خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

اسرای جدید

اسرای جدید  

با چشیدن طعم شیرین معنویت در اسارت و زندگی در محیطی سرشار از معنویت و خلوص کم کم توقع ما از ایران خیلی زیاد شد و ما فکر می کردیم که تمامی مملکت اسلامی نیز مانند اردوگاه ما اینگونه در معنویت زندگی می کنند. گویا خواست خداوند متعال بود که این فرضیه ما را نقش برآب کند و به ما نشان دهد که اینطور نیست. البته من خودم آن موقع با وجود مشاهده دلیل محکم بر استثنائی بودن اسارت نتوانستم خودم را متقاعد کنم که روزی غبطه همین سلول انفرادی کنار آسایشگاه را بخورم و یا آرزو کنم دوباره دو رکعت نماز با کیفیت آنجا بجا آورم. لیکن این سنت خداوند است که همیشه حقایق را به ما واضح و بدون شک نشان می دهد و اتمام حجت می کند ولی ما متأسفانه خیلی زود فراموش می کنیم و یا آن را به مصلحت خود تفسیر دیگری کرده و یا آن را به سمت چیزی که دوست داریم توجیه می نمائیم. بارها و در شرایط مختلف این احساس را داشتیم که این محیط معنوی در اسارت دیگر تکرار نمیشود ولی با این حال همیشه یکی از دعاهای همیشگی ما " اللهم فک کل اسیر بود". نمی دانم شاید اکنون هم به گونه ای دیگر خود را توجیه کرده و یا بنحوی از حقایق فرار می کنم. فقط خدا می داند.

سال 67 از دیدگاه ما آزادگان سالی بسیار اندوهبار بود. سالی بود که به دلایلی که هنوز هم برایمان گنگ و مبهم است. ناگاه لشکریان عراق توانستند مرزهای ایران را بشکنند و دوباره مانند اوایل جنگ تا اهواز پیش بروند. شاید تنها دوره ای که اسرا در مقابل عراقی ها احساس سرشکستگی کردند. همان ایام بود که عراقی ها خیلی آسان توانستند نیروهای رزمنده ما را به عقب رانده و دهها هزار اسیر بگیرند. عراقی ها در طول 7 سال جنگ فقط توانستند ده هزار اسیر بگیرند ولی در یک سال توانستند به همین میزان اسیر گرفته و هزاران نفر را نیز شهید کنند. این موضوع ما را بسیار عذاب می داد. ما هرگز راضی به آتش بس نبودیم و زمانی که عراقی ها به شادی می پرداختند و گلوله های توپ شلیک می کردند،  این ما بودیم که گریه کرده و ناراحت بودیم. دوست داشتیم در اسارت شهید شویم ولی اینگونه تلفات نداشته باشیم. وقتی عراقی ها اسرا را در تلویزیون نشان می دادند همه ما گریه می کردیم و برایشان دعا می کردیم. ما این قوم وحشی را خیلی خوب می شناختیم. عراقی ها توان نگهداری این همه اسیر را نداشتند و خیلی از آنها را طبق گفته خود این اسیران در دریاچه نمک نزدیک فاو در عمل غرق کرده و به شهادت رساندند. عده ی زیادی از این اسرای جدید را به اردوگاه ما آوردند. نیمی از آسایشگاه های ما را خالی کردند و به این اسرای جدید اختصاص دادند و به این ترتیب ظرفیت آسایشگاه های ما دو برابر شد و دیگر حتی آن 40 سانتی متر جا هم برایمان باقی نمانده بود. ولی باز راضی بودیم. عراقی ها به این اسرا لباس و غذا نمی دادند. عده زیادی از آنها کاملاً عریان بودند و حتی لباس زیر هم نداشتند. عراقی ها با همین عریانی آنها را بخط کرده و آمار می گرفتند. ما لباسهای خودمان را با هزاران تلاش به این اسرای جدید دادیم. البته امکان ارتباط ما با اسرای جدید وجود نداشت و بین قاطع ما و آنها سیم خاردار نصب شده بود و عراقی ها بشدت مواظب ارتباط ما بودند.

