خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

منافقین

منافقین - زخم عشق  

 

بخش اول 

 

شاید اگر امروز از من بپرسند که آیا حاضری دوباره با همان شرایط سالهای اسارت به عقب برگردی و دوباره اسیر باشی؟ همه ی دوران اسارت را بپذیرم بجز چند ماهی که بین منافق ها بودم. در این مدت چنان زجری کشیدم که هرگز نمی خواهم دوباره در آن شرایط باشم. نمی دانم این اسم پر معنی چگونه برای این گروه مزدور و خائن انتخاب شد که واقعاً در خور این قوم لعنت شده می باشد. آن دوران بقدری سخت و زجرآور بود که من حاضر بودم خودم را میان سیمهای خاردار انداخته و با گلوله سربازان عراقی کشته شوم ولی در آن شرایط قرار نگیرم. بوی بد و متعفن نفاق آن قدر چندش آور است که تحمل آن برای یک لحظه هم سخت است. عراقی ها تعدادی از اعضاء گروهک منافقین را به کمپ 7 آورده و می خواستند با ادغام این افراد با دیگر اسرا مقاومت بچه ها را بشکنند. از طرف دیگر عراقی ها عده ای از بچه های مقاوم در اسارت را نیز به دیگر اردوگاه ها منتقل نموده و سعی کردند وضعیت را برای اسرای منافق مناسب کنند. از بد حادثه من هم به اتفاق 7 نفر دیگر از اسرای بسیجی به آسایشگاه منافق ها منتقل شدیم. وضعیت منافق ها خیلی مسخره و مضحک بود. در بیشتر مواقع با یکدیگر دعوا و دائم کتک کاری می کردند. با عراقی ها روبوسی می کردند و حتی جاسوسی دوستان خود را هم به عراقی ها می کردند. در مکالمه های خود از حرفهای رکیک و ناسزا استفاده می کردند. هیچ به مسائل انسانی و مذهبی معتقد نبودند. به راحتی به مقدسات توهین می کردند و این موضوع قابل تحمل نبود و ما هم مجبور می شدیم با آنها درگیر شویم. زور عراقی ها هم روی زور آنها بود و همیشه ما باید از هردو طرف کتک می خوردیم ولی شب هنگام که عراقی ها در اردوگاه نبودند، نمی توانستند با ما طرف شوند و خیلی راحت شکست می خوردند.

این منافقان از اسرائی بودند که به دلائل مختلف بعد از اسیر شدن در میدانهای نبرد و یا تسلیم کردن خودشان در زمان جنگ هنگام اقامت در اردوگاه های اسرا به تبلیغات و رفاهی که منافقین از قبل خیانت به مردم ایران و رزمندگان نصیبشان شده بود دلخوش کرده بودند و به جمع خاسرین دنیا و آخرت پیوسته بودند. از نظر ایمان و عقیده پوچ بوده و چیزی در ذات خود نداشتند. منافقین در اسارت به هیچ قانون مادی و یا معنوی حتی بین خودشان پایبند نبودند. همیشه تنها و تنها به فکر سپری کردن عمر ننگین خود بودند و آرامش لحظه ای از زندگی ذلت بار خود را بر هر چیزی در دنیا ترجیح می داند. توصیف نمودن این حیوانات انسان نما بسی مشکل است و از همه دشوارتر نشان دادن خوی وحشی و منفور این قوم می باشد که در هیچ الفاظ نمی گنجد.

منافقان یکی از دلائل شکست خود و مشکلات رودروی آنها را بسیجیان می پنداشتند و همواره می گفتند که بسیجیان باعث قوام حکومت اسلامی شده و این گروه تمامی معادله های رهبران آنها را برهم زده اند. سردمداران این طیف حقیر در بیرون از اردوگاه های اسارت نیز مجلات و جزوه هائی سراسر کذب محض را به این افراد می دادند و با وعده های توخالی که اگر مقدار دیگری مقاومت کنید شما را به اروپا منتقل می کنیم. بیش از ده سال این فریب خوردگان را در انتظار نگه داشته بودند و تعداد کثیری از آنها نیز دچار بیماری اعصاب و روان شده بودند.

عراقی ها بقول خودشان ما را برای تنبیه شدن از بقیه بچه ها جدا کرده و میان منافقان قرار دادند تا به اصطلاح آنها دست از مخالفت برداریم. روش بسیار زیرکا نه ا ی بکار گرفته بودند بطوری که در این مدت بیشترین رنج و تألم را تحمل نمودیم.

روزهای اول در آسایشگاه منافقان هنگام نماز خواندن مزاحم ما می شدند و سعی می کردند با داد و فریاد کردن و یا شوخی های رکیک و حتی به زمین انداختن بچه ها نماز ما را دچار اخلال کنند. از آن جا که می دانستند ما به طهارت و وضو اهمیت خاصی می دادیم، سعی می کردند هر طور شده طهارت آسایشگاه و بسیجیان را از بین ببرند. بعضی از آنها بیش از 45 سال سن داشتند در کمال وقاهت پشت در ورودی آسایشگاه بصورت ایستاده و بدون پوشاندن عورت ادرار می کردند و قسمت جلو آسایشگاه را که معمولاً محل زندگی ما بود را نجس می کردند. با وجودیکه که نامحرمی در آنجا حضور نداشت، ما برای تعویض پیراهن خود از پوشش پتو استفاده می کردیم، این حیوانات دوپا بدون هیچگونه شرم و حیائی اقدام به تعویض لباس زیر خود می کردند و دیگران هم با خنده و تمسخر کلماتی را بر زبان میآوردند که از بازگوئی آنها شرم دارم.

هنگام پخش اذان از تلویزیون عراق، آن را خاموش می کردند و در عوض به لهو و لعب می پرداختند. به مسئولین مملکت توهین و از هر طریق ممکن برای آزار و اذیت ما استفاده می کردند.

ناچار تصمیم به مقابله گرفتیم و با همفکری بقیه برادران بسیجی برنامه ریزی هایی کردیم که بتوانیم با آنها مقابله کنیم. سلاح موفق منافقین عراقی ها بود که همیشه از آنها پشتیبانی می کردند و ما می بایست هرطور شده این اسلحه را ازکار بیاندازیم. لذا تصمیم گرفتیم بتدریج آنها را زیر فشار گذاشته و بصورت پنهانی آنها را تهدید به قتل کنیم.

یک روز غروب هنگام اذان، ارشد آسایشگاه تلویزیون را خاموش کرد و من هم بلافاصله برخاستم و با صدای بلند شروع به اذان گفتن کردم. هرچه منافقین سعی کردند با خنده و جوک و تمسخر مانع شوند موفق نشدند. سپس به نماز ایستادیم و به محض شروع نماز دوباره تلویزیون را روشن کردند. بین دو نماز بطرف تلویزیون رفتم و آن را خاموش کرده و از برق کشیدم و دوباره به نماز ایستادیم. وسط نماز عشاء دوباره تلویزیون را روشن کردند و بعد از نماز یکی از سرکردگان منافقین بنام رحیم حق مهر مرا صدا زد و گفت:

-        " اگر اینجا بخواهی گردن کلفتی کنی با سازمان طرف هستی!"

من هم گفتم:

-        اینجا اگر کسی بخواهد مزاحم ما شود با ما طرف هست و باید آماده هرگونه عکس العملی شود.

سپس یکی از منافقین به طرف من آمد، چند نفر از بسیجیان نیز به هواداری من برخاستند و درگیری شروع شد. من بهمراه یکی از بچه های مشهد که فکر کنم نامش محمود بود و دو تن از بچه های نجف آباد اصفهان و چند نفر دیگر که هم اکنون دیگر اسمشان را فراموش کرده ام در میان تعداد زیادی از منافقین قرار گرفتیم. چند نفر از افرادی که منافق نبودند و از کُردهای به اصطلاح علی اللهی بودند با دیدن این وضعیت به حمایت از ما برخاستند و ما توانستیم منافین را در اولین قدم شکست دهیم. آن شب منافقین از ترس تا صبح نخوابیدند و بنوبت کشیک می دادند.

صبح فردای آن روز به محض باز شدن در آسایشگاه یکی از منافقین به سمت عراقی ها رفت و شرح اتفاق شب گذشته را دقیق گزارش داد. عراقی ها بعد از یکی دو ساعت مرا صدا زدند و بعد از کمی کتک زدن گفتند:

-        چرا اذان گفته ام! مگر من موذن هستم؟

و تهدید کردند که اگر دوباره تکرار شود مرا به اردوگاه اسرای مفقودین میبرند و بعد از کتک کاری مفصلی به آسایشگاه فرستادند. ضمن اینکه چند تن دیگر از بچه ها را نیز به همین روش تنبیه کردند.

آنروز هنگامی که آمار عصرگاهی گرفته شد و همه اسرا را داخل آسایشگاه کردند، من وسط آسایشگاه فریاد زدم:

-        اگر کسی اینجا بخواهد جاسوسی کند خونش پای خودش است، اگر کسی عرضه ندارد از خودش دفاع کند غلط می کند دعوا را شروع می کند، اگر کسی به مسئولین نظام تواهین کند من هم به رهبران مفسد شما توهین خواهم کرد، ما آمده ایم جبهه برای شهادت و فرقی هم ندارد اینجا بمیریم یا در خط مقدم جبهه، پس حواستان را جمع کنید و بدانید با چه کسی طرف هستید!.

هیچکدام از منافقین عکس العملی نشان ندادند و هنگام نماز دوباره با صدای بلند اذان گفتم و نماز مغرب و عشاء را بجا آوردیم.

آنشب بعد از شام ارشد آسایشگاه را صدا زدیم و به او توصیه کردیم که به منافقان بگوید

-        دیگر حق ندارند پشت در آسایشگاه ادرار کنند و یا از شوخی های رکیک با صدای بلند استفاده نمایند.

اولین قدم را خوب برداشته بودیم و منافقین دیگر خیلی مزاحم ما نمی شدند.

در آسایشگاه های دیگر هم وضع به همین منوال بود و با وجودیکه بچه های بسیجی در اقلیت قرار داشتند خیلی زود کنترل آسایشگاه را در دست گرفتند و کم کم منافقین و عراقی ها متوجه شدند که در نقطه ضعف قرار دارند و باید هر طور شده دوباره به وضعیت اول برگردند. از طرف دیگر تعدادی از اسرا که بهمراه منافقین از اردوگاه موصل به اردوگاه ما منتقل شده بودند و همیشه از دست منافقین عذاب می کشیدند و بقول خودشان تاکنون تقیه کرده بودند نیز به جمع ما پیوستند و کم کم تعداد ما هم قابل ملاحظه شد. لذا عراقی ها و منافقین در پی توطئه ای دیگر برآمدند و با همکاری یکدیگر سعی کردند بین بچه های بسیجی و کُرد که سنی مذهب بودند و بیشترشان افراد شخصی بودند و در مناطق مختلف کردستان بدست عوامل منافقین و یا کوموله و دموکرات اسیر شده بودند اختلاف بیاندازند و از آب گل آلود ماهی بگیرند. این کُردهای شخصی با عراقی ها رابطه خوبی داشتند ولی با بسیجیان هم دشمن نبودند و برعکس منافقین در صدد آزار و اذیت ما نبودند. یک روز عراقی ها تعدادی از این افراد را برای زیارت یکی از علمایشان که در عراق مدفون بود به خارج از اردوگاه بردند و عده ای دیگر نیز به ملاقات خانواده شان که در اردوگاه های مردمی عراق اسیر بودند رفتند. هنگام برگشت این افراد منافقین شایعه کردند که بسیجیان شیعه به علما و بزرگان شما توهین نموده اند و شما را مسلمان نمی دانند. آنها را ترغیب کردند با ما درگیر شوند. منافقین تعدادی از بچه ها را هم بعنوان عاملین این شایعه به کُردها معرفی کرده بودند و با هماهنگی منافقین، کُردها و عراقی ها نقشه یک درگیری کاملاً یکطرفه را کشیده بودند.

ظهر یکی از روزهای تابستان سال 66 که هوا هم خیلی گرم بود و بسیاری از بچه ها در آسایشگاه مشغول استراحت و یا مطالعه بودند، ناگهان همه درهای آسایشگاه ها را از بیرون قفل کردند و کُردها و منافقین با هر وسیله ای که داشتند به بچه هائی که بیرون از آسایشگاه در محوطه و یا دستشوئی بودند حمله کردند. آن روز من درون آسایشگاه بودم و فقط میتوانستم صحنه های دلخراش ضرب و شتم دوستانم را تماشا کنم. راهی برای خروج وجود نداشت و عراقی ها هم از دور کلاهشان را تکان می دادند و کتک خوردن بسیجیان را تماشا می کردند...

