خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

رحلت امام

رحلت امام 

 

بالاخره زمان آتش بس و پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل از سوی ایران فرا رسید. از طرف دیگر شادی عراقی ها آغاز شد. اسرا از قبول قطعنامه خشنود نبودند و با ناراحتی و نگرانی اوضاع را از طریق تلویزیون و جراید عراق که بدستمان می رسید زیر نظر داشتند. هیچگاه در زمان آتش بس اسیری را در اردوگاه خودمان ندیدم که از اتمام جنگ راضی باشد. نمی دانم شاید آن موقع ما اشتباه می کردیم ولی بنظر بیشتر ما اسرا هنوز کارهای اساسی جنگ تمام نشده بود. تنها موضوعی که برای ما مسکن بود، پذیرش قطعنامه توسط حضرت امام (ره) بود که رابطه او با اسرا در قالب کلام نمی گنجد.

اردیبهشت ماه سال 1367 اولین خبر بیماری حضرت امام رحمه ا... علیه را شنیدیم. یکی از خبرهای تکان دهنده برای اسرا بود. هیچکس ایران اسلامی را بدون امام خمینی رحمه ا... علیه نمی خواست. علاقه بچه ها به ایشان بحدی بود که عراقی ها هرگز جرأت نمی کردند در اردوگاه به ایشان چیزی بگویند، به لحاظ اینکه این مورد را هیچ اسیری تحمل نمی کرد و مردانه تا آخرین نفس در مقابلشان می ایستاد. بعضی وقتها نامه هایی از حضرت امام رحمه ا... علیه بصورت رمز و با نام پدر بزرگ به ما می رسید. اینگونه نامه ها با وجودیکه خیلی سرّی بود و هر کسی از وجود آنها اطلاعی نداشتند، تاثیری عظیم بر روحیه ما داشتند و هنگامی که گفته می شد:

-        "آقا این پیام را داده اند."

برای همه حجت و باید رعایت می شد. خبر بیماری حضرت امام رحمه ا... علیه نیز ضربه ای سنگین برای ما بود و بچه ها گروههای منظمی جهت قرائت ختم قرآن کریم و ذکرهای دیگر برای شفای ایشان تشکیل دادند. روزانه دهها با ختم قرآن در آسایشگاه صورت می گرفت و تکه کلام همه بچه ها سلامتی حضرت امام رحمه ا... علیه بود. سلامتی ایشان برای ما به معنی سلامتی اسلام، انقلاب، رزمندگان و تمامی خوبیهای روی زمین بود، لذا همه در این گروههای مذهبی مشارکتی بس فعال داشتند. متأسفانه اخباری که از وضعیت جسمی ایشان می رسید رضایت بخش نبود و کم کم بیماری ایشان وضعیت عادی اردوگاه را برهم زد. دیگر کسی تمایلی به تدریس و یا مطالعه نداشت، دیگر کسی برای شاد کردن بچه ها کارهای خنده دار نمی کرد، دیگر سجده های بعد از نماز زود تمام نمی شد و حتی گاهی ساعتها طول می کشید. نگرانی و اضطراب را در چهره همه اسرا بخوبی می دیدیم. هیچکس حوصله انجام کاری بجز قرائت قرآن و خواندن زیارت نامه ها و ادعیه را نداشت و خیلی زود اردوگاه به جوی مصیبت بار تبدیل شد. گوئی آرام آرام داشتیم خودمان را برای آن لحظه ی سرنوشت ساز آماده می کردیم. بچه ها دیگر چند نفری با هم در محوطه اردوگاه قدم نمی زدند و در مقابل عراقی ها چندان سرسختی نشان نمی دادند. هنگام صرف غذا کسی اشتها نداشت و با وجودیکه همیشه مقدار غذا کم بود و بچه ها گرسنه می ماندند، در این مدت غذا زیاد می آمد و در سطل زباله ریخته می شد. سطلهائی که تا آن زمان هرگز غذای اضافه بخود ندیده بودند.

آری، عاقبت روز 13 خرداد رسید و بلندگوی اردوگاه اعلام کرد:

"رهبر ایران دار فانی را وداع گفت"

حتی عراقی ها که سالها با ما جنگیده بودند و دشمن شماره یک حضرت امام رحمه ا... علیه محسوب می شد غمگین و اندوهگین بودند. عراقی ها در مدت رحلت حضرت امام رحمه ا... علیه هیچ اسیری را کتک نزدند. آنها مانع عزاداری ما نشدند و هرگز مراسم ختم قرآن و دعاهای ما را برهم نزدند. حتی یکی دو شب تا ساعتها از شب گذشته اجازه دادند در محوطه اردوگاه بمانیم و گریه کنیم. حتی رادیو و تلویزیون عراق لفظ بدی برای ایشان بکار نبرد. باید بگویم که ما اسرا در زمان رحلت ایشان کاملاً دیوانه شدیم. هیچکس حال خودش را نمیدانست و دیگری را دلداری نمی داد. فریادهای بچه ها از گوشه و کنار آسایشگاه و یا کنار سیمهای خاردار به هوا بلند بود. سرتاسر اردوگاه شیون و ماتم بود. بعضی از بچه ها به ستونهای جلو آسایشگاه تکیه می کردند و آن قدر گریه می کردند که بیهوش می شدند. یادم است یکی از عزیزان اسیر در گوشه ای از آسایشگاه روی زمین افتاده بود و در حالیکه بشدت حق حق می کرد با صدای بلند فریا می زد:

-        " خدایا چرا؟ چرا؟ مگر قرار نبود من او را زیارت کنم؟ مگر با وعده او من قرآن تو را حفظ نکردم؟ "

ما آزادگان حتی سربازان وحشی عراقی را هم می بخشیم و تمام شکنجه های آنها را نادیده می گیریم. جاسوسان بد ذات را نیز می بخشیم و هر کس را که در حقمان ظلم کرد می بخشیم ولی هرگز قوم پست و فرومایه منافقین را نمی بخشیم."

این قوم وحشی و مزدور که صفات آنها را به هیچ عنوان نمی توانم ذکر کنم، تنها کسانی بودند که بعد از رحلت حضرت امام ره شادی کردند و در کانالهای تلویزیونی خود رقص و پایکوبی به راه انداختند. منافقین تنها کسانی بودند که بعد از رحلت ایشان توهین کردند و ... فقط این نکته را بگویم که هنوز حساب ما با این منافقین رذل تسویه نشده و ما در انتظار لحظه انتقام هستیم . ان شاء ا... "

منافقین احساس می کردند که آتش بس فرصتی مناسب برای رسیدن به اهدف های پلیدشان است و سعی کردند آخرین زور خود را در اردوگاه های اسرا امتحان کنند تا شاید نتیجه ای بگیرند.

اواسط سال 1368 چند تن از سردمداران منافقین از کشورهای اروپائی لانه های خود را ترک نموده و با نیت فریب اسرای ایرانی به تعدادی از اردوگاه ها آمدند. عراقی ها همه ما را به صف کرده و زیر اشعه سوزناک آفتاب نشاندند و آن سوی سیمهای خاردار جائی که اسرا نتوانند به آن دسترسی داشته باشند، میز و صندلی عَلَم کرده و چند بلندگو را بکار انداختند و سپس تعدادی افراد کراوات زده با ماشین های ارتش بعث به جایگاه آمدند. ابتدا ما فکر می کردیم اینها نمایندگان صلیب سرخ هستند ولی گمان ما اشتباه بود و فهمیدیم که آنها از سردمداران منافقین هستند و از نیت شان نیز خبر داشتیم. سربازان عراقی دورتا دور ما را محاصره کرده بودند و با کابلها و باطومهای خود اطراف محوطه اردوگاه قدم می زدند و مراقب بودند کسی اخلال نکند.

بالاخره یکی از منافقین بنام ابریشم چی در جایگاه قرار گرفت و شروع به سخنرانی کرد. او ابتدا با لحنی ملایم و دوستانه سعی کرد وعده های کذایی به ما بدهد و از اقامت در کشورهای اروپایی گرفته تا آزادی کامل و اشتغال در اروپا و دیگر امتیازهای وطن فروشی برایمان صحبت کرد. بچه ها آرام آرام و زیر لب شروع به دشنام دادن به منافقین کردند و هنگامی که منافقین و عراقی ها توقع داشتند ما برایشان کف بزنیم و سوت بکشیم، ناگهان این زمزمه ها به فریادی آتشین تبدیل شد و فریاد "مرگ بر منافق"، "مرگ بر رجوی"، "مرگ بر خائن" تمامی اردوگاه را فرا گرفت. بچه ها دمپائی های خود را درآوردند و به سوی کله کچل ابریشم چی نشانه رفتند. دیری نپائید که سخنرانی بهم خورد و سخنران هم از ترس اسرا به گوشه ای خزید. عراقی ها سعی کردند با کتک زدن بچه ها همه را آرام کنند ولی نتیجه ای نداشت و در نهایت منافقین سرخورده درحالیکه همه اسرا پشت سیمهای خاردار تجمع کرده بودند و بدون توجه به سربازان عراقی فریادهای مرگ بر منافق و ا... اکبر سر می دادند سوار بر خودروهای خود شده و با خفت و خواری از اردوگاه دور شدند. با رفتن منافقین بچه ها هم آرام گرفتند و طبق معمول با ضربات باطوم سربازان بعثی به داخل آسایشگاه ها هدایت شدیم. این برخورد جدی با منافقین و جواب رد دادن به آنها باعث شد که منافقین برنامه بازدید از دیگر اردوگاه ها را از سرشان بیرون کنند. البته در قاطع دیگری در اردوگاه ما نیز یکی از بچه های بسیجی با فریب دادن منافقین به جایگاه آنها نزدیک شده بود و به محض رسیدن به سخنران آنها او را بشدت مورد ضرب و شتم قرار داده بود و به این ترتیب جلسه را مختل نموده و بقیه بچه ها هم با فریادهای خود او را مورد حمایت قرار داده بودند و منافقین برای همیشه هوس سوء استفاده از دلیرمردان اسیر را از فکر پوکشان بیرون نمودند.

 

اسرای جدید - بخش آخر

کسی جوابش را نداد و با نگرانی آسایشگاه را ترک نمود. اسرای جدید حالا تجربه اسرای قدیم را در خیلی از زمینه ها داشتند و با استفاده از این تجربه ها آنها هم به این نتیجه رسیده بودند که تنها را سعادت و حفظ خودشان در اسارت توکل به خداوند متعال وتکیه به ائمه معصومین علیهم السلام می باشد. خوب لازم بود ادعیه مورد نیاز نیز تهیه شود و دوباره به ساختن دفترچه های دعا روی آوردیم. دوباره مسایل ممنوعه یکی یکی سرو کله شان پیدا شد و اسرای جدید هم به صف مخالفین عراقی ها پیوستند. عده ای از این اسرای جدید به قهرمانانی در اسارت تبدیل شدند و چنان تحولی در وجود آنها بوقوع پیوست که عراقی ها توان باور کردن آن را نداشتند. شبهای جمعه همیشه دعای کمیل بصورت گروههای کوچک و با گماردن نگهبان ها برای عراقی ها خوانده می شد. خیلی از اسرا در نیمه های شب به نماز شب و یا قرائت کلام ا... مجید می پرداختند و این رفتار اسرای جدید برای عراقی ها خیلی گران تمام می شد. حتی بعضی از اسرای جدید رو در رو با سیاست های عراقی ها مخالفت می کردند و با وجود تحمل شکنجه و سلول انفرادی حاضر نمی شدند از حق خود دست بردارند. عراقی ها ناچار به سیاست قدیمی خود یعنی جاسوس پروری روی آوردند و سعی کردند از این طریق بین بچه ها رخنه کرده و مقاومت آنها را درهم بشکنند. ولی این اقدام دیگر خیلی وقت بود که کهنه شده بود و مجالی برای کارآئی آن نبود. اسرا دیگر بخوبی به سلاح نماز و معنویت مجهز شده بودند و به این آسانی تطمیع نمی شدند. از طرف دیگر افرادی را که بنظر می رسید ضعیف باشند و یا عراقی ها بخواهند از آنها استفاده کنند، را به سوی خودمان جذب کرده و تا حد توان نیازهای آنها را برآورده نمائیم.

یکی از اسرای جدید که به حق قهرمانی بنام بود از اعراب خوزستان بود و بواسطه زبان عربی که می دانست معمولاً نقش مترجم را برای عراقی ها بازی می کرد. بعد از متحول شدن اردوگاه و نا امیدی آنها، عراقی ها سعی کردند با تطمیع این اسیر بزرگوار را به سوی خودشان بکشند، ولی وی بشدت مقاومت نمود. بعد از مدتی هر روز او را به اتاق خودشان میبردند و به سختی می زدند به حدی که مدتها نمی توانست بخوابد تا شاید حاضر شود با آنها همکاری کند ولی موفق نشدند و این آزاده گرامی پس تحمل شکنجه های بسیار، عراقی ها را ناامید نمود و در جمع ما با افتخار زندگی می کرد.

حدود 5 یا 6 ماه در بین اسرای جدید ماندیم و اخبار جدیدی نیز از ایران وطن عزیزمان کسب کردیم و کمی با حال و هوای مناطق جنگی و دیگر مسائل آن روز نیز آشنا شدیم. ولی عراقی ها ما را مسبب این تحول عظیم در اسرای جدید می پنداشتند و بالاخره تصمیم گرفتند با پذیرائی مفصل و تهدیدهای بسیار ما را به همان قاطع خودمان باز گردانند.

اسرای جدید

اسرای جدید  

با چشیدن طعم شیرین معنویت در اسارت و زندگی در محیطی سرشار از معنویت و خلوص کم کم توقع ما از ایران خیلی زیاد شد و ما فکر می کردیم که تمامی مملکت اسلامی نیز مانند اردوگاه ما اینگونه در معنویت زندگی می کنند. گویا خواست خداوند متعال بود که این فرضیه ما را نقش برآب کند و به ما نشان دهد که اینطور نیست. البته من خودم آن موقع با وجود مشاهده دلیل محکم بر استثنائی بودن اسارت نتوانستم خودم را متقاعد کنم که روزی غبطه همین سلول انفرادی کنار آسایشگاه را بخورم و یا آرزو کنم دوباره دو رکعت نماز با کیفیت آنجا بجا آورم. لیکن این سنت خداوند است که همیشه حقایق را به ما واضح و بدون شک نشان می دهد و اتمام حجت می کند ولی ما متأسفانه خیلی زود فراموش می کنیم و یا آن را به مصلحت خود تفسیر دیگری کرده و یا آن را به سمت چیزی که دوست داریم توجیه می نمائیم. بارها و در شرایط مختلف این احساس را داشتیم که این محیط معنوی در اسارت دیگر تکرار نمیشود ولی با این حال همیشه یکی از دعاهای همیشگی ما " اللهم فک کل اسیر بود". نمی دانم شاید اکنون هم به گونه ای دیگر خود را توجیه کرده و یا بنحوی از حقایق فرار می کنم. فقط خدا می داند.

سال 67 از دیدگاه ما آزادگان سالی بسیار اندوهبار بود. سالی بود که به دلایلی که هنوز هم برایمان گنگ و مبهم است. ناگاه لشکریان عراق توانستند مرزهای ایران را بشکنند و دوباره مانند اوایل جنگ تا اهواز پیش بروند. شاید تنها دوره ای که اسرا در مقابل عراقی ها احساس سرشکستگی کردند. همان ایام بود که عراقی ها خیلی آسان توانستند نیروهای رزمنده ما را به عقب رانده و دهها هزار اسیر بگیرند. عراقی ها در طول 7 سال جنگ فقط توانستند ده هزار اسیر بگیرند ولی در یک سال توانستند به همین میزان اسیر گرفته و هزاران نفر را نیز شهید کنند. این موضوع ما را بسیار عذاب می داد. ما هرگز راضی به آتش بس نبودیم و زمانی که عراقی ها به شادی می پرداختند و گلوله های توپ شلیک می کردند،  این ما بودیم که گریه کرده و ناراحت بودیم. دوست داشتیم در اسارت شهید شویم ولی اینگونه تلفات نداشته باشیم. وقتی عراقی ها اسرا را در تلویزیون نشان می دادند همه ما گریه می کردیم و برایشان دعا می کردیم. ما این قوم وحشی را خیلی خوب می شناختیم. عراقی ها توان نگهداری این همه اسیر را نداشتند و خیلی از آنها را طبق گفته خود این اسیران در دریاچه نمک نزدیک فاو در عمل غرق کرده و به شهادت رساندند. عده ی زیادی از این اسرای جدید را به اردوگاه ما آوردند. نیمی از آسایشگاه های ما را خالی کردند و به این اسرای جدید اختصاص دادند و به این ترتیب ظرفیت آسایشگاه های ما دو برابر شد و دیگر حتی آن 40 سانتی متر جا هم برایمان باقی نمانده بود. ولی باز راضی بودیم. عراقی ها به این اسرا لباس و غذا نمی دادند. عده زیادی از آنها کاملاً عریان بودند و حتی لباس زیر هم نداشتند. عراقی ها با همین عریانی آنها را بخط کرده و آمار می گرفتند. ما لباسهای خودمان را با هزاران تلاش به این اسرای جدید دادیم. البته امکان ارتباط ما با اسرای جدید وجود نداشت و بین قاطع ما و آنها سیم خاردار نصب شده بود و عراقی ها بشدت مواظب ارتباط ما بودند.