نمی دانم این خوش شانسی من بود و یا بد شانسی که دوباره عراقی ها تصمیم گرفتند یک عده از بچه ها را به آسایشگاه اسرای جدید بفرستند که من هم جزء آنها بودم. اوایل سال 1367 ما را به آسایشگاه 4 قاطع 1 که متعلق به اسرای جدید بود انتقال دادند. 7 یا 8 نفر اسیر قدیمی بودیم که بطور متوسط حدود 5 سال را در اسارت برده بودیم. تا آن جا که یادم می آید دو نفر از این برادران اهل یزد و دو یا سه نفر اهل اصفهان و یک نفر هم از کاشان جمع ما را تشکیل میداد. برخورد با اسرای جدید تجربه ای تلخ و شیرین با هم بود. اگر بخواهم به ذکر خاطرات این مدت کوتاه حدود 6 ماهه بپردازم شاید بتوان یک کتاب کامل را در این زمینه نوشت ولی از آن جا که تصمیم دارم در این کتاب فقط به سیر معنوی دوران اسارت بپردازم، سعی می کنم موارد و رخدادهای مربوط به معنویت را ذکر کنم و به دیگر مسائل و مشکلات نپردازم. البته همه خاطرهای اسارت را میشود از یک نگاه مربوط به سیر معنوی دانست زیرا همه جنبه های زندگی در اسارت بنحوی با معنویت سر و کار داشتند و میتوان گفت که همه این موضوع ها با هم گره خورده اند و نمی توان به آسانی بین آنها خطی کشید و آنها را از هم جدا نمود.

                برداشت ما از بعد معنوی اسرای جدید با چیزی که به عینه آن را مشاهده نمودیم بسیار متفاوت بود. ما گمان می کردیم این برادران اسیری که بقول یکی از خلبانها آزاده هنوز شکمشان بوی قورمه سبزی ایران را می دهد در زمینه معنوی و خودسازی به مراتب از ما جلوتر هستند و باید خیلی از آنها درس یگیریم و خودمان را برای فراگیری وسیعی آماده کردیم. ولی با ورود به آسایشگاه اسرای جدید هر چه رشته در ذهن خود بافته بودیم پنبه شد. این برادران عزیز کارهائی می کردند که ما را به تعجب واداشت. مثلاً ارشد آسایشگاهشان برای تذکر دادن به دیگران از الفاظ رکیک استفاده می کرد. یا نانهای یکدیگر را می دزدیند و یا در حمام ستر عورت نمی کردند و هزاران اتفاق عجیب و غریب دیگر. روزهای اول به واسطه تعریف و تمجیدی که عراقی ها از ما کرده بودند و به آنها گفته بودند که ما سالیان سال در اسارت بوده و روانی شده ایم، نه آنها بطرف ما می آمدند و نه ما بسوی آنها می رفتیم ولی بالاخره جو و شرایط اسارت ما را مجبور می کرد حداقل تماس را با یکدیگر داشته باشیم. هنگام اذان مغرب من شروع به اذان گفتن کردم و بعد به نماز ایستادیم ولی بیشتر این اسرا نماز نمی خواندند و ما را خیره خیره نگاه می کردند. این اسرا با عراقی ها خوش و بش می کردند و هر روز چندین بار تقاضای تلویزیون و وسایلی از این قبیل داشتند. برخورد آنها برعکس برخورد ما با عراقی ها بود. صبح زود بعد از آمارگیری به سرعت خودم را به صف دستشوئی رساندم متوجه شدم که بعضی از این بچه ها نانهای خودشان را در حالیکه در صف دستشوئی ایستاده بودند در جیبشان گذاشته بودند که با توجه به آلودگی بسیار زیاد سرویس های غیر بهداشتی و قداستی که ما ایرانی ها برای نان قائل هستیم کاری عجیب بود.

در آسایشگاه ما بیش از 70 نفر اسیر زندگی می کردند که به استثناء ما اسرای جدید کمتر از 10 نفر آنها نماز می خواندند. آن هم چه نمازی ، بقول خودشان "مدل کلاغی". با دیگر بچه های قدیمی صحبت کردیم و قرار گذاشتیم به آنها نزدیک شویم و با آنها دوستی برقرار کرده و سعی کنیم این جو را تغیر دهیم. از طرف دیگر عراقی ها هم سعی می کردند جلو اسرای جدید با ما بد رفتاری کنند و طوری وانمود کنند که بقیه هم تمایلی به دوستی با ما نداشته باشند. بهترین گزینه برای ایجاد ارتباط کسانی بودند که نماز می خواندند و ما هم به طرف آنها رفتیم و آرام آرام با آنها دوست شدیم. وقتی نظرات خود را در مورد روز اول که ما را دیده بودند برایمان تعریف می کردند خنده مان می گرفت. آنها واقعاً باور داشتند که ما دیوانه و خطرناک هستیم. از طرف دیگر وقتی فهمیدند که بعضی از ما به چند زبان دنیا تسلط کامل داریم و حتی در زمینه حفظ و قرائت قرآن نیز خیلی چیزها یاد گرفته ایم ابتدا باور نمی کردند و باید برایشان اثبات می کردیم.

بسرعت خبر توانائی های ما بین همه پخش شد و یک یک اسرای جدید بسوی ما می آمدند. عده ای تقاضای کلاسهای زبان و عده ای نیز تقاضای کلاسهای عربی و احکام می کردند. وقتی برایشان نحوه زندگی در اسارت و صمیمیت بچه های قدیمی را تشریح کردیم، علاقه آنها به ما بیشتر شد. چیزی نگذشت که آسایشگاه تبدیل به 7 کلاس مختلف شد که در هر کلاس عده ای بین 5 تا 10 نفر حضور داشتند. من دروس زبان انگلیسی و فرانسه را تدریس می کردم و بقیه بچه ها هم عربی، احکام، تجوید، روخوانی قران کریم و دیگر موضوعات را تدریس می کردند.

خیلی زود اخلاق و روحیه اسرای جدید عوض شد. حالا دیگر همه در آسایشگاه نماز می خواندند حتی بعضی از آنها روزه های مستحب هم می گرفتند. آرام آرام کلمه های نادرست و شوخی های رکیک از بین بچه ها دور شد. همه بچه ها علاقه شدیدی به یادگیری داشتند بنحوی که در طول روز ما وقت کافی حتی برای انجام کارهای شخصی مانند شست وشو و یا نظافت را نداشتیم. حالا دیگر همه بچه ها نانهای خود را در کیسه ای می ریختند و باوجود کمبود مواد غذائی هیچکس بیشتر از سهم خود بر نمی داشت. دیگر در صف دستشوئی و یا نوبت بازی در موقع هواخوری کسی زرنگ بازی در نمی آورد و همه سعی می کردند بنحوی عدالت را رعایت کنند و کم کم به سوی ایثار نیز پیش می رفتند. البته افراد انگشت شماری هم بودند که خیلی دیر به این نتیجه رسیدند و حتی بعضی از افراد در اولین فرصت پناهنده منافقان شده و به میهن اسلامی نیز برنگشتند ولی تعداد این افراد انگشت شمار بود و بالاخره جوی یکدست مانند جو قبلی در میان بسیجیان بر این قاطع نیز حکمفرما شد.

عراقی ها زود متوجه تغییر در اخلاق و رفتار اسرای جدید بویژه برخورد آنها با عراقی ها شدند و سعی در خنثی نمودن آنها کردند. یک روز افسر عراقی به آسایشگاه آمد و پرسید :

-       چند نفر تلویزیون می خواهند؟

تنها سه نفر دست خود را بلند کردند و افسر عراقی با ناراحتی گفت:

-       شما که هفته قبل همگی تلویزیون می خواستید؟ چه شده که اکنون نمی خواهید؟

 

 

شیمیائی بخش سوم

این برنامه حدود 40 دقیقه طول کشید و بالاخره آقای پرهیز توانست از محاصرة زندانیان خارج شود و به اتاق افسر نگهبانی برود. ظاهراً قرار بود شاکی یکی از متهمان نیز به زندان بیاید و درخصوص اخذ رضایت با او مذاکره کنند. افسر نگهبان به آقای پرهیز گفت که شاکی آمده و پشت در ورودی منتظر ورود می باشد و آقای پرهیز نیز گفتند که بفرمائید تشریف بیاورند تا زودتر مشکل حل شود.