 

 

ادامه دارد...

یک کلام

 

 

 

هنر داریم تا حقیقت نابودمان نکند...

عاشورا در اسارت

عاشورا- زخم عشق  

 بخش دوم: 

 

از هر آسایشگاه 10 الی 15 نفر را صدا کردن و به محوطه بیرونی اردوگاه بردند و شروع به زدن دوباره کردند. همه ما را مجبور کردند بلوزهای زرد رنگ را درآورده تا عراقی ها به راحتی بتوانند با کابل هائی که سیمهای آنها را لخت کرده بودند بدنهای بچه ها را زخم کنند. وقتی عراقی ها بدن بچه ها را با نبشی و کابل خون آلود می کردند و هرکس به طریقی فریاد می زد و "یا حسین" می گفت، به فکر صحنه عاشورا و بچه های امام حسین افتاده بودم و عراقی ها را همان یزیدها می دیدم و به راحتی میتوانستم ماهیت این سربازان یزید زمان را درک کنم. این امر تحمل این شکنجه ها را آسان می کرد. بچه ها احساس غرور می کردند که توسط اعقاب یزید شکنجه میشوند و به خود می بالیدند که تا این حد به امام حسین علیه اسلام نزدیک شده ند و یک زجر را تحمل می کنند. این احساس قرابت و نزدیکی چنان نیروئی به بچه ها می داد که تمامی این دردها و زجر ها را به راحتی تحمل می کردند و با عشق امام حسین و ائمه اطهار علیهم السلام عراقی ها را به زانو در می آوردند.

آنشب ما را به دو سلول انفرادی که به سختی جای 4 نفر می شد بصورت وحشتناکی جا دادند و تا مدتی سراغ ما نیامدند. تعدای از بچه ها بیهوش شدند و خون بچه ها کف سلول را پوشانید.

گرمای هوا بیداد می کرد و بچه ها یکی یکی درحالی که ذکر می گفتند از حال می رفتند. حوالی نیمه شب دوباره درها را باز کردند و عده ای از بچه ها را به سلول دیگری انتقال دادند. گوئی فهمیده بودن که در این حالت حتماً عده ای از بچه ها شهید می شدند و تصمیم گرفته بودند اجازه دهند بچه ها کمی نفس بکشند.

فردای آن روز که روز عاشورا بود قبل از آمار گیری همه ما را از سلولها بیرون آوردند و با همان بدنهای زخمی و پر ازخون و عریان ما را به صف کرده و جلو تمامی آسایشگاه ها گرداندند تا بقیه بچه ها درس عبرت بگیرند. خیلی از بچه ها با دیدن سر و صورت خون آلود و پشت های زخمی ما اشک از چشمانشان سرازیر می شد و به آرامی و زیر لب برایمان دعا می کردند. بعضی از بچه ها خیلی شوخ بودند و سعی می کردند در هر حال به بچه ها روحیه بدهند و با گفتن جملات خنده دار سعی می کردند به دیگران روحیه بدهند. عراقی ها بیش از یک هفته این نمایش را تکرار کردند و اوقات هواخوری را از بچه ها گرفتند و سهمیه غذا و نان را نیز به نصف رساندند. شاید اگر امروز کسی به آسایشگاه 5 اردوگاه رمادیه سری بزند خون بچه ها را هنوز به در و دیوار آنجا بخوبی مشاهده کند.

تمامی این شکنجه ها روح معنوی بچه ها را به شدت تقویت می کرد. عبادت های بچه ها با اندام های خون آلود جذابیتی خاص داشت و از طرف دیگر صمیمیتی عجیبی را بین بچه ها بوجود آورده بود که شاید نتوان نمونه آن را دوباره یافت. خلوص، تقوا، پاکی و معنویت در سایه این سختی ها تبلوری عینی پیدا کرده بود و جوی بوجود آمده بود که هیچ اثری از خودخواهی، غرور؛ تعصب، نیرنگ نبوده و یا بوی متعفن نفاق نمی داد.