نمی دانم این خوش شانسی من بود و یا بد شانسی که دوباره عراقی ها تصمیم گرفتند یک عده از بچه ها را به آسایشگاه اسرای جدید بفرستند که من هم جزء آنها بودم. اوایل سال 1367 ما را به آسایشگاه 4 قاطع 1 که متعلق به اسرای جدید بود انتقال دادند. 7 یا 8 نفر اسیر قدیمی بودیم که بطور متوسط حدود 5 سال را در اسارت برده بودیم. تا آن جا که یادم می آید دو نفر از این برادران اهل یزد و دو یا سه نفر اهل اصفهان و یک نفر هم از کاشان جمع ما را تشکیل میداد. برخورد با اسرای جدید تجربه ای تلخ و شیرین با هم بود. اگر بخواهم به ذکر خاطرات این مدت کوتاه حدود 6 ماهه بپردازم شاید بتوان یک کتاب کامل را در این زمینه نوشت ولی از آن جا که تصمیم دارم در این کتاب فقط به سیر معنوی دوران اسارت بپردازم، سعی می کنم موارد و رخدادهای مربوط به معنویت را ذکر کنم و به دیگر مسائل و مشکلات نپردازم. البته همه خاطرهای اسارت را میشود از یک نگاه مربوط به سیر معنوی دانست زیرا همه جنبه های زندگی در اسارت بنحوی با معنویت سر و کار داشتند و میتوان گفت که همه این موضوع ها با هم گره خورده اند و نمی توان به آسانی بین آنها خطی کشید و آنها را از هم جدا نمود.

                برداشت ما از بعد معنوی اسرای جدید با چیزی که به عینه آن را مشاهده نمودیم بسیار متفاوت بود. ما گمان می کردیم این برادران اسیری که بقول یکی از خلبانها آزاده هنوز شکمشان بوی قورمه سبزی ایران را می دهد در زمینه معنوی و خودسازی به مراتب از ما جلوتر هستند و باید خیلی از آنها درس یگیریم و خودمان را برای فراگیری وسیعی آماده کردیم. ولی با ورود به آسایشگاه اسرای جدید هر چه رشته در ذهن خود بافته بودیم پنبه شد. این برادران عزیز کارهائی می کردند که ما را به تعجب واداشت. مثلاً ارشد آسایشگاهشان برای تذکر دادن به دیگران از الفاظ رکیک استفاده می کرد. یا نانهای یکدیگر را می دزدیند و یا در حمام ستر عورت نمی کردند و هزاران اتفاق عجیب و غریب دیگر. روزهای اول به واسطه تعریف و تمجیدی که عراقی ها از ما کرده بودند و به آنها گفته بودند که ما سالیان سال در اسارت بوده و روانی شده ایم، نه آنها بطرف ما می آمدند و نه ما بسوی آنها می رفتیم ولی بالاخره جو و شرایط اسارت ما را مجبور می کرد حداقل تماس را با یکدیگر داشته باشیم. هنگام اذان مغرب من شروع به اذان گفتن کردم و بعد به نماز ایستادیم ولی بیشتر این اسرا نماز نمی خواندند و ما را خیره خیره نگاه می کردند. این اسرا با عراقی ها خوش و بش می کردند و هر روز چندین بار تقاضای تلویزیون و وسایلی از این قبیل داشتند. برخورد آنها برعکس برخورد ما با عراقی ها بود. صبح زود بعد از آمارگیری به سرعت خودم را به صف دستشوئی رساندم متوجه شدم که بعضی از این بچه ها نانهای خودشان را در حالیکه در صف دستشوئی ایستاده بودند در جیبشان گذاشته بودند که با توجه به آلودگی بسیار زیاد سرویس های غیر بهداشتی و قداستی که ما ایرانی ها برای نان قائل هستیم کاری عجیب بود.

در آسایشگاه ما بیش از 70 نفر اسیر زندگی می کردند که به استثناء ما اسرای جدید کمتر از 10 نفر آنها نماز می خواندند. آن هم چه نمازی ، بقول خودشان "مدل کلاغی". با دیگر بچه های قدیمی صحبت کردیم و قرار گذاشتیم به آنها نزدیک شویم و با آنها دوستی برقرار کرده و سعی کنیم این جو را تغیر دهیم. از طرف دیگر عراقی ها هم سعی می کردند جلو اسرای جدید با ما بد رفتاری کنند و طوری وانمود کنند که بقیه هم تمایلی به دوستی با ما نداشته باشند. بهترین گزینه برای ایجاد ارتباط کسانی بودند که نماز می خواندند و ما هم به طرف آنها رفتیم و آرام آرام با آنها دوست شدیم. وقتی نظرات خود را در مورد روز اول که ما را دیده بودند برایمان تعریف می کردند خنده مان می گرفت. آنها واقعاً باور داشتند که ما دیوانه و خطرناک هستیم. از طرف دیگر وقتی فهمیدند که بعضی از ما به چند زبان دنیا تسلط کامل داریم و حتی در زمینه حفظ و قرائت قرآن نیز خیلی چیزها یاد گرفته ایم ابتدا باور نمی کردند و باید برایشان اثبات می کردیم.

بسرعت خبر توانائی های ما بین همه پخش شد و یک یک اسرای جدید بسوی ما می آمدند. عده ای تقاضای کلاسهای زبان و عده ای نیز تقاضای کلاسهای عربی و احکام می کردند. وقتی برایشان نحوه زندگی در اسارت و صمیمیت بچه های قدیمی را تشریح کردیم، علاقه آنها به ما بیشتر شد. چیزی نگذشت که آسایشگاه تبدیل به 7 کلاس مختلف شد که در هر کلاس عده ای بین 5 تا 10 نفر حضور داشتند. من دروس زبان انگلیسی و فرانسه را تدریس می کردم و بقیه بچه ها هم عربی، احکام، تجوید، روخوانی قران کریم و دیگر موضوعات را تدریس می کردند.

خیلی زود اخلاق و روحیه اسرای جدید عوض شد. حالا دیگر همه در آسایشگاه نماز می خواندند حتی بعضی از آنها روزه های مستحب هم می گرفتند. آرام آرام کلمه های نادرست و شوخی های رکیک از بین بچه ها دور شد. همه بچه ها علاقه شدیدی به یادگیری داشتند بنحوی که در طول روز ما وقت کافی حتی برای انجام کارهای شخصی مانند شست وشو و یا نظافت را نداشتیم. حالا دیگر همه بچه ها نانهای خود را در کیسه ای می ریختند و باوجود کمبود مواد غذائی هیچکس بیشتر از سهم خود بر نمی داشت. دیگر در صف دستشوئی و یا نوبت بازی در موقع هواخوری کسی زرنگ بازی در نمی آورد و همه سعی می کردند بنحوی عدالت را رعایت کنند و کم کم به سوی ایثار نیز پیش می رفتند. البته افراد انگشت شماری هم بودند که خیلی دیر به این نتیجه رسیدند و حتی بعضی از افراد در اولین فرصت پناهنده منافقان شده و به میهن اسلامی نیز برنگشتند ولی تعداد این افراد انگشت شمار بود و بالاخره جوی یکدست مانند جو قبلی در میان بسیجیان بر این قاطع نیز حکمفرما شد.

عراقی ها زود متوجه تغییر در اخلاق و رفتار اسرای جدید بویژه برخورد آنها با عراقی ها شدند و سعی در خنثی نمودن آنها کردند. یک روز افسر عراقی به آسایشگاه آمد و پرسید :

-       چند نفر تلویزیون می خواهند؟

تنها سه نفر دست خود را بلند کردند و افسر عراقی با ناراحتی گفت:

-       شما که هفته قبل همگی تلویزیون می خواستید؟ چه شده که اکنون نمی خواهید؟