خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

خاطرات اسارت

خاطرات جنگ؛ اسارت و آزادی

گروه زیرزمینی بخش ۷

هر پنج نفر با نوازش کابل عراقی ها به داخل اتاق آنها رفتیم و در یک صف وسط اتاق ایستادیم، نفر اول ارشد آسایشگاه بنام یاوری بود، نفر دوم عادل همان نگهبان صبح و من نفر سوم بودم که معمولا" تعقیبات نماز را میخواندم و نفر چهارم نیز پیش نماز بود که عمران نام داشت. طالبی نفر پنجم هم وسط دو صف نماز کنار من نشسته بود. محمد گاوه (سرباز عراقی) که بخاطر هیکل گنده اش به این لقب رسیده بود، بهمراه ستار و سمیر که به فیل دریایی شهرت داشت در اتاق حضور داشتند. ابتدا هر سه ما را برانداز کردند و سپس محمد گاوه شروع به زدن ارشد و ستار شروع به زدن پیش نماز و سمیر نیز مشغول زدن عادل شدند، من و طالبی استراحت داشتیم و منتظر نوبت خودمان بودیم. بالاخره سمیر سراغ من آمد و ستار مشغول زدن آخرین نفر باقیمانده شد و محمد گاوه هم روی صندلی به استراحت پرداخت.

پس از این پذیرایی مختصر محاکمه شروع شد. محمد گاوه می پرسید و ستار ما را معرفی می کرد:

-       این ارشد آسایشگاه است که عرضة کنترل آسایشگاه را ندارد. این نگهبان اسراء بوده که می خواسته ورود سربازان را به اسراء اطلاع دهد، این هم پیش نماز و آخوند است...

و نتوانست تعریفی برای ما دو نفر پیدا کند. ناچار ساکت ماند و محمد گاوه گفت:

-       اینها چکار کرده اند؟

-       نمی دانم، فقط میدانم که این دو نفر هم همراه بقیه بوده اند. شاید دعا می خواندند. بعد با عصبانیت گفت: اینها مداح بودند و برای بقیه دعا می خواندند...

محمد گاوه به پیش نماز گفت:

-       تو آخوندی؟

پیش نماز که اهل تبریز و عمران نام داشت، فردی کوتاه قد و لاغر و نحیف بود، یک چشمش هم بر اثر ترکش بینائیش را از دست داده بود. در جواب گفت:

-       تقصیر من نبود، خود بچه ها پشت سر من ایستادند.

یک سیلی محکم به او زد و گفت:

-       تو اصلا" چرا نماز میخوانی؟

همه سکوت کردند. رو به ارشد کرد و گفت:

-       تو چرا به ما اطلاع ندادی؟

ارشد هم گفت:

-       شما که اجازه ندادید من اطلاع دهم.

و بعد محمد گاوه رو به عادل کرد و گفت:

-       حتما" توی جبهه هم همینطور نگهبانی می دادی که اسیر شدی؟ و از من پرسید:

-       تو چکار کرده ای؟

-       هیچ چیز من خواب بودم.

و طالبی هم گفت:

-       تازه از دستشویی سطلی آمده بود بیرون که ستار او را دیده است.

سپس محمد گاوه چند فحش و ناسزا نثار ما کرد و بقیه هم کابلهایشان را برداشتند و شروع به زدن کردند. ما فقط سعی می کردیم سر و صورت خودمان را بپوشانیم و بقیه جاهای بدن چندان مهم نبوند. بالاخره همگی روی زمین افتادیم و عراقی ها دست نگهداشتند و بعد از کمی ما را از اتاقشان بیرون انداختند. مطمئن شده بودیم کتک کاری به اتمام رسیده بسراغ دستشویی ها رفته و سر و صورت خود را شستیم و به آسایشگاه رفتیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد