات کابل و باطوم قرار دادند که در همان روز اول یکی از بچه ها از شدت کتک کاری شهید شد که این امر ضربه روحی شدیدی به اسرا وارد نمود. روز اول نتوانستیم بفهمیم چه خبر است؟ و برنامه عراقی ها چیست. روز دوم عراقی ها اجازه دادند بچه ها به دستشویی بروند و چهره های جدید را بشناسند. تازه متوجه شدیم که اینجا اردوگاه تبعیدی هاست و عراقی ها از تمام اردوگاه های اسرا افرادی را که با آنها مخالفت می کرده اند و به اصطلاح آنها «دجال» بودند را به این منطقه انتقال داده اند. البته در بین آنها جاسوسانی را هم قرار داده بودند که بعلت ناشی گری عراقی ها در تماس با آنها خیلی سریع لو رفتند و در عمل نمی توانستند کاری انجام بدهند. کم کم متوجه شدیم که اسرائی با سابقه بیش از 9 سال اسارت را نیز به اینجا آورده اند، حتی تعدادی از اسرای جدید را نیز به این مکان آورده بودند و به اصطلاح آش شله قلمکار درست کرده بودند. بعضی از اسرا توانستند از دوستان، نزدیکان و حتی برادران خود که در دیگر اردوگاهها بودند با خبر شوند و دو برادر اهوازی را هم به این اردوگاه آورده بودند که بعد از سالها همدیگر را ملاقات کردند.

بالاخره به اردوگاه تکریت رسیدیم و می رفت تا دوباره زندگی جدیدی را آغاز کنیم. اختلافی که این اردوگاه با دیگر اردوگاه ها داشت این بود که عراقی ها از همه اردوگاه های اسرا بچه های به اصطلاح خودشان مخالف و دجال را دراین اردوگاه جمع آوری کرده بودند تا شاید در واپسن روزهای اسارت ما را کنترل کنند. از طرف دیگر تعدادی از جاسوس های حرفه ای را نیز به اردوگاه ما آورده بودند تا بخوبی بتوانند بر اوضاع مسلط باشند ولی خیلی زود فهمیدند که کاری از دستشان بر نمی آید و حتی با شهید نمودن یکی از اسرا نیز نتوانستند نتیجه ای بگیرند. وضعیت این اردوگاه که ابتدا با شکنجه های وحشیانه و حتی زنده بگور کرده بچه ها در رمل های اردوگاه شروع شده بود به مرور زمان بهتر شد و بچه ها توانستند حتی زندگی به نسبت بهتر در مقایسه با دیگر اردوگاه ها داشته باشند. یکی از نکته مثبت دیگر این اردوگاه نیز وجود افرادی شاخص مانند روحانیون، سپاهیان و دلیر مردانی بود که ما اسم و شجاعت آنها را در دیگر اردوگاه ها نیز شنیده بودیم و همراهی با این عزیزان بسیار لذت بخش بود. یکی از این افراد شاخص و بحق سید آزادگان مرحوم حاج آقا ابوترابی رحمه ا... علیه بود که خداوند توفیق زیارت ایشان و همراه بودن با ایشان به مدت یکسال را نصیب این حقیر نیز نمود.

شاید بتوان این یکسال پایان اسارت را به سال پایانی دانشگاه تشبیه نمود که در این سال دانشجویان نتیجه گیری کلی را نموده و همچنین پروژه ای را نیز برای اخذ مدرک خود تهیه می کنند. برای من و شاید خیلی از دیگر اسرا وضعیت به همین منوال بود. در واقع در محیطی بودیم که فرصت داشتیم آخرین بهره ها را از اسارت ببریم. باید توشه ای 60 ماهه در اسارت را به نتیجه خوبی می رساندیم و همین طور هم شد.

اندوخته های اسارت از زمان شروع تا پایان دارای نظم خاصی بود که خارج از اراده اسرا بود و این روند دارای برنامه ریزی خاصی بود و ما را به سوی هدفی روشن پیش میبرد. از طرف دیگر وجود حاج آقا ابوترابی فرصتی بسیار خوبی برای یادگیری ظرافت در عمل و اخلاق بود. وی در اخلاق و رفتار خود الگوئی کمیاب بودند. طریق حرف زدن، دوست داشتن دیگران، فداکاری برای همه، تلاش در حفظ سلامت دیگران حتی درگیر شدن با عراقی ها، ایثار به تمام معنا و هزاران صفت نیکوی دیگر که وصیف آنها در توان اینجانب نیست، در وجود ایشان هویدا بود. در مدتی که افتخار همراهی با وی را داشتیم احساس می کردیم که تمامی اعمال و رفتار ما در حال صیقل دادن بود و ریزه کاری هایی را فرا گرفتیم که پیش از آن به ذهنمان نیز خطور نمی کرد. سجده های طولانی ابوترابی که گاهی بیش از یک ساعت نیز طول می کشید، قرائت ترتیل قرآن در نیمه های شب و بدون جلب توجه، فروتنی خاص، افتادگی در مقابل تمامی اسرا، ارجحیت دادن خواست بچه های اسیر بر خویش و دیگر رفتار و اعمال که همگی در ارتقاء بعد معنوی و روحانی اسرا نقشی ویژه و متمایزی داشت. وی با روح بلندی که داشت با رفتار خود درسهایی به ما آموخت که شاید نتوان نمونه اش را در هیچ دانشگاهی یافت.

عزیزان دیگری نیز در اسارت و بویژه اردوگاه تکریت حضور داشتند که از آنها هم میتوان بعنوان انسانهایی وارسته و عارفانی بی نظیر یاد کرد ایشان نیز نقشی بزرگ و تعیین کننده در سیر صعودی بعد معنوی اسارت داشتند ولی حضور خورشیدی چون حاج آقا ابوترابی نورافشانی دیگر ستارگان را در سیطره خود قرارداده بود و امکان ظهور کمتری در آن اردوگاه به آنها می داد.

نکته دیگری که در آخرین سال اسارت قابل تفکر است آماده سازی بچه ها برای ادامه زندگی در ایران بود. شاید اگر فرصت همراهی با دیگر عزیزان اسیر و استفاده از حضور معنوی افرادی چون حاج آقا ابوترابی رحمه ا... علیه در آن موقعیت خاص بوجود نمی آمد، بیشتر ما در برخورد با فضای بیرون از اردوگاه و دنیای مادیات دچار مشکلات عدیده ای می شدیم و این نیز از برکات خداوند متعال و نتیجه توسل به ائمه اطهار علیهم السلام بود که بتوانیم آخرین درس اسارت را نیز با موفقیت پاس کرده و خودمان را برای دوره ای جدید با ویژگیهایی کاملاً جدید آماده نمائیم. گرچه ناملایمت ها و جذابیت های مادیات و دیگر میخهای دنیوی بسیار بود که این حقیر و شاید عده زیادی از آزادگان را میخکوب کرده و اجازه تداوم این سیر معنوی را بعد از آزادی از اسارت سلب نمود. امید است که در این مراحل که به مراتب حساس تر و پیچیده تر بوده و ما نیز تجهیزات و سلاحهای دوران اسارت را نیز با خود نداریم، دگر بار الطاف پنهان حضرت حق و نظر مهربانانه ائمه اطهار و توجه شهیدان اسارت به ما اسیران دنیا همگی ما را از جمیع بلاهای دنیوی و اخروی حفظ کرده و دوباره به همان شیوه در مسیر معنوی دوران اسارت قرار دهد. بافت این اردوگاه طوری بود که به آسانی نمی شد درخصوص برنامه های اردوگاه تصمیم گرفت. از یک طرف عراقی ها فشار بسیاری به اسرا می آوردند و بشدت تنبیه می کردند و از طرف دیگر ترافیک فعالان و رهبران گروه زیرزمینی دیگر اردوگاه ها در اینجا شکل گرفته بود. هرکسی نظرهای خود را توسط حاج آقا ابوترابی جا می انداخت و به همین خاطر کسانی که مدت بیشتری را با حاج آقا ابوترابی سپری کرده بودند، در اولویت قرار داشتند. هنوز کسی نتوانسته بود خود را مطرح کند که یک ماشین مخصوص حمل اسرا به اردوگاه آمد و تعدادی اسیر را با خود آورد که ناگهان یکی از اسرا فریاد زد«ابوترابی ابوترابی». همة توجه ها به چند اسیر جدید متمرکز شد. 6 یا 7 نفر بودند که با آن لباسهای زرد از ماشین پیاده شدند.

حاج آقا ابوترابی مردی کوتاه قد و لاغر اندام و 50 ساله بنظر میرسید. روی پیشانی اش اثر مهر نماز و سجده نمایان بود. خیلی ساده و خودمانی بود، اولین بار که او را می دیدی چنان گرم می گرفت که گوئی سالهاست با او رفاقت کرده ای. بسیار کم توقع بود و با دقت به حرفهای بچه ها گوش می داد و همیشه با لبخند جواب بچه ها را می داد. همیشه حرف از امیدواری و بازگشت به ایران می زد و هیچگاه حاضر نبود به اسرا آسیب برسد. برخورد بسیار متین و موقرانه با عراقی ها داشت. آنقدر در رفتار خود استاد بود که عراقی ها با وجودیکه می دانستند او یک روحانی است به او احترام می گذاشتند و اگر در اردوگاه اتفاقی پیش می آمد یا اسرا شورش می کردند، عراقی ها به ابوترابی اجازه می دادند برای اسرا سخنرانی کند و همه را آرام نماید. در اردوگاه تکریت اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری افتاد که در همه آنها او بیشترین تأثیر را داشت. با حضور اولین روز ابوترابی در اردوگاه گوئی آرامش به اردوگاه آمد. عراقی ها دیگر خیلی اذیت نمی کردند و از طرف دیگر ابوترابی نیز همة را به آرامش و پیروی از دستورات عراقی ها فرا می خواند و همیشه تأکید می کرد:

-        « شما فرزندان من هستید و من دوست دارم فرزندانم سالم بمانند».

همة مریض ها را عیادت می کرد و با صبر و متانت به حرفهای آنها گوش می داد و کارهایشان را انجام می داد. یکی از اسرا بنام علی درودی که در اثر شکنجه عراقی ها روانی شده بود و گاهی اوقات که حالش بد می شد به هر کس که می شناخت یا اسم او را شنیده بود فحش می داد. حتی به صدام و بزرگان سیاسی عراق، گاهی اوقات در چهره ابوترابی به او ناسزا و حرفهای نامربوط می زد ولی ابوترابی می خندید او را در آغوش می گرفت و به آرامش فرا می خواند. همین علی یک روز به حاج آقا ابوترابی گفت:

-        باید با من والیبال دو نفره بازی کنی!

ابوترابی بدون هیچ مقاومتی پذیرفت، درحالیکه گرمای هوا طاقت فرسا شده بود و هیچکس حاضر نبود زیر نور آفتاب بایستد، چه رسد به اینکه والیبال آنهم دو نفره بازی کند. ولی ابوترابی پذیرفت و آنقدر بازی کردند که علی از حال رفت و دیگر توان بازی را نداشت.

ابوترابی همه ورزش ها را بخوبی انجام میداد و در هیچ کاری ضعیف نبود. تنیس روی میز را خیلی قشنگ بازی می کرد و در بیشتر مواقع با بچه ها مسابقه می گذاشت. در دو سه روز اول اقامت ابوترابی بچه های کمپ 7 رمادی و بعضی اردوگاههای دیگر به این نتیجه رسیدند که بعضی از اسرای کمپ 7 و فعالان گروه زیرزمینی در آن اردوگاه ها نظرهای واقعی حاج آقا ابوترابی را درست اجرا نمی کردند بلکه علایق و سلیقه های شخصی خودشان را به اجرا می گذاشتند. بسرعت اعتراض ها شروع شد و بچه ها سراغ ابوترابی رفته و از این افراد شکایت کردند. ولی ابوترابی نسبت به تأیید یا رد آنها چیزی نگفت و اظهار داشت که هدف من سالم نگهداشتن بچه ها برای ایران و خانواده هایشان است و این امر واجب است و گرنه نماز جماعت و دعاهای دسته جمعی اگر باعث وارد آمدن ضایعه به اسرا شود واجب نیست و ما باید برای سالم ماندن اسرا قوانین عراقی ها را تا حد امکان پیروی کنیم، درحالیکه اصول خود را از دست نمی دهیم مواظب سلامتی خودمان هم بوده و سعی نکنیم بیهوده با عراقی ها مشکل تراشی کنیم.

وقتی ابوترابی گفت که خودش به زیارت کربلا رفته و بقیه اسرا را هم تشویق کرده است، دیگر تحمل آن برای ما غیرممکن شد و تحمل این ظلم بزرگ که توسط عده ای اندک با استفاده از اسم و نظرهای ابوترابی به ما رفته بود خیلی سخت شده بود ولی در عمل کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. چون در وحله اول آن آقایان رهبران گروه زیرزمینی یا در اردوگاه وجود نداشتند و در وحله دوم چنان محافظه کار شده بودند که بعضی باور نمی کردند آنها نقشی در این تصمیم گیری ها داشته اند.

شعر برای زخم عشق

تقدیم به همه آزاده ها:

 

 

«"اسارت " این درد بی انتها 

اینست مُعرّف ما! 

برای تو، راه هرگز نرفته 

به دوردست بِکر رهایی 

با سیلی از خاطره غبار گرفته 

در دفتر سرد من بجا! 

... 

جز عریانی یک نگاه 

تا آغوش رهایی بدرقه ام نکرد 

و غیر خویشم 

کسی 

تا مرز رهایی 

پَر احساس مرا شانه نکرد 

و تو ای درد! 

ای ریخته عطش آزار 

در هُوم تنها یک وجب نگاه 

ماندگاریست! با خویشتنت، تنهایی است ترا سزا! 

... 

... بازمی گردم 

تو مانده با حسرت دوباره با من بودن 

من رفته تا پلکان فرصت، دورتر از اندیشه تو 

فصلها با تو بودنها... اما 

اما "خاطره اسارت" با من کاری خواهد کرد 

که به اعماق تاریخ پرت خواهم شد... 

نمی دانم! فصل رویش کدامین بهاربود؟ 

بازگشت به موطن هزاران رفته از یاد 

تلاش بیهوده ایست انگار... 

بروم یا که بمانم... هردو یک خواهش بیجاست 

اینجا درد و رنج ماندگار، آنجا حسرت تجربه یک نگاه! 

... 

تا چشم یاری می کند رد پای خاطره برجاست 

دریایست، جایی برای هر که بگویی! 

و "زخم عشق" بِتن ریشه ماست.» 

ع- (رویا) قره داغی