خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

گروه زیرزمینی بخش ۶

تعویض لباس خیلی جالب بود، اگر کسی می خواست پیراهن خود را در آسایشگاه عوض کند، باید یک پتو به خودش می پیچید و خودش را می پوشاند. تعویض شلوار یا لباس زیر فقط در حمام یا زیر پتو صورت می گرفت. زیرپوش یا عرق گیر به تنهایی استفاده نمی شد و لباسهای تنگ در اردوگاه وجود چندانی نداشتند.

عراقی ها طبق قوانین ارتش خود می بایست سالانه دو دست لباس که یکی تابستانی و دیگری زمستانی بود تحویل اسراء میدادند. ولی این قانون در خصوص اسراء بخوبی اجراء نمیشد و معمولا" سهمیه پوشاک اسراء ناقص بود و به همه لباس کافی نمی رسید. به همین سبب ما مجبور بودیم از روشهای مختلفی مانند وصله کردن لباسها و یا بریدن آستین ها و پاچه های لباسها استفاده کنیم. در مورد لباس زیر نیز همیشه این کمبود وجود داشت و بیشتر بچه ها از روکش بالش های خود برای تهیه لباس زیر استفاده میکردند.

رعایت طهارت آسایشگاه و خود اسراء از اهمیت بسزایی برخوردار بود. همیشه جلسه های آموزش احکام طهارت، وضو و غیره وجود داشت و افرادی که در این زمینه تبحر داشتند اظهار نظر می کردند. گاهی بین چند متخصص درخصوص یک مسئله کاملا" جزئی به عنوان مثال «چند بار هنگام وضو صورت را باید شست» و یا اندازة مهر و غیره اختلاف های فقه ی شدیدی پیش می آمد و اسراء به چند گروه مخالف و موافق تقسیم می شدند.

عراقی ها از این جریان ها هیچ اطلاعی نداشتند و هرگز فکر نمی کردند که چنین انسجام و همبستگی قوی و مؤثری وجود داشته باشد. گاهی اوقات اسراء از طریق مختلف به بعضی از فعالیت های زیرزمینی اسراء پی میبردند و بلافاصله وارد عمل شده و کسانی را که شناسائی شده بودند به سلول انفرادی انداخته و شکنجه می کردند.

یک روز صبح در آسایشگاه 5 مشغول نماز جماعت بودیم که نگهبان آنروز به نام عادل که بچة کرمانشاه بود پشت پنجره خوابش برده بود و ستار آمد پشت پنجره و تمامی مراسم نماز جماعت را دید و هیچکس نتوانست پنهان شود، سپس با کابل به شیشه ای که عادل سرش را به آن تکیه داده بود و بخواب رفته بود کوبید و عادل به هوا پرید و بشقابهای روئی داخل پنجره با صدایی بلند روی زمین ریختند و ستار با قهقهه ای پیروزمندانه از جلوی آسایشگاه دور شد. بعد از رفتن ستار سکوت همه جا را فراگرفت، دیگر کسی مانند هر روز دعای عهد یا زیارت وارث را با صدای بلند نخواند و بچه ها این ادعیه را آهسته زمزمه کردند و هر کدام به گوشه ای خزیده و منتظر عکس العمل عراقی ها بودند. همه می دانستند که عراقی ها کوتاه نخواهند آمد و نماز جماعت را از جمله جرمهای نابخشودنی بحساب می آوردند و تنبیه سختی در انتظار همه اسراء خواهد بود به همین دلیل هیچکس نمی توانست بخوابد و آرام آرام انتظار می کشیدند. بالاخره زمان آمار فرا رسید و عراقی ها درب ها را باز کرده و آمارگیری کردند ولی اجازه ندادند کسی مانند هر روز از آسایشگاه خارج شود. بعد از اتمام آمارگیری کل اردوگاه، ستار به آسایشگاه آمد و همه را به حالت چمباتمه روی زمین نشاند و چند بار طول آسایشگاه را پیمود و با تنبیه «بشین و پاشو» شروع کرد. آنقدر اسراء را مجبور به نشستن و برخاستن کرد که عده ای روی زمین افتادند و بعد گفت: «ولیک سرش بالا» یعنی سرها را بالا نگهدارید و بادقت 5 نفر را از بین بقیه جدا کرد که من هم جزء آنها بودم و به بیرون از آسایشگاه برد. دو سرباز دیگر هم او را همراهی کردند.