      من فکر می کردم که این شاکی حتماً مرد است ولی در کمال تعجب دیدم که پیرزنی فرتوت و قدخمیده بهمراه یک سرباز وارد اتاق افسر نگهبان شدند و تازه فهمیدم که این پیرزن شاکی می باشد. پیرزن به محض مشاهدة حاج آقا اخمهایش را درهم کرد و رویش را برگرداند و گفت: من اصلاً رضایت نمی دهم باید اعدام شود. همانطور که جوان بی گناه مرا کشت باید خودم طناب را دور گردنش بیاندازم.

      آقای پرهیز به او نزدیک شد و با لبخند گفت: سلام علیکم حاج خانم، پیرزن نگاهی به او کرد و با بی میلی گفت: علیک سلام، حالا چرا شما از یه قاتل طرفداری می کنی، آقای پرهیز گفت: استغفرالله، من از شما طرفداری می کنم. من می خواهم شما به خدا نزدیک بشوی و همینطور ادامه داد و از حسنات گذشت و فداکاری گفت و پیرزن نیز آرام آرام نرم شد بنحوی که دیگر اصلاً آن ناراحتی اولیه را نداشت. آقای پرهیز به افسر نگهبان گفت: که در حیاط زندان و زیر سایة دیوار یک پتو بیاندازند تا پیرزن و متهم و آقای پرهیز بنشینند و صحبت کنند. یکی از سربازان پتوی ارتشی را در سایة‌ دیوار پهن کرد و آقای پرهیز به اتفاق من و شاکی به آنجا رفتیم و یکی دیگر از سربازان نیز رفت تا شاکی را بیاورد.

      متهم مردی حدوداً 35 ساله بود که در یک نزاع محلی پسر جوان این پیرزن را به قتل رسانده بود و از دور که پیرزن و آقای پرهیز را دید شروع به گریه کردن نمود و خودش را در آغوش آقای پرهیز انداخت و مدتی گریه کرد و سپس نگاهی به پیرزن نمود و سلام کرد ولی ظاهراً جرأت نمی کرد به او نزدیک شود. پیرزن سعی می کرد به چهرة متهم نگاه نکند ولی متهم می خواست با او حرف بزند. آقای پرهیز بین این دو نفر نشست و شروع به نصیحت کردن طرفین نمود و با آیاتی از قرآن هم به قصاص قتل اشاره کرد و هم به لذت عفو و گذشت. متهم نیز با اظهار ندامت و پشیمانی گفت که اشتباه کرده است و عذاب وجدان دارد و از طرف دیگر نیز نگران زن و 3 فرزندش است که هیچ اطلاعی از وضعیت آنها پس از 5 ماه دستگیری ندارد. متهم به پیرزن گفت: بخاطر خدا مرا ببخش، به 3 طفل بی پناه من رحم کن. به همسرم که غریب و تنهاست رحم کن و پیرزن هم در جوابش گفت: مگر تو به جوان من رحم کردی؟ متهم گفت: من غلط کردم، نفهمیدم، نادانی کردم. تو ببخش. دستهایت را می بوسم. به پاهایت می افتم. بخاطر این حاج آقا رحم کن. پیرزن سکوت کرده بود و زیرلب زمزمه می کرد و اشک از چشمانش جاری شده بود. آقای پرهیز گفت: خوب انشاء الله حاج خانم هم رضایت میدهند به خاطر رضایت حضرت زهرا(س) هم که شده رضایت می دهد. البته تو هم باید یه کارهایی انجام دهی. متهم گفت: چشم حاج آقا هرکاری که شما یا حاج خانم دستور بدهند من انجام میدهم. تمام زندگی ام را می فروشم و میدهم. هرجور که بخواهد در خدمتش هستم.

      پیرزن حاضر نبود در چشمهای متهم نگاه کند و آقای پرهیز هم سعی می کرد او را آرام کند. به متهم گفت: خوب شما تشریف ببرید من با حاج خانم صحبت می کنم و انشاء الله چند روز دیگر برای توافق نهائی می آئیم اینجا. مرد در حالیکه هر دو چشمش پر از اشک شده بود بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. آقای پرهیز به پیرزن گفت: شما اطلاع دارید که زن و بچه های این مرد در چه وضعیتی هستند؟ پیرزن گفت: نه، به من چه مربوطه؟ آقای پرهیز گفت: من از نزدیک اطلاع دارم. وضع اسفباری دارند. اگر رضایت ندهی یادت باشد که تو 5 نفر را اعدام کرده ای نه یک نفر را. پیرزن گریه اش تندتر شد و با گریه گفت: والله حاج آقا نمی توانم رضایت بدم، چطور رضایت بدم؟ آقای پرهیز دوباره به دلجوئی و نصیحت پرداخت و نهایتاً پیرزن قول داد که در مورد اخذ دیه و دادن رضایت فکر کند و خیلی زود جواب نهایی را بدهد.

      پیرزن با گرمی خداحافظی کرد و در معیت یکی از سربازان از محوطة زندان خارج شد. آقای پرهیز و من هم با سربازان و افسر نگهبان خداحافظی کردیم و بسوی شهر آمدیم. در بین راه آقای پرهیز نامه های زندانیان را دسته بندی کرد و در جیبش گذاشت. گفتم: حاج آقا ببخشید چطور شد به فکر زندان و زندانیان افتادید؟ تبسمی کرد و گفت: هرجا وظیفة ما باشد، خدا خودش آدرس می دهد. آنروز حاج آقا را تا سر کوچه شان رساندم و پس از خداحافظی به منزل برگشتم.

      حالا دیگر وابستگی عجیبی به او پیدا کرده بودم و همیشه منتظر بلند شدن صدای اذان در کارخانه بودم تا او را ببینم و شبها نیز به مسجد حضرت زینب می رفتم و از وجودش بهره مند می شدم. هرچه بیشتر به او نزدیک می شدم بیشتر متوجه کارهایش می شدم. به همه توجه داشت. به مریضان و فقرا توجه خاصی داشت و همیشه به عیادت آنها می رفت. از دوستان خود تقاضای کمک به افراد بی بضاعت می کرد و همیشه در تلاش بود و هرگز خسته نمی شد. گاهی اوقات تا ساعتها برای حل مشکل کسی به جاهای مختلف می رفت و از دیگران خواهش و تمنا می کرد تا مشکل انسانی را حل کند. چندین بار اتفاق افتاد که همراه او باشم و گاهی اوقات تا پاسی از شب را به عیادت از بیماران یا فقرا می گذراند ولی هیچگاه احساس خستگی نمی کرد و لبخند همیشگی او از بین نمی رفت.

      یک روز ظهر آقای پرهیز به کارخانه آمد و بسوی نمازخانه رفت. چند تن از کارگران سلام و احوالپرسی کردند و همراه او شدند. هنوز موقع اذان ظهر نشده بود و کارگران آرام آرام وضو می گرفتند و به نمازخانه داخل می شدند. آقای پرهیز در گوشه ای از نمازخانه ایستاده بود و با کارگران حرف می زد. نزدش رفتم و پس از احوال پرسی متوجه شدم که حالش خوب نیست. سئوال کردم: حاج آقا خدای نکرده کسالتی دارید؟ با لبخند گفت: نه جانم فقط کمی گلویم درد می کند. این گلودرد سالی چند بار سراغ من می آید ولی مثل اینکه امسال زودتر آمده است. هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که سرفه های خشک شروع شدند و چهره اش سیاه شد. دیگر توان ایستادن نداشت و کارگران او را گرفتند و روی زمین خواباندند. دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چکار باید کرد. یکی از کارگران مسئولین کارخانه را صدا کرد و همه جمع شدند. آقای پرهیز نمی توانست نفس بکشد. آمبولانس را آوردند و او را به درمانگاه انتقال دادند و اکسیژن به او وصل کردند و به بیمارستان شیراز انتقال دادند.

شیمیائی بخش دوم

      شاسی زنگ را فشار دادم، بعد از کمی دختربچه ای 4 یا 5 ساله که خیلی زیبا و محجبه بود در را باز کرد و سلام کرد. گفتم: اسمت چیه کوچولو؟ گفت: فاطمه. گفتم: دختر آقای پرهیز هستی؟ گفت: بله. گفتم: حاج آقا تشریف دارند؟ گفت: آره، دارند وضو می گیرند. شما آقای مهندس هستید؟ گفتم: بله. گفت: بفرمائید داخل تا بابام حاضر میشن. هنوز جواب فاطمه را نداده بودم که آقای پرهیز خودشان آمدند جلوی در. عمامه به سر نداشتند ودشداشه ای سفید به تن داشتند و داشت دستهای خیس خودش را به ریشهای نسبتاً بلندش می کشید. احوالپرسی گرمی کرد و دست مرا کشید و خیلی دوستانه به داخل منزل برد. طوری عمل کرد که فرصت هیچ تعارفی وجود نداشت.

      مرا به اتاق پذیرائی راهنمایی کرد. بعد از نشستن مشغول تماشای این اتاق شدم. اتاق بسیار قدیمی بود که ظاهراً تازه رنگ شده بود. سقف اتاق را با پلاستیک آبی رنگ استتار کرده بودند. یک طرف اتاق طاقچه ای بزرگ پر از کتابهای مذهبی و طرف دیگر چند پشتی بزرگ و دور تا دور اتاق را نیز  با پتو فرش کره بودند. کف اتاق نیز یک فرش 9 متری ماشینی قرار داشت.

      فاطمه یک ظرف شیرینی آورد جلوی من گذاشت و رفت بیرون و دوباره با 2 لیوان پر از چای برگشت. حاج آقا تعارف کرد و گفت هرچی اینجا پیدا میشه متعلق به حضرت زهرا(س) و از لطف ایشان است پس تعارف نکن و شیرینی بخور. من هم بدون تعارف چند شیرینی با چای خوردم و حاج آقا هم لباس پوشیدند و عمامه به سرگذاشتند و آماده رفتن شدیم.

      یک حس عجیبی در وجودم پیدا شده بود. گوئی بزرگی روح آقای پرهیز تمام وجودم را تحت تأثیر قرار داده است. خیلی مجذوب این خانة قدیمی و با صفا شده بودم. آقای پرهیز هم از درون ماشین به تمام کسانی که در کوچه و خیابان بودند سلام می کرد و برایشان دعا می نمود. گهگاهی هم ذکرهایی می خواند و برای سلامتی من هم دعا می کرد. خیلی زود به مقصد رسیدیم. جلوی زندان یک پارکینگ درست کرده بودند که ماشین را در آنجا پارک کردیم و به دفتر زندان رفتیم. با ورود ما به دفتر زندان همه از جا بلند شدند و با خوشحالی به آقای پرهیز خوش آمد گفتند و بهمراه افسر نگهبان زندان بطرف محل نگهداری زندانیان حرکت کردیم. آقای پرهیز خیلی صمیمی مرا به افسر نگهبان معرفی نمود و خیلی از من تمجید کرد.

      با ورود ما به محوطه زندان، همة سربازان با خوشحالی از آقای پرهیز استقبال کردند و چند زندانی هم که مشغول نظافت بودند با شادی زایدالوصفی بطرف ما دویدند و آقای پرهیز را در آغوش می گرفتند. همة پرسنل زندان و زندانیان آقای پرهیز را می شناختند و خیلی او را دوست می داشتند. از طریق بلندگو به زندانیان اطلاع دادند که جهت شنیدن سخنان آقای پرهیز به نمازخانه بروند و بسرعت نمازخانه زندان توسط زندانیان پر شد.

      یک صندلی هم برای حاج آقا آوردند و حاج آقا هم در حالی که دست به سینه احوالپرسی می کرد بطرف صندلی رفت و زندانیان هم آرام گرفتند. آقای پرهیز چند آیه قرآن قرائت کرد و درخصوص پاکی و توسل به ائمه حدود 20 دقیقه صحبت کردند و هنوز صلوات پایانی را تمام نکرده بودند که زندانیان به دورش حلقه زدند. در یک آن حدود 50 یا 60 نامه به دستش دادند و هر کسی سعی می کرد بگونه ای با ایشان درددل کند و مشکلات خود را بگوید. زندانیان یکدیگر را هل می دادند و بعضی ها هم از دور داد می زدند و مطالب خود را می گفتند.  ... ادامه دارد