خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

کمپ 17 تکریت

کمپ 17 تکریت 

 

بخش اول  

 

همانطوری که پیش از این ذکر شد عراقی ها بارها و بارها سعی کردند ازطریق های مختلف به صف های بچه ها رخنه کرده و به امیال شیطانی خود برسند، ولی با توجه به معنویت موجود بین اسرا هرگز به آرزویشان نرسیدند و بچه ها توانستندد در مقابل تمامی این فشارها ایستادگی کنند و همیشه با توکل به خداوند متعال و توسل به ائمه معصومین علیهم السلام پیروز میدان باشند. به نظر میرسید که عراقی ها تصمیم گرفتند بعد از آتش بس نیز این بازی را ادامه دهند بویژه بعد ازاینکه اردوگاه ما از رفتن به کربلا زیر پرچم صدام امتناع کرده و حاضر نشدند در اسارت به زیارت امام حسین علیه السلام بروند، بقول یکی از بچه های مداح در اردوگاه:

" ما هم اکنون میهمان امام حسین هستیم و در کشور در خدمت ایشان هستیم.

این بعد مسافت هرگز نمی تواند بین ما و امامان جدائی بیاندازد" در حقیقت نیز چنین بود. ما همیشه خودمان را به ائمه اطهار بسیار نزدیک می دیدیم و هرگز احساس جدائی و دوری نمی کردیم و این احساس قرابت و نزدیکی نیروئی به ما اسرای دربند می داد که اجازه نداد عراقی ها هرگز به اهداف خود برسند.

سرانجام عراقی ها تصمیم گرفتند اردوگاه ما را منحل کنند و بچه ها را به چندین گروه تقسیم کرده و به جای جای عراق و در اردوگاه های مختلف فرستادند. عراقی ها در حقیقت در سال آخر اسارت خواستند با این عمل خود صف های بچه ها را بهم بریزند. برای آنها هضم این قضیه که چند اسیر دست بسته در عمل با فرمان صدام برای رفتن به کربلا امتناع می کنند و از هیچ چیز هم نمی ترسیدند قابل تحمل نبود و آخرین حربه را در جدا کردن بچه ها از یکدیگر و منحل کردن اردوگاه دیدند.

عراقی ها بیشتر وقت ها بچه ها را در اردوگاه به دو گروه تقسیم می کردند. گروه اول بچه هایی بودند که به اصطلاح سرشان توی لاک خودشان بود و زیاد با عراقی ها درگیر نمی شدند. این گروه همیشه مورد غضب عراقی ها نبودند ولی در مواقع درگیری و حمله نیروهای ایرانی در جبهه های جنگ، مثل بقیه تنبیه می شدند. گروه دوم اسرائی بودند که در فعالیت های زیرزمینی اردوگاه شرکت فعال داشتند و همیشه درگیر برنامه سازی و برنامه ریزی برای مقابله با سیاستهای عراقی ها بودند. این گروه را بچه های با روحیه مذهبی شدید و مقاوم تشکیل می داند. این گروه را عراقی ها مخالف یا دجال می نامیدند و روی پرونده هرکدام از این بچه ها نوشته بودند:

"اکبر دجال حرس خمینی".

همیشه بدنبال شناسائی این افراد بودند و گاهی اوقات نیز از طریق جاسوس ها و یا کشیک های سرزده ما لو می رفتند و به سلول انفرادی و با تبعید به دیگر اردوگاه ها محکوم می شدند. این بار نیز عراقی ها لیستی را تهیه کرده بودند و این گروه از بچه ها را از بقیه جدا کرده و بعد از کتک کاری ویژه انتقال اسرا، سوار بر اتوبوسهایی کرده و از اردوگاه خارج کردند.

یکی از دردناکترین لحظه های اسارت جدائی بچه ها از یکدیگر بود. اینگونه موارد همه در حال گریه بودند و دل کندن از یکدیگر بسیار سخت بود. الفت و دوستی خاصی بین بچه ها وجود داشت که جدائی را بسیار سخت کرده بود ولی با توکل به خداوند متعال این مورد نیز قابل تحمل می شد.

از همان اوایل اسارت ما یاد گرفته بودیم که خودمان را به خداوند متعال سپرده و تسلیم خواست خداوند باشیم. هر روز صبح که بیدار می شدیم اول اشهد خودمان را می خواندیم و با تمام وجود خودمان را راضی به رضای حق می کردیم و از نماز و ادعیه در این زمینه مدد می جستیم. آن چنان در این توکل غرق می شدیم که هرگز تزلزلی در وجودمان پیش نمی آمد. آماده هر رخدادی بودیم و شیرین ترین آن را شهادت می دانستیم. برای ما مشکلات اسارت حل شده بود و انتهای همه آنها را یک فوز عظیم می دیدیم. لذا آرامشی عجیب در نهاد ما بوجود آمده بود. در تمامی درگیریها، انتقال ها، بیماریها و بقیه مشکلات اسارت این آرامش بخوبی قابل لمس بود و همواره ما را در مقابل دشمن محافظت می کرد.

در اسارت چیزی بنام "دنیا" به صورتی که هم اکنون وجود دارد نبود. میخهای دنیا در اسارت ریشه ای نداشتند و خیلی سست بودند و به آسانی از جا بیرون می آمدند. برای کسی دلبستگی وجود نداشت و همه بچه ها طوری باور کرده بودند که همیشه آماده از دست دادن هر چیزی حتی اعضای بدن خود باشند و خم به ابرو نیاورند. تمامی این عقاید و طرز فکر از معنویت و نماز سرچشمه می گرفت و تنها سلاحی که داشتیم و بطور موثر همه را حفظ کرده بود همانا معنویت و نماز بود. به همین دلیل هرگز نگران نبودیم که کجا ما را میبرند و یا چه اتفاقی قرار است برایمان بیافتد. همیشه آماده پذیرفتن رضای حق درهمه امور بودیم و از حلیه و مکر دشمن نیز هیچ هراسی نداشتیم و خودمان را برای یک اقامت سخت و طاقت فرسای 20 ساله در عراق آماده کرده بودیم. لذا هنگامی که دراتوبوس با چشمهای بسته و بی خبر از همه جا در حال حرکت بودیم با آرامش و مطمئن از لطف خداوند متعال و ائمه اطهار مشغول ذکر می شدیم و ترسی از هیچ چیزی وجود نداشت. گاهی اوقات معنا و تفسیر بعضی از آیه های قرآن کریم و یا کلمات قصار حضرت علی علیه السلام را با تمام وجود حس می کردیم .

نماز خواندن در اسارت برای ما مانند نماز خواندن در حالت جنگ بود و به همان حالت نشسته روی صندلیهای اتوبوس نمازمان را می خواندیم و بقیه اوقات را اگر خواب نبودیم و یا عراقی ها اذیت نمی کردند به ذکر و قرائت قرآن بصورت آهسته می پرداختیم.

     سه روز بعد عده ای از ما را سوار اتوبوس کردند و به سوی مقصدی نامعلوم حرکت کردیم. هیچکس نمیدانست کجا میرویم؟ عده ای می گفتند:

-        ما را به موصل می برند.

برخی دیگر می گفتند:

-        خیر، می خواهند ما را از اسرای ثبت نام شده جدا کنند و به اردوگاه مفقودان ببرند.

بعضی ها می گفتند:

-        عراقی ها قصد دارند ما را آزاد نکنند و به همین دلیل میخواهند ما را به جایی نامعلوم ببرند.

دیگری می گفت:

-        عراقی ها یک اردوگاه کار اجباری در معادن سنگ اردن دارند که در آن از اسرا بعنوان کارگر استفاده می کنند، شاید می خواهند ما را به آنجا ببرند.

هرکس با حدس و گمان خود نظریه ای جدید و عجیبی را به تصویر می کشید. حتی بعضی ها اعتقاد داشتند که عراقی ها قصد دارند از اسرا در آزمایش سلاحهای شیمیایی و میکروبی استفاده کنند و نا امیدترین گروه اعتقاد داشتند که می خواهند همه این اسرا را اعدام کنند. از نظر عراقی ها این اسرا که در حال انتقال آنها بودند همگی مخالف صدام و حزب بعث بودند و از طرفداران دولت ایران و حزب الهی بودند و این اتهامات در عراق جرم کمی نبود و از کنار آن به راحتی نمی گذشتند. تنها نقطه امید بچه ها، وجود آتش بس و ارتباط محدود بین دو کشور و نامه نگاری روسای جمهور دو کشور بود که مانند توپ در بین اسرا صدا می کرد و حتی گاهی عراقی ها زودتر از رسانه های گروهی خود آنها را به اطلاع اسرا می رساندند. روی پروندة همة ما نوشته بودند:

«اکبر دجال حرس خمینی» یعنی مخالف بزرگ پاسدار خمینی"

عاقبت اتوبوس ها وارد منطقه ای که شبیه پادگان نظامی با ساختمانهای یک طبقه بزرگی بود شدند. سر در این اردوگاه تابلوئی را حمل می کرد که روی آن نوشته بود « المعسکر رقم 17 تکریت»، «اردوگاه نظامی 17 تکریت». بعضیاز بچه ها که توانسته بودند تابلو را بخوانند به همه اطلاع دادند و بالاخره فهمیدیم به اردوگاه تکریت منتقل شده ایم، گرمای هوا، تشنگی، گرسنگی و خستگی همه اسرا را عاصی کرده بود و بچه ها بشدت عصبی و خسته بنظر می رسیدند همه اخلاق عراقی ها را در هنگام انتقال اسرا به اردوگاه های دیگر می دانستند، این یک رسم قدیمی 10 ساله و همیشگی عراقی ها بود که ما بارها آنرا تجربه کرده بودیم. عراقی ها همیشه عادت داشتند هنگام خروج اسرا از اردوگاه مراسم بدرقه را بنحو احسن اجرا نمایند. ابتدا همه را در آسایشگاه ها کتک می زدند، سپس اسامی افرادی که قرار بود منتقل شوند را می خواندند و به محوطه باز اردوگاه می بردند، همه را به ستون پنج زیر نور آفتاب نگه می داشتند و بندرت اجازه می دادند کسی روی زمین بنشیند. این وضعیت آنقدر ادامه می یافت تا از یک طرف عراقی ها مقدمات انتقال و کاغذ بازی های مربوطه و تهیه وسیله نقلیه را انجام دهند و از طرف دیگر تمام انرژی اسرا در این گرمای طاقت فرسا گرفته شود. معمولاً بچه ها که همیشه گرسنه و عده زیادی مریض بودند روی زمین می افتادند و وقتی تعداد افرادی که افتاده بودند زیاد می شد و عراقی ها اطمینان حاصل می کردند که دیگر کسی انرژی انجام کاری را ندارد اجازه می دادند اسرا بنشینند. معمولاً کسی در این مراسم اجازه خوردن یا نوشیدن نداشت، هر چند چیزی هم برای خوردن پیدا نمی شد. فاز بعدی مراسم بدرقه خواندن اسامی و کنترل لیست افراد و شناسایی آنها بود که به سرعت انجام می شد و همه آماده باش بخط می ایستادند و به محض خوانده شدن اسمشان توسط عراقی ها و یا ارشد اردوگاه به مکان دیگری در همان نزدیکی که آنها تعیین می کردند می رفتند. فاز سوم، جالب ترین و حساس ترین فاز بدرقه بود که عراقی ها تمام افسران، درجه دران و سربازان را جمع می کردند و یک تونل که به تونل مرگ معروف شده بود تشکیل می دادند و اسرا مجبور بودند یکی یکی از این تونل عبور کنند...

 

 

ادامه دارد ...

کربلا

کربلا 

 

بالاخره سال ۶۷  فرا رسید و ایران قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل را پذیرفت و امید به آزادی و بازگشت به وطن خیلی زیاد شد. عدة زیادی از اسرا از اتمام جنگ به این شکل یعنی صلح با عراق ناراحت بودند و بعضی ها گریه می کردند و عده ای نیز خوشحال و معتقد بودند که حداقل افراد بیشتری در جنگ از بین نمی روند و منافع دو کشور مسلمان نابود نمی شود. با قبول قطعنامه عراقی ها حملة همه جانبه ای را به ایران شروع کردند و تعداد بسیار زیادی اسیر گرفتند و به اردوگاه ها انتقال دادند. این اسرا از همه لحاظ با اسرای قدیمی فرق داشتند که در داستان دیگری تحت عنوان اسرای سال ۶۷ به توصیف آنها خواهم پرداخت. فقط این را بگویم که تعداد این اسرا با تعداد کل اسرای جنگ از ابتدا تا سال ۶۷ یعنی یک ماه پایان جنگ برابری می کرد.

با برقراری آتش بس، رفتار وحشیانه عراقی ها هم تا حد زیادی کاهش یافت و رفتار بهتری را با اسرا در پیش گرفتند. دیگر کتک کاری های بدون دلیل وجود نداشت و اوقات استفاده از دستشویی، حمام و ورزش بیشتر و راحت تر شده بود. عراقی ها برنامه ای را برای زیارت اسرا از کربلا تهیه کردند و اعلام کردند هر کس می خواهد به کربلا برود باید ثبت نام کند و با این اعلام انقلابی عجیب در اسرا شروع شد.

همة اسرا اشتیاق بسیار زیادی داشتند که هرچه زودتر به زیارت کربلا و دیگر اماکن متبرکه عراق بروند و برنامة عراقی ها هم شامل زیارت کلیة اماکن متبرکه شیعیان در تمام شهرهای عراق می شد.

ولی تنها پس از ثبت نام اولین گروه از ارودوگاه مجاور، رهبران گروه زیرزمینی جلسه مخفیانه ای تشکیل دادند و درخصوص این برنامة عراقی ها تصمیم گیری تندی نموده و از طریق بعضی از اسرا که بعضی از آنها ارشد آسایشگاه بودند، در تمام آسایشگاه ها اعلام کردند که رفتن به کربلا زیر پرچم صدام حرام است و برای توجیه آن هم گفتند:

-        چون هنگام نماز صبح در یکی از روزهای مسافرت در قطار خواهیم بود و نمازمان قضا خواهد شد، این سفر حرام می باشد.

در مدت کوتاهی وضعیت شور و شعف اسرا برای زیارت کربلا تبدیل به یأس و ناامیدی شد. عدة بسیار کمی جرأت کردند برخلاف تصمیم، رهبران گروه زیرزمینی، نزد عراقی ها رفته و ثبت نام کنند که این افراد هم که بعضی از آنها از نزدیکان فکری گروه زیرزمینی و افراد با سابقه مقاومت بسیار زیادی بودند بشدت مورد انتقاد قرار گرفته و با نصب برچسب های مختلف طرد شدند.

از طرف دیگر عراقی ها هم بیکار ننشستند و این امتناع از رفتن به کربلا را مخالفت با دستور صدام حسین قلمداد کرده و فشارهای مختلفی را به اسرا وارد کردند. دوباره اردوگاه حالت تنش و اضطراب به خود گرفت، دوباره کابل ها بیرون آمدند. کتک کاری و ایرادهای بی مورد شروع شد. آب حمام و دستشویی قطع شد، سهمیة غذا به نصف کاهش پیدا کرد ولی اسرا مقاومت کرده و کسی حاضر نشد به کربلا برود.

عراقی ها در اردوگاه های دیگر مشکل خاصی نداشتند، حتی خود حاج آقا ابوترابی که از قول او گفته بودند این سفر حرام است به کربلا رفته بود، بنابراین عراقی ها تصمیم گرفتند به این وضعیت خاتمه دهند. اسرا را به چند دسته تقسیم کردند و هر دسته را در یک اردوگاه قرار دادند و این کمپ را تخلیه نموده و اسرای جدید و خیلی قدیمی که تمایلات سیاسی ضد ایران را داشتند و بیشتر آنها کُردهای مناطق مرزی که با جریانهای ضد انقلاب در ارتباط بودند را جایگزین کردند. اواخر سال ۶۷ که اسارت هم رو به اتمام بود، عراقی ها تصمیم گرفتند یک تغییر اساسی در وضعیت اسرا و کمپ ها بدهند. اطلاعات خوبی در زمینه گروه زیرزمینی و افراد مؤثر در آن داشتند. البته افراد دیگری هم که نقشی در این گروه نداشتند را انتخاب کرده و ناگهان کل اسرای قاطع ۲ که ۸ آسایشگاه ۶۵ نفری بودند را به چندین قسمت تقسیم کرده و آنها را در تمام کمپ های اسرا در عراق متفرق کردند.

عراقی ها عده ای از اسرا از جمله من را برای بازجوئی و پی بردن به مسائل درون اردوگاه به ساواک بغداد منتقل کردند. این دومین باری بود که به ساواک بغداد می رفتم یک بار در اوایل اسارت و هم اکنون. این هم یک امتیازی بود که در حین این انتقال سری هم به سلولهای ساواک بغداد بزنیم. هنگام ورود که طبق معمول تونل مرگ و ضربات کابل و باطوم اجازة هرگونه تفکر یا مشاهده ای را از انسان می گرفت. ولی پس از مدتی که به سلولها فرستاده شدیم در کمال تعجب قدمعلی را دیدیم که مشغول تقسیم غذا بین اسرای این زندان است. به محض اینکه در سلول باز شد با چهره ای خندان ظرف غذا را به داخل آورد و با دیدن من با تعجب پرسید:

-        «تو اینجا چکار می کنی؟»

و پس از احوالپرسی کوتاهی قول داد هنگام عصر به سلول ما بیاید و جریان خودش را برایمان تعریف کند. هنگام بستن در سلول با صدای بلند گفت:

-        «راستی ستار روباه کمپ ۷ هم اینجاست.»

با شنیدن اسم ستار ترسیدم که دوباره باید وحشیگری او را تحمل کنم، هنوز در همین فکر بودم که قدمعلی ادامه داد:

-        «البته او هم مثل من زندانی است.»

از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم، چطور سربازی با آن همه وفاداری و وظیفه شناسی در این مکان به زندان افتاده است. چاره ای نبود، باید این کنجکاوی سرسام آور را تا عصر همانروز سرکوب می کردم و اجازه می دادم حدس و گمان بهترین دلایل را برایم به تصویر بکشند، سرانجام انتظارم به پایان رسید و بعدازظهر قدمعلی به سلول آمد و قصة روباه کمپ ۷ را اینگونه تعریف کرد:

بعد از انتقال من از سلول انفرادی کمپ ۷ به ساواک عراق، مدتی مرا در سلول انفرادی و تحت بازجوئی نگه داشتند و سعی می کردند ارتباط دیگران را با این مقاله پیدا کنند. عراقی ها به سیاسی بودن مقاله حساسیت داشتند ولی بیشتر هم و غم خود را روی آخرین جمله مقاله گذاشته بودند که نوشته بود «برای نابودی صدام صلوات» و این جمله را حکم اعدام من می دانستند و بهمین دلیل از طریق مختلف مرا تحت فشار قرار می دادند تا اگر افراد دیگری در این جریان دخالت داشته اند نیز شناسائی شوند. وقتی به این نتیجه رسیدند که فرد دیگری در این قضیه دخالت ندارد، تصمیم به محاکمة من گرفتند. نمایندة صلیب سرخ نیز در سلول بغداد با من ملاقات کرد و قضیة دادگاه و محاکمه را عنوان نمود. بالاخره روز دادگاه فرا رسید و مرا به محکمه بردند. دادگاه از قاضی تا منشی همه نظامی بودند و نماینده صلیب سرخ نیز در جلسه دادگاه حضور داشت.

عراقی ها اعتقاد داشتند که این کار کاملاً قانونی انجام می گیرد و از نظر بین المللی آنرا موجه می دانستند، به همین دلیل اجازه داده بودند نماینده صلیب سرخ در دادگاه حاضر و شاهد محاکمه باشد. دادگاه ساده و کوتاه بود و اعتراف من به نوشتن مقاله کار را راحت کرده بود و قاضی مرا به حبس ابد محکوم کرد و به زندان بغداد انتقال دادند.

اوایل شرایط سخت بود ولی الان بعد از چند سال بهتر شده است. البته من شانس آوردم که به اعدام محکوم نشدم چون هر روز عده ای از نظامیان و غیرنظامیان عراقی را به این زندان می آورند و حکم اعدام را سریع اعلام و اجرا می کنند. در حالیکه جرم آنها از نظر مقام های عراقی کوچکتر از جرم من است. حدود یکسال قبل ستار را هم به اینجا آوردند. ابتدا خیلی او را شکنجه کرده بودند و سپس به سلول انتقال دادند. جرم ستار فقط گزارش یکی از افسران بعثی مبنی بر اهمال و سهل انگاری او در امور اسرا بوده است ولی او به 15 سال زندان محکوم شده است. روزی که او را آوردند من اینجا بودم و مسئول توزیع غذای زندان بودم و وقتی برای اولین بار او را در لباس زندانی دیدم که اینچنین بدبخت و بیچاره به دستهای من برای گرفتن غذا خیره شده است، دلم برایش سوخت. البته تمام آن اذیت ها و کتک ها و سلول انفرادی کمپ 7 را به یاد آوردم ولی احساس کردم ستار تمام این ماجراها را در چشمان من می خواند و نیازی به بازگوئی آنها نیست. البته این ستار دیگر آن ستار قبلی نیست و تمام خصوصیات بد از او جدا شده و خصوصیات خوبی را به دست آورده است. او حالا نماز و قرآن می خواند و معتقد است تاوان شکنجه هایی را که به اسرای ایرانی داده است پس می دهد و باید همة آنها را جبران کند.

از قدمعلی پرسیدم:

-        نظرت در مورد حبس ابد چیست؟

قدمعلی دستی به ریش کم پشت خودش کشید و گفت:

-        «نمی دانم، هرچه خدا بخواهد. فعلاً خان اول که اعدام بوده است را رد کرده ام، ان شاء ا... بقیه هم حل خواهد شد.»

-        با وجود آتش بس احتمال آزاد شدن اسرا وجود دارد!

قدمعلی گفت:

-        «زیاد مطمئن نباش!! ما باید برای ۲۰ سال برنامه ریزی کنیم.»

-        اینجا هم درس می خوانی؟

-        بعد از محاکمه صلیب سرخ چند کتاب صرف و نحو عربی و چند کتاب انگلیسی برایم آورده است که مشغول مطالعه آنها هستم.

ناگهان کسی او را با لهجه غلیظ عربی صدا کرد «قدم علی، قدم علی» و او هم آهسته خداحافظی کرد و از سلول خارج شد.

هنگام گرفتن شام ستار هم همراه با قدمعلی مشغول توزیع آبگوشت و نان بودند. ابتدا او را نشناختم ولی وقتی نزدیکتر شد او را شناختم و به او گفتم:

-        «اشلونک ستار؟»

ناگهان گوئی تمام کارهای گذشته خود در کمپ ۷ را بخاطر آورد، با شرم و خجالت گفت:

-        «الحمدالله زین»

-        «اتعرفنی؟» آیا مرا می شناسی؟

-        «نعم انت من شیراز» «بله تو اهل شیراز هستی»

واقعاً حافظه خوبی داشت و درحالیکه از من دور می شد به فارسی روان گفت:

-        «گهی زین به پشت و گهی پشت به زین».

من هم بلافاصله شعر معروف خود او را که همیشه در کمپ ۷ شعارش بود را با صدای بلند فریاد زدم:

-        « دگین البسامیر فی الهوا» یعنی ما میخ ها را در هوا می کوبیم.

با دیدن این مکافات عمل با این سرعت آرامش عجیبی پیدا کردم و اطمینان حاصل کردم که بقیه جنایتکاران حزب بعث نیز بزودی تاوان اعمال وحشیانه خود را پس خواهند داد.

البته شما می دانید که این تاوان چقدر سخت بود و هنوز هم ادامه دارد.

مقدمه زخم عشق

 

مقدمه

«فرهنگ اسارت» پس از پایان هشت سال دفاع مقدس و عبور از بحرانهای مختلف و زندگی سرافرازانه و مملو از درد و شکنجه در اسارت فرزندان این آب و خاک، روایت به تصویر کشیدن حماسه آفرینی های نسلی که به اراده ی الهی برای اقامه حق و عدالت در زمین قیام کردند و هر آنچه داشته اند را در طَبَق اخلاص و ارادت گذاشته تا حقیقتی را بنام ایران اسلامی احیا کنند و جاودانه بماند، در خور مطالعات و تحقیق همه جانبه و اساسی می باشد.

آنچه مسلم است بیان و شرح مقاومتها، تحمل درد و رنج جانکاه اسارت در کلمات و ذهن و زبان نمی گنجد و ناگفته هائی از اسارت در دل آزادگان صبور خلوت گزیده است که هرگز یارای بازگو کردن را نداشته و با همان جسم نحیف و زجر کشیده آزادگان به دیار باقی خواهد شتافت. با آنکه هنوز زخمهای اسارت التیام نیافته کاروان مهاجران آزاده روز به روز تکمیل تر شده و هر از چند گاهی یکی از این غیور مردان به درجه رفیع شهادت نایل می شود و خاطرات گرانبهای سالیان دراز اسارت، مقاومت، دلیری و مظلومیت یک نسل را با خود به جهان ابدی منتقل میکند. جای شک نیست که همگان در روزهای خون و خطر و حماسه در سرتاسر مرزهای گلرنگ ایران با قطرات سرخ خویش، آنچنان شرح شکوه و عظمت روح انسانی را بتصویر کشیدند که تا جهان باقی است؛ این نقش پابرجاست.

مجموعه حاضر نیز که "زخم عشق" را بر پیشانی خود دارد، گامی است در تکرار خاطره ها و روح بلند معنویت که براستی در اسارت حقیقتی دیگر بود.

"زخم عشق" تجدید میثاقی است با همه دوستان و شهیدان و ارواح طیبه آنهایی که در کنار ما و با نگاهی به وسعت آسمان و سینه ای گرم به گرمای خورشید تکیه داد و حسین زمان گشتند و لبیک به "هل من ناصر ینصرونی" گفتند و عشق را مفهومی دیگری بخشیدند و رستگار همیشگی شدند.

امید آن که جان خسته و رنجور خود را اینگونه آرام بخشیده و تا نهایت بِکر دور دست خدا ادامه یابد.

اکنون که مجالی یافته و شاهدان مظلوم آن دوران در دسترس هستند، فرصت را غنیمت دانسته و خود نیز یکی از هزاران شاهد بوده ام از لحظه به لحظه جنگ و سالها در بند اسارت خاطراتی رانقل کرده شاید التیامی باشد برای زخمهای رفته و خاطره ای کوچک در ذهن خواننده باقی بماند ، دیگر انتظاری نیست.

بر آن شدم تا گوشه ای بسیار کوچک از سیر معنوی اسرا در اردوگاه های عراق را بتصویر بکشم. ضمن اینکه بخوبی می دانم این مطالب کامل نبوده و اهتمام آن بر ارائه تصویری از معنویت در اسارت، تا حداقل بعنوان راهی جهت تحقیق و مطالعه از آن استفاده نمود. در کنار آن اشاره ای ناچیز نیز به وضعیت معنوی اسرا کرده باشم. مشهور است " از کوزه همان تراود که در اوست" لذا آن چه را در توان داشته ام از معنویت و نماز در طول دوران اسارت درک کنم به رشته تحریر درآورده و همیشه از درگاه حق تعالی خواستار توفیق در این زمینه نیز هستم.

خاطر نشان می شود که این کتاب را نباید خاطرات محض بحساب آورد، بدیهی است که اصول خاطره نگاری در آن کمرنگ و در عوض تلاش شده است تا در صورت امکان فقط به موضوع نماز و معنویت در دوران اسارت تکیه کرده و موضوع های مربوطه را به تصویر بکشد.

از همه آزادگان غیور و اندیشمندان و صاحبان اهل نظر خواهشمندم هرگونه نقطه نظر، انتقاد و یا پیشنهادهای خود را در زمینه این کتاب ارسال نمایند تا از آن بهره جسته و در نگارش دیگر موضوع های اسارت استفاده نمایم. همچنین به ذکر خاطره های قابل توجه و مهم پرداخته می شود، ولی باید اذعان داشت که خاطره های اسارت بسیار گسترده است و ذکر تمامی آنها امری بعید بنظر میرسد. از طرف دیگر بعد از سپری شدن بیش از 20 سال از آن دوران، بسیاری از مطالب به فراموشی سپرده و یادآوری دقیق آن صحنه ها بویژه اسامی و تاریخ رخدادها دشوار است.

زندگی در اسارت و بعبارت بهتر، فرهنگ اسارت دارای جنبه های ویژه می باشد که شایسته است این جنبه ها را از دیدگاه های مختلف مورد تحقیق و مطالعه قرار داده و کتابهای دیگری نشأت گرفته از فرهنگ اسارت از قبیل: آموزش و تدریس، بهداشت جسمانی و بهداشت روان، تغذیه و کمبودهای آن، معنویت و ارتباط اسرا با ائمه اطهار و موضوع های دیگر به رشته تحریر در آورد که به لحاظ اهمیت و ارزش این مطالب در زمان حال و آینده است خود نیازیست.

"اسارت"یاد تو که تکرار می شود و هوای تو در لحظه های من، نه در ایجاز می گنجد و نه در ایهام ادا می شود، تنها در هزاره های نفسگیر زندگی آرام این بت حیرانی که اگر دورری کنی صبوری خواهم کرد.

اکنون مائیم در کوچه پس کوچه های حسرت و وامانده در رگ خشکیده شهر...

آی صبوری! من به دستهای تو محتاجم مرا به حال خویش مگذار که در لحظه لحظه های این هبوط دچار مانده ام.

والسلام و من ا... التوفیق

سرفراز عبدالهی اسیر شماره 10280

E-mail:sarfaraz150@yahoo